سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۵

پدرت چه کاره بود؟

آقایی نوشته بودند :
هر چه درخارج میمانم ومهاجر هستم بیشتر ایرانی میشوم ویا میشویم ! 

بهتر بوداین را تنها از زبان اول شخص مفرد بیان میفرمودند وجمع نمیبستند ، چرا که من هرچه درخارح میمانم بیشتر از ایرانی بودنم دور میشوم وبیشتر بیزار گویی حال از یک کره نا مریی به میان مردمی ناشناس افتاده ام وباید تا آخر عتمر زیر هر بدبختی که هست خودم را نگاه دارم سالم وسلامت با قامت راست نه منحنی عمود بر زمین ، حال دلیل آنرا بیان میکنم ، بدبختانه یا خوشبختانه دو نسل را پشت سر گذاشته ام وحال ناظر تولد نسل سوم وچه بسا چهارم هم باشم ؟! درگذشته بین آدمهای مختلفی ازاقشار متفاوت زیسته ام از روشنفکر دست اول تا تاجر واشرافزاده وپس مانده های حرم قاجار وکارمند وقاچاچی که به ظاهر (آقا)  بودند ! از شاعر  تا نویسنده ، از حاجی تا امام ! از سینماچی تا آرتیست ، سرنوشت یک یک  را جلویم به نمایش گذاشته بود .

در گذشته برای بوجود آوردن وتشکیل یک ارتش نیاز به انسان داشتند بنا براین دراطراف دهات ویتیم خانه هاومیان اقشار بینوا ودست به دهان میگشتند وپسران را به سربازی میبردند وآنهاییکه شور وشر ونیاز به شهرت داشتند درجه میداندند ناگهان یک ستوان اول یا دژبان ومامور کنار مرزها درجه سرهنگی میگرفت وسپس تیمسار وسرتیپی را هم خانواده اش باو اهدا میکردند چه فرقی دارد لباس همان لباس است تنها چند ستاره کم وزیاد میشود !! ویا برای پلیس ونظیمه وشهرداری عده ای را استخدام میکردند ، دیگر دراینجا باید خدا به داد ما  کسانی میرسید که هیچ یک از این تیمسارها وسرتیپها ونظامیانرا نداشتیم ویا بابجانمان تاجر نبود وغیره وذالک .وآخرین دوره کسانی بودن که پز ( ساواک) را میدادند ، یعنی ترس وخوب !! وهمه خودرا به ریاست محترم ساواک وهمسرش نزدیک میساختند ، باج میدادند واز بانکها وام میگرفتند وما همچنان درجای خود به تماشا ایستاده بودیم وبه این گروه مینگریستیم که ببینم تا کجا پیش میروند ، نگو داشتند تقب عقب میرفتنئد بی آنکه  چاهرا پشت سرشا ن ببینند وشد آنچه که نباید بشود .
در سالهای آخر دبیرستان روزی یک بخشنامه بین بچه های مدرسه پخش شد که : بنویسید پدرتان چکاره است ؟ .... درست زمانیکه پدر من از ولایت برای دیدن من آمد وحال دربیمارسنان بین مرگ وزندگی دست وپا میزد سرطان ریه جان اورا قبضه کرده بود بعلاوه از مادر جدا شده بود وما درخانه مرد دیگری زندگی میکردیم ! 

نگاهی به بخشنامه انداختم سپس گفتم :
جنایتی از این بالاتر نیست وآنرا پاره کردم وبه دورانداختم وخودم روی پله ای نشستم تا بتوام به راحتی گریه کنم ، همه اطرافمرا گرفته بودند دختران ارتشی مامانی دست دردست هم با نگاهی ترحم آمیز بمن مینگریستند وآنکه باباجانش تاجر بود به دیگری میگفت " پدر ندارد ، سومی میگفت چرا دارد من خودم دیدم ، چهارمی میگفت نه بابا او داییش است ، پنجمی میگفت نه او شوهر ننه اش هست ومن همچنان سرم پایین بود خوشبختانه خانم ناظم مدرسه همسایه ما بود فورا آمد بچه هارا متفرق کرد ومرا به دفتر مدرسه بدر هق هق گریه امانم را بریده بود وتنها بیاد پیکر نحیف پدرم بودم که روی تختخواب بیمارستان تنها افتاده وچشم به راه دخترانش بود !پدر من خیلی جوان بود سی وشش سال داشت که فوت کرد کاری نداشت تنها کارش این بود که سازش را دربغل بگیرد وگوشه اطاق بنشیند وآتچه را که از ( مرحوم روح اله خان خالقی ) که همسایه ما بودند فرا گرفته بود تمرین نماید ومادرم دراطاق دیگر دعای اجنه میخواند وبه در ودیوار فوت میکرد درحالیکه خودش نتیحه یک زن زرتشتی بود!

