جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۵

انتقام عدالت

تو هر بدی میکنی وهر ظلم  مپندار 
ایزد ببخشد وگردون رها کند 
دینی است کرده های تو بردوش روزگار 
هروقت خوش ببیند  آنرا ادا کند ..........پروین اعتصامی (شادروان)

وما دیدیم که این دین چه بیرحمانه هم ادا شد ،
امروز در تمام دنیا جنبش یهودی ستیزی بشکلی نا مریی در زیر یک سایه میخزد وشکل میگیرد  این یهودیان غول پیکر  مو خرمایی وپوست کک مکی  وضمن اینکه پول را خیلی دوست دارند وبرایش سخت کار میکنند  ودرحال حاضر هیچ یک از مردم دینا به پای اپنها نمیرسد  دارای مذهب موسایی هستند  تنها بعلل نژادی  باید منکوب شوند ! درحالیکه هیچ چیز آنها با ما فرقی ندارد ،  دکترم ضد یهود است ، سلمانیم ضد یهود است واین یهودیان بودند که مسیح بیچاره ومظلوم را بر صلیب کشیدند اما انواع واقسام نشانه های آنها درمحرابها روی کچ کاریهای دیده میشود .

زمانی فرا میزسد که یک ترس بر وحودم چیره میشود این ترس نمیداتم از کجا شروع شده وبکجا ختم میشود ، یک ترس شدید از زندگی میان این مردم  گویی همه دریاهای دنیا خودرا آماده ساخته اند تا مرا ببلعند درحالیکه کسی اصلا از وجود من اطلاعی ندارد ،  زمانی فرا میرسد که میخواهم خودرا پنهان کنم ، اما کجا؟ هیچ جای امنی وجود ندارد ، امروز تاسف میخورم که چرا به آن دوستان یهودیم پشت کردم وبا آنها بسوی اقیانوسها نرفتم ، حال دراین ده کوره از تمام مسائل دنیا بیخبرم رسانه های اینجا تنها به همین مسائل احمقانه خودشان واحزاب سیاسی خودشان وسرگرم کردن مردم مشغولند با دنیای خارج کمتر کار دارند .

شب گذشته خوابهای درهم برهمی دیدم آخرین آنها که مرا بیدار کرد این بود که :
خواب دیدم به دیدارتمام شعرا ونویسندگان ومتفکرینی که از دنیا رفته اند برای ملاقاتشان به یک بیمارستان یا نمیدانم آسایشگاه رفته ام در یک راهروی بزرگ از یک یک خدا حافظی میکردم درب اطاقی باز شد ویک نویسنده آشنا که از بردن نامش معذورم مترجم ، روزنامه نویس وگاهی شعری هم میسرود درب را به رویم باز کرد مطابق معمول همیشگی پیراهنی سفید با فراک سیاه و
پاپیون سیاه برتن  داشت  رفتم جلو مرا بوسید دست بردم تا بر گردنش بیاندازم ناگهان عقب رفت ، باو گفتم چرا ترسیدی؟ فکر کردی کاردی دردست دارم وبر پشت تو فرو میکنم ؟ نه نترس من کارد یا خنجرم از از جلو درشکم دشمن میکارم وناگهان از خواب پریدم مدتی گیج بودم نمیدانستم کجا هستم ، آه درتختخواب خودم هستم ومطابق معمول همه ملافه وپتو ولحاف بسویی دیگر رفته اند

حال امروز حکومت دنیا دردست همان رفقای مو خرمایی با چهره های کک مکی میباشد  وکسی نمیتواند آنهارا منکوب کند  تنها بر انگیزه مذهبی ممکن است بر آنها بشورند آنهم امکانش خیلی کم است .

حال من دراضطراب خودم علط میخورم  میدانم به زودی از بین خواهد رفت  من سالها با مرگ وزندگی کشمکش داشته ام درانتظار هیچ پاداشی هم نیستم ، تنها هنگامیکه پسر بزرگ بمن میگوید :

مادرجان از تو هزار بار سپاسگذاریم که مارا از آن سرزمین بیرون آوردید وصد هزار بار سپاسگذاریم  که مارا مذهبی بار نیاوردید ومیلیون هزار بار سپاسگذاریم که آزادی را بما هدیه کردید . خوب همین برایم کافیست ، آنها از آزادی خود سوء استفاده نکردند ، هرکدام باعشق بخانه بخت رفتند وبقول معروف بزنم بچوب زندگی زناشوییشان پردوام وبه ربع قرن هم کشید کسی نپرسید پدرت کیست وچقدر جهاز داری ؟ و یا شغلت چیست چقدر حقوق میگیری؟!/
نوه هایم پر انرژی وبا شعور بالا وهوش بالا که نمرات خوبی درکارنامه هایشان دارند بی هیچ تبلیغی . پس معمار خوبی بودم واز خودم ممنونم .

