دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۵

مریم خانم !

 خاک بسرم ، خیال کردم شما سالهاست که  به دنبال شاهزاداه وارباب وسردا روامام زمان خود رفته اید ، ببخشید من چون کمتر اخبار مربوط به ایرانرا میخوانم یعینی به دستم نمیرسد این است که پاک از مرحله به دورم وامروز اظهارات شمارا درباره آن کوسه بزرگ که سرانجام تسلیم مرگ شد مرا ودار باین نوشتار کرد .

شما هنوز درفکر این هستید که تاج بر سر بگذارید بگمانم دیگر فسیل شده اید ولایتعهدی هم که از خود ندارید  شاید از دیگران باشد ، بئبختی ما ایرانیا این است کعه همیشه به دست فسیلان ماقبل تاریخ اداره شده است ، اگر آن نوجوان بر تخت نشست باز فسیلان وکفتارهای آزموده دست دشتهای دور اورا پرواز دادند ودوباره برگشتیم وخاکستر نشین شدیم حال اگر کشوری بنام ایران برجای ماند شما میخواهید ریاست جمهوری را داشته باشید با ارتش زوار دررفته وفسیلها ویا هنوز روی تخم های خود خوابیده اید تا نوزدادهای جدیدیرا بعنوان ارتش نوین  به دنیا عرضه فرمائید دراینراه تنها نیستید هنوز فسیلانی که یک پایشان لب گور و|پاپی دیگران دردامن شماست درکنارتان حضور دارند واگر ایران بدبخت فلک زده تکه تکه شد لابد کردستان یا آذربایجان بشما میرسد > هرچه باشد از ( قجراتیان )  هستید باید به ریشه خود برسید واز آنجا دوباره جان بگیرید . 

نکته دوم " اگر قرار باشد شما با لچک  برما وزنان ما حکومت کنید ، خوب اینهاهستند وحد اقل میگذارند بجای لچک سرخ وسبز وابی وسیاه یک شال شانل روی سرمان بیاندازیم !

واگر قرار باشد لباس متحدالشکل بپوشیم ، خوب حالا هم پوشیده ایم منتها کمی بالای زانو هاست ومادرمان هنوز زیر عبای سیاه یا درگونی ها پنهانند .

بیچاره ایران ، بدبخت ایران ، تنها یک ایران کامیاب شد آنهم با دزدی اموال من نامش ایران بود وفامیلش-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------کامیاب !-
خوب هم ولایتی ما رفت با آئهمه کبکبه ودبدبه وثروت وزمین وباغ وصادرات واردات  الان درون یک تخته چو.بی با بک پرده سیاه درانتظار خاک است .
شهوت بد چیزی است شهوت مال ، شهوت شهرت وشهوت چیزهای دیگر خداوند متعال این یکی را درکنار همه چیزها ازمن گرفته تنها یک تکه ولخته خون درون سینه ام گذاشته که آنهم برای دیگران میظپد نه بیشتر .
حال یکی از مهرها بیرون شد به عمد یا غیر عمد سن وسالی داشت ماشاءاله خوش خوراک هم بود من هم ولایتیهای خودمرا خوب میشناسم .از هر  جهت خوشگذرانند . 
برادر همسر ایشان محضر داشت ومن روزی برای دادن وکالت به شخصی که بهترا است نام انسان روی آن نگذارم به محضر ایشان رفتم ایشان از تنظیم وکالت نامه خودداری فرمودند خدا خیرشان بدهد هرچه باشد همولایتی بود ند. 

بهر روی مریم خانم ، امیدوارم من دراین دنیا نباشم تا پیروزی شمارا ببینم برایم سخت سنگین است خیلی سنگین است ومیدانم هوا داران وطرفداران شما با پولهای شما درهمه جا مشغول جابچایی بعضی چیزها هستند ....... بهتر  است اینجارا درز بگیرم .
اما هیچ میلی ندارم نه شما ونه سردارتان ونه هیچ یک از شما پایان بخاک سر زمین من برسد و آنگاه باور میکنم که سر زمینم دچار آفت شده است . وخواهد مرد .ث
پایان /ثریا ایرانمنش / اسپانیا / نهم ژانویه 2017 میلادی .