آن روزها تمام شدند ، بسن ازدواج رسیده بودم نه ، هیچکس را قبول نداشتم باید میرفتم دانشگاه ورشته مهندسی آرشیتکت را میخواندم ومیشدم اولین زن آرشیتکت ایران !!! همه آرزوها برباد رفت .مانند آرزوهای دیگران !

در سر کلاس درس ادبیات دکتر حمیدی شیرازی با قیافه تلخ واندوهی که درچشمانش میدیدم اما اورا دوست داشتم چرا که میدانستم او هم همفکر منست در عشقی شکست خورده عشق به یک دختر ( سرهنگ) که ازدواج با یک معلم ناچیز !!! ب را شایسته خانواده محترم نمیدانست !باید میشد همسر پسر امام جمعه !! خواهرش بما درس خانه داری میداد ، این دو انسان بزرگوار هنوز نقششان درون سینه من زنده است .کتابهیا زیادی را بچا پ رساند اشعار زیادیرا سرود استاد دانشگاه شد وناگهان چپی های وروشنفکران از راه رسیدند ویک لات کت وکلفت اورا به دار کشید با اشعار هجو خود وقصه پریان ( شاملو) کتابهای دکتر مهدی حمیدی شیرازی  وترجمه هایش درکتابخانه ها خاک میخوردند اما کاغذ پاره های جناب شاملو دست به دست مانند برگ زر میگشت ، این فرهنگ نوپای ما بود .
سپس نوبت رسید به با زماندگان اعمه اطهار ودختران امامان وسیده ها ، از کنار آنها مانند  سگ فرار میکردم بوی آنها مانند سم مرا میکشت ، اما سرنوشت مرا بخانه یکی از همین تجار وامامزاده ها وشاهزاده ها فرستاد  درون یک کاسه مخلوط  تلخ وترش وگفت بخور تا میتوانی !!!!
در میان تمام این انسانهایی که با آنها برخورد کردم یکی نادر نادرپور بود ، یکی شادروان علی دشتی بود وسومی رهی معیری وجناب داود پیرنیا وخانوده محترمشان وچند نفر دیگر که نام بردن از آنها دراینجا  جایز نیست . همه قشر جامعه را دیدم چپی ها وروشنفکران که گاهی از ننه حاجی ته قلعه هم حرکات ورفتار وافکارشان بدتر بود اما به ظا هر یک مدال یک نوار آنهارا مشخص ومتشخص کرده بود . 
گویند که پدر ترا بود فاضل / از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ / حال امروز دیگر کمتر نگاه به پدر تو میکنند مادر که ابدا حضورش منتفی است نگاهشان  به ارقام بانکی توست ! ودرآمدی که داری حال اگر دیو دوسر باشی یا گوژپشت نتردام باشی مهم نیست پول روی همه کمبودهایت را میپوشاند . چه خوب ما معتاد این سکه ها نشدیم ومعتاد بنجلهای بازار تا یک مردک پیراهن  فروش  وپیراهن دوز را به مقام دومین مرد ثروتمند دنیا برسانیم . چه خوب است که پای بر هفت اقلیم داریم .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا 
17/01/2017 میلادی/.

