پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

خورشید زندگی

هر مردی  نیاز مند آن است که اورا خورشید بدانند  وخود یقین پیدا کند که یک خورشید است وباید این اعتقاد دروجود او پیدا میشد  که اصل مهم زندگی بود ، من چرا باین خورشید پشت کردم وخود ماه شب چهارده شدم ؟ چرا که اورا موجودی دیدم بسیار ضعیف ومیل نداشتم که این موجود ضعیف خدای زندگی من باشد  او مانند یک ستاره مرده  گرد سیاره خود میگشت  بدون حضور او هم میتوانستم زنده بمانم ( که ماندم) او خود نیز سرگردان بود  وبدون وجود آن موجودات ریزو درشتی که اطرافش را گرفته بودند نمیتوانست زنده بماند ، شبها یک بطر عرق ناب را درگلو خالی میکرد ومیشد مستر هاید ، وروزهایک دکترجکیل مهربان ، دهانش بسته بود با چشمانش سخن میگفت چون اگر دهانشرا باز میکرد تا یکمتری اطاق بوی عرق مانده درون معده اش بیرون میزد  خیلی کم غذا میخورد میل داشت هیکل خودرا خوب نگاه دارد واز بزرگ شدن شکمش جلو گیری کند میدانست که سوکسه زیادی بین زنان دارد اما چشمان بی رمقش را بمن میدوخت که خوب ! تو چرا نه ؟ ومن میل نداشتم باو تکیه کنم درعین حال میدیدم همه مردانیکه دراطراف  ما هستند کم وبیش مانند اویند .

من خانهرا دوست داشتم ومیخواستم خانه ای بسازم که نسلهای درآن زندگی کنند واگر از ان چیزی بجای ماند بگویند روزی دراینخانه مردمانی نیکسرشت میزیستند ، متاسفاه نشد خانه زیر بولدوزر دولت جدید ویران گردید و برآن نوشتند که دراین خانه شیطان زندگی میکرد و روی زمین برج ساختند .

باید دستهایم را با بخار دهانم گرم کنم تا بتوانم بنویسم ! حال دیگر دراین سن وسال نمیتوان خانه ساخت ودرآن نسلی را ادامه داد آنهم درروی زمین بیگانه ،  خانه خوب ساختن برای آن است که پیکر یک نسل را درخود جای دهد نسل من آواره شده وهرکدام بسویی رفته اند جمع کردن آنها غیر ممکن است ، در سر زمین خودم نیز این امکان هرگز وجود نداشته  یکی آمد وبازمانده دیگری را ویران ساخت ، ومن اعتماد چندانی باین نسل آینده ندارم که بتواند یک خانه بسازد که تا پانصد سال دیگر دوام داشته باشد !!

با سر گیجه از خواب برخاستم ، روی فیس بوک دوباره متلکها .گفتارها وکامنتهای ناهنجار به یکدیگر شروع شده متاسفم آنرا باز کردم تا ببینم مردم درکجاهستند وچه میکنند وآینده ما چه خواهد شد ، آن مرد که باو اطمینان کرده وباو قول داده ام روزی رییس جمهور ایران خواهد شد چندان فضایی برای خودنمایی ندارد همه درهارا به رویش بسته اند اما او حتی از درون اتومبیلش نیز فریادش را بیرون میفرستد ، من باو رای میدهم اورا انتخاب کرده ام برای بودن خورشید خانه بزرگمان هرچند من باید خانه ددیگری را تهیه کنم که درآن برای ابد بخوابم اما شاید برای عده ای از فرزندان آن سرزمین که بیگناهند بتوان کاری کرد.

همه امروز " هار" شده اند هار سکس وهار خوردن ونوشیدن ، اندیشه ها گم شد معلوم است درسرزمینی که موسیقی کتاب نوشتن رقص آوا ز حرام باشد .وتنها برای عربهای ناشناس  صلوات بفرستند وسینه بزنند حتی درممالک خارج چگونه باید انتظار داشت که مردمی سالم برون بدهد وآنهاییکه درخارج به جاهایی رسیده اند هنوز دنباله روی احزاب چپ واما زندگیشان راست وروبراه است یک بام ودوهوا .
 وآن روباه مکار مانند یک دزد درگوشه وکنار ودرسایه پنهان است برای ویرانی من ، با نام های  حک شده وجعلی . اما من هنوز میتازم عمر تو واربابانت تمام شده است .
نه سردی هوای اطاق اجازه نمیدهد بیشتر بنویسم . تا بعد .پایان 
ثریا ایراتمنش " لب پرچین " اسپانیا .
02/02/2017 میلادی /.