از اکبرو تا آیت ال......

ایوای ، اکبرو هم رفت ؟
هرچه باشه هم ولایتی بود !! حال باید بره اون دنیا به بهشتی جواب پس بده .
تازه دلخوش کرده بودیم بریم پیش اکبرو وبگوییم آقا حجت الله وآیت العضما وغیره وذالک ، اگر میشود لطف بفریمایید آن باغچه کوچک پسته ننه مارا بمابدهید اون باغ  ممر درآمد او بود ! بیچاره از غضه دقمرگ شد .

بهر روی یک چرخ چهارچرخه دررفت حال دولت جمهوری روی سه پایه ایستاده مهم نیست ! رفقا !!! هوایش را دارند .
میلی نداشتم وارد جو سیاست بشوم اما این یکی همولایتی بود وخوب هم هرکاری میلش کشید کرد بخصوص زمانیکه برادر محترمش ریاست قوه قضائیه ولایت را داشت هرچه وهرکه سر راهش بود از یبین برد .خوب دلخوشی از  قوم " شیخی ها "نداشت منم ندارم ! اما هنوز چشمم به دنبال اون پسته های صورتی رنگ خوشه ای است که ننه جانم آنهارا  بو میداد وبه مغازه شیرینی فروشی فرد میفروخت !
چه کسی فکر میکرد باینجا برسیم ؟ 
در سفری که با چند نفر از دوستانمان به اروپا داشتیم  روزی میهمان آقای " خزانه" که ریاست بیمارستان خزانه در جنوب شهررا داشت بودیم ،  بعد از ظهر مارا به مسجد شهر هامبورگ برد که ریاست وتولیت آنجارا بهشتی بر عهده داشت ، بدون چادر بدون حجاب با همان لباسهایی که پوشیده بودیم چند زن وچند مرد به مسجد رفتیم ! آقای بهشتی مردی خوش قیافه بلند بالابا عبا وعمامه سیاه حسابی چشم همه زنان را گرفته بود ومن باخودم فکر کردم حیف نیست تو با این رعنایی وزیبایی خودترا اسیر این لباس کرده ای ؟ 
ما که نمی دانستیم، اما اقای خزانه میدانست !
حال اکبرو ویا حجت الاسلام والمسلمین وآیت ونمونه ذات خداوند به سرای باقی شتافت  و درآنجا باید به رفیقش همه جزییاترا بگوید  که چرا هفتاد ودوتن ناگهان شوت شدند رو به هوا ؟ 
سه روز عزای عمومی اعلام شد ه! 
وجالب آنکه نام همه بچه هایش نیز از آنسوی آبهاست  ، هرچه باشد با کمک آنها توانست از گوشه زندان بیرون بیاید .... بما چه مربوط است .

بیخوابی بسرم زد وبیاد آن ایام افتادم .
حال باید دید سرنوشت این گاری شکسته با سه چرخ به کجا میرسد . البته بمن چیزی نخواهد رسید بمن هم مربوط نخواهد شد خوشبختانه پاسپورت مضاعف هم ندارم تنها یک شناسنامه ویک پاسپورت دارم تا بدانم هنوز انسانم وزنده ام .
بلی ننه جان ، اکبرو هم رفت .ایست قلبی مد روز است همه قلبشان میایستد !!

بیخوابی بسرم زد ، وبفکر این دنیا بودم که برای ما دارد تمام میشود وکودکان ونوه های ما هم مانند ما به دنیای آینده خو خواهند گرفت به همانگونه که دیگر دختری با عروسک بازی نمیکند وموبایل میخواهد وپسری با روروئک بازی نمیکند بازی های دیگری را میطلبد وما قدیمیها هنوز درخم کوچه پس کوچه های خاطراتمان گم شده ایم ، وارزوی قصه های مادر بزرگ را دردل میپرورانیم .ث
ثریا ایرانمنش " ب پرچین "
09/01/2017 میلادی /.
ساعت  04/12 دقیقه صبح !

