یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۵

دون کیشوتهای ژنده پوش

" دل نوشته های من "

بمن میگفت :
تو نمیدانی ، هنوز خیلی مانده تا بفهمی ،  ما هدف مشترکی داریم ، باید باهم زنجیرها را پاره کنیم  ، زنجیرها ی اسارت را گرفتاریهای را ، خیره باو مینگریستم وسپس میپیرسیدم تو که بردستت زنجیری نیست ، تو که اسیر نیستی ، مادرت اسیر نیست خواهرانت  برادرت هنمه آرادانه درس خواندید کار گرفتید ، زندگی خوبی دارید ! درجوابم میگفت :

وقتی میگویم نمیفهمی خوب نمی فهمی تو هنوز آنقدر سواد نداری تا بدانی ما چه میگوییم یک دیپلم که سواد نمیشود ( اما خودش همانرا هم نداشت )  .
ما هدفمان آزاد ساختن سرزمینهای  گرفتار است  وزخمهایی خونینی که برتن بشریت نشسته !  با خود فکر میکردم خوب ! او مگر چند سر زمینرا دیده ودرکجا زخمهایشانرا یافته ؟ ، 
شب های وحشتناکی که دور یکدیگر جمع میشدند ، با بطریهای ودکا ومزه  ماست وخیار وصبح طلوع کله پاچه وحلیم ! 
مشتهارا گره میردند ، 
ما باین هدف خواهیم رسید  ما ترا آزاد خواهیم ساخت ای وطن رنج کشیده ای مادر !!!

مادر زیر لب میگفت " الله اکبر ، استغفراله والتوبه وعلیه ودستش را به علامت اینکه دارم  نماز میخوانم سکوت کنید با چادر نماز سفیدش بالا میبرد .

سرود ها شروع میشد ، " ای راهزن تاجدار "  ما هنگ ترا درهم خواهیم کوبید ، ما از نعش آنها پلی خواهیم ساخت  وبرای تو جهنم را آماده کرده ایم .......

خوب ! عزیزم الان سر از خاک بردار وزندگی مرا ببین ، ببین چگونه مرا آزاد ساختی وفرزندان میهنت را وچگونه سر زمینت را اباد کردی ؟  آیا به پیروزی رسیدی؟  پیروزی تو کدام یک بودند؟ در قالب یک قهرمان پوشالی  نه یک قهرمتن کهنسال .

خسته ام ، خیلی خسته ام ، از بیخوابیها و نگرانیها ودر بدری ها واوارگیها وبیاد آن خانه کوچکی افتادم که تازه آنرا تزیین کرده بودم برای روزهای آینده وخوشیها با فرش کاشان ، پرده های کمرنگ پسته ای وگلهای کاغذی وگلدان بزرگ یاس .

هر صبح از بوی گند سیگار وبوی اشغال ناشتایی آنها میبایست خودمرا نفس زنان به درون حمام بیاندازم با دوش آب سرد تا بتوام چشمامرا بازکنم ودر یخبندان  به دنبال اتوبوس بدوم تا خودرا به سرکارم برسانم .
سهم خودرا از رنجهای  روزگار گرفته ام دیگر رنج بس است  امروز با دودست وآغوش باز مرگ را استقبال میکنم .
خسته ام خیلی خسته ام از همه چیز ، از همه کس وازهمه جا .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجم فوریه 2017 میلادی .

هرج ومرج وپریشانی

ساعت از یک نیمه شب گذشته 
خواب از سرم پریده اطرافم را انواع واقسام اشیاء فرا گرفته رادیوی که از همه بهتر است باد دربیرون غوغا میکند ودوباره مجبور شدم پرده هارا پایین بیاورم واز دیدار گلهای نرگس وسنبل محروم شوم .