نوچه داشتن

در همه جای دنیا رسم بر این است که اگر میل داشتی دست  بکاری بزنی باید چند نفر همراه داشته باشی که بموقع از تو دفاع کنند ویا تظاهر به ضدیت با تو کنند وسر انجام تر به مقصد برسانند حال دیگراین شانس آنهاست که آنهارا نگاه داری و به دست دژخیم روزگار بسپاری ویا به زباله دانی . 

من همیشه تنها دست بکارهای خطیر زده ام  هیچگاه از کسی کمک نگرفتم اگر آنروز تصمیم گرفتم که از انقلاب داخل خانواده  با دست خالی با چند جلد کتاب وصفحه وچهار بچه کوچک به لندن بگریزم از هیچکس کمک نگرفتم با هیچکس مشاوره نکردم تنها میل داشتم از آن زندان جهنمی بگریزم زندان همیشه زندان است جه تو در اوین وقصر باشی وچه درخانه ات وماموری همیشه مراقیب تو باشد ودر غیبت خود مامورین دیگری را برای زیر. نظر گرفتن  تو بخانه ات بفرستند وتو جرئت نفس کشیدن نداشته باشی . 

در. لندن بطور اتفاقی برادر خوانده من از امریکا به ایران میرفت سر راه توقف کرد ساعتی با هم گب زدیم واو گفت که فعال کنفدراسیون دانشجویان در امریکاست  من نفهمیدم یعنی چی تنها از او پرسیدم بنظر تو من کار درستی کردم بچه هارا بخارج آوردم  او در. جوابم  کفت الان موقع انتخاب نیست من به ایران میروم  هویدا از کار بر کنار. خواهد شد وجمشید آموزگار جایش را خواهد گرفت چون یک انقلاب در راه است . 
خندیم وگفتم ایران هیچگاه دچار چنین سرنوشتی نخواهد شد  واین آخرین دیدار ما بود  از لندن به کمبریج نقل مکان کردم بخیال اینکه در کمبریج هم مدارس خوبی هست وهم ازلندن شلوغ ومترو تیوب خبری نیست .دوسال بعد فاجعه شروع شد.
از ان تاریخ تا انروز که درکنج این دهکده نشسته وروی این صفحه کوچکم  مینویسم حرف من یکی بود این اتقلاب ویرانی ببار خواهد آورد شاهرا حمایت کنید اما فحاشی ها تهمتها بخصوص از طرف خانواده های توده ی نفتی شروع شد ومن خفه شدم 
امروز درست سی وهشت سال از آن فاجعه میگذرد وسپتامبر گذشته چهل سال است که از ایران به دورم دیگر نگاهم به پشت سر دوخته نشد چون هرجه بود ویرانی بود .
حال امروز بازهم تنهایم وتصمیم گرفتم که به مبارزه برخیزم اما مانند همان ژاندارک بدبخت تنها هستم عده ای میترسند  عده ای ملاحظه کارند عده ای در ایران فامیل دارند  منهم دارم اما نه آنها مرا ببازی میگیرند ونه من آنهارا همه مومن احمق با همه تحصیلات عالیه هنوز چادرشب برسرشان نشسته مردانشان  هنوزبایقه باز با اخم وتوهین به همه نگاهمیکنند انگار که از ماتحت فیل افتاده اند .
حال درفیس بوکم هم گروهی شده اند کافی است یک انتقاد بکنی همه بسویت هجوم میاورند چون تخم لق را اولین کسی که دردهانشان شکست یکی
از مشاهیر!!!!! بود  حال من نه نوچه دارم نه طرفدار ونه کسی میلی دارد به گفته هایم گوش کند بابا این یکی
شاید راست بگوید اورا مثل شاه قطعه قطعه نکنید .نه فایده ندارد فلات طتز نویس نوک تیز قلمش را بسوی او نشانه گرفته چون ممکن است مواجب قطع شود،وهمه هم پشت سرش ایستاده اند
 بابا باو فرصت بدهید خیر درهمین قدم اول باید قربانی شود ،؟
سی وهشت  سال پیش شیطان وارد شد وگورستانهارا آباد کرد وحال آنکه زرنگتراز همه بود رفت زیرعبای کا گ ب ومرتب سخن میراند وهوش وگوش مردم را پر میکند اگر لازم شد سر کیسه را هم شل میکند تا برتخت خلیفگی تکیه بزند سخت احساس ناصرالدین شاهی باو دست داده وباورش شده که پرودگار اورا مامور کردده تا درب جهنم را به روی مردم ایران باز کند وخودش در بهشت برین با تخم ها آویزان وبیمارش میان حوریان  زرشکی!!!! بنشیند .پایان  
پایان بیست و دوم بهمن روزعزای عمومی ملت ایران 
اول فوریه دوهزارو هفده میلادی