حال باین روباهان فلج بدبخت درکنج خانه هایشان میاندیشم که با دود افیون ومشروبات قلابی خودرا فخرالدین اسعد گرگانی ویا شاه سلطان حسین  میبیند  وبحالشان تاسف میخورم ، آنها راه انسان بودن را گم کرده اند ویا شاید کسی نبوده به آنها درس بدهد ویا تربیت درست ، مانندهمان علفهای هرزه گوشه باغچه شان خودرو بالا آمده اند ومیل دارند انتقام این کمبود هارا از دیگران بستانند.

امروز روز خرید هفتگی منست وگردش در بازارهای شهر !!! پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا. 03/02/2017 میلادی /.

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

طرح عزا یا نوبهار

هوا بشدت سرد است  دستهایم همچنان سرد ویخ بسته اند .وخاطراتم از مسیر خود منحرف شده اند آن اطاقیکه حکم دفتر مرا دارد قابل نشستن وتحمل نیست نوشتن روی تابلت هم چندان خوش آیند نیست بچه گرگ همچنان به دنبالم است حال تا کجا ها دسترسی یافته نمیدانم بهر روی نامش با پلاک قرمز در روی میز پلیس اینترپل  نشسته با تمام مشخصاتش سرم گرم خواندن وکاووش در این کتاب جدید پر غوغاست وزمانی بفکر مام شین میفتم آیا او هم درهمین دانشگاه دوره دید؟  وراهی ایران شد آیا پسرش نیز آن دوره را طی کرده بود ؟ انزمان چقدر کودکانه میاندیشیدم وچقدر بچه بودم یک بچه عاشق حال امروز به شکل وشمایل نویسنده کتاب نگاه میکنم ازخودش مطمئن هست من اورا کاندیدای ریاست جمهوری آینده ایران کرده ام میگوید با رضا شاه کبیر نسبتی دارد همان نسبت مادری من به میرزا آقاخان اما تفاوتهای زیادی بین این دو مرد بود یکی باسواد اهل علم وقلم ومیل داشت  از راه فضل ودانش مردم سرزمینش را بسازد دیگری سربازی بود با قدرت روحی وجسمی عاشق وطنش  حال امروز به چهره این جوان نگاه میکنم . همه مصاحبه ا ومبارزات ودرگیریهای اورا پی گیری کرده ام مرا بیاد چه کسی میاندازد گاهی از او میترسم وزمانی دلم میخواهد عاشق او باشم گاهی تیزی گوشه لبانش که به تمسخر وقهر آمیخته مرا میترساند گاهی چشمانش بیگناه میشوند بطور کلی جمع اضداداست میدانم که مانند سیلاب ویران میسازد وجلو میرود واینگونه انسانها تحسین بر انگیزند  . چیزهاییرا که نوشته کم وبیش میدانستم وچیزهایی برایم مهم نیستند نقش ملاها را در ویرانی مملکتم سالهاست خوانده وتجربه کرده ام نقشی که خوب بازی میکنند یکی از بالارفتن این رهبر کنونی تن صدا ونوع حرف زدن وحرکات او بود اهل شعر وشاعری ودستی به سیم سه تار واهل محفل ومنقل که خدمتگذار بیشتر ایرانیان عزیز ما میباسند محفل ومنقل وآنهاییکه اورا انتخا ب کردند خوب میدانستند که بیان شیرین وتن صدا چه اثری میتواند روی خیلی ازاشخاص بگذارد  بهر روی هیچ نمیدانم چه خواهد شد آیا جنگ میشود؟ وآیا کودتا میشود و یا ... هرچه هست من در این محنت سرا با دستهای یخ بسته وسرمای درون وبیرون تا آخرین روز حرکتم بسوی ابدیت باید سر کنم  وهرازگاهی چند ملاقاتی به دیدارم میایتد چند انسان خارجی  بنام نوه دختر پسر داماد عروس ملاقاتها خیلی کوتاه وهمه باید بکارهایشان برسند سالی دوبار من میتوانم در محفلشان باشم آنهم یکی
با دیگری قهر است واین روزها یکی دیگر هم قهر کرده این دو یا سه مورد روزمادر!!!وروز تولد من ویا کریسمس عید نوروز تنها هستم ویا پسرم از انگلستان برای سه یا چهار روز عید میاید  همین نه بیشتر . پایان دلنوشته امروز م روی این تابلت مهربان که همه را درخود جمع کرده است مونس شبها وروزهای من . 
پنجشنبه دوم فوریه 

