چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۵

زمان گذشته

در پاسخ نامه یک دوست نازنین .

سپاسگذارم ، از اینکه مرا مورد مرحمت ولطف خود قرار دادی ، نه ! من درزمان خود قفل نشده ام ، من درهمان قرن نوزئدهم قفل شد ام بیرون هم نخواهم آمد از گذشت قرون بیزارم این دوقرن برای من جهنم بود ،  تنها یکنفر را درتمام این دوران پیدا کردم که او هم دلش باز درقرن نوزدهم وقزن غولهای بزرگ میطپید ، من با احساسم زندگی میکنم واحساسم بمن هیچگاه دروغ نمیگوید از پیش حوادث را بمن یاد آوری مینماید .
بیاد داری که درپشت کتابی که دوستی بمن هدیه داده بود نوشته بود : تقیم به کسیکه روحش مانند فرشتگان ووغیره .... هنوز آن کتاب رادارم اما آن آدم ده سال است که به زیر خاک رفته ومن حتی نشانی از گور اورا هم ندارم ،  همه رفته اند من با این آدمها غریبه ام مخصوصا آنهاییکه بسرعت رنگ عوض میکنند ، یک چیز درهمسرم جالب بود خودش بود عرق میخورد پای شلاق وجریمه هم میایستاد نه نماز خواند ونه روزه گرفت اما احترام به ان مردمرا نیز از یاد نبرد ،  امروز ما باید تسلیم دولتهایی شویم که هیچ بویی از سیاست نبرده اند تنها با چند روز آویزان شدند به قد وقواره یک سیاستمدار پیر خودرا سیاس میدانند خاله زنکها را همدور هم جمع کرده اند تا سر مردم را گرم کنند ،  آلمانی با فرانسوی با سایر کشور ها برای من یکی هستند  وباید تسلیم تقدیر شویم  ظاهرا  آمریکایها دچار یکنوع جنون شده اند  وآن آزاد ساختن  ملتهای گرفتارند درحالیکه خودشان باعث همه گرفتاریهای ما میباشند  امروز همه دریک اطاق دربسته  به همان شیوه  که دریک سالن بزرگ همگانی  مدعوین را  بعنوان  افراد مساوی   به رقص دعوت میکنند  در مجلس گروهی برای ما نقشه میکشند  وسر گرم رقص با اسلحه میباشد واگر کسی در جنگ آنها شریک نشود مورد تمسخر  وریشخند است بنا براین باید خودمانرا آماده یک جدال بزرگ سیاسی کنیم وآرزوهایمانرا نیز به دست باد دهیم  چون ما " رقص " بلد نیستیم  ودر گوشه ای باید  بیکار بنشینیم  ویا درسایه بمیریم .

نه دوست عزیز ؛ من نه اعتماد  به نفس خودرا از دست داده ام ونه دچار ضعف قوا ویا روحی شده ام ، اما منکر میکرب نمیتوانم بشوم میکر مانند موریانه در مغز وپیکر انسان وارد میشود واورا آزار میدهد تب یکی از نشانه های مبارزه با آن میکرب ناشناخته است .
نه ! من امروز از کسی هیچ توقعی ندارم ، همه دچار ترس ووحشتند از حرف زدن میترسند بعلاوه چیزی ندارند برای گفتن نه کتاب جدیدی ببازار آمده ونه شاعر جدیدزاده شده ونه نقاشی  تولد یافته  همه چیز زیر یک سایه ترس وخیال از ترس ساخته ویا بوجود میاید ، 
قرن بیستم قرنی لبریز از فساد وکثافت  بود ومینویسند که درهیچ قرن  دیگری  درهیچ قلمروی  نه خیر ونه شر هر گز باندازه این قرن نخواهد توانست جلو بزند خیری که ندیدم با شر هم ساختیم .
باور کن من هنوز درآرزوی این هستم که روزی به سر زمین رومانی ویا لهستان سفر کنم آرزوی دیدن این دو کشور در  دلم موج میزند چرا که انسانهایی را که با آنها برخورد کردم وشناختم از نوع بهترین آنها بودند وهردو متعلق باین دوسر زمین .