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۵

ماه طلایی

من موی خویش را نه از آن روی میکنم سیاه 
تا باز نوجوان شوم ونو کنم گناه 
چون  جامه ها به وقت مصیبت  سیاه کنند 
من موی خویش را درمصیبت پیری کنم سیاه ..........رودکی 
------
سر انجام تسلیم شدم وموهای پنبه ای امرا رنگ کردم اما نه سیاه بلکه طلایی ! درست به رنگ موههای مادرجانم که معلوم نبود با چه معجونی آنهارا باین رنگ درمیاورد حنارا میدانستم ، بابونه راه میدانستم اما بقیه اش سکرت بود !! شب آنهارا روی سرش میمالید وبا برگ انجیر آنهارا میپوشاند وسپس یک روسری سفید محکم  هم برسر ش میبست ومیخوابید ، صبح زود میپرید درون حمام وهنگامیکه آفتاب پهن میشد موهایش را زیر آفتاب شانه میزد گویی رشته های طلایی با نور خورشید یکی شده بر پیکر او ریخته اند ، چقدر حسودی میکردم ! چرا باید موههای تو طلایی باشد ومال من سیاه ؟ چرا پوست تو باید سفید باسد پوست من رنگی دارچینی ؟
او هم درجوابم میخواند :
ابریشم تاب داده / حسنی است که خدا داده ! 
خوب حال روز گذشته چشمان دخترم برق زد ، به به مامان چقدر خوشگل شدی ؟ حیف نبود ؟ اما دروداقع از دیروز تا بحال بوی رنگ درون سینه ام نشسته ونفسم بالا نمیاید آلرژی !!

به میمنت ومبارکی صفحه فیس بوکم را باز گشایی کردم از دوستان  قدیمی خبری نبود اما تا دلت بخواهد پیر مردو پیر زن ! صد البته فاطی خانم خرسندی هم مارا سر فراز فرمودند وبه بقیه هرچه دم تکان دادیم محلی نگذاشتند خوب حق هم دارند آنها به ایران میروند وبرمیگردند شاید برایشان مشگلی ایجاد کند .

بعضی اوقات میل دارم چند کلمه بنویسم روی توییتر نمیشود چون کمتر ایرانی هست بیشتر اسپانیای ویا خارجی اند ! اینستاگرام هم تنها محل عکس است نه بیشتر وخصوصی است ؟!!!  باید دوباره آنرا راه اندازی میکردم اما حال یادم رفته پروفایلم را درست کنم یعنی عکسم را بگذارم با موههای طلاییم تا همه ببینند !

باز هم عده ای ترامپیست ، عده ای اوباما میست وجنگها همچنان روی صفحه ادامه دارد هرچه ما دم تکان میدهیم عکسی میگذاریم از خلیج فارس از تکه های سر زمینمان که بابا مواظب مادرتان هم باشید ناگهان دیدی اورا تکه تکه کردند ! خیر ، همه همان فلسطینی پسند وسوریه ای ! حال مرد باشند یا زن فرقی نمیکند ، دلم گرفت ، تنها چند نفر عکسی از شاه میگذارند ویک فاتحه مدرن میخوانند بقیه خیر هرکسی راه خودش را میرود . 
وعجب آنکه نسلی شاه را کشت ، نسلی بیتفاوت ماند مات ومبهوت ونسل سوم عکسهای اورا میبوسند وبرایش دعا میخوانند وبه پدرانشان بد وبیراه میگویند  واین است بازی سرنوشت .
در خبرهای ان . بی. سی. خواندم که  هفت کشور را باید ویران کنند یکی از آنها ایران است آنرا فورا برای خود شیرینی و اینکه بفکر وطن هم باشید روی صفحه گذاشتم انگار که تکه یخی روی آتش بود آب شد ورفت کسی محل سگ هم بما نگذاشت .

خوب ! من چرا خودمرا تکه تکه کنم ؟ آنهاییکه منافع درایران وجمهوریش دارند خودشانرا به معرکه برسانند ، من چی دارم ؟ در تمام زندگیم یک خانه در شهرک کنار دریا داشتم که آنرا هم جناب مرحوم آتش روان فرهنگ شریف فروخت وپولش را قمار کرد وتریاک وکوکایین کشید ومن همچنان بانتظار نشستم تا پولی به دستم برسد یک سوراخ برای خودم بخرم واز اجاره نشینی وسرکوفت دیگران رهایی پیدا کنم ، او خورد ومرد .