یک لیوان شیرگرم  با چند بیسکویت میتواند کمی آرامش بخش باشد بیاد نویسندگان وهنرمندان گذشته افتادم چقدر من به آن نویسندگان بدهکارم ، درسهای زیادی از آنها یاد گرفتم ، بیاد ایرن هنرپیشه وهمسرسابقش محمد عاصمی افتادم حال لابد درآن دنیا یکدیرا ملاقات کرده اند اگر چه دراین دنیا نتوانستند درکنارهم خوشبخت باشند اما دوستان خوبی بودند ، حال یکی در قبرستانی گم نام در آلمان خفته ودیگری در تهران درکنار هنرمندان ویا همتاهای ارمنی خود ، بیاد ژاله کاظمی افتادم که چگونه زود ورپرید چه  زن با کلاس وزیبایی بود وچه اوقات خوشی را باهم داشتیم ، چقدر همه چیز بنظرمان ارام بود چقدر امنیت داشتیم ، حال امروز درمیان این جانوران که مانند موشهای جونده از هر سوراخی سر بیرون میکنند وباید سم آماده داشته باشی تا جلویشانرا بگیری ویا جاهل مسلکان واربابان امروزی که نمیدانی با چه  زبانی با آنها گفتگو کنی .

امشب دیدم که چقدر تنها مانده ام ، همه رفته اند ، حتی فرهنگ هم رفت  ، حال درمیان حرج ومرجها  نمیتوانی یک راه مشخص را بیابی  ونمیتوانی با مردم درکمال آرامش صحبت کنی  واین هرج ومرج هر روز افزایش میابد  ومعلوم نیست مارا بکجا خواهد کشاند ؟
این مردان امروز مانند گیتارزنهای اسپانیایی فقط میتوانند زنان بی مغز وتهی را برده خود سازند  یک زن مثل من محال است تا باین پایه تنزل کند واز دراین هرج ومرج ها  بی نظمی ها با هیجانات زودگذر  خودرا سرگرم نماید  زندگی من یعنی نظم  یعنی موجودیت قائم  وهندسی  بی هیچ انحنا وخم وراست شدنی عمود برزمین  بی آنکه بشکند  ،   یک خط اتصالی میان زمین  وسیاره ای که اورا خواهد برد ، دل من پاک است  آرزوهایم بی الایش خالی از هرنوع آلودگی  من نمیتوانم با این مردم که خودرا مانند جنازه یا آشغال  درجریان  آب قرار میدهند  وتنهااز لذتهای زودگذر برخوردار میشوند ، باشم .

به دنبال جفت خود نمیگردم چون میدانم اورا نخواهم یافت ، ماهی هنگامی شاد وخوشحال است که برخلاف جهت جریان آب شنا کند  ودرلحظه ایکه نتواند خودرا مغلوب دیده ومیمیرد ، وتنها زمانی که مرد خودرا تسلیم جریان آب میکند .

لذت من دراوج اسند اوج تفکر واوج دانش واوج تربیت ، من ممکن است گاهی خودرا مادر خوبی بدانم  ویا زنی با قدرت روحی وسخت مانند سنگ ، اما نمیتوانم  برده  کسی بشوم  ، آنهم کسی را که نمیشناسم .

خواب از چشمانم گریخته ، ومانند هرشب قسطی میخوابم ، بچه ها همه دچار فلو شده اند ودرخانه هایشان افتاده اند با بینی گرفته وصدایی که سخت بیرون میاید باهم حرف میزنیم ، نگرانند ، مادر ! تو مواظب خودت باش !  ...هستم جای نگرانی نیست .
حال امشب باین میاندیشم که ما فرشتگانی هم داشتیم که تبدیل به ابلیس شده اند ، آنها ازدست رفته اند مانند ستارگانی که سقوط میکنند ، ودرزمین تبدیل به سنگ میشوند  ویا بکلی متلاشی شده از بین خواهند رفت .