خورشید زندگی

هر مردی  نیاز مند آن است که اورا خورشید بدانند  وخود یقین پیدا کند که یک خورشید است وباید این اعتقاد دروجود او پیدا میشد  که اصل مهم زندگی بود ، من چرا باین خورشید پشت کردم وخود ماه شب چهارده شدم ؟ چرا که اورا موجودی دیدم بسیار ضعیف ومیل نداشتم که این موجود ضعیف خدای زندگی من باشد  او مانند یک ستاره مرده  گرد سیاره خود میگشت  بدون حضور او هم میتوانستم زنده بمانم ( که ماندم) او خود نیز سرگردان بود  وبدون وجود آن موجودات ریزو درشتی که اطرافش را گرفته بودند نمیتوانست زنده بماند ، شبها یک بطر عرق ناب را درگلو خالی میکرد ومیشد مستر هاید ، وروزهایک دکترجکیل مهربان ، دهانش بسته بود با چشمانش سخن میگفت چون اگر دهانشرا باز میکرد تا یکمتری اطاق بوی عرق مانده درون معده اش بیرون میزد  خیلی کم غذا میخورد میل داشت هیکل خودرا خوب نگاه دارد واز بزرگ شدن شکمش جلو گیری کند میدانست که سوکسه زیادی بین زنان دارد اما چشمان بی رمقش را بمن میدوخت که خوب ! تو چرا نه ؟ ومن میل نداشتم باو تکیه کنم درعین حال میدیدم همه مردانیکه دراطراف  ما هستند کم وبیش مانند اویند .

من خانهرا دوست داشتم ومیخواستم خانه ای بسازم که نسلهای درآن زندگی کنند واگر از ان چیزی بجای ماند بگویند روزی دراینخانه مردمانی نیکسرشت میزیستند ، متاسفاه نشد خانه زیر بولدوزر دولت جدید ویران گردید و برآن نوشتند که دراین خانه شیطان زندگی میکرد و روی زمین برج ساختند .

باید دستهایم را با بخار دهانم گرم کنم تا بتوانم بنویسم ! حال دیگر دراین سن وسال نمیتوان خانه ساخت ودرآن نسلی را ادامه داد آنهم درروی زمین بیگانه ،  خانه خوب ساختن برای آن است که پیکر یک نسل را درخود جای دهد نسل من آواره شده وهرکدام بسویی رفته اند جمع کردن آنها غیر ممکن است ، در سر زمین خودم نیز این امکان هرگز وجود نداشته  یکی آمد وبازمانده دیگری را ویران ساخت ، ومن اعتماد چندانی باین نسل آینده ندارم که بتواند یک خانه بسازد که تا پانصد سال دیگر دوام داشته باشد !!

با سر گیجه از خواب برخاستم ، روی فیس بوک دوباره متلکها .گفتارها وکامنتهای ناهنجار به یکدیگر شروع شده متاسفم آنرا باز کردم تا ببینم مردم درکجاهستند وچه میکنند وآینده ما چه خواهد شد ، آن مرد که باو اطمینان کرده وباو قول داده ام روزی رییس جمهور ایران خواهد شد چندان فضایی برای خودنمایی ندارد همه درهارا به رویش بسته اند اما او حتی از درون اتومبیلش نیز فریادش را بیرون میفرستد ، من باو رای میدهم اورا انتخاب کرده ام برای بودن خورشید خانه بزرگمان هرچند من باید خانه ددیگری را تهیه کنم که درآن برای ابد بخوابم اما شاید برای عده ای از فرزندان آن سرزمین که بیگناهند بتوان کاری کرد.