مهم نیست ، اجاره نشین خوش نشین است اما دراینجا بسکه اجاره نشینان وخارجیان سر این بدبختهار کلاه گذاشته وپولشانرا خورده وخانه شانرا ویران ساخته اند ، کمتر کسی خانه اجاره میدهد تنها باید به آژانسها مراجعه کنی یک دوهزار یورویی م قبل بدهی تا یک سوراخ کچی یخ کرده با ماتریال ارزان بساز بفروشی دراختیارت بگذارند ، پول آشغالهارا به شهرداری تو باید بپردازی ، پول کامنیتی را تو باید بپردازی وپول برق وآب هم که جای خودرا دارند وناگهان میبنی یخچالت خالیست !!دوستان هم از یخچال خالی اجاق خاموش فرارمیکنند ، از لباسهای قدیمی خوششان نمیاید ای سالی سلامی احوالی تمام شد .

با همه این رنجها حاضر نیستم خودمرا در معرض فروش بگذارم خواهم مرد اما خریدنی نیستم تحت هیچ عنوانی از تنهایی دق خواهم کرد اما سر حرف خودم میاستم . انسان تنها با شرفش زنده است .
خوب اینهم از انشای امروز ما / ومن از ساعت دو نیم پس از نیمه شب بیدارم بخاطر نفس تنگی حاکی از رنگ موی سرم !!!

این یک خط نیست به چهره من ؟ آیینه گفت 
چین پیری است ، به آیینه گفتم 
آه چقدر چهره ات آشناست ، تراکجا دیده ام ؟
بغضم ترکید 
از غم توست این شیارها بر پیشانی 
روی گرداندی واندوهم را ندیدی
چشم گریانم  بر چهره دیوار نقش بست
آیا این سایه منست ؟
نه ، نیست ، چرا هست 
 افسوس، 
چون گلی که اورا پر پر کرده باشند
تنها بیاد غنچه ات نشستی
همه را دیدم ، تنها نام تو درخاطرم ماند
 آیینه دلم لبریز از نقش تو بود
آیینه نیز شکست 
نقش تو نیز زیر پاهایم نشست 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .
1/02/2017 میلادی/.

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۵

دلنوشته امروز

" تو کیستی" ؟
 مگه تو کیستی؟ 
 تو از کجا میدانی ؟ 
این تو کیستی  سالها مانند یک زنگ درگوشم صدا میکرد ، هر زمان که یک پیراهن  جدیدی میپوشیدم ویا یک چکمه نو میخریدیم ویا یک کیف سفارش میدادم آنجناب از من میپرسید :
" مگه تو کیستی ؟"  

او آنقدر احمق بود که نمیدانست برازندگی من سر فرازی اوست ، درجواب میگفتم :

این منم ، خودم با تمام وجودم ، نه پدرم دزد بوده ونه حاجی ونه مادرم فاحشه ! من خودم بودم دختر یک خانواده ملاک که املاک زیادی داشتند ومیدانستند چه بپوشند وچه بخورند وکجا بنشینند وکارشان پژوهش در تاریخ دنیا بود و هنگامیکه میخواستند حرف بزنند به تیر غیب کرفتا رمیشدند واملاکشان مصادره میشد . بلی این منم  وبا تمام قد جلوی او می ایستادم .

حال دیروز این کلمه باز درگوشم نشست ، آنهم از زبان دخترم ، مگه شما کیستید که بخواهید بمن بگویید امام مولانا اوباما حضرت مسیح تازه از آسمان فرود آمده را نپرستم وغیره .....

بهر روی برادر  بزرگتان دررشته حقوق سیاسی درس خواند واز طریق استادان شرق شناسش با دنیا ومحیط اطراف آشنا شد بعلاوه او هم کارش همان کار اجدادش میباشد تنها به مجله تایم ویا اخبار کانال سیکس (6) اکتفا نمیکند .