آه حال باید باور کنیم که خدا گم شده ودیگر روی زمین نخواهد آمد وهمه ما بی خدا واز خود بیخود شده ایم ودراین فکرم که انسان نباید همیشه خدا باشد تا کسی را برده خود سازد  امری غیر عادی است .
گفتنی ها زیادند وحوصله من کم  .باید به تختخوابم برگردم ودراین فکرم که انسان میتواند با گرگ وببر شیر وهر حیوان درنده ای روبرو شده وهر آیننه تکه ای جلویش بیاندازد تا اورا از سرراه خود بردارد اما  با جانورانی که درسوراخ پنهانند ومانند موش گزنده نمیداند چکار باید بکند . 
من هنوز در انتظار شگفت انگیر ترین حادثه زندگیم هستم ، شب گذشته به دستهایم نگاه میکردم هموز دخترانه باقی مانده اند انگارنه انگار که انیهمه سال رنج کشیده وکار کرده اند ، به ساق پاهایم مینگرم هنوز محکم وسقت گویی تازه از قله یک کوهستان برگشته ودرانتظار یک لگن آب گرم نشسته اند !!.....
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . اسپانیا . 05/02/2017 میلادی/.

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۵

دنیای نادانان

این صفحه تابلتم را ورانداز کرد وگفت :
خوب کاری کردی  که حسابها را  بستی  بتازگی دوباره عکسی  فرستاده بود که درپشت ان عکس مانند کاغذ کاربن میتوانست همه چیز را کپی کند   چیزی گیرش نیامد  تنها خودش را نشان داد .سپس رو بمن کرد وگفت تو تاکی میخواهی ساده دل باشی تو باید یاد بگیری که در جنگل زندگی میکنی اون ادمهای قدیم هم بیشترشن نقش بازی  میکردند اگر لختتشان میکردی دست کمی از این اراذل نداشتن کم صدمه روحی خورده ای ؟باز دلت بسوزد باز سرکوچه کیفت را خالی کن دردست یک معتاد باز کمدت را خالی کن بده به فلا موسسه  زن کی بیدار میشوی ؟

گفتم هیچوقت  با ابریشم مرا بافته اند نه با نخ کرک قالی بافی  .نه از این بذل بخشش ها هم تا امروز بدی ندیده ام تنها تماشاچی جبر آنهایی بودم که بخیالخود زرنگی کرده اند .

روزی لغتنامه ای از دوستی در آلمان میخواستم تا برایم بفرستد نامه ای  در لابلای کتاب گذاشته بود که روی آن نوشته بود :
این لغت نامه را برای چی میخواهی تو خود کلامی که باید تراخواند بوسید وبردیده گذاشت  حال امروز گیر مشتی نادان افتاده ام که تنها بفکر ویران گریها هستند .  

باز تابلت را زیر ورو کرد گفت همه چیزرا که پاک کردی درها راهم بستی گفتم هنوز نه یک همشهری درلابلای صفحات آن دارم  وهنوز چند نامه 
راستی امروز پیاز نرگس وسنبل من درون باغچه در زیر این سرما قد کشیده وگل داده اند از آنها عکس گرفتم میبینی که هنوز میتوان با باغچه پیوند داشت با گل وگیاه واز آدمها نفرتم گرفته نفرت 
مرا بوسید گفت نگران مباش من همیشه درکنارت هستم  ومن آدرس ومشخصات وعکس اورا بهمراه یک نامه به دست او دادم تا اگر دوباره سر کله یکی از این ویروسها  پیدا شد باو خبر بدهم  زن نازنینی است  همین که اورا دارم کافی است  
پایان

مرید

در بهاران که بخندد گل سرخ
صبحدم  طرف چمن 
دیده از خواب  گشاید به تبسم 
نرگس ویاس وسمن ، بلبل افسانه دل ساز کند
سوسن از شوق زبان بگشاید
لاله  آتشگر گلزار شود دیده ابر گهر بار شود >!

شبها تا نیمه شب شاید تا ساعت چهار وپنح صبح موزیک طبقه پایین در تما م رگهای جانم مینشیند ومرا به لرزه درمیاورد از بیرون صدای آن آشکار نیست اما زیر سر من وتختخواب من همچنان میلرزد کاری نمیشود کرد  جوانی است تنها وعشق او موسیقی است کاری هم به کسی ندارد ، به همین دلیل بعضی از شبها احساس میکنم که حتی رگهایم نیز میلرزند .