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۵

مامور ومعذور

دوست عزیز !
مدتهاست که نام ونشان تو از دنیای مجازی گم شده ، نمیدانم آیا دردنیای واقعی توانستی خودت را بیابی ؟ شاید هم بسوی اقبالت وآرزوهایت به قاره امریکا رفته ای ، ببخش من سئوالاتم  گاهی غافل کننده میباشند ، وجوابهایم گاهی نومید کننده ، این روزها پر خسته ام ، خسته ترا زتمامی ایام زندگیم ، حال باید به جستجوی کسانی باشم که درتمام عمرم لحظه ای به دردمن نخوردند  وحال دمسازم باشند ودراین فکرم تو درآن سوی زمان موقت چه خواهی کرد ؟ به دنبال کدام اندیشه وکدام آرزو میروی ؟ آن امریکا گم شد تمام شد آنکه روزی سرزمین آرزوها وجای پناهندگان وآمال جوانان بود از میان رفت سر زمینی بوجود آمد با مردانی قویهیکل وچاق که کاری ندارند جز اینکه جلوی تلویزیون لم بدهند آبجو بنوشند وبیس بال تماشا کنند ویا روی موبایلهایشان واسباب بازیهای جدیشان به دنبال سکس مجانی بگردند ، زنان هنوز کار میکنند اما دیگر زن خوب امریکای ویک مادر مودب با پیش بند سفید  نخواهی دید ، همه موها یکدست لبان یک شکل وگونه ها برجسته وگاهی شک داری آیا اینها چند قلو هستند ویا هریک به شهر دیگری ، اگر بتوانی خودت را درمیان انها جا ی دهی وبتوانی خودترا بکشی خیلی هنر کرده ای دردنیای امریکای امروز باید ( مک دونالد) باشی وهمان را هم بخوری با سیب زمینی های مصننوعی .امروز دیگر هیچکس بفکر تو نیست سالهاست که این بازی شوم روی صحنه بوده اما ما هنوز درباور قدیم خود گام بر میداشتیم ودلخوش بودیم که نه یکی با بقیه فرق دارد  همه قرارداهای بهم خورده است وهنمه پیمانها درهم ریخته وزیر پا با خاک یکسان شده است . 
شاید هم هنوز دوربین به دست به دنبال شکاری هستی تا اورا بر زمین بزنی وچاقویترا روی گلویش بگذاری ویا درمزرعه مشغول ذرت جمع کردن برای زمستانت باشی .

بهر روی من توانستم از روی تو بپرم اما تو نتوانستی مرا به درون تور نازک وسوراخ شده که تاریخ مصرفش روباتمام بود بدام بیاندازی ، 
من خیلی میل داشتم پریشان روانی مردمان امروز را به نمایش بگذارم امااقاتم کم است وصفحات اجازه نمیدهند من درذهن خود پیچیده ترین عواطف واحساسات را  پنهان کرده ام وبا نگاهی شاعرانه وپر احساس به مردم این زمانه مینگرم درحالیکه همه سنگ شده اند ، جمادند ، نگاهشان ثابت نیست چشمانشان درون کاسه سرشان میچرخد اما جای ثابتی را پیدا نمیکنند ، میدانم که از لحظه ایکه پای باین دنیا میگذاری هیچکس را پیدا نخواهی کرد که بفکر تو باشد یا ترا حمایت کند  تنها  یی از نور خورشید آزرده شده سر به گریه برمیداری ویا از تاریکیها میترسی سپس به انها عادت میکنی حال خورشیدرا دوست خواهی داشت وچشمانت به تاریکی عادت میکنند به همانگونه که چشمان من عادت کرده اند ونیمه شبها برای رفع تشنگی دردالان تاریک بسوی اشپزخانه میروم ودرزیر نور چراغهای خیابان آب را میبایم ورفع تشنگی میکنم ، نه هیچکس نیست درحساسترین  موقع تشنگی بتو قطره ابی برساند .
تنها مادران هستند که گاهی ممکن است به کمک تو برخیزند واین روزها مادران هم به حساب نمیایند دربعضی اوقات مزاحم هم میشوند . خوب دایه های مهربانی بوده اند ،خوب یا بد کارشان را کرده اند وحال باید بروند !.