باو گفتم : درست حرف بزن اول حرف زدنرا یاد بگیر بعد اظهار نظر کن گوشی را گذاشتم ، ایمیلی برای پسرم فرستادم که حق با توست  بیخود ترا سر زنش کردم ، مملی به بابش میره کاری هم نمیشه کرد متاسفانه ما نتوانستیم مانند دیگران خودرا بفروشیم وامروز با فخر ومباهات کتابی را بیرون بیاوریم تا شماره میونهای اجدای خودرا بشماریم ، هرچند درپشت قران خطی که بتو سپرده ام تاریخ تولد خاندانم با خطی زیبا وشکسته درج شده است اما نمیتوانم  آنرا بگردنم بیاویزم ویا معلوماتم را درون یک قوطی بکنم ومانند یک مدال بر سینه ام بزنم تا دیگران را متقائد کنم ، به در ک .

حضرت مولانا امام اوباما الان درخانه اش در باهاما دارد خوش میگذراند خانه بزرگی همانند کاخ سفید درپشت کاخ برایش خریداری شده بچه هایش در مدارس بالا ودانشگاه هاروارد ازهمین الان نام نویسی کرده اند  با پولهای باد آورده از خون  مردم کشورهای دیگر  وشما هنوز دارید بر سر حاکمیت او با خودتان میجنگید  زهی تاسف .

اول تربیت را یاد بگیرید بعد بروید گنده گویی کنید ، تفی بر دستانم انداختم از اینکه اینهمه زحمت بیهوده کشیدند برای هیچ .
اسارت بد چیزی است اسیر بودن وگرفتار بودن انسانرا تا مرحله نابودی وسیری از زندگی میکشد من همیشه به [صادق هدایت ایراد میگرفتم که :

او قادر به مقابله با مردم وسرنوشت نبود او ضعیف بود آدمهای ضعیف خودرا میکشند ، نه! قربان راه را باز عوضی رقتی او شهامت این را داشت که خودرا از اسارت برهاند وهرماه دستش را پیش سفیر بیسواد ایران درفرانسه دراز نکند تا حقوقی بگیرد ویا دراداره سجل احوال پشت میز بنشیند اندیکاتور بنویسد وشماره مردگانرا ثبت کند او مانند یک قهرمان مرد وتو !! مانند یک تفاله داری خودت را برای هیج هنوز زنده نگاه میداری .

نوه هایت از موهای سفیدت خوششان نمیا ید وتو با همه آلرژی به رنگ وغیره داری مجبوری آنهارا بمیل آنها رنگ کنی ! درغیر اینصورت به دیدارت  نخواهند آمد ، باید همیشه اجاق وقابلمه پرباشد یخچال لبریز از آشغالهای بسته بندی شده وگندیده فروشگاهها تا بخیال خود بگویند که خوب همه چیز درخانه تو پیدا میشود ، اما ما نمیخوریم بما دستور داده شده چیزی درخانه تو نخوریم ممکن است کالری زیادی باشد باید تعداد کالی هارا بشمارید !!! 

وسر انجام اجازه نداری با زبان مادریت با بچه هایت حرف بزنی یا گوشی درگوششان میگذارند ویا آنقدر بالا وپاین میروند که تو خفه شوی بعد هم بقول آن خانم مرحوم مگر سر گورت چراغ دولوله روشن میکنند ، اول باید دید آیا گوری خواهی داشت ؟ !
بلی تو شهامت نداری وسکوت تو حمل برترس توست ترس ازدست دادن آنها ، بدرک اصفلاصافلین !!! همه عمرم
 تنها زیستم باز هم خواهم توانست تنها باشم درونم پر است ، لبریز از گفتنی ها ودانستنیها و...سکوت 
کا فی است دیگر بس است باید فکر دیگری بکنم . ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31 ژانویه 2017 میلادی .


سیاست پیشه

نمیدانم ساعت چند است  باید از دوازده گذشته باشد ، نمیدام کی وچگونه خوابیدم ، شبها از روی تلفنم فیلم ویا برنامه های اپرا ویا باله را پیدا میکنم وبه تماشا مینشینم ، شب گذشته باله ( زیبای خفته) که از تالار اپرای پاریس بخش میشد یا شده بود ! وعجب آنکه هنوز آرم ونقش "فلور  د ریس" بر رروی پرده نمایش خودنمایی میکرد  حتی ناپلئون هم آن نقش را از بین نبرد تنها آنرا سرو ته کرد مانند زنبور عسل نماد بوربونها بود ، آنچنان محو تماشای این رقاصه ها وداستان بودم که فراموش کردم کجا هستم ، خیال کردم در تالار " رودکی" نشسته ام وپس از پایان برنامه میروم درون اتومبیل گرم که او درنتظارم نشسته  او همسرم علاقه ای باینگونه برنامه ها نداشت نه موسیقی ونه باله ونه اپرا اما مرا آزاد گذاشته بود  مشروط بر اینکه مرا ببرد ووبیاورد گاهی با دوستانم میرفتم وزمانی تنها ! حال شب گذشته در همان حال وهوا  نشسته بودم برنامه را روی تلویزوین اندا ختم با تصویر بزرگ تا آنرا تماشا کنم ، هنگایکه تما م شد ! 
دیدم کیف آبگرم دردستهایم یخ کرده وحال باید خودمرا به اطاق خوابم برسانم وفورا به زیر لحاف بخزم خبری از آنچه گذشته  ، نبود ! .نه درتالار رودکی بودم ونه گرمای اطاقها ونه اتومبیلی در انتظارم ، ناگهان احساس کردم دریک سرداب سرد مانند سردخانه های بیمارستان نشسته ام ، دلم گرفت اشک در چشمانم نشست برخاستم تا مانند هرشب به اطاق خوابم بروم وبا بخار دهانم  دستهایم را گرم کنم .