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۵

سرمای زمستان

بقول ننه جانم سرما نزاکت بر نمیدارد .

رفتم درون گنجه ، چشمم افتاد به آن ژاکت پشمی دستباف از پشم مرینوس ،  به به ، بهتراز این نمیشود آنرا پوشیدم آستینهایش برایم بلند بودند وخوب دکمه هایش نیز ( مردانه ) از طرف چپ بسته میشد ، مهم نیست ، الان بخاری پوشیده ام ،دما ی هوا به ئه دزجه رسیده است ، کانال یکی از کولرها ها خراب است تنها با بخاری برقی باید اطاقهارا گرم کرد ، مهم نیست اینهم میگذرد ....
فعلا این ژ اکت گویی مرا دربغل فشرده وگرم کرده است  .

در آن  دره سبز  آفتابی ، 
که سایه بردریاچه افتاده بود 
من فریاد یک مرغابی را میشنیدم 
 که پر میگشاید بسوی من 

در انتهای گلویش ، گلوی تشنه اش
سردابی سیاه را دیدم 
سرداب سیاه سینه پر کینه اش را
دل را ، دل خفته را  صدا کرد م

سرداب سینه او پرخون بود 
ومیل داشت راهی به گنج بیابد 
 پس . سیل اشک را رها کردم
ودل را صدا کردم ،دلی که داشت میمرد
انرا به هزار حیله خام کردم 

 گاهی که سر ما تا این حد مرا آزار میدهد بفکر کسانی هستم که درخیابانها حتی بالا پوشی هم ندارند ، چرا بفکر آنها هستم ؟ چرا بی دردان  نیستم چرا به  بالاترها که  درکنار اتش شومینه با فندق های برشته وکنیاک گرم نشسته اند ؟  نمی اندیشم چزا ؟ راستی چرا ؟ ...

شومینه امرا باشمع های رنگی پر کرده م وزمانیکه انهارا روشن میکنم هزاران شعله بر طاق مینشیند . این روزها  دیگر میلی به شب ندارم ، از شب میترسم ، ازخوابدن وحشت دارم واز تختخوابم که روزی بمن آرامش میداد فراری هستم ، ث

آسمان ، بستری افکنده بر خاکستر  ابر 
 آتش ماه دراین  بستر سرد افتاده است 
دل خونین مرا بستر  غم خوابگه است 
خال سرخی  است که برگونه زرد افتاده ست 

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 08/01/2015 میلادی 





حصار قرون

زمانیکه برایم مینویسید "
اول هفته شما بخیر دچار سر درگرمی میشوم برای من  آخر هفته است  آخرهفته ای پر سر وصدا گاهی غمگین زمانی شادی آفرین .
این روزها هرگاه که از جلوی پست آفیس قدیمی رد میشوم دلم میگیرد  ، دلم برای صندوق پستی ام تنگ شده است ، هر دوروز یکبار سری به آن میزدم درونش لبریز از مجله ، کتاب وروزنامه بود ،  مجلات پرباری که  امروز صاحبان آنها از دنیا رفته اند و بجایش رنگین کمان نامه چا پ میشود ، نویسندگان بزرگی هرچند در سنین بالا بودند اما خوش مینوشتند ترا تا ابرها میبردند  حال بیشتر ناشران ، نویسندگان از دنیا رفته اند ودل ما به چند عکس فتو شاپ شد ه روی یک صفحه الکترونیکی با کلی تعارفات  خوش است  ! ...
آه از شعر من خوشش آمده ویا از شعر شاعری که برایش ناشناس است ، غمم این است که دیگر صاحبدلی نیست  واهل حالی نیست  ، درآن زمان نادر پور آخرین کتابش را بچاپ رساند " زمین وزمان" فورا به دستم رسید آنرا مانند کتاب مقدس حفظ کردم  چون دیگر کسی به پای او نخواهد رسید  حال امروز همه چیز روی آب  است اظهار محبت ویا زهر عقده ها  بشیوه " مجتهدانه"
نا امیدی را بیشتر میکنند ، هرروز حلقه ها تنگتر میشوند خط ما کمر نگ تر شده گاهی باید با یک ذره بین بر پیشانی کلماترا یافت وتصحیح کرد ،  " گوگل " اما مرتب مشغول ترتیب دادن کلمات است  !!!!اما خطوط عربی پررنگتر ودرشت تر وسایر خطوط نیز ....