میل ندارم ترا بازجویی کنم ویا خوب بشناسم همان روز اول ترا شناختم ، اعتزاف کن که به دنبال کنجکاوی آمدی  وبه دنبال یک محصول طلایی ، حال باید بروی بسوی قاره نو بجایی که محصولات تازه بتو عرضه میکنند از نوع امریکایی آن  من بیش ازان درامریکا بوده ام وزندگی امریکایی را تجربه کرده ام  آنها درزمان جنگ همچو فرشتگان به نجات بشریت میشتابند  !!  اما باید بدانی که آنها فرشته نیستند از ما هم بهتر نیستند تنها پول بیشتری  دارند وباز بیشتر میخواهند   واین است تفاوت بین ما وآنها که کم کم این نوع زندگی را نیز بما تزریق کرده اند وسر زمین من یک کپی مسخره از آن امریکای خیالی شده است یک کاریکاتور همان مردان گنده همان زنان باد کرده با صورتهای عروسکی ..
زنان ما ازحرم ناصرالدین شاهی به قصر رویاها وسپس به زیر عبای ملاها رفتند  واین سرگردانی روحی آنهارا بسوی آن قاره رویایی کشاند آنها یی هم که  درپشت پرده بودند وبا کمال میل درب راگشودند حال از چند روز دیگر آن درب هم بسته خواهد شد ومشتاقان درپشت درخواهند ماندوآنهاییکه دردرونند یا بیرون رانده میشوندویا درهمان جا برای ابد خواهند ماند وبه زدگی موریانه خود ادامه میدهند چرا که قدرت آنرا ندارند ( مکدونالد ) باشند . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین : اسپانیا 
16/01/2017 میلادی/.


یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۵

زمان گم شده

بسا کسا که دراین خاکدان درگذشته 
بسا کسا  که در گردش دوران 
نگون بخت وتیره روز  ، برجای مانده
 بسا کسا که بازیچه دست خویشند  

ساعت  ده صبح است ، دیر بیدارشدم ، میلی به بیدار شدن نداشتم ومیل بخوابیدن بیشتر ، رویاها همجنان طولانی وادامه دار ومن دراین فکر که چه دستی درروزگار سرنوشتهارا میسازد ؟
بقول شاعران دیروزوامروز وفردا ، ضحاکان ماردوش همچنان به تغذیه خویش مشغولند ، وهر بار زنجیر ها  را بر پای گرفتاران محکم تر میکنند ،  دیگر کسی به فریاد دل تو گوش نمیدهد ، فریادی خاموش مانند یک آه ... در سینه گم میشود ، بشر بازیچه دست خویش است وهمیشه یک نفر را میبابد تا اورا گناهکار بنامد وگناهان خویش را نیز بردوش او بگذارد .

من نمیدانم اگر امروز نویسنده ای مانند ( رولان) زنده بود ودوست من بود درباره ام چه مینوشت ؟ وآیا شاهکاری مانند جان شیفته را ببازار میفرستاد ؟ امروز دنیا میان من وهموطنانم تقسیم شده دوقسمت شده ایم خودیها وغریبه ها ومن همیشه غریبه بوده وهستم وخواهم بود چه دروطن چه درخازج از وطن چند صباحی چند نفری پیدا میشوند چند مجیز تاریخ مصرف شده وکهنه را بتو میگویند ومیروند  ، وتو همچنان دربند ایستاده ای قدرت حرکت نداری ، قدرت فرار نداری ، بکجا میروی؟  جایی نیست کسی نیست همه رفته اند درمیان یک کوهستان تنها ایستاده ای فریادت بخودت برمیگردد انعکاس صدای خود توست ، آهای ، کجایید ؟  آیا کسی هست ؟ صدا انعکاس پیدا میکند وبخود تو باز  گشته  به اطرافت مینگری ، چه کسی بود ؟ هیچکس ! ..
چه کسی بود گفت :
تو با من بمان  ترا درجان خواهم فشرد ، وعطش سوزانترا کاهش خواهم داد؟  چه کسی تنها در فکر هماغوشی ونفس گرم من بود ؟ ودرهر نفسش نگاهش به دوردستها ، وچشم به برکه های دوردست ، ومن همه شب درکمین باد سهمگین غضب او  بیدار میماندم .

نه ! این رویاها تما م شدندی نیستند 
 ومن همچنان درانتظار  آن خورشید گرم  زندگی افروز .

چنان در حسرت  پرواز نشسته ام  که سرنوشت خودر را ازاین خاکیان جدا میبینم  ، آنچنان بشوق پرواز دلبسته ام  که عکس خودراگم کرده ام ، در چهار چوب آیینه بر دیوار کچی سفید اطاق تنها یک " پری کوچک"را میبینم که بالهای کوچکش را بهم میساید بخیال  آنکه عقاب است ومیتواند بر فراز قله ها به پرواز درآید ، مانند گذشته ومانند آینده نا پیدا .

رویاهایم طولانی بودند وخسته کننده  هنوز جشمانم لبریز خواب است ، کجا بودم ؟ کجا هستم ؟ وکجا میروم ؟ کسی نمیداند .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " .اسپانیا .
15/01/2017 میلادی /.



شنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۵

رویای تلخ

چشمانرا که باز کردم دیدم دارم گریه میکنم ، 
چه خوابی دیده بودم ؟ جناب ریاست جمهور امریکا که ماموریتش تمام شده با کمک شخص دیگری دختری را دریک تونل کشته بودند ومن شاهد بودم حال مرا میبردند که با مادر آن دختر روبرو شده وبگویم که اینها نبودند !!! درخانه  نجیبه بود م  وداشتم به صورتم رنگ میمالیدم ، چشمانم لبریز از اشک بودند برای شهادت دروغ !!

خستگی شدیدی همه بدنمرا فرا گرفته بود میل نداشتم از تختخوابم برون بیامیم شب گذشته دوعدد بالش خوب خریده بودم نرم وراحت ، نه هیچ میل نداشتم که از زیر لحاف گرم ونرم خود بیرون بخزم ؛ اما میبایست بلند میشدم وهمچنان میگریستم درداخل حمام روبروی آیینه ایستادم وبچشمانم نگاه کردم ،   بلی ، تمام شب را گریسته بودم با چهره ای که بران رنگ زده بودم ....

حال خسته و ناتوان حتی قهوه هم بمن کمکی نکرد . مانند هر روزضبح به دنبال خبرها رفتم چیز تازه ای نبود تنها خبرها جا بجا شده بودند ، هفته آینده مراسم سوگند وفاداری ریاست جمهور جدید بر پا میشود ونقش بانوی اول را دختر ریاست جمهوری بر عهده دارد گویا همسر ایشان چندان تسلطی به زبان انگلیسی وسیاست ندارند درهمان قصر افسانه ای خود درکنار فرزندشان خواهند ماند ودختر ریاست جمهور که از همسر اولش دارد با دامادش درکاخ امورات را میگردانند سخن گو خواهند شد وهمه کاره  وچه بسا این تاج درآینده بر سرایشان بنشیند وریاست جمهوری مشروطه بر پا شود کسی نمیداند فردا چه خواهدشد من خیلی باین  جناب ترامپ امید بسته ام اورا آدم زرنگی میدانم کسیکه توانسته تا باینجا بیاید بقیه راهرا نیز خواهد رفت بخصوص اینکه با برادر بزرگ دوست وصمیمی است وامکان اینکه ( ناگها با تماس دست بیگانه ای به ایست قلبی دچار شود  ) خیلی کم است !!

درنهایت بمن چیزی نخواهد رسید تنها امیداواریم این است که سر زمین من از این جانوران پاک شده وضد عفونی کامل گردد .خوکها به طویله خود برگزدند وگاوها به سلاخ خانه ها والاغها دوباره به بردن بار مشغول شوند مرغان وخروسان هم از اینکه دسته جمعی رویهم میپرند کمی بخود آیند وبفکر ساختن سر زمینشان باشند و ننه قمر وباجیها هم به مسجد بروند یا به کربلا تا استخوان سبک کنند .امیدواریم این است . 

عکسی از جناب ولایتهدی  ایران روی گوگل پلاس بود وشخصی داشت بایشان توصیه ها میکرد ، من توصیه کردم که مانند پدرت به این مردم تکیه مکن اینها همچنان که ترا تا عرش برده اند ناگهان ترا رها میکنند ، ناگهان همه دوباره دچار حمله دست جمعی ایمان شده رو بسوی قبله امام دیگری میکنند باین مردم نمیتوان امید بست امروز  دوستند فردا دشمن هیچکس تا آخر عمرش خودش نیست مانند آفتاب پرست یا بوقلمون رنگ عوض میکنند ،  منافع کجاست ؟ بگذار خودشان به خودشان  بیایند سر زمینی که سردارش  یک بشکه گوه باشد ورهبرش بادست چلاق درموقع نماز میت یک بیلاخ هم به مرده بفرستد که از دید دوربینها مخفی نماند وبه عمد اورا شیخ خطاب کند با یکدست چوبی ، چه توقعی دارید که دختران وزنانشان زیر حجاب اجباری در تختخواب سه نفره نخوابند واینرا بعنوان یک شاهکار در معرض نمایش عموم نگذارند .  توییت نکنند ودر فیس بوکها باین شاهکار افتخار ننمایند ؟ از غرب  وتکنو لوژی آن تنها همین را را فرا گرفته اند سکس وسکس وسکس ولباس ولباس وکیف .وکفش وپارتی وعلف ومواد .

