یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۵

سرمای زمستان

بقول ننه جانم سرما نزاکت بر نمیدارد .

رفتم درون گنجه ، چشمم افتاد به آن ژاکت پشمی دستباف از پشم مرینوس ،  به به ، بهتراز این نمیشود آنرا پوشیدم آستینهایش برایم بلند بودند وخوب دکمه هایش نیز ( مردانه ) از طرف چپ بسته میشد ، مهم نیست ، الان بخاری پوشیده ام ،دما ی هوا به ئه دزجه رسیده است ، کانال یکی از کولرها ها خراب است تنها با بخاری برقی باید اطاقهارا گرم کرد ، مهم نیست اینهم میگذرد ....
فعلا این ژ اکت گویی مرا دربغل فشرده وگرم کرده است  .

در آن  دره سبز  آفتابی ، 
که سایه بردریاچه افتاده بود 
من فریاد یک مرغابی را میشنیدم 
 که پر میگشاید بسوی من 

در انتهای گلویش ، گلوی تشنه اش
سردابی سیاه را دیدم 
سرداب سیاه سینه پر کینه اش را
دل را ، دل خفته را  صدا کرد م

سرداب سینه او پرخون بود 
ومیل داشت راهی به گنج بیابد 
 پس . سیل اشک را رها کردم
ودل را صدا کردم ،دلی که داشت میمرد
انرا به هزار حیله خام کردم 

 گاهی که سر ما تا این حد مرا آزار میدهد بفکر کسانی هستم که درخیابانها حتی بالا پوشی هم ندارند ، چرا بفکر آنها هستم ؟ چرا بی دردان  نیستم چرا به  بالاترها که  درکنار اتش شومینه با فندق های برشته وکنیاک گرم نشسته اند ؟  نمی اندیشم چزا ؟ راستی چرا ؟ ...

شومینه امرا باشمع های رنگی پر کرده م وزمانیکه انهارا روشن میکنم هزاران شعله بر طاق مینشیند . این روزها  دیگر میلی به شب ندارم ، از شب میترسم ، ازخوابدن وحشت دارم واز تختخوابم که روزی بمن آرامش میداد فراری هستم ، ث

آسمان ، بستری افکنده بر خاکستر  ابر 
 آتش ماه دراین  بستر سرد افتاده است 
دل خونین مرا بستر  غم خوابگه است 
خال سرخی  است که برگونه زرد افتاده ست 

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 08/01/2015 میلادی