شب گذشته شب بدی را داشتم ، قلبم داشت جابه جا میشد وبقول مرحوم فریدون مشیری از جایش کنده شده بجای دیگری میرفت ،  بیدار شدم دست بردم تا چراغ را روشن کنم نگهان کلید کنتر افتاد ، کورمال کور ما ل خودرا به اشپزخانه تاریک رساندم ودست بردم کبریتی را بیابم وشمعی روشن کردم بسوی جعبه کنتر برق رفتم ؛ ا.وف صدها کلید روببالا همه یکرنگ وسیاه سرانجام آخرین کلید را زدم .... ماشین پرستار من ونگهدارم ! مرتب فریاد میکشید برق نیست . خوب نیست که نیست با تو چکار کنم ،  برق روشن شد ماشین لعنتی خاموش .
پتورا برداشتم وبطرف اطاق نشیمن همانجایی که هرشب میروم رفتم ونشستم به تماشا ی کارتن میکی ماوس جدید نه قدیم ولیوانی آب وبخواب رفتم ساعت حدود پنج صیح بود   .
هیچکس خبر دار نشد خودم بودم وتاریکی 

حال اینهارا برای چی مینویسم برای آن مینویسم که هرروز حصار زندگی ما تنگتر میشود هرروز تنها تر میشویم ومن هنوز درانتظار شهباز خود نشسته ام تا ار قله های بلند عشق پرواز کند ومرا باخود به دشتهای سر سبز وپر طراوت ببرد خسته ام از بوی گند پای خوک نمک سود شده وغذاهای فریزشده ومانده سر زمنیهای دیگر که باینجا فرستاده میشوند تا انبارهایشانرا خالی کنند ویا آنهارا ریسایکل کرده بشکل  دیگری بما بخورانند . 

من بر آنم که هیچ نویسنده ای  جاودان نخواهد شد مگر آنکه نویسنده وشاعر نسل  وزمان خود باشد .امروز همه از دیروز حرف میزنند وحسرت دیروز را میخورند ودیروزیها حسرت پریروز را همه عمر ما به حسرت گذشته ها میگذرد بی آنکه بفهمیم درچه حالی هستیم وآینده چه خواهد شد ؟ 

جهانی باقی خواهد ماند ونقشی از روزگار  ،ونوشتارها من امروز مانند دیگران میل ندارم خودرا نویسنده بدانم وبشیوه آنها بنویسم من زمان حال را نقاشی میکنم گذشته را باهمه کثافت آن به دور ریختم واز یاد آوریش حالم بهم میخورد انسانهای دیروزی همه فنا شده اند  من درزمان خود راه میروم در مکان امروز ودر همین حال زبان ومحتوای وشعر را ازیکدیگر جدا نمیدانم  وجدا نمیکنم  میل دارم هرچه را که احساس میکنم درهمین زمان بنویسم  درزبان رایج امروزی خود  نه دعوی آنرا دارم که شاعرم ونه نویسنده  من درروزگار نسلی پر آشوب زیستم نسلی بی درد وامروز تازه درد را احساس میکند مانند کسیکه تیری به پهلو یش خورده همچنان میدود هنوز داغ است پس از مدتی خون ریزی جای تیررا میبابد  امروز نسلی بوجود آمده که ناگهان میان خود وگذشته اش  فاصله ای  بزرگ احساس میکند  وامروز احساس میکند که که زندگیش  از گذشته جدا شده  وشیوه زیستنش دگر گون شده است  تغییر بزرگ در اجتماع ی ما روی داد نسلی که درپانزده سالگی همسر میگرفت ناگهان درسی سالگی هنوز مجرد بود حال دوباره برگشته  یا اورا برگرداده اند به همان زمان وهمان قرون وهمان حصار بی آنکه متوجه تغیر وتحول زندگی باشد تنها یک کپی برداری شده است  تنها یک پرانتز باز وبسته شد .
مانند عکسهایی که مرتب از روی هم کپی میشوند ودر هوا به پرواز درمیایند .امروز دیگر کسی بفکر تحصیل وکسب درآمد از امکانات خود نیست یاچشم به دست پدر دوخته ویا گرسنه است ویا باید دردکانی شاگردی کند .

