داستانها در پیله تنیده در میان نخ های ضخیم هنوز بیدارند ، وهرسال نمایشاتی ترتیب میابد امروز روز ششم روز هدیه شاهان به نوزاد تازه تولد یافته وبه در متن ادیان گروهی روز نام گذاری اوست . بهر رو کاسبی رو به افزون وبالاست ....
دراین روز کسی کیسه ای نان خشک یا غذا به درخانه دیگری که فقیر است نمیبرد این کار غیر قانونی است ! دراین روز کیک هایی بزرگ گرد که وسط آن یک ناج کاغذی گذاشته ات با مقدار زیادی کف بعنوان خامه خریداری شده وهرسال هم قیمت آن بالاتر میرود واگر امروز صبح کسی نتواند درخانه اش این کیک را با صبحانه وقهوه بخورد ..... نمیدانم گناه است یا غیر قانونی
وامروز عده ای هدیه به دست دوباره راه خانه هارا درپیش گرفته اند !وآنهاییکه کمی انسان ترند سر به پرورشگاهها ویا خانه سالمندان ویا بیمارستانها میزنند . عمرشان طولانی .
ومن شب گذشته هرچه مرده بود به دیدارم آمد آنهم مرده های گرسنه وبیدرد و خود فروش ! نیمه شب احساس کردم تب دارم آب مزه تلخی میداد برخاستم ونشستم و بفکر کسی بودم که سالهاست از او بیخبرم لابد او هم مرده است . بی نهایت حسود بود ودروغگو .
امروز در این فکرم اگر این حسادت که مانند زهر افعی همه رگ وپی انسانرا مسموم میکند درجان ما نبود چقدر خوشبخت بودیم حال همه در خیال خود به دیگری که وجود ندارد حسودی میکنیم وهمه آنجهرا که دردل داریم درخلوت برزبان جاری میسازیم .
ومن به حیرت از دل بی آرزوی خویشم ، هیچگاه نتوانستم به کسی حسادت بورزم در دلم همیشه این گل شگفته بود که اگر او بیشتر ازتو دارد لابد لیاقتش را دارد ودرحفظ نگهدارییش میکوشد . سپس آرام میشوم .
هیچگاه به مال ودارایی وزیبایی و توانایی کسی حسادت نکردم تنها اندوهی که دردلم بیدار میشد این بود که ایکاش منهم میتوانستم مانند او مثلا چیزی را کشف کنم ویا بسازم ویا تحصیلاتم بالاتر بود وبیشتر میدانستم .
این شوق هم دردرلم گم شد دیگر نهال تازه ای نرویید تا من به آبیاری آن بنشینم ، نه امیدی دارم ونه به امید دلبسته م ونه خیالی دارم روزهارا به شب میرسانم وگذشته را ازصافی میگذرانم آشغالهایرا بیرون میریزم وخوبهایش را نگاه میدارم وآنهارا نسخوار میکنم ، آنگاه درته دلم یک شادی ، یک خوشحالی پدید میاید .
در واقع انسانهای همسن وسال من مرده اند ، ما مرده هایی بیش نیستیم که تنها نفس میکشیم وخون دررگهایمان جریان دارد گاهی هم این خون یخ میبنند وباید زیر تابش آفتاب سوزان وروزهای گرم بر پاره سنگی بنشینیم تا یخ آن باز شود .
امید ؟ نه ، خیال ؟ نه هیچکدام معجزه ؟ ابدا ! ما سایه های کهنه دیروز وپوسیده های امروز تنها خودارا مانند یک صبح درخشان میاراییم یک "صبح دروغین " درونمان کوره داغ حادثه ها که رویهم تلنمبار شده است آشوب بپا میکنند ، ما همان قربانیان وغرق شدگانیم که از بیم مرگ ونیش عقرب به افعی پناه آورده ایم .
نه ! دیگر بفکر افتاب داغ وروزهای گرم ودلنشین نیستم ، بفکر پایان دنیا نشسته ام ، بفکر این پاره سنگی که از کوره مادر جدا شده ودر میان زمین وهوا معلق به دور خود میچرخد سرانجام مانند یک ستاره خاموش دیگر بگوشه ای میافتد وما چگونه بابازیچه های خود سرگرمیم ، با اداهای خود ، با دین ومبارزات خود بی آنکه اول بخود بپردازیم میخواهیم دیگری را بسازیم ، چگونه ؟ با چه معیار وملاتی ؟ .
بهر روی امروز هیچ شاهی برای این نوزاد دیروز هدیه ای نخواهد آورد ، آن کیک گرد سوراخ دارهنوز درون یخچال مانده ونمیدانم با آنهمه کف درون آن چکار کنم . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
06/01/2017 میلادی /.
اسپانیا .