همه امروز " هار" شده اند هار سکس وهار خوردن ونوشیدن ، اندیشه ها گم شد معلوم است درسرزمینی که موسیقی کتاب نوشتن رقص آوا ز حرام باشد .وتنها برای عربهای ناشناس  صلوات بفرستند وسینه بزنند حتی درممالک خارج چگونه باید انتظار داشت که مردمی سالم برون بدهد وآنهاییکه درخارج به جاهایی رسیده اند هنوز دنباله روی احزاب چپ واما زندگیشان راست وروبراه است یک بام ودوهوا .
 وآن روباه مکار مانند یک دزد درگوشه وکنار ودرسایه پنهان است برای ویرانی من ، با نام های  حک شده وجعلی . اما من هنوز میتازم عمر تو واربابانت تمام شده است .
نه سردی هوای اطاق اجازه نمیدهد بیشتر بنویسم . تا بعد .پایان 
ثریا ایراتمنش " لب پرچین " اسپانیا .
02/02/2017 میلادی /.

نوچه داشتن

در همه جای دنیا رسم بر این است که اگر میل داشتی دست  بکاری بزنی باید چند نفر همراه داشته باشی که بموقع از تو دفاع کنند ویا تظاهر به ضدیت با تو کنند وسر انجام تر به مقصد برسانند حال دیگراین شانس آنهاست که آنهارا نگاه داری و به دست دژخیم روزگار بسپاری ویا به زباله دانی . 

من همیشه تنها دست بکارهای خطیر زده ام  هیچگاه از کسی کمک نگرفتم اگر آنروز تصمیم گرفتم که از انقلاب داخل خانواده  با دست خالی با چند جلد کتاب وصفحه وچهار بچه کوچک به لندن بگریزم از هیچکس کمک نگرفتم با هیچکس مشاوره نکردم تنها میل داشتم از آن زندان جهنمی بگریزم زندان همیشه زندان است جه تو در اوین وقصر باشی وچه درخانه ات وماموری همیشه مراقیب تو باشد ودر غیبت خود مامورین دیگری را برای زیر. نظر گرفتن  تو بخانه ات بفرستند وتو جرئت نفس کشیدن نداشته باشی . 

در. لندن بطور اتفاقی برادر خوانده من از امریکا به ایران میرفت سر راه توقف کرد ساعتی با هم گب زدیم واو گفت که فعال کنفدراسیون دانشجویان در امریکاست  من نفهمیدم یعنی چی تنها از او پرسیدم بنظر تو من کار درستی کردم بچه هارا بخارج آوردم  او در. جوابم  کفت الان موقع انتخاب نیست من به ایران میروم  هویدا از کار بر کنار. خواهد شد وجمشید آموزگار جایش را خواهد گرفت چون یک انقلاب در راه است . 
خندیم وگفتم ایران هیچگاه دچار چنین سرنوشتی نخواهد شد  واین آخرین دیدار ما بود  از لندن به کمبریج نقل مکان کردم بخیال اینکه در کمبریج هم مدارس خوبی هست وهم ازلندن شلوغ ومترو تیوب خبری نیست .دوسال بعد فاجعه شروع شد.
از ان تاریخ تا انروز که درکنج این دهکده نشسته وروی این صفحه کوچکم  مینویسم حرف من یکی بود این اتقلاب ویرانی ببار خواهد آورد شاهرا حمایت کنید اما فحاشی ها تهمتها بخصوص از طرف خانواده های توده ی نفتی شروع شد ومن خفه شدم 
امروز درست سی وهشت سال از آن فاجعه میگذرد وسپتامبر گذشته چهل سال است که از ایران به دورم دیگر نگاهم به پشت سر دوخته نشد چون هرجه بود ویرانی بود .
حال امروز بازهم تنهایم وتصمیم گرفتم که به مبارزه برخیزم اما مانند همان ژاندارک بدبخت تنها هستم عده ای میترسند  عده ای ملاحظه کارند عده ای در ایران فامیل دارند  منهم دارم اما نه آنها مرا ببازی میگیرند ونه من آنهارا همه مومن احمق با همه تحصیلات عالیه هنوز چادرشب برسرشان نشسته مردانشان  هنوزبایقه باز با اخم وتوهین به همه نگاهمیکنند انگار که از ماتحت فیل افتاده اند .
حال درفیس بوکم هم گروهی شده اند کافی است یک انتقاد بکنی همه بسویت هجوم میاورند چون تخم لق را اولین کسی که دردهانشان شکست یکی
از مشاهیر!!!!! بود  حال من نه نوچه دارم نه طرفدار ونه کسی میلی دارد به گفته هایم گوش کند بابا این یکی
شاید راست بگوید اورا مثل شاه قطعه قطعه نکنید .نه فایده ندارد فلات طتز نویس نوک تیز قلمش را بسوی او نشانه گرفته چون ممکن است مواجب قطع شود،وهمه هم پشت سرش ایستاده اند
 بابا باو فرصت بدهید خیر درهمین قدم اول باید قربانی شود ،؟
سی وهشت  سال پیش شیطان وارد شد وگورستانهارا آباد کرد وحال آنکه زرنگتراز همه بود رفت زیرعبای کا گ ب ومرتب سخن میراند وهوش وگوش مردم را پر میکند اگر لازم شد سر کیسه را هم شل میکند تا برتخت خلیفگی تکیه بزند سخت احساس ناصرالدین شاهی باو دست داده وباورش شده که پرودگار اورا مامور کردده تا درب جهنم را به روی مردم ایران باز کند وخودش در بهشت برین با تخم ها آویزان وبیمارش میان حوریان  زرشکی!!!! بنشیند .پایان  
پایان بیست و دوم بهمن روزعزای عمومی ملت ایران 
اول فوریه دوهزارو هفده میلادی