امروز صحنه ای روی یکی از کانالهادیدم که نمیدانستم بخندم یا بگریم نسل جوان بین چهارده تا بیست در لباس سفید دریک کارخانه گوشت نمک سوده با یک لنگ بزرگ خوک داشت طرز بسته بند ی را فرا میگرفت ویا به خوک دانی رفته خوکهایی را که باید به قتلگاه بفرستد شناسایی کند درست مرا بیاد شاگردان ودانشجویان دانشکده پزشکی آن زمان انداخت ! 

این یکی از نمونه ها ست  از این نمونه ها بسیار است چگونه خانه هارا تمیز کنیم ، چگونه هتل هارا وچگونه . رقص وآواز وآشپزی نیز یکی از دروسی است که لازمه  آن یاد گرفتن است !! ......

هرچه هست نوعی بردگی مدرن است دیگر از درس ومدرسه خبری نیست چرا که میدانند از تحصیل علم بجایی نمیرسند بعلاوه خرج دانشگاه ومدرسه بقدری بالا رفته که بیشتر مردم قید درس خواندنرا زده اند  ودرخانه هایشان مشغول فرا گرفتن از حضرت استادی گوگل میباشند  دنیای تکنو لوژی وهوش های مصنوعی جای آدمهارا گرفته است به ناچار نوکر خوکها میشوند . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
08/01/2016 میلادی 
اسپانیا 

اضافه : ایکاش جناب حضرت واستادی » گوگل» دست از تصحیح کردن این خطوط میکشید !!!  

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۵

رنگین کمان

ا
 چه عالمی داشت ، کف ها وشنهای ساحل   چه عالمی داشت امواج سهمگینی  که مارا به ساحل امن خودمان پرتاب میکرد  حال رو به مرداب میرویم ، دیگراز پارچه و پیراهن های نرم وحریر خبری نیست  از ان مخملمهای خوش رنگ  که خواب وبیداریش عوض میشد ،  اثری نیست ، روشنایی گم شد .

امروز داشتم به " آرم"  سر در اداره امنیت واطلاعات  ( ایران) نگاه میکرم  یک چشم در بین هشت مثلت  زاویه ها از هم  جدا در میان چشم کره زمین ویک خط صاف  رو به  پایین !  این علامت را درجاهای دیگری هم دیده بودم واخیرا بر پیشانیشان مهر میزنند شیطان پرستان .

قوس وقزه ما  رنگین کمان ما ، رو بفناست  ، چه کسی مارا نجات خواهد دا د ؟ ما طفلان گرسنه وسرگردان را وماسه ی ریخته شده از سنگها وصخره های  سنگین  را ، چه کسی جا بجا خواهد کرد ؟  آنچهرا که بخیال خود ساخته بودیم ؟1.