من نماد پاک خود پروردگار هستم  زمانی  که مشروب مینوشم تنها گریه میکنم حتما دلم برای آن زن پاک طینت میسوزد که با مشروب خودش را گم کرده است ، من دروغ را نمیشناسم ، ریا کاری را بلد نیستم ونمیوانم کسی را فریب بدهم من این زن را بینهایت دوست دارم ومیل ندارم که آلوده شود او نماد خود توست .

هزاران بار فریب خوردم ، وهزاران بار در مکر وریای دیگران نزدیک به غرق شدن بودم اما نجات یافتم ، نه میل ندارم اورا ازدست بدهم تا امروز باهم خوب بوده ایم ومایلم تا روز آخر همین باقی بمانم برایم مهم نیست دیگران  چه قضاوتی درباره ام میکنند ویا چگونه مرا میبیند من خیلی ها را نمیبینم ، ازکنارشان رد میشوم اما آنهارا نمیبینم ونمیشناسم .خاک من بدینگونه سرشته شده است . 

در کشتزاری بزرگ مکان داشتم ، ودر سایه درختان مینشستم ، 
از آنجا به دورترین قله ها مینگریستم که متعلق بمن وما بودند
غروب که فرا میرسید  بدون طنین هیچ آهنگی
 خورشید پنهان میشد وغم مرا فرا میگرفت 

اندوهی بیکران که تا فردا خورشید  را ئخواهم دید
همه دل خوشیهایم  گم میشدند 
گویی دستی به عمد برنماد آیین مقدس من 
پرده کشیده است 

من با سرشتم زیستم وهمه چیز را احساس کردم 
حتی بوی ریارا احساس میکنم ، بوی دروغ را

من همه یادبودهای خودرا بخشیدم ، تنها یادداشتهایم 
وصیت منند که آنهارا امضا ء میکنم  وسپس واگذارشان مینمایم 

امروز خسته ام ، خیلی خسته ام از بار عشقها وسپس دوریهاو....دو روییها !
میان وزوز مگسان وزنبوران  نا سازگار 
 بین تاریکییها وروشناییها راه میروم 
وبه هنگامیکه خستگی برمن چیره میشود 
آنگاه به گریه مینشینم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .
14/01/2017 میلادی  

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۹۵

سرزمین بزرگ

سر زمین بزرگ ، مردان وزنان بزرگ میخواهد ، 
سر زمین بزرگ آرمان بزرگ میخواهد ،
سر زمینهای پست وحقیر مردمان حقیرتر درمیان آن میلولند وخودرا باد میکنند مانند یک بادکنک وسپس درمیان زمین وهوا میترکند .
آنهاییکه دربیرون نشسته اند غم وطن ندارند وپس از سی سال واندی دیگر فراموش کرده اند که خانه شان کجاست وکوچه شا ن چه نام داشت ویا عده ای مرده اند یا از فشار روحی ودرد ویا رنج وگرسنگی ویا نا امیدی.

بی بی سکینه هر روز از اقیانوس سنگهای بزرگی را در شهر وساحل ( استون هدج) روی هم سوار یکند تا تاریخ بسازد ودر مملکت ما هرروز تاریخ را ویرانتز میکنند ورو به سوی صحرای عربستان دارند ، 

سر زمین بزرگ احتیاج به نویسنگان وشاعران ونوابغ بزرگ دارد که متاسفانه در مملکت ما تنها چیزی که وجود ندارد همین سه چهره است درعوض ( پول) وشکمهای گرسنه خودنمایی میکنند .

روسیه  مرهون همان نویسمدگانی است که یا در بیغوله ها زیستند ویا در کنار اعیان واشراف وهمه چیز را دیدند وشنیدند وبصورت قصه نوشتند وبه دست مردم دادند ، در سرزمین ما دستور میدهند که دانشگاه را مسجد کنید ومدارس را یکی یکی از بین میبرند ویا تعطیل میکنند به عناوین مختلف پدر ومادرها آنقدر درگیر مشگلات هستند که فراموش میکنند بچه ها را به درس و مدرسه تشویق نمایند درعوض آنها را به دست تجاوز گران میسپارند تا ( ملا) شوند ومیدانند که ملاهها  روزی  میتوانند از خر سواری به بنزسواری برسند با تحمیق کردن مردم ، مردم باید بی سواد باشند سرگرمیهای دیگری برایشان انجام میدهند نمایش اعدام درون ورزشگاههای ورزشی  !! .