المان ابهت خودرا در خیال من از دست داد تنها نویسندگان وموسیقدانان زمان گذشته را درخیال میپرورانم وهنوز هرگاه دلتنگ باشم باز به کتابهای " توماس مان" پناه میبرم  رومن رولانرا به دروغ براو وصله چپی زدند او یک نویسنده بزرگ وعیر قابل بحث وگفتگوست ماکسیم گئورگی روس بود اما یک انسان شریف وبزرگ بود بیشتر این نویسندگان امریکای جنوبی که امروز مورد فخر خیلی از خوانندگان میباشند تحت تاثیر همین نویسندگان بودند حال آنهارا عقب زده خود با یک مدال برنزی در رخوت  وخود نمایی کاذب فرو رفته اند .
از پر نویسی ام پوزش میخواهم ، قرن شمارا قرن آینده را با دوربین از راه دور مینگرم بی آنکه پای درلجن زار آن بگذارم میل ندارم لباسهایم آلوده شوند .
برایت طول عمر یکصد ساله آرزو دارم 
با احترام ثریا .
15 فوریه 2017 میلادی/. اسپانیا .

دیگر خبر نیست

دیگر خبر نیست 
دیگر اثر نیست

شمع بیهوده پر پرمیزند  در زیرر بار اشک خویش
پروانه بیهوده میسوزد ، گرد یک شمع خیالی
------
کار ما تعطیل بردار نیست ، صد صفحه که بنویسم در وسط راه گم میشوند وریاست محترم تنها یک رسید برایمان میفرستد !!
خوب با این دنیای امنیتی نباید هم توقع  داشت که این دستگاه روزی چند بار زیر ورومیشود ، با موریانه ها ، موشها وجانوران  به کاوش بپردازند واگر چیزی باب دندانشان بود آنرا کپی کنند وبنام خودشان بفروشند .

از روزیکه این دوربین لعنتی را بر بالای دیوار خانه ما نسب کرده اند ( ظاهرا برای حفظ جان ساکنین) در برق خانه اشکالاتی روی داده است بخصوص که برق خانه ما هم مانند خود ما فازش بالاست ! هرماه سی یوروباید برای  این فاز بالا بیشتر بپردازیم  ولامپهای محصول چین هم مرتب میسوزند ومارا درتاریکی میگذارند باید همیشه شمعی چراغ قوه ای جلوی دستمان باشد که اگر فاز بالا رفت وکلید پایین افتاد فورا آنرا سرجایش برگردانیم از همه بدتر این دستگاه نگهبانی که برق میرود مانند پیر زنان جیغ جیغو مرتب داد میزند که برق نیست لاین نیست خفه هم نمیشود تا برق برگردد ، پس از ماهها توانستم جناب اجل خان برقی را بیابیم واز ایشان وقت ملاقات بگیرم  وایشان وعده دادند که امروز خواهند آمد اما نمیدانند چه ساعتی ! ما هم با هم سر درد وتبی که داشتیم مجبور شدیم روبدشامبر کذایی را بیرون بیاوریم وخودی بیاراییم تا ایشان سر برسند .

امروز همه چیز بخا طرحفظ جان ما امنیتی شده است حتی لای نانهارا باید گشت که ناگهان یک عقرب امنیتی پیدا نشود با اینهمه امنیت دراطراف جهان دارد  بازبرادر  آن رهبر کوتوله خبیث دیوانه که مرتب موشک بازی میدکند ناگهان درفرودگاه سکته میشود !! وجابجا میمیرد ؛ دنیای دیوانه دیوانه دیوانه  ما .
حال من درانتظار کدام معجزه بنشینم ، آنهم با تنی تب دار؟ گاهی گمان میبرم که من آن نیستم که بودم اما زمانی فرا میرسد که خودم را میبابم واز آن ناله ها شرم میکنم ، این زندگی را خودم انتخاب کردم " یک تنهایی ویک حلوت " .