تنش میان فامیل بخاطر هیچ وچرندیات روزنامه واخبار ومرافعه درتوییتر وسایر صفحات مجازی ، ادامه  دارد  به همین خاطر کمتر به تویتر سر میزنم میلی ندارم خودم را درگیر مسائلی بکنم که بمن مربوط نمیشود ، دخترم میپرسید :

چرا عربهارا در این لیست قرار نداده اند ؟

گفتم آنها پرچم امریکارا آتش نمیزنند ، ومرتب در نماز جمعه ویا درخیابانها نمیگویند مرگ بر امریکا یا اسراییل ، آنها تمدن را ازما یاد گرفتند حال آنها متمدن شده اند ما وحشی وغیر قابل اطمینان .

این روزها دزدی اشعار  ونوشته وآهنگها وترانه ها خیلی  نیز رواج دارد ،  یک ویدو برای من روی یوتیوپ آمد که عکس فروغ روی آن بود  با ادعای اینکه آخرین سروده فروغ با صدای خود او ست ، پاسخ نوشتم نه این  شعر وسروده متعلق به فروغ است و.نه این صدا صدای او ، سپس آ نرا روی گوگل پلاس گذاشتم نا همه بدانند ، نوشته های خودم  در صفحات وسایتها بنام  خودشان چاپ میشود اشعاری که درگذشته داشتم حالا با نام شخص دیگری به چا پ میرسد کاری هم نمیتوانیم  بکنیم .

سیاست وگفتگو درباره آن بد جوری مانند یک آفت وبقول امروزیها یک ویروس بجان همه افتاده عده ای عصبی میشوند عده ای بجان هم میافتند ، هرکسی عقیده خودش را دارد ومعلوم هم نیست درست باشد اما میل داردعقیده اش را به زور بر دیگری تحمیل کند، گند کارهای حصرت مولانا امام اوباما تازه درآمده  وخاکی که روی آن پوشانده بود کنار رفته حال این جناب دارد برعکس عمل میکند .

سر زمین روسیه خوب است ، موزیکش بهترین است هنر درآنجا پرورش یافته زیر آسمان دیکتاتوری واستبدا د،زیباترین نمایشات از آنجا آمده بهترین داستان نویسان از آنجا برخاسته اند درعین حال درها بسته است تا جایی که اگر دختری از خانواده شان با مردی از سر زمین دیگری ازدواج کند  جزایش مرگ ویا مهاجرت است ، محکم خودرا نگاه داشته اند با آنکه بیشترین دخترانشان  درکوشه وکنار جهان به شغل شریف مانکنی وکارهای دیگری مشغولند اما درداخل مانند سر زمین گل وبلبل ما محکم کاریست !!
امریکای جهانخوار ! ازاد حال درهارا بسته تا سر فرصت مهاجرین را الک کند خوبهایش را بردارد وآشغالهارا پس بفرستد  دراین میان عده ای بیگناه هم  قربانی میشوند باید صبرکرد ودید .
بخاطر دارم درسفری که به امریکا داشتم ، در صف طولانی که باید چمدانهارا چک میکردند ایستاده بودم دختری با شلوارک کوتاه وچشمان آبی وموهای بور جلوی من بود مامور با سر اشاره کرد که برو  بی آنکه چمدان اورا باز کند ، نوبت من که رسید ، گفت بایست ، چمدانرا باز کردم وایستادم تا پاسخ گوی سئوالات احمقانه او باشم سپس گفتم :
چرا آنکه  جلوی من بود شامل این گرفتاری نشد ؟ من چیز ی ندارم که نشان دهم کمی سوقاتی ولباسهای تنم بارها وبارها این جمدان در مادرید توسط عوامل شما چک شده وصدها بار مرا زیر سئوال برده اند چرا برای آ نکه موهایم سیاه وپوستم قهوه ایست ؟ خون بصورتم هجوم آورده بود ، مامور بی آتکه چیزی بمن بگوید درب چمدانرا بست وبمن داد وسپس مرا به اطاق دیگری راهنمایی کردند ، باز در یک صف طولانی تا رسیدم به یک بانوی مسن وهمان سئوال وجوابها بلیط رفت وبرگشتم دردستم بود برای یک ویزیت چند ماهه آمده ام ، مهر ورود را توی پاسپورتم زد با اقامت دایم !!!  با خودم گفت خرخودتان هستید اگر من یک روز از آنچه که قرار است بیشتر بمانم پلیس من ودخترم را دیپورت خواهد کرد این را برای خوشحالی من هدیه کرده اید ، در نیویورک مجبور بودم هواپیما عوض کنم تا خودمر را به بوستون برسانم ، درون هواپیما باز سئوالات شروع شد ، دست آخر گفتم :
خانمهای مهربان ، وآقایان عزیز من  آسم دارم واحتیاج به داروهایم هست که درون کیفم بماند اینهم تایید دکترم بیمه شخصی هم دارم رهایم کنید برمیگردم .