آنهاییکه بیرون هستند کازینوهارا بیشتر دوست دارند ومعاملات  املاکی که دردست بی بی سکینه است  بی بی هم میداند چگونه ازاین حماقتها بهره برداری کند با کمک برادر بزرگ  ، خاور میانه بین آنها تقسیم شده امریکا  سهمی ندارد حتی نتوانست تا افغانستان پای بگذارد وآنجا را آباد سازد مردانش را افغانها کشتند ویا به اسیری گرفتند .

برادر بزرگ اما با صبر وحوصله بچه ها ی حرامزاده اش را تربیت کرد وحال ارباب شده  برایشان از قصه های ( الکساندر پوشکین ) گفت واز عشقهای آنا کارنینا البته من منکر نبوغ این نویسندگان نیستم  آنها درهمه نوشته هایشان اصالترا حفظ کرده اند  وبخود نمایی نپرداخته اند  آنها بکمک نجات اندیشه  ونجابت فکری رفتند  وروشنایی را بر تاریکیها مسلط ساختند  تعصبهای بیجارا از میان برداشتند با هم یگانه بودند انسان دوستی ونیکخواهی  در نوشته  هایشان بر زور وظلم  وبردگی  حاکم است  وخودکامان  در پیشگاه داوری آنها محکوم میشوند  از این روی است که تمام مردم دنیا به این نوع آثار ارج گذاشته و آنهارا محترم میشمارند .
فرانسه مردتن بزرگی مانند ویکتورهوگو را پروراند یا آندره ژید ویا الکساندردوما وسایرین .

همین حقیر سراپا تقصیر با چند کلمه که سر هم کرده وگاهی در لابلای ان بعضی راستی هارا بر ملا میسازم هزارن نفر برمن میتازند چرا که به شعور بالای آنها!!! توهین شده چیزی را که آنها انتخاب کرده اند درست است نه آنچه که حقیقت دارد .

مردمی ندید بدید گرسنه پا برهنه ناگهان دچار انقلاب شدند حال پا برهنگان پاپوشهای گرانقیمت دارند وآنهییکه دستشان میرسید خودرا کنار کشیدند ، تنها با جت خصوصی از این سوی دنیا به آن سوی دنیا واز این نمایشگاه مد به آن یکی سر میزنند باجشانرا هم مرتب میپردازند وحقوقشانرا نیز دریافت میکنند بپاس خدمتی که به( ارباب ) کردند . مداله وجایزه هم میگیرند ، سرمایه شان دست نخورده مانده  در کارخانه ای عطرسازی ، دراملاک ، ودرشرابسازی .....

خیلی باید زحمت کشید تا چشمان کوررا بینا کرد ، خیلی باید از خود گذشتگی بخرج داد تا ملتی که بخواب خوش خرگوشی رفته بیدار نمود ، فعلا در نئشه رهبری حال میکنند فردا چه میشود بدرک ، مهم نیست ، نماز جمعه مهمتر است تا خودی بنمایانیم وعرق را درپستو سر بکشیم ، درعین حال چهار تا پنج پاسپورت خریداری شده را درون جیبهایمان پنهان داریم تا بموقع فلنگرا ببندیم این است نماد فکری یک ایرانی اصیل. 
وزنان مادران مان :
عزاداری رادوست دارد ، گریه کردنرا دوست دارد ، عاشق این است که حلوا بپزد وخرما پخش کند . عاشقق ضریح طلایی است که آنرا ببوسد مراد بطلبد ، ازیک استخوان پوسیده وخاک شده چند هزار ساله اما هویت خودشرا دوست ندارد ، 

بپذیر این چند برگ پاره را ، این مجموعه رنگا رنگرا 
 نیمی خندان ونیمی گریان 
دوراز هر تصنع  وآمیخته  با رنج ودردنهان
ثمره غفلت خودرا ببین 
من ، درساعات فراغت ، دربیخوابی 
الهاماتمرا  که جزیی از سالهای زندگیم بودند ،
برایت مینویسم ، سالهای از یاد رفته را نیز
نظاره های یاس آلوده را  وپریدن عقل را 
واشکهایی که درتنهایی بر دامنم ریخته شدند
وسینه سوزیهایم 
بپذیر این چند برگ واین چند خط را
بپذیر دوست من . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . "لب پرچین"  اسپانیا .
13/01/2016 میلادی /.

