سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۵

پدرت چه کاره بود؟

آقایی نوشته بودند :
هر چه درخارج میمانم ومهاجر هستم بیشتر ایرانی میشوم ویا میشویم ! 

بهتر بوداین را تنها از زبان اول شخص مفرد بیان میفرمودند وجمع نمیبستند ، چرا که من هرچه درخارح میمانم بیشتر از ایرانی بودنم دور میشوم وبیشتر بیزار گویی حال از یک کره نا مریی به میان مردمی ناشناس افتاده ام وباید تا آخر عتمر زیر هر بدبختی که هست خودم را نگاه دارم سالم وسلامت با قامت راست نه منحنی عمود بر زمین ، حال دلیل آنرا بیان میکنم ، بدبختانه یا خوشبختانه دو نسل را پشت سر گذاشته ام وحال ناظر تولد نسل سوم وچه بسا چهارم هم باشم ؟! درگذشته بین آدمهای مختلفی ازاقشار متفاوت زیسته ام از روشنفکر دست اول تا تاجر واشرافزاده وپس مانده های حرم قاجار وکارمند وقاچاچی که به ظاهر (آقا)  بودند ! از شاعر  تا نویسنده ، از حاجی تا امام ! از سینماچی تا آرتیست ، سرنوشت یک یک  را جلویم به نمایش گذاشته بود .

در گذشته برای بوجود آوردن وتشکیل یک ارتش نیاز به انسان داشتند بنا براین دراطراف دهات ویتیم خانه هاومیان اقشار بینوا ودست به دهان میگشتند وپسران را به سربازی میبردند وآنهاییکه شور وشر ونیاز به شهرت داشتند درجه میداندند ناگهان یک ستوان اول یا دژبان ومامور کنار مرزها درجه سرهنگی میگرفت وسپس تیمسار وسرتیپی را هم خانواده اش باو اهدا میکردند چه فرقی دارد لباس همان لباس است تنها چند ستاره کم وزیاد میشود !! ویا برای پلیس ونظیمه وشهرداری عده ای را استخدام میکردند ، دیگر دراینجا باید خدا به داد ما  کسانی میرسید که هیچ یک از این تیمسارها وسرتیپها ونظامیانرا نداشتیم ویا بابجانمان تاجر نبود وغیره وذالک .وآخرین دوره کسانی بودن که پز ( ساواک) را میدادند ، یعنی ترس وخوب !! وهمه خودرا به ریاست محترم ساواک وهمسرش نزدیک میساختند ، باج میدادند واز بانکها وام میگرفتند وما همچنان درجای خود به تماشا ایستاده بودیم وبه این گروه مینگریستیم که ببینم تا کجا پیش میروند ، نگو داشتند تقب عقب میرفتنئد بی آنکه  چاهرا پشت سرشا ن ببینند وشد آنچه که نباید بشود .
در سالهای آخر دبیرستان روزی یک بخشنامه بین بچه های مدرسه پخش شد که : بنویسید پدرتان چکاره است ؟ .... درست زمانیکه پدر من از ولایت برای دیدن من آمد وحال دربیمارسنان بین مرگ وزندگی دست وپا میزد سرطان ریه جان اورا قبضه کرده بود بعلاوه از مادر جدا شده بود وما درخانه مرد دیگری زندگی میکردیم ! 