فورا مرا روی صندلی اول نشاندند ومیهمانداری مامور شد که هر چند مدت بمن سر بزند ومرتب برایم آب میوه ونوشیدنی بیاورد . اینهارا نوشتم تا بفهمانم نباید ترسید وباید درجایی جواب را داد ودرجایی سکوت کرد البته آن مامور فرودگاه آدم خوبی بود درغیر اینصورت میتوانست  جلوی ورود مرا بگیرد .
پس از سه ما خسته ورنجور وگریه کنان برگشتم وتوبه کردم که دیگر هیچگاه پای به آن سر زمین نگذارم ، همه جا صف همه جا شلوغ اسیر یک چهار چرخه تا جا بجا شوی پیاده روی مشگل بود باید حتما اتومبیل سوار میشدی از راهروی بلند ونفس گیر ایستگاهای تراموای ومترو بیزار بودم در واشتنگن چند روز اقامت کردم اما گفتم میل دارمیل دارم برگردم این سر زمین را هیچگاه دوست نخواهم داشت ونخواهم توانست همشکل اینها شوم . 
حال دخترم نگران است با آنکه تنها یک پاسپورت دارد اینجا تنها مقیم واجازه کار دارد ، همسرش امریکایی است مهم نیست ! 
پسرم نکران کارش هست واین یکی تنها فحاشی به دولت جدید وآن یکی سخت عصبی وخسته وبیزار وخودم ؟ خبر از خودم ندارم گم شده ام ! پیدا کردنم سخت است تنها چهار دیواری خانه را میبینم ودربهای سفیدی که رنهگایشان داردفرو میریزد وسرمایی که مرا رنج میدهد ازآفتاب گرم ودرخشان دراینسوی شهر خبری نیست تا تابستان گرم وطولانی . پایان 

مرا پیدا کن ، لحظه ای مرا پیداکن
خود گم شده م ، 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین". اسپانیا .
31/01/2017 میلادی /.

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۵

تاریخ

شب گذشته ، شب بدی را گذراندم تمام روز زیر فشار استرس بودم ، تاریخ را میشود تحریف کرد میتوان آنرا پنهان ساخت ومیتوان برگی بر آن افزود خوشبختانه من کتابهای زیادی  از سیاحت گران دارم اعم از ایتالیایی ، رومانی ، آلمانی وصد البته همسایه بزرگمان خرس سفید ، کتابها قطور وسپس از بعد از انقالاب  کتابهایی که ببازار آمد بد وخوب نتیجه گیری یکسان بود  عده ای خون ایرانی دررگهایشان میجوشید ، عده ای تظاهر به این امر میکردند وعده ای چند گانه بودند .

شب گذشته حساب کردم از سال 1343 تا 1366 ابدا جزو زندگی من بحساب نمیایند من این سالهای عمرمرا گم کرده ام بنا براین نمیتوانم آنهارا بحساب عمرم بیاورم غیراز چند نشانه ( فرزند) ! 