گاهی سری به دیوان شاعران معاصر میزنم گویی دردهان همه تف انداخته اند ، همه آه وناله وفغانشان تا آسمان هفتم میرود ، میل دارند با چند خط درددل شاعرانه آنهارا بر تخت فرعونی بنشانند ومجسمه آنهارا همانند فردوسی کبیر بسازندو بر فراز تالار بی فرهنگ وبی اعتبار سر زمین ایران زمین مهد تمدن وظهور اندیشه ها!!! نصب کنند ، همه دل درد دارند وهمه از دست خالی مینالند تنها چند نفرشان خبره وزرنگ بودند رفتند زیر پرچم سرخها واشعاری سرودند که ملتی را ناگهان از زمین به آسمان پرتاب کرد وتمدنی بظاهر با شکوه اما خاکستر روی آتش را ناگهان بر باد داد حال کسانی روی کار آمده که نه آنها زبان مرا میفهمند ونه من زبان آنهارا ، کلماتی که بایدچند بار پرسید منظور ومقصود چیست ؟ ودراین فکرم که یکی از آن بزرگان دست بر کمر همت زده یک دیوان فرهنگی نو ین ، از قبیل فرهنگ دهخدا ویا عمید درست کند ومعانی این کلماترا بیان نماید تا من خر که دراین گوشه نشسته ونمیدانم آ نها چه میگویند وچه میخواهند دفتر لغات را باز کنم ومعنای آنرا بیابم /
در این زمانه معنی عشق را هم فهمیدم / معنی دوست داشتن را هم قهمیدم / معنای دوستی را هم فهمیدم ///  درزمانه ما معنی دوستی دگرگون است / هر که این سودا در دلش بوده  وهست مغبون است / // حال آیا اگر از این نو رسیدگان چشمانشان باین نوشته ها بیفتند چیزی خواهند فهمید ؟ چیزی درک خواهند کرد ؟  ببطور قطع ویقین نه !سرشان با همان اشغالهایی که به دستشان داده اند گرم است وهرسال هم مد ل آن عوض میشود یکنوع پز وخودنمایی نوین .
امروز عده ای روی کار آمده اند که حتی نمیدانند چگونه باید لباس پوشید    ، مد سازان هم از این نو کیسه ها ونورسیده ها  استفاده کرده لباسهای عجیب و غریبی را طرح کرده وبه نمایش  میگذارند که نمیدانی تنکه است یا لباس شب ؟!

موزیک که دیگر بیداد کرده است خانم " بیانسه " با شکم برآمده  آبستن با پستانهاییکه هرکدام طعنه به  یک طالبی زده  روی سینه اش نشسته دراز به دراز روی صحنه مخوابد ویا روی دست دیگران  میپرد وفریادمیکشد وجایزه میگیرد !! ولقب حوای جدید را نیز بر تاج سرشس مینشاند ، اوف .... حالم را بهم زدید.

هرسال  درچنین ماهی  جشن شروع جوایز مختلف  است تا به مادر خوانده که اسکار است برسد  مد سازان  دست بکار میشوند وستارگان کج ومعوج با لباسهای مدل فلان جلوی دوربینها سبز میشوند با انبوهی از پودر ورنگ وغیره یکماه تمام سر مردم گرم است  با جوایز از پیش خریده شده وسیاسی عبادی !!وکمتر بفکر نانی میافتند ه درون آرد آن شپش نشسته وزمین  مرتب زیر رانشها تکان میخورد ، امنیت ملی ودنیایی برقرار است میرویم که همه یکی شویم ، یک واحد ، ودیگر سرودی نخوانیم که :
زهدان خاک  تهی از هر جوانه ایست
ودنیا کویر بی نشانه ایست .
پایان
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین " .اسپانیا / 15/02/2017 میلادی /.



سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۵

گزارش صبح

دوستی نازنین برایم پیام فرستاده که تعطیلات نوروز را به فرانسه نزد او بروم ، هم خوشحالم وهم غمگین ، درحال حاضر تب  وسرفه مرا رها نمیکند مانند پیاز خودمرا پیچیده ام ، همیشه از زمستان وآمدن فصل سر ما خوشحال بودم  میدانستم زمستان فصل مشخصی است ودر|ن ابهامی وجود ندارد  یک شکل ویک نواخت است ، اما از شما چه پنهان این زمستان بمن خیلی سخت گذشت ومیگذرد ، درحال حاضر آرامم وآرام اشک میریزم ،  اشکهایم نه مانند قطرات الماس بلکه مانند سیل روانند واز خود میپرسم کجا را اشتباه کردم ، همهجا وهرجا پای گذاشتم اشتباه بود حتی درانتخاب دوست ویا عشق ، حال اشکهایم مانند دوجویبار  بر گونه هایم روانند  ودراین گمان بسر میبرم هنگامیکه  عقل ومغز آدمی  از پیکرش رخت میبنند  وخاموش میشود  خورشیدی است که از جهان ناپدید شده است  پس از مرگ عقل وشعور  دیگر نمیتوان  پیکر یک انسانرا انسان دانست  .