اسلامیون؟ شیطان پرستان ویا از سیاره دیگری موجودی نامریی حضور خواهد یافت با جلبکهای که از دهانش جاری است مانند هشت پا راه میرود ؟ چه کسی ناجی ما خواهد بود ؟ ناجی را که رومیان با کمک یهودیان بر صلیب کشیدندوحال تولدش را جشن میگیرند ومرگش  ، را چون مرده او دیگر خطری ندارد بصورت یک افسانه شیرین همه جا درحال حاضر دکان باز کرده است .
اما درآتیه چی ؟ .

آیا غبار مرا دریا خواهد شست  ؟ دریا خواهد دانست که غم چه رنگی دارد ؟ آیا دوباره ستاره ها درمیان چشمانم خواهند نشست ؟  
من به پارسایی خود خو گرفته ام ،  دیگر اسیر وسوسه آفتاب نمیشوم وفریب  خورشید دروغین را نخواهم خورد  ، رودخانه ام تهی وخالی شده  تنها ریگها وسنگ پاره ها بجای مانده اند ، خورده هوشیاری دارم وکمی جرئت ،  دیگر به شب نمیاندیشم  که درمن رسوب کند .

 نمیدانم گناه چیست وکفر گویی کدام است  آنکه به ته چاه امید بسته دیوانه ای بیش نیست ، نام کسی بر دلم نقش بسته که پاک شدنی نیست او خاتم وجودم را گران خرید وبقیه را پیش کش او خواهم نمود قبل از آنکه اسیر ستاره یک چشم شوم .

در شهری ناشناخته گروهی گرد هم جمع شده اند با پولها وطلاهای  انباشته در زیر زمین وحال میل دارند همه کره زمین را وـآدمهارا بخود اختصاص بدهند ، رهبری کنند ، آنها اربا ب شوند بقیه رعیت  زیر یک دین ویک رهبری ویک نوع زندگی  ، آخ که چه غم انگیز است  تو به هر طرف که نگاه  کنی دیوارهای گوشتی را ببینی  ، ستارگان خاموش میشوند درختان خشک وزمین نابود شده روی یک سر زمین مصنوعی پلاستیکی با گلهای پلاستکی وآدمهای پلاستیکی ، قلبها  ومغز ها درون شیشه ها وویترین ها به نمایش گذاشته خواهند شد ، دیگر  آوازی برنخواهد خواست  سازها همه خاموش میشوند  .شعرها همه نابود میشوند  ، مغزهارا قبلا خواهند شست  با کمک نوکرانشان وشکنجه گرانشان اما من خود بخود مانند یک آهن سرخ اول آتش میگیرم وسپس ذوب میشوم  ابدا نقاب آنهارا برچهره نخواهم گذاشت .

مرغابیان وحشی فریا دمیزنند  ،  پس کو آن ستاره ؟  ومن تنها بخودم مینگرم .
دیوارهای سر زمین مرا شکافتند  اول آشنایی بود سپس دشمنی  امروز همه نقاب ترس بر چهره گذاشته اند  ودر سکوت مانند رباط راه میروند و....این اولین ازمایش بود !
 و.... من این حروف چنان نوشتم که غیر نداند / تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تودانی ......حافظ .
همه درانتظارند . پایان 

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۹۵

روزششم !



داستانها در پیله تنیده  در میان نخ های ضخیم  هنوز بیدارند ، وهرسال نمایشاتی ترتیب میابد  امروز روز ششم  روز هدیه شاهان به نوزاد تازه تولد یافته وبه در متن ادیان گروهی روز نام گذاری اوست . بهر رو کاسبی رو به افزون وبالاست ....

دراین روز کسی کیسه ای نان خشک یا غذا به درخانه دیگری که فقیر است نمیبرد این کار غیر قانونی است ! دراین روز کیک هایی بزرگ گرد که وسط آن یک ناج کاغذی گذاشته ات با مقدار زیادی کف بعنوان خامه خریداری شده وهرسال هم قیمت آن بالاتر میرود واگر امروز صبح کسی نتواند درخانه اش این کیک را با صبحانه وقهوه بخورد ..... نمیدانم گناه است یا غیر قانونی 

وامروز عده ای هدیه به دست دوباره راه خانه هارا درپیش گرفته اند !وآنهاییکه کمی انسان ترند سر به پرورشگاهها ویا خانه سالمندان ویا بیمارستانها میزنند . عمرشان طولانی .