شب گذشته درمیان آتش وهوا میسوختم درپرواز بودم گفته های روز پیش بد جوری مرا آزار داده بود اجداد من در کوههای بختیاری ، در فلات کرمان جزیی از خاک ایران شده اند حال من آوارهم ، آواره تراز همان کولیها باید به چرنیات بسیاری گوش کنم چون ایرانیان محال است که یک پارچه شوند ، هرکسی ساز خودرا میزند به همین اپوزیسیون خارج نگاه کنید ، به همین فریبها ونیرنگها بنگرید ، از خانم گوگوش  تا مادونا ، همه بنوعی دست آموز دولتها ورسانه ها هستند باید سرمان گرم باشد تا حرف نزنیم ودرمقام سئوال برنیاییم ،  چند سال است که یک کتاب درست وحسابی به دست ما نرسیده ، چند سال است  که ما یک موسیقی واقعی نشینیدم ؟ تنها چشم به دوردستها دوخیتم فلان ملا شد قهرمان ما وفلان چماقدار شذ فیلسماز وفلان تیر خلاص زن شد رییس جمهور .

عده ای  هم به اره ونه گفتن اکتفا میکنند ! 
اولین سالی که من باین دهکده دورافتاده امدم  از فشاریکه برمن وارد شده بود واینکه تنها جایی بود از ما ویزا ی ورودی نمیخواستند اینجا وترکیه  ، یا برگردیم ایران !  من به سه بچه کوچک ! یک آپارتمان درب وداغون وکثیف اجاره کردم وبچه هارا درآنجا پناه دادم وگفتم به کوچه وخیابان نروید ما زبان اینهارا نمیدانیم ، نامشانرا دریک مدرسه بین الملی نوشتم وخودم نشستم با سوزن وچرخ خیاطی ، کار ی  به بقیه روزها وسالها ندارم که چه ها برسر من آمد عده ای خودرا به دروغ  فراری نام دادند درحالیکه با پاسپورت جمهوری بعنوان پناهنده آمده بودند ، عده ای برای گرفتن ویزای امریکا به روی سکوی پرتا ب شهر سیویل نشستند ورفتند اما چند تایی باقی ماندند ، من شدم یک زن مشکوک ؛ یک زنی که کارم خراب است ، زنی که مشگل دارد ، زنی که کسی اورا نمیشناسد ، خلاصه نماد یک زن ویرانگر بودم خاتم هنرمندی دراینجا با همسرشان زندگی میکردند همسرشان از قبل کارمند اداره همسرمن بودند آنها هم تنها برای خوردن وسیر شدن شکم میامدند بی آتکه لحظه ای به دردهای من بیاندیشند سر انجام راهی ایران شدند نا درآتجا بمیرند ، خانمی از همکاران سابق همسرم با پسرش باینجا آمد کلی خوشحال شدم ، خیر ایشان که روزی یکی از زنان وچهره های خوب !!! مامانی شهر تهران  بودند حال با تسبیح وسجاده ومهر نماز وروزه  وغیره  ،؟ دود از سرم بلندشد . ای داد  وبیداد .
چگونه راحت میشود خودرا فروخت چگونه راحت میتوان عوض شد ، چگونه راحت میتوان مانند بوقلمون رنگ عوض کرد؟ 
حال مرا نیز به توبه دعوت میکرد !!

بانوی دیگری مانند کنتس های نیم تاج گم کرده  اهل جنوب تهران در کنار کوره های آجر پزی با یک دنیا افاده عده ای را اینجا با ترشی وخوراکی وخورش بادمجان دور خودش جمع کرد من تنها ماندم ، آنقدر بمن فشار آوردند تا نفسم در گلویم گرفت اما سکوت کردم تا جایی که به زادگاهم رفته وتحقیق کرده بودند که من از کدام فامیل هستم ودست از پا دراز تر برگشتند .
من سکوت کردم بهر روی گمان بردم ارامنه اینجا مانند ارامنه ایران میباشند ، نه آنها هم خودشانرا گم کرده بودند ، تنها شدم ،  هنوز هم تنهایم میلی هم ندارم این دیواررا بشکنم ووارد حوزه ماموریت آنها بشوم .  نشستم به تماشا ونشستم به نوشتن ، اول دفترچه هایم را سیاه کردم ودرصندوقی جا دادم وسپس باین جعبه جادو روی آورد ومقداری را عیان کردم تا حد اقل خودما ، خودمانرا بشناسیم حال از فردا لابد زن نانوایی رویش بر میگرداند وزمین شور درانتظار سلام من است وباید موهایمرا بور کنم وسرخاب مفصلی بمالم ولباس لختی بپوشم و.......دیگر هیچ.
پایان 
ثریا ایرانمنش سی ام ژانویه 2017 میلادی .