حال باید کم کم دست وپاهایم ا جمع کنم وآماده سفر شوم ، هیچکس دردنیا نمیتواند از من بخواهد که از خداوند  تواناتر باشم  نه وجدان شخصی خودم ونه قانون  ونه مهر ومحبت  انسانی دیگر که درواقع دشمنی است در لباس دوست گرگی است درلباس میش  من نمیتوانم از خداوند گار  چیزی را طلب کنم که هیچ انسانی از خدا نخواسته  ناگزیرم  خودرا رها کنم به دست سیل وگرداب
من یک زن هستم ، اما بیشتر از یک زن از خودم واز قلبم واز مغزم واز جانم کار کشیده ام  یک زن  درهیچ کجای دنیا  ودر هیچ موقعیت  خودرا شادمان وخوشحال احساس نمیکند  مگر درآغوش مردی که دوست دارد  این آغوش وطن او  وزندگی اوست  ویکزن میتواند درکنار آن  مرد خودرا قوی احساس کند ، متاسفانه من همیشه درکنارم مردان متزلز وضعیف جای داشتند وهمیشه من میبایست حامی ونگهدار آنها باشم .

امروز خسته ام ، حال باید درباره این دعوت فکر کنم ، شاید رفتم ، وشاید هم ماندم ، درحال حاضر سردردشدید وتب مرا از کار باز داشته است .
امروز فیس بوک وتویتیر  هرچهرا که داشتم بستم ، نه دیگر حوصه این بازیهارا ندارم همین که میتوانم روی این صفحه [ اگر بگذارند] خودمرا خالی کنم برایم کافیست ، سرگرمی دیگری ندارم ، مانند یک راهبه در یک دیر متروک پنهانم ودردرمیکشم بی آنکه بگذارم کسی بفهمد ویا کسی بداند . پایان

بامید فردا وروزهای بهتر
ثریا ایرانمنش / روز سنت والانتین !!! 14 فوریه 2017 میلادی 

روز سنت والانتاین !

یادم آید : تو بمن گفتی :

آه ، از این عشق حذر کن  ! 
لحظه ای چند براب نظر کن 
آب آیینه عشق ذران است 
تو که امروز نگاهت  به نگاهی نگران است ! 
باش فردا ، که دلت با دگران است !!

امروز را نیز "بازار " به یغما برد عشق را نیز اقتصادی کرد ، روز گذشته خانمی  یا دختر خانمی روی گوگل سروده بود :
من همه پس انداز قلبم را بتو میسپارم / تا بیمه عمر تو آنرا نگاه دارد !!!!!
سروده ای ازاین زیباتر لایق این بازار نیست .

شب گذشته بسیار بد خوابیدم نفسم وقلبم هردو گرفته بودند ، بیدار هم نمیشدم تا یک تنفس عمیق بکشم ، تنها میدانم درخانه دوستی بودم واو میخواست عروسی کند اما ما من دچار تنگی نفس بودم واحتیاج به هوای آزاد داشتم ،  بعد صحنه عوض شد  درتختخوابم بودم  دختر بچه ای درکنارم خوابیده بود خیلی کوچک مانند یک فرشته ومن داشتم ورا میبوسیدم وبا خود میگفتم که چقدر بجه هارا دوست میدارم ، ناگهان چیزی از زیر بالشم برداشت وغیب شد .....ومن آرام شدم ونفسم آرام شد .

علتش هرچه میخواهد باشد اما زندگی انسان بسته به مویی است واین مو هم پاره شدنی است حال چرا دراین چند روزه عمر که پایانش نا پیداست بجای دشمنی وخصومت عشق ومهربانی را جایگزین نمیکنند اگر همه دلهایشان دل بو اینهمه جنایت  روی کره خاک به وجود نمیامد .