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۵

ماه طلایی

من موی خویش را نه از آن روی میکنم سیاه 
تا باز نوجوان شوم ونو کنم گناه 
چون  جامه ها به وقت مصیبت  سیاه کنند 
من موی خویش را درمصیبت پیری کنم سیاه ..........رودکی 
------
سر انجام تسلیم شدم وموهای پنبه ای امرا رنگ کردم اما نه سیاه بلکه طلایی ! درست به رنگ موههای مادرجانم که معلوم نبود با چه معجونی آنهارا باین رنگ درمیاورد حنارا میدانستم ، بابونه راه میدانستم اما بقیه اش سکرت بود !! شب آنهارا روی سرش میمالید وبا برگ انجیر آنهارا میپوشاند وسپس یک روسری سفید محکم  هم برسر ش میبست ومیخوابید ، صبح زود میپرید درون حمام وهنگامیکه آفتاب پهن میشد موهایش را زیر آفتاب شانه میزد گویی رشته های طلایی با نور خورشید یکی شده بر پیکر او ریخته اند ، چقدر حسودی میکردم ! چرا باید موههای تو طلایی باشد ومال من سیاه ؟ چرا پوست تو باید سفید باسد پوست من رنگی دارچینی ؟
او هم درجوابم میخواند :
ابریشم تاب داده / حسنی است که خدا داده ! 
خوب حال روز گذشته چشمان دخترم برق زد ، به به مامان چقدر خوشگل شدی ؟ حیف نبود ؟ اما دروداقع از دیروز تا بحال بوی رنگ درون سینه ام نشسته ونفسم بالا نمیاید آلرژی !!

به میمنت ومبارکی صفحه فیس بوکم را باز گشایی کردم از دوستان  قدیمی خبری نبود اما تا دلت بخواهد پیر مردو پیر زن ! صد البته فاطی خانم خرسندی هم مارا سر فراز فرمودند وبه بقیه هرچه دم تکان دادیم محلی نگذاشتند خوب حق هم دارند آنها به ایران میروند وبرمیگردند شاید برایشان مشگلی ایجاد کند .

بعضی اوقات میل دارم چند کلمه بنویسم روی توییتر نمیشود چون کمتر ایرانی هست بیشتر اسپانیای ویا خارجی اند ! اینستاگرام هم تنها محل عکس است نه بیشتر وخصوصی است ؟!!!  باید دوباره آنرا راه اندازی میکردم اما حال یادم رفته پروفایلم را درست کنم یعنی عکسم را بگذارم با موههای طلاییم تا همه ببینند !

باز هم عده ای ترامپیست ، عده ای اوباما میست وجنگها همچنان روی صفحه ادامه دارد هرچه ما دم تکان میدهیم عکسی میگذاریم از خلیج فارس از تکه های سر زمینمان که بابا مواظب مادرتان هم باشید ناگهان دیدی اورا تکه تکه کردند ! خیر ، همه همان فلسطینی پسند وسوریه ای ! حال مرد باشند یا زن فرقی نمیکند ، دلم گرفت ، تنها چند نفر عکسی از شاه میگذارند ویک فاتحه مدرن میخوانند بقیه خیر هرکسی راه خودش را میرود . 
وعجب آنکه نسلی شاه را کشت ، نسلی بیتفاوت ماند مات ومبهوت ونسل سوم عکسهای اورا میبوسند وبرایش دعا میخوانند وبه پدرانشان بد وبیراه میگویند  واین است بازی سرنوشت .
در خبرهای ان . بی. سی. خواندم که  هفت کشور را باید ویران کنند یکی از آنها ایران است آنرا فورا برای خود شیرینی و اینکه بفکر وطن هم باشید روی صفحه گذاشتم انگار که تکه یخی روی آتش بود آب شد ورفت کسی محل سگ هم بما نگذاشت .