امروز صبح درب بالکن را باز کردم ، بوی دیکری میامد ، بهاران نوید میداد که نزدیک است وپرندگان با چهچه  خود غوغا بپا کرده بودند ، باید پرده هارا بالا بکشم ودستی نیز به سر روی باعچه بکشم وعلفهای هرزه را از ریشه بیرون بیاورم وبه دست باد بدهم این علفها ی هرزه همه جا حضورشانرا اعلام میدارند چه در زیر خاک وچه روی زمین صاف وچه درپهنه دشتی که تو گل درآنجا میکاری ! بعضی از آنها دوربین هایی درچشمانشان کار گذاشته اند  که تا اعماق مقعد تو را وارسی کرده وانگلهارا میشمارند . درگذشته از دست افسران بی پدر ومادر شهربانی در عذاب بودیم که سر هر چهاررا ویا وسط خیابان جلوی اتومبیل ترا میگرفتند وباج میخواستند واگر جوان وزیبا بودی درکنار باج میبایست شماره تلفن خودرا بدهی تا آنها با تو قراری بگذارند اکثر آنها یکی دوتا از این نشمه ها داشتند که با آنها همکاری میکردند ، بنا براین من اکثرا با راننده باینسو وآنسو میرفتم  وهمه این جنایتهارا بحساب شاه میگذاشتند وساواک او ، حال ازدست پلیسهای مجازی جانت در عذاب است  .

 سرم را با چند صفحه مجازی سر گرم کرده ام که ایوای شده صحنه سیاست وبازار از خیرش گذشتم وآنرا به خودشان وا گذاشتم تا هرکدام اطلاعات ومعلومات آبکشیده سیاسی خودرا به نمایش بگذارند ، توییتر نیز بحال خود رها کردم تنها چند دوست اسپانیایی هستند که گاهی به آنها لیکی میدهم ویا آنها بمن مهری وبوسه ای میفرستند ، واقعا از این جماعت خسته شدم فارسی  را که بکلی از بین برده اند  "آتش "را با [عین ]مینویسند و"عنوان "را با [الف] ویا تنها به حروف اول اکتفا میکنند من از اینها چیزی فرا نخواهم گرفت که هیچ بلکه آنچه را نیز اندوخته ام از دست خواهم داد .
حوصله سر وکله زدن با این حیوانات درست مانند این میباشد که تو به طویله ای بروی وبا یک الاغ بجنگی که چرا دمشرا بسوی تو تکان میدهد ویا سم  هایشرا روی پای تو گذاشته او که زبان ترا نمیفهمد الاغ است درون یک طویله بنا براین چرا خودرا عذاب دهم ؟.

سالها پیش مجانی برای چند مجله وسایت آرتیکل مینوشتم آنها هم  آن نوشته را به سایت  دیگری میدادند ناگهان میدیدم عکس ونوشته من روی سایت گروه مثلا مشروطه خواهان نشسته اعتراض میکردم زبان درازی ولغز گوییشان مرا بیزار میکرد دیگر چیزی ننوشتم وبرای آنها نفرستادم تنها یک سایت خوب بود که برایش اشعاری میسرودم  میفرستادم بانویی نویسنده ، دانا وتحصیل کرده که او هم از دنیا رفت .
حال دراینجا مشغول ذکر مصیبت نویسی هستم ودر این فکرم که  هر انسانی  هر آیینه  درظلمت وجهنم خود غرق شد باید رها وفراموشش کرد  ما همه انسان هستیم وقدرتمان از خدای خودمان بیشتر نیست  خداوند هم هنگامیکه  پرفروغ ترین  وزیباترین  ودانا ترین ومحبوب ترین  فرشتگانش  به سرگردگی شیطان  به دره نادانی سقوط کردند واز سپیدی به سیاهی گروییدند  به خاک تبدیل شدند  واو آنهارا رها ساخت  که درزیر خورشید تاریک وظلمانی خود  به زندگی گیاهیشان ادامه دهند یعنی درظلمت مطلق 
حال اگر کسی در طلمت وتاریکی بسر میبرد وچشمانش کور است نمیتوان با رمز کلمات اورا ازخواب بیدار کرد او سقوط کرده به دره نادانی وجهالت .خویش .بیست وپنج سال اسیری من درخانه یک مرد برایم کافی بود که طعم واقعی زندانرا بچشم  ودیگر حاضر نیستم برده کسی باشم وبمیل آنها  رفتار کنم . من آزادم ، آزاد تا جاییکه به کسی ویا اجتماع اطرافم صدمه ای وارد نکنم اما بعضیها شعورشان را از دست داده اند کاری هم نمیشود کرد ویا خودرا فروخته اند ویا همجسسبازندویا معتاد  وبرای خوش خدمتی دست به هرجنایتی میزنند  ، . باید خودر کنار کشید تا گله بگذرد .