ومن شب گذشته هرچه مرده بود به دیدارم آمد آنهم مرده های گرسنه وبیدرد و خود فروش ! نیمه شب احساس کردم تب دارم  آب مزه تلخی میداد  برخاستم ونشستم و بفکر کسی بودم که سالهاست از او بیخبرم لابد او هم مرده است . بی نهایت حسود بود ودروغگو  .
امروز در این فکرم اگر این حسادت که مانند زهر افعی همه رگ وپی انسانرا مسموم میکند درجان ما نبود چقدر خوشبخت بودیم  حال همه در خیال خود به دیگری که وجود ندارد حسودی میکنیم  وهمه آنجهرا که دردل داریم درخلوت برزبان جاری میسازیم .

ومن به حیرت از دل بی آرزوی خویشم ، هیچگاه نتوانستم به کسی حسادت بورزم در دلم همیشه این گل شگفته بود که اگر او بیشتر ازتو دارد لابد لیاقتش را دارد ودرحفظ نگهدارییش میکوشد . سپس آرام میشوم  .

هیچگاه به مال ودارایی وزیبایی و توانایی کسی حسادت نکردم تنها اندوهی که دردلم بیدار میشد این بود که ایکاش منهم میتوانستم مانند او مثلا چیزی را کشف کنم ویا بسازم ویا تحصیلاتم بالاتر بود وبیشتر میدانستم .

این شوق هم دردرلم گم شد  دیگر نهال تازه ای نرویید تا من به آبیاری آن بنشینم ، نه امیدی دارم ونه به امید دلبسته م ونه خیالی دارم روزهارا  به شب میرسانم وگذشته را ازصافی میگذرانم آشغالهایرا بیرون میریزم وخوبهایش را نگاه میدارم وآنهارا نسخوار میکنم ، آنگاه درته دلم یک شادی ، یک خوشحالی پدید میاید .

در واقع انسانهای همسن وسال من مرده اند ، ما مرده هایی بیش نیستیم که تنها نفس میکشیم وخون دررگهایمان جریان دارد گاهی هم این خون یخ میبنند  وباید زیر تابش آفتاب سوزان وروزهای گرم  بر پاره سنگی بنشینیم تا یخ آن باز شود . 

امید ؟ نه ، خیال ؟ نه  هیچکدام معجزه ؟ ابدا !  ما سایه های کهنه دیروز وپوسیده های امروز  تنها خودارا مانند یک صبح درخشان میاراییم یک  "صبح دروغین " درونمان کوره داغ  حادثه ها که رویهم تلنمبار شده است آشوب  بپا میکنند ، ما همان قربانیان وغرق شدگانیم که از بیم مرگ ونیش عقرب به افعی پناه آورده ایم .

نه ! دیگر بفکر افتاب داغ  وروزهای گرم ودلنشین نیستم ، بفکر پایان دنیا نشسته ام ، بفکر این پاره سنگی که از کوره مادر جدا شده ودر میان زمین وهوا معلق به دور خود میچرخد سرانجام مانند یک ستاره خاموش دیگر بگوشه ای میافتد وما چگونه بابازیچه های خود سرگرمیم ، با اداهای خود ، با دین ومبارزات خود بی آنکه اول بخود بپردازیم میخواهیم دیگری را بسازیم ، چگونه ؟ با چه معیار وملاتی ؟ .
بهر روی امروز هیچ شاهی برای این نوزاد دیروز هدیه ای نخواهد آورد ، آن کیک گرد  سوراخ دارهنوز درون یخچال مانده ونمیدانم با آنهمه کف درون آن چکار کنم . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
06/01/2017 میلادی /.
اسپانیا .