خوب ! من چرا خودمرا تکه تکه کنم ؟ آنهاییکه منافع درایران وجمهوریش دارند خودشانرا به معرکه برسانند ، من چی دارم ؟ در تمام زندگیم یک خانه در شهرک کنار دریا داشتم که آنرا هم جناب مرحوم آتش روان فرهنگ شریف فروخت وپولش را قمار کرد وتریاک وکوکایین کشید ومن همچنان بانتظار نشستم تا پولی به دستم برسد یک سوراخ برای خودم بخرم واز اجاره نشینی وسرکوفت دیگران رهایی پیدا کنم ، او خورد ومرد .

مهم نیست ، اجاره نشین خوش نشین است اما دراینجا بسکه اجاره نشینان وخارجیان سر این بدبختهار کلاه گذاشته وپولشانرا خورده وخانه شانرا ویران ساخته اند ، کمتر کسی خانه اجاره میدهد تنها باید به آژانسها مراجعه کنی یک دوهزار یورویی م قبل بدهی تا یک سوراخ کچی یخ کرده با ماتریال ارزان بساز بفروشی دراختیارت بگذارند ، پول آشغالهارا به شهرداری تو باید بپردازی ، پول کامنیتی را تو باید بپردازی وپول برق وآب هم که جای خودرا دارند وناگهان میبنی یخچالت خالیست !!دوستان هم از یخچال خالی اجاق خاموش فرارمیکنند ، از لباسهای قدیمی خوششان نمیاید ای سالی سلامی احوالی تمام شد .

با همه این رنجها حاضر نیستم خودمرا در معرض فروش بگذارم خواهم مرد اما خریدنی نیستم تحت هیچ عنوانی از تنهایی دق خواهم کرد اما سر حرف خودم میاستم . انسان تنها با شرفش زنده است .
خوب اینهم از انشای امروز ما / ومن از ساعت دو نیم پس از نیمه شب بیدارم بخاطر نفس تنگی حاکی از رنگ موی سرم !!!

این یک خط نیست به چهره من ؟ آیینه گفت 
چین پیری است ، به آیینه گفتم 
آه چقدر چهره ات آشناست ، تراکجا دیده ام ؟
بغضم ترکید 
از غم توست این شیارها بر پیشانی 
روی گرداندی واندوهم را ندیدی
چشم گریانم  بر چهره دیوار نقش بست
آیا این سایه منست ؟
نه ، نیست ، چرا هست 
 افسوس، 
چون گلی که اورا پر پر کرده باشند
تنها بیاد غنچه ات نشستی
همه را دیدم ، تنها نام تو درخاطرم ماند
 آیینه دلم لبریز از نقش تو بود
آیینه نیز شکست 
نقش تو نیز زیر پاهایم نشست 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .
1/02/2017 میلادی/.

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۵

دلنوشته امروز

" تو کیستی" ؟
 مگه تو کیستی؟ 
 تو از کجا میدانی ؟ 
این تو کیستی  سالها مانند یک زنگ درگوشم صدا میکرد ، هر زمان که یک پیراهن  جدیدی میپوشیدم ویا یک چکمه نو میخریدیم ویا یک کیف سفارش میدادم آنجناب از من میپرسید :
" مگه تو کیستی ؟"  

او آنقدر احمق بود که نمیدانست برازندگی من سر فرازی اوست ، درجواب میگفتم :

این منم ، خودم با تمام وجودم ، نه پدرم دزد بوده ونه حاجی ونه مادرم فاحشه ! من خودم بودم دختر یک خانواده ملاک که املاک زیادی داشتند ومیدانستند چه بپوشند وچه بخورند وکجا بنشینند وکارشان پژوهش در تاریخ دنیا بود و هنگامیکه میخواستند حرف بزنند به تیر غیب کرفتا رمیشدند واملاکشان مصادره میشد . بلی این منم  وبا تمام قد جلوی او می ایستادم .