نگاهی به بخشنامه انداختم سپس گفتم :
جنایتی از این بالاتر نیست وآنرا پاره کردم وبه دورانداختم وخودم روی پله ای نشستم تا بتوام به راحتی گریه کنم ، همه اطرافمرا گرفته بودند دختران ارتشی مامانی دست دردست هم با نگاهی ترحم آمیز بمن مینگریستند وآنکه باباجانش تاجر بود به دیگری میگفت " پدر ندارد ، سومی میگفت چرا دارد من خودم دیدم ، چهارمی میگفت نه بابا او داییش است ، پنجمی میگفت نه او شوهر ننه اش هست ومن همچنان سرم پایین بود خوشبختانه خانم ناظم مدرسه همسایه ما بود فورا آمد بچه هارا متفرق کرد ومرا به دفتر مدرسه بدر هق هق گریه امانم را بریده بود وتنها بیاد پیکر نحیف پدرم بودم که روی تختخواب بیمارستان تنها افتاده وچشم به راه دخترانش بود !پدر من خیلی جوان بود سی وشش سال داشت که فوت کرد کاری نداشت تنها کارش این بود که سازش را دربغل بگیرد وگوشه اطاق بنشیند وآتچه را که از ( مرحوم روح اله خان خالقی ) که همسایه ما بودند فرا گرفته بود تمرین نماید ومادرم دراطاق دیگر دعای اجنه میخواند وبه در ودیوار فوت میکرد درحالیکه خودش نتیحه یک زن زرتشتی بود!

آن روزها تمام شدند ، بسن ازدواج رسیده بودم نه ، هیچکس را قبول نداشتم باید میرفتم دانشگاه ورشته مهندسی آرشیتکت را میخواندم ومیشدم اولین زن آرشیتکت ایران !!! همه آرزوها برباد رفت .مانند آرزوهای دیگران !

در سر کلاس درس ادبیات دکتر حمیدی شیرازی با قیافه تلخ واندوهی که درچشمانش میدیدم اما اورا دوست داشتم چرا که میدانستم او هم همفکر منست در عشقی شکست خورده عشق به یک دختر ( سرهنگ) که ازدواج با یک معلم ناچیز !!! ب را شایسته خانواده محترم نمیدانست !باید میشد همسر پسر امام جمعه !! خواهرش بما درس خانه داری میداد ، این دو انسان بزرگوار هنوز نقششان درون سینه من زنده است .کتابهیا زیادی را بچا پ رساند اشعار زیادیرا سرود استاد دانشگاه شد وناگهان چپی های وروشنفکران از راه رسیدند ویک لات کت وکلفت اورا به دار کشید با اشعار هجو خود وقصه پریان ( شاملو) کتابهای دکتر مهدی حمیدی شیرازی  وترجمه هایش درکتابخانه ها خاک میخوردند اما کاغذ پاره های جناب شاملو دست به دست مانند برگ زر میگشت ، این فرهنگ نوپای ما بود .
سپس نوبت رسید به با زماندگان اعمه اطهار ودختران امامان وسیده ها ، از کنار آنها مانند  سگ فرار میکردم بوی آنها مانند سم مرا میکشت ، اما سرنوشت مرا بخانه یکی از همین تجار وامامزاده ها وشاهزاده ها فرستاد  درون یک کاسه مخلوط  تلخ وترش وگفت بخور تا میتوانی !!!!
در میان تمام این انسانهایی که با آنها برخورد کردم یکی نادر نادرپور بود ، یکی شادروان علی دشتی بود وسومی رهی معیری وجناب داود پیرنیا وخانوده محترمشان وچند نفر دیگر که نام بردن از آنها دراینجا  جایز نیست . همه قشر جامعه را دیدم چپی ها وروشنفکران که گاهی از ننه حاجی ته قلعه هم حرکات ورفتار وافکارشان بدتر بود اما به ظا هر یک مدال یک نوار آنهارا مشخص ومتشخص کرده بود . 
گویند که پدر ترا بود فاضل / از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ / حال امروز دیگر کمتر نگاه به پدر تو میکنند مادر که ابدا حضورش منتفی است نگاهشان  به ارقام بانکی توست ! ودرآمدی که داری حال اگر دیو دوسر باشی یا گوژپشت نتردام باشی مهم نیست پول روی همه کمبودهایت را میپوشاند . چه خوب ما معتاد این سکه ها نشدیم ومعتاد بنجلهای بازار تا یک مردک پیراهن  فروش  وپیراهن دوز را به مقام دومین مرد ثروتمند دنیا برسانیم . چه خوب است که پای بر هفت اقلیم داریم .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا 
17/01/2017 میلادی/.