روز گذشته برای خرید  با دخترم به سوپر رفتیم سپدرا پر کرد باو نگاه میکردم سرش پایین بود ومرتب جنسهارا درون  سبد میگذاشت ، من قسمت خودمرا جداگانه گذاشته بودم چیز زیادی نمیخواستم تنها میل داشتم کمی هوا بخورم ، هنگامیکه جلوی صندوق رسیدیم باو گفتم تو پارتی داری یا جشن  تولد کسی است ؟ 
گفت : نه دو روز میخواهیم به اسکی برویم با چند تن از فامیل همسرم !! خوب باید کمی غذا ومخلفات باخود ببریم ؟! یکصد یورو پول اجناس را پرداخت وهمه خرید من تنها یک کیسه بود . شب دراز کشیده بودم  دیدم زنگ تلفن به صدا درامد  ، ماما ؟! هان ، چی شده >  
هیچی بیشتر کیسه غذاهارا درون صندوق  اتومبیلم جای گذاشتم حال با اتو مبیل همسرم رسیدیم ومیبینم خیلی چیزها کم است !!! 
باو گفتم :
عزیزم نه کلید خانه ترا دارام ونه کلید اتومبیل ترا گفت میترسم خراب شوند ، پرسیدم چی بوده ؟ پنیر ، کره ، ماست ، ماست میوه ، آب میوه ژامبون ، وهمچنان شمرد ، 
گفتم نه، نترس در گاراژ شما هوا سرد است برگردی همه سر جایشان هستند وباخود فکر کردم معولا آمها در سنین کهولت  آلزایمر میگیرند نه زن جوانی مثل او با آنهمه هوش ، خوب حالا باید چکار کرد او دربالا کوه است ومن درون رختخواب ، بدرک خراب شدند که شدند مهم نیست ، لحاف را کشیدم روی سرم وخوابیدم . فردا روز دیگری است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا . 04/02/2017 میلادی /.


جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۵

انتقام عدالت

تو هر بدی میکنی وهر ظلم  مپندار 
ایزد ببخشد وگردون رها کند 
دینی است کرده های تو بردوش روزگار 
هروقت خوش ببیند  آنرا ادا کند ..........پروین اعتصامی (شادروان)

وما دیدیم که این دین چه بیرحمانه هم ادا شد ،
امروز در تمام دنیا جنبش یهودی ستیزی بشکلی نا مریی در زیر یک سایه میخزد وشکل میگیرد  این یهودیان غول پیکر  مو خرمایی وپوست کک مکی  وضمن اینکه پول را خیلی دوست دارند وبرایش سخت کار میکنند  ودرحال حاضر هیچ یک از مردم دینا به پای اپنها نمیرسد  دارای مذهب موسایی هستند  تنها بعلل نژادی  باید منکوب شوند ! درحالیکه هیچ چیز آنها با ما فرقی ندارد ،  دکترم ضد یهود است ، سلمانیم ضد یهود است واین یهودیان بودند که مسیح بیچاره ومظلوم را بر صلیب کشیدند اما انواع واقسام نشانه های آنها درمحرابها روی کچ کاریهای دیده میشود .