شب گذشته برای اولین بار دلم برای خودم سوخت ، دیدم چقدر تنها هستم ، نه یاری ونه یاوری نه دوستی ونه محرمی ، این تنهایی برازنده یک انسان نیست انسان اجتماعی بار آمده است واز تحمل خود تعجب کردم ، 
به مردان زندگیم میاندیشیدم به آنهاییکه مرا دوست داشتند وتا پای جانشان میرفتند من بی اعتنا بودم ، تنها دو مردرا انتخاب کردم یکی هنرمند دیگری تاجر واگر این تو باهم ازدواج کرده بودند شاید یک زوج خوبی را !!! تشکیل میدادند هیچکدام اهل زن وبچه وخانه .خانواده نبودند ، هردو معتاد ، هردو بیغیرت وهردوهرجایی .

به آن آنترن جوانی" که دوران دکترای خودرا میگذراند " فکر میکردم که دربیمارستان حمایت مسلولین همکارم بود وسخت عاشق من وتا مرز خود کشی هم رفت زیبا بود قد بلند بود اما من اورا دوست نداشتم عاشق همان مطرب بودم ، به جوان دیگری فکر کردم که با چه شوق وذوقی حلقه طلا وبرلیان ولباس نامزدی برایم خرید ومن فرار کردم . آیا نفرین آنها دامن مرا نگرفت ؟  امروز در کنج این ماتم سرا واین خانه سرد و یخ بسته که دیوارهایش فرو میریزد وکسی نیست تا به تعمیر وتکمیل آن بپردازد ، تنها نشسته ام بی آنکه بگریم ویا تاسفی بخورم چرا که خود کرده را تدبیر نیست .

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر  ، لب بام تو نشستم 
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم 
------------
یک پارچه خر بودم همین .

روز مارکت عشاق برهمه مبارک !
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا / 14/02/2017 میلادی /.

اشعار : از شادروان فریدون مشیری .

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

بهترین دوران

دوران خوش ما همان زمان مدرسه بود 
بخصوص دوران دبستان  که هنوز کودک بودیم ، وخیلی چیزهارا نمیدانستیم ، واز دنیا وآینده بیخبر .
در دبستنی که من درس میخواندم خانه خانم مدیر وفامیلش با مدرسه یکجا بودند ، ومادر خانم مدیرمان معلم قران وشرعیات ما بود ! من درریاضی خیلی وضعم درام بود  وهمیشه از انگشتانم کمک میگرفتم ارقام در مغزم سنگینی میکردند !! درعوض در ساعت قران وشرعیات شاگرد اول بودم !! دوساعت پشت سرهم خانم مدیر با کمر خمیده وچادر نماز سفیدش ودمپایی لخ لخ کنان از پله های زیر زمین که خانه آنها بود بالا میامد وسپس در انتهای حیاط وارد کلاس ما میشد ، زنی اخمو ، بد عنق ویک خال بزرگ روی چانه اش بود که چند موی سفید هم از آن آویزان بود ، خیلی از بچه ها دراین ساعت غیبت داشتند ناگهان دل درد میگرفتند ویا پدرشان مریض میشد ! اما من جایم میز اول بود وطبیعی است که کلاس را هم من میبایست اداره کنم چون قران را خوب میدانستم وشرعیاترا هم بالجبار تحمل میکردم .

خانم مدیر از این بنده چندان راضی بودند که اگرهمه کلاس برعلیه من بلند میشدند همهرا یکجا درتنوز میانداخت ، وهمیشه میگفت از فلانی  یعنی من یاد بگیرید ببیند چقدر مومن وموقر است ، خنده بچه ها کلاس را یک پارچه به آشوب میکشاند .
روزی از خرازی فروشی جلوی مدرسه یک شیشه کوچک عطر خریدم آنقدر این شیشه زیبا بود که ابدا به بوی آن اهمیت نمیدادم وتصادفا بوی بدی هم نمیدا د هرگاه کمی آهسته به بناگوشم میزدم گویی دریک بوستان غرق گل دارم راه میروم وبویش بر جای میماند .
روزی از روزها بخاطر معلم فارسی ودستور که مرد جذابی بود وهمه دختران درآن روز به حمام میرفتند وموهایشان را افشان میکردند ، منهم کمی از عطرم بخود زدم غافل از آنکه دوساعت  بعد باید در کلاس قران وشرعیات حاضر باشیم !  وساعت موعود فرارسید خانم مدیر پیر لنگان لنگان وارد اطاق شد ، روی صندلی لهستانی پشت میزش نشست وقران را گشود عینک ذره بینی اش راروی بینی ا ش محکم کرد وسپس گفت  امروز نوبت سوره بقره است وروبمن کرد وگفت شروع کن ، بخوان ، ناگهان بویی کشید وگفت بوف ، این بو چیه ؟ کسی جواب نداد ، پرسید کدام ازیک شما احمقها بخودتان این بو ی گند را  زده اید ؟ همه انگشتان سبابه بسوی من نشانه رفت ، نگاهی بمن انداخت ، وسپس گفت : 