حال دیروز این کلمه باز درگوشم نشست ، آنهم از زبان دخترم ، مگه شما کیستید که بخواهید بمن بگویید امام مولانا اوباما حضرت مسیح تازه از آسمان فرود آمده را نپرستم وغیره .....

بهر روی برادر  بزرگتان دررشته حقوق سیاسی درس خواند واز طریق استادان شرق شناسش با دنیا ومحیط اطراف آشنا شد بعلاوه او هم کارش همان کار اجدادش میباشد تنها به مجله تایم ویا اخبار کانال سیکس (6) اکتفا نمیکند .

باو گفتم : درست حرف بزن اول حرف زدنرا یاد بگیر بعد اظهار نظر کن گوشی را گذاشتم ، ایمیلی برای پسرم فرستادم که حق با توست  بیخود ترا سر زنش کردم ، مملی به بابش میره کاری هم نمیشه کرد متاسفانه ما نتوانستیم مانند دیگران خودرا بفروشیم وامروز با فخر ومباهات کتابی را بیرون بیاوریم تا شماره میونهای اجدای خودرا بشماریم ، هرچند درپشت قران خطی که بتو سپرده ام تاریخ تولد خاندانم با خطی زیبا وشکسته درج شده است اما نمیتوانم  آنرا بگردنم بیاویزم ویا معلوماتم را درون یک قوطی بکنم ومانند یک مدال بر سینه ام بزنم تا دیگران را متقائد کنم ، به در ک .

حضرت مولانا امام اوباما الان درخانه اش در باهاما دارد خوش میگذراند خانه بزرگی همانند کاخ سفید درپشت کاخ برایش خریداری شده بچه هایش در مدارس بالا ودانشگاه هاروارد ازهمین الان نام نویسی کرده اند  با پولهای باد آورده از خون  مردم کشورهای دیگر  وشما هنوز دارید بر سر حاکمیت او با خودتان میجنگید  زهی تاسف .

اول تربیت را یاد بگیرید بعد بروید گنده گویی کنید ، تفی بر دستانم انداختم از اینکه اینهمه زحمت بیهوده کشیدند برای هیچ .
اسارت بد چیزی است اسیر بودن وگرفتار بودن انسانرا تا مرحله نابودی وسیری از زندگی میکشد من همیشه به [صادق هدایت ایراد میگرفتم که :

او قادر به مقابله با مردم وسرنوشت نبود او ضعیف بود آدمهای ضعیف خودرا میکشند ، نه! قربان راه را باز عوضی رقتی او شهامت این را داشت که خودرا از اسارت برهاند وهرماه دستش را پیش سفیر بیسواد ایران درفرانسه دراز نکند تا حقوقی بگیرد ویا دراداره سجل احوال پشت میز بنشیند اندیکاتور بنویسد وشماره مردگانرا ثبت کند او مانند یک قهرمان مرد وتو !! مانند یک تفاله داری خودت را برای هیج هنوز زنده نگاه میداری .

نوه هایت از موهای سفیدت خوششان نمیا ید وتو با همه آلرژی به رنگ وغیره داری مجبوری آنهارا بمیل آنها رنگ کنی ! درغیر اینصورت به دیدارت  نخواهند آمد ، باید همیشه اجاق وقابلمه پرباشد یخچال لبریز از آشغالهای بسته بندی شده وگندیده فروشگاهها تا بخیال خود بگویند که خوب همه چیز درخانه تو پیدا میشود ، اما ما نمیخوریم بما دستور داده شده چیزی درخانه تو نخوریم ممکن است کالری زیادی باشد باید تعداد کالی هارا بشمارید !!! 

وسر انجام اجازه نداری با زبان مادریت با بچه هایت حرف بزنی یا گوشی درگوششان میگذارند ویا آنقدر بالا وپاین میروند که تو خفه شوی بعد هم بقول آن خانم مرحوم مگر سر گورت چراغ دولوله روشن میکنند ، اول باید دید آیا گوری خواهی داشت ؟ !
بلی تو شهامت نداری وسکوت تو حمل برترس توست ترس ازدست دادن آنها ، بدرک اصفلاصافلین !!! همه عمرم
 تنها زیستم باز هم خواهم توانست تنها باشم درونم پر است ، لبریز از گفتنی ها ودانستنیها و...سکوت 
کا فی است دیگر بس است باید فکر دیگری بکنم . ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31 ژانویه 2017 میلادی .