زمانی فرا میزسد که یک ترس بر وحودم چیره میشود این ترس نمیداتم از کجا شروع شده وبکجا ختم میشود ، یک ترس شدید از زندگی میان این مردم  گویی همه دریاهای دنیا خودرا آماده ساخته اند تا مرا ببلعند درحالیکه کسی اصلا از وجود من اطلاعی ندارد ،  زمانی فرا میرسد که میخواهم خودرا پنهان کنم ، اما کجا؟ هیچ جای امنی وجود ندارد ، امروز تاسف میخورم که چرا به آن دوستان یهودیم پشت کردم وبا آنها بسوی اقیانوسها نرفتم ، حال دراین ده کوره از تمام مسائل دنیا بیخبرم رسانه های اینجا تنها به همین مسائل احمقانه خودشان واحزاب سیاسی خودشان وسرگرم کردن مردم مشغولند با دنیای خارج کمتر کار دارند .

شب گذشته خوابهای درهم برهمی دیدم آخرین آنها که مرا بیدار کرد این بود که :
خواب دیدم به دیدارتمام شعرا ونویسندگان ومتفکرینی که از دنیا رفته اند برای ملاقاتشان به یک بیمارستان یا نمیدانم آسایشگاه رفته ام در یک راهروی بزرگ از یک یک خدا حافظی میکردم درب اطاقی باز شد ویک نویسنده آشنا که از بردن نامش معذورم مترجم ، روزنامه نویس وگاهی شعری هم میسرود درب را به رویم باز کرد مطابق معمول همیشگی پیراهنی سفید با فراک سیاه و
پاپیون سیاه برتن  داشت  رفتم جلو مرا بوسید دست بردم تا بر گردنش بیاندازم ناگهان عقب رفت ، باو گفتم چرا ترسیدی؟ فکر کردی کاردی دردست دارم وبر پشت تو فرو میکنم ؟ نه نترس من کارد یا خنجرم از از جلو درشکم دشمن میکارم وناگهان از خواب پریدم مدتی گیج بودم نمیدانستم کجا هستم ، آه درتختخواب خودم هستم ومطابق معمول همه ملافه وپتو ولحاف بسویی دیگر رفته اند

حال امروز حکومت دنیا دردست همان رفقای مو خرمایی با چهره های کک مکی میباشد  وکسی نمیتواند آنهارا منکوب کند  تنها بر انگیزه مذهبی ممکن است بر آنها بشورند آنهم امکانش خیلی کم است .

حال من دراضطراب خودم علط میخورم  میدانم به زودی از بین خواهد رفت  من سالها با مرگ وزندگی کشمکش داشته ام درانتظار هیچ پاداشی هم نیستم ، تنها هنگامیکه پسر بزرگ بمن میگوید :

مادرجان از تو هزار بار سپاسگذاریم که مارا از آن سرزمین بیرون آوردید وصد هزار بار سپاسگذاریم  که مارا مذهبی بار نیاوردید ومیلیون هزار بار سپاسگذاریم که آزادی را بما هدیه کردید . خوب همین برایم کافیست ، آنها از آزادی خود سوء استفاده نکردند ، هرکدام باعشق بخانه بخت رفتند وبقول معروف بزنم بچوب زندگی زناشوییشان پردوام وبه ربع قرن هم کشید کسی نپرسید پدرت کیست وچقدر جهاز داری ؟ و یا شغلت چیست چقدر حقوق میگیری؟!/
نوه هایم پر انرژی وبا شعور بالا وهوش بالا که نمرات خوبی درکارنامه هایشان دارند بی هیچ تبلیغی . پس معمار خوبی بودم واز خودم ممنونم .

حال باین روباهان فلج بدبخت درکنج خانه هایشان میاندیشم که با دود افیون ومشروبات قلابی خودرا فخرالدین اسعد گرگانی ویا شاه سلطان حسین  میبیند  وبحالشان تاسف میخورم ، آنها راه انسان بودن را گم کرده اند ویا شاید کسی نبوده به آنها درس بدهد ویا تربیت درست ، مانندهمان علفهای هرزه گوشه باغچه شان خودرو بالا آمده اند ومیل دارند انتقام این کمبود هارا از دیگران بستانند.