نه محال است ، محال ،  شما ها عطر زده وبگردن این طفلک میاندازید ، بلند شدم وگفتم ببخشید خانم مدیر من تنها یک گنجه کوچک دارم واین عطر هم متعلق به ننه جانم بوده وبا یکی از لباسهای من مخلوط شده ببخشید ، او میدانست که دروغ میگویم بوی عطر فضارا انباشته کرده بود ، باز گفت ، فکر نکنم ، تو میخواهی فداکاری کنی ، حال بنشین وشروع کن .... آن روز دیدم قران بفریادم رسید .

در دبیرستان از دو چیز منزجر بودم از زبان عربی ، وریاضی ، سر کلاس عربی نمیرفتم همیشه عایب بودم ویا اگر هم میرفتم مینشستم خودم را با چیزهای دیگری سر گرم میکردم ، خانم دکتر آهی دبیر درس عربی ما بود با آن چشمان زیبا ودرشتش نگاهی بمن میانداخت ودر چشمان من التماس را میخواند  ، روزی از من دلیل این نفرت را پرسید ، گفتم خودم هم نمیدانم اما برایم سخت است که زبانی مجهول را تجزیه وترکیب کنم فعل وفاعل ومفعول را دربیاورم ، درجوابم گفت چرا با زبانهای دیگر مانند انگلیسی این مشگل را نداری ؟ ناگهان صورتم قرمز شد وفریاد زدم برای اینکه میخواهم از این سر زمین فرارکنم ...واز کنارش فرار کردم ، موقع امتحانات رو بمن کرد وگفت :
بخاطر آنکه رفوه نشوی یا تجدید ی نمره هنشت را بتو دادم ، آه چقدر ترا دوست میداشتم با آن چهره زیبا وآن موهای بلند  مجعد وهیکل زیبایت ، خانم دکتر آهی .
در کلاس خانه داری وادبیات فارسی  دیگر شاد بودم ، همه اشعار پروین اعتصامی وسایرین را مانند آبخوردن حفظ میکردم وهمیشه نمره هایم بیست بودند .

امروز دیدم نه جبر ، نه مثلثات ونه ریاضی ، نه منطق وهیت ونه ادبیات هیچکدام به درد من نخوردند ....ایکاش عربی را فرا گرفت بودم ؟؟!!چه میدانستم روزی باید زیر حکومت آنها ویا درکنار آنها بایستیم ؟!...پایان
 / همان روز دوشنبه 13 فوریه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

آسمان

نغمه خاطر نواز مرغ شب
کاروان ماه را همراه بود
نیمه شبها ، آسمان را عالمی است 
آه اگر این آسمان بی ماه بود 

از جهان آرزوها ، بوی جان 
بر فراز  باغ دامن میکشید 
از بهشت نسترن ها میگذشت 
بال خود برگونه من میکشید ........"شادروان فریدون مشیری"

نیمه شب من ماه نداشت ، تنها باران سیل آسا بود که میبارید ، دستمرا زیر سرم گذاشتم وزندگیرا از نو از سر خط مطالعه کردم دیدم خوشحالم که هیچگاه پستی ورزذالت  درمن نبوده ، همیشه از عاقبت کار ترسیده ام واین ترس مرا وادار کرده بود که چندان نسبت بمردم واطرافیانم خبیث وبد کار نباشم ، باز آن زن پای چوبی با متلک هایش جلوی چشمانم جلوه گر شد ، هشت سال از گردن به پایین فلج شده بود اورا با سبد جا بجا میکردند ومن بیاد آن سینه های برجسته اش وآن موهای افشان بورش وآن لبانش که غنچه میکرد با ماتیک قرمز وآن ناخن های بلند قرمز که گویی خون از آنها میچکید وزبانش همچنان میچرخید آنهم تنها با من ، چه بسا بمن به چشم هوو مینگریست . 