مرگ یک قاتل

دو سروده از ”میم سحر” شاعر مقیم فرانسه خواندم ویک مطلب مفصل از یک نویستده دیگر در باره مرگ یک قاتل حرفه ای که کسب کارش مرگ بود آنهم از نوع زنجیره ای  کسب وکارش دزدی بود آنهم متعلق به یتیمان و بینوایان وبیکسان با آن چهره کریه و سیصد وسی و چهار هزار بدرقه کننده داشت !!!!! قیافه خانواده اش  هرکدام در کراهت نمادی هستند  حال عدهای که از نعمات  او بهره مند شده ند اورا امیر. کبیر میخوانند بیچاره امیر کبیر شاید پاکترین و بزرگترین انسانی بود که ما در تاریخ بیرحم خود داریم  حال این فسیل  کوسه را باو تشبیه کرده اند  زهی تاسف از این ملت بیشعور وخود پسند .
تاریخ ما از این جنایکا ران بسیار داشته است  شوره زاری لبریز از خار مغیلان وسمی وکشنده که در لابلای آن شاید بتوان گفت چند گیاه دارویی دیده شده که آنها هم زیر پای قاطران  زمانه  له شده واز بین رفته اند .
مردان وزنان ورویهمرفته  انسانهای شریفی داشتیم که سعی میکردند از خون نا پاک اجدایشان خودرا رها سازند ورها ساختند اما عده ای درهمان خون غرق شدند اینهمه شاعر  نکته گو ولطیفه پرداز تنها در فرهنگ ایرانی دیده میشود :
اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد  است 
تربیت نا اهل را چون گردگان برگنبد است 

دیگر امروز نمیتوان به هیچ کس اعتماد کرد مردان خوب وزنان استخواندار ما از بین رفتند نسلی پاکیزه طاهر ونسبتا با شعور بالا حال مشتی رجاله آدمکش قاتل بیرحم معتاد وحیواناتی که نمیدانی از کدام قبیله بر خاسته اند بر سر زمین پر برکت ما حاکمند  سر زمینها دیگری هم از نوع کوسه ما داشتتد اما  زمانی فرا رسید که احساس کردند باید در حفظ اراضی سر زمینشان بکوشند وجلو بروند اما ملت ما متشکل از اقوام وقبیله های مختلف تنها یک راه را میشناسد  بکش ویا کشته شو ، بخور ویا خورده شو ،  نه جانم عزیزم یک پاتصد سالی کار دارد تا این ایران ایران شود همان بهتر که ویران شود تا جایگاه مارها  وعقرب های جراروکوسه ها ومارمولک های ریش دار باشد . نه ! هنوز کار داریم حال مرتب عکس شاه بانو را به دست چاپ دهیم اورا  مادر ملت میخوانیم بی آنکه بدانیم نیمی از ویرانی ومرگ پادشاه ما به دست او واطرافیانش بود . او یک مدل ومانکن روز بود عقده های گلو گیرش سر باز کرده بود  شاه میمیرد پسر دایی بر جایش مینشیتد ومن همچنان جولان میدهم . شاه ما مرد بی پدر شدیم واو همچنان میتازد وهنوز مدل مجلات زرد وقرمزی است که باید در سلمانیها آنهارا دید ویا سر توالت متاسفم  حقیقت را باید گفت ونوشت من ترسی ندارم زندگیم تمام شده  متعلق به ان زمان وعاشق پادشاه مهربانم بوده وهستم زیر عکس او میخوابم او پدر ما بود وشه زاده واقعی ما شهناز است که اصالت شاهی او اصالت واقعی را دارامیباشد بقول ننه جانم این لباسهارا تن یک تکه هیزم  نیم سوز هم بکنند زیبا میشود اما هیزم تنها یک تکه چوب است به چوب خشک نمیتوان اعتماد داشت وتکیه کرد قبول کنید  که بدبختی امروز ما به دست این زن بود بیچاره ماری آنتوانت بد نام شد وسرش زیر گیوتین رفت . دنیا جای همین جانوران است . پایان غمنامه نیمه شب من . ثریا