امروز روز خرید هفتگی منست وگردش در بازارهای شهر !!! پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا. 03/02/2017 میلادی /.

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

طرح عزا یا نوبهار

هوا بشدت سرد است  دستهایم همچنان سرد ویخ بسته اند .وخاطراتم از مسیر خود منحرف شده اند آن اطاقیکه حکم دفتر مرا دارد قابل نشستن وتحمل نیست نوشتن روی تابلت هم چندان خوش آیند نیست بچه گرگ همچنان به دنبالم است حال تا کجا ها دسترسی یافته نمیدانم بهر روی نامش با پلاک قرمز در روی میز پلیس اینترپل  نشسته با تمام مشخصاتش سرم گرم خواندن وکاووش در این کتاب جدید پر غوغاست وزمانی بفکر مام شین میفتم آیا او هم درهمین دانشگاه دوره دید؟  وراهی ایران شد آیا پسرش نیز آن دوره را طی کرده بود ؟ انزمان چقدر کودکانه میاندیشیدم وچقدر بچه بودم یک بچه عاشق حال امروز به شکل وشمایل نویسنده کتاب نگاه میکنم ازخودش مطمئن هست من اورا کاندیدای ریاست جمهوری آینده ایران کرده ام میگوید با رضا شاه کبیر نسبتی دارد همان نسبت مادری من به میرزا آقاخان اما تفاوتهای زیادی بین این دو مرد بود یکی باسواد اهل علم وقلم ومیل داشت  از راه فضل ودانش مردم سرزمینش را بسازد دیگری سربازی بود با قدرت روحی وجسمی عاشق وطنش  حال امروز به چهره این جوان نگاه میکنم . همه مصاحبه ا ومبارزات ودرگیریهای اورا پی گیری کرده ام مرا بیاد چه کسی میاندازد گاهی از او میترسم وزمانی دلم میخواهد عاشق او باشم گاهی تیزی گوشه لبانش که به تمسخر وقهر آمیخته مرا میترساند گاهی چشمانش بیگناه میشوند بطور کلی جمع اضداداست میدانم که مانند سیلاب ویران میسازد وجلو میرود واینگونه انسانها تحسین بر انگیزند  . چیزهاییرا که نوشته کم وبیش میدانستم وچیزهایی برایم مهم نیستند نقش ملاها را در ویرانی مملکتم سالهاست خوانده وتجربه کرده ام نقشی که خوب بازی میکنند یکی از بالارفتن این رهبر کنونی تن صدا ونوع حرف زدن وحرکات او بود اهل شعر وشاعری ودستی به سیم سه تار واهل محفل ومنقل که خدمتگذار بیشتر ایرانیان عزیز ما میباسند محفل ومنقل وآنهاییکه اورا انتخا ب کردند خوب میدانستند که بیان شیرین وتن صدا چه اثری میتواند روی خیلی ازاشخاص بگذارد  بهر روی هیچ نمیدانم چه خواهد شد آیا جنگ میشود؟ وآیا کودتا میشود و یا ... هرچه هست من در این محنت سرا با دستهای یخ بسته وسرمای درون وبیرون تا آخرین روز حرکتم بسوی ابدیت باید سر کنم  وهرازگاهی چند ملاقاتی به دیدارم میایتد چند انسان خارجی  بنام نوه دختر پسر داماد عروس ملاقاتها خیلی کوتاه وهمه باید بکارهایشان برسند سالی دوبار من میتوانم در محفلشان باشم آنهم یکی
با دیگری قهر است واین روزها یکی دیگر هم قهر کرده این دو یا سه مورد روزمادر!!!وروز تولد من ویا کریسمس عید نوروز تنها هستم ویا پسرم از انگلستان برای سه یا چهار روز عید میاید  همین نه بیشتر . پایان دلنوشته امروز م روی این تابلت مهربان که همه را درخود جمع کرده است مونس شبها وروزهای من . 
پنجشنبه دوم فوریه