من آموزگاری را دوست میداشتم اما میبایست یک دوره آموزشی دیگر میددیم ویا یک پارتی بزرگ در وزارت فرهنگ میداشتم تا  مرا به دهکده ها وشهرهای دور بفرستد وسپس درپایتخت به شغل شریف آموزگاری بپردازم برای من شریفترین شغل همین معلمی بود  میتوانستم کودکان را با گذشته پر افتخار میهنمان آشنا سازم  حرکت ستارگان  واسرار گیتی را  به آنها بفهمانم  دوست داشتم تخته را پاک کنم وشب به هنگام برگشتن بخانه نگاهی به انگشتهای جوهری ولباسهای کچی خود بیاندازم وافتخار کنم که معلم خوبی هستم .
اما نشد ، مانند همه راههای زندگی این راه هم به رویم بسته شد  ، تصمیم گرفتم خودم به دهات اطراف بروم درمیان کوچه های خاکی ودیوارهای گلی وبه همراه فرزندانی که میخواستم به آنها آموزش بدهم به کلاس بروم وظهر با آنها نان وپنیرم را قسمت کنم 
حال هرروز پس از نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ کتابی به دست میگیرم  وروی کاناپه دراز میکشم  کوششم این است  که جلوی خوابمرا بگیرم چرا که شبها بیدارم ، اما ترحیچ میدهم معنی لغاترا بدانم  امروز دیگر درکنارم انسانی نیست تا بتوانم  از ورای پیکر او جسم وروح آنرا بخوانم مرزهای زندگیم بسته شده اند طبیعت کار خودرا بنحو دلپذیری انجام میدهد .

روزی فکر میکردم نباید بین آدمها فرق گذاشت ، آدمهایی که دردشتها زاده میشوند وانسانهایی که درکوهستانها متولد میشوند اما امروز برایم ثابت شد که تفاوت فاحشی بین این آدمها وجود دارد ، آدمها ی زاده دشتها همه خمار آلود ، رویا پرور وخیالیند   اما مردان وزنان کوه نشین مانند همان تخته سنگها غیر قابل نرمش میباشند ،  بر این باورم که مردی که زاده کوهستان باشد میتواند مرا بشناسد اما دیگر برای این شناخت دیر شده کوهها همه منابع ومخزن مواد سمی شده اند ومردانشان نیز آلوده اند  هیچ هدفی درزندگی ندارند همچنان مانند جویبارهای باریک کج وراست میشوند وسر به هردامنی میگذارند از گلی بویی استشمام میکنند وسپس از خاطرشان محو میشود ، همچنانکه امروز همه چیز از ذهم مردم سر زمین من محو شده تنها یک دوره را بخاطر دارند دوران طلاعی عصر " پهلوی" را  ، حال میل دارند جهانی یکسان برایمان بسازند واستدلاشان این است که همه انسانها شبیه یکدیگرند وانسان یک فرد بین الملی است  ،[ شبیه بلی ، اما مساوی نه ]!.

کره زمین مانند اجزاء دیگر کائنات  داری گرده های گوناگونی میباشد  وخداوند شان  هرانسانی را بنا به مقتضیات  محیط زندگیشان میافریند  درست مانند کسیکه یک اتومبیل میسازد یکیرا برای جاده ها های صاف هموار ودیگری را برای دشتهای پر خطر وبیابانها لبریز از شن  تفاوت انسانها نیز به همین گونه است  انچه که امروز من از کسی میخواهم وتمنا میکنم نمیتوانم از کس دیگری آنرا طلب کنم .
شاید روزی فرا برسد  که انسانها باهم مساوی شوند  اما هرگز شبیه یکدیگر نخواهند شد معیار زندگی انسانها  معیار عدالت ومیزان دارایی ها وثروت  هیچگاه در همه جا یکسان نخواهد شد ؛ شاید تنها یک عشق پر قدرت بتواند دونفر تنها بهم نزدیک کند آنهم نزدیک نه شبیه .....پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا . 13/02/ 2017 میبادی /...