چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۵

خواب دوشین

دل نوشته های امروز !

در انتهای گلوی تشنه ام  ، جستم 
برکه سیاه سینه اورا به دل 
 که خسته و نا امید بود 
صدا کردم 
وبا وسپردم !
-----
 امروز انگشتریم را که سنش قریب به پنجاه وپنج سال میرسد خوب جلا دادم ، درهیچ زمانی این انگشتر از من جدا نشد یک حلقه پهن طلایی که روی آن خط های موازی بهم چسپیده است ، امروز دیگر در انگشت دست چپ جا ی نمیگیرد  به ناچار بر انگشت کوچک دست راستم آنرا نشاندم .
این انگشتر سر گذشتی دارد ، نه مردی بمن آنرا بعنوان نامزدی اهدا  کرد ونه بعنوان هدیه ونه میراث پدریم بود ، بلکه با اولین حقوقم بطور اقساط آنرا خریدم ! در آن زمان تازه دوره دبیرستانرا تمام کرده وکاری جدید یافته بودم با حقوق ماهی دویست تومان   من عادت ندارم پشت ویترین ها بایستم ویا بقول امروزی ها  [ویندو شاپیینگ] کنم  اگر چیزی را لازم داشته باشم مستقیم میروم میخرم وبرمیگردم از خیابان  گردی هم بیزارم ، اما این یکی استثنا ء بود ، مجبور بودم هر روز از خیابان استانبول قدیم ردشوم ومدتی پشت ویترین میایستادم واورا مینگریستم ، جواهر فروشی بزرگی بود برای مردانه ساعت وانگشتر مردانه ! از نوع مارکهای بالا ، که بیشتر سفرا ، وزار ومدیران آنها را میخریدند وبر دستهایشان میشناندن نام این مغازه " گالو" بود واین انگشتر نمونه را روی یک سینی نقره وروی یک شیشه با زنجیر در ویترین آویزان کرده بود ، ساخت دست بود  . هر روز به تماشای او میایستادم ونمیدانستم قیمت آن چند است  تا اینکه روزی صاحب مغازه متوجه من شد وبیرون آمد وگفت :
میتوانم خدمتی برایتان بکتم ؟ 
سرخ شدم ، گفتم نه ! اما ، میخواستم قیمت این انگشتری را بدانم .در جوابم گفت برای نامزدتان میخواهید ؟ 
گفتم نه ! برای خودم ، 
گفت میدانید که این انگشتر مردانه است ، 
گفتم بلی میدانم قیمتش چئند است ؟ 
گفت سیصد وپنجاه تومان ! 
گفتم میتوانم آنرا از شما قسطی بخرم ؟ من کارمندم ومیتوانم برایتان " سفته بیاورم " ، کمی بفکر فرو رفت وگفت تشریف بیاورید به درون مغازه .
رفتم نگاهی به دستهای لاغر وانگشنان استخوانیم  انداخت ، انگشتر را از پشت شیشه بیرون کشید ، نه به هیچ انگشت من نمیخورد گفتم میتوانید آنرا برایم کوچکتر کنید مثلا برای این انگشت ! 
گفت اینجا که جای حلقه نامزدی است  ! گفتم من نامزد ندارم وهیچگاه هم خیال ندارم با کسی عروسی کنم !!! 
کوچکترین حلقه  اندازه را به انگشت من کرد ، باز بزرگ بود ، دست درون کیفم کردم بیست تومان ودیعه گذاشتم وقرار شد ماهی پنجاه تومان باو بدهم .بدون رسید از مغازه بیرون آمدم وفردا انگشتر پشت ویترین نبود ، آه از نهادم برآمد ، به درون مغازه  رفتم وگفتم ... با ملایمت بلند شد جعبه را کشید گفت برایتان کوچکش کردم ! آه .....اگر دنیارا درآن ساعت بمن میدادند اینهمه خوشبخت نبودم .
اول ماه پنجاه تومان  برایش بردم ، جعبه مخملی انگشتر را به دست من داد وگفت مبارک است ! 
گفتم هنوز خیلی مانده  ، گفت " بشما بیشترا زچشمانم اعتماد دارم . انگشتر را به انگشتم کردم گویی با خدا پیوند عشق وازدواج بسته ام ، گرمای مطبوعی به پیکرم راه یافت تمام شب آنرا مینگریستم ومیبوسیدم ، آه ای انگشتری زیبا ، بسوی من آمدی؟!
بقیه پول را بطور اقساط دادم وسپس راهی آبادان وشرکت نفت شدم برای دیدن دوره پرستاری اما سرنوشت چیز دیگری بود .
نامزدی کردم ، انگشتر دردستم بود عروسی کردم هیچ جواهری نتوانست  جای این اگشتری را بگیرد وهنوز آنرا دارم واین تنها یادگاردوران خوش جوانی من است . هیچ قدرتی نتوانست آنرا از دست من بیرون بکشد امروز آنرا جلا دادم وبیاد چهره مهربان صاحب مغازه ( گالو ) افتادم که تا چه اندازه بزرگوار بود .

همسرم در بستر مرگ بود ، جواهراتمرا به  لندن بردم به مغازه جواهری مظفری ، بمن گفت شب آنهارا بگذار تا فردا با شریکم صحبت کنم وارزش آنهارا بشما بگویم ده سکه ده پهلوی بود هشت زنجیر طلا بود یک انگشتری با نگین سفیر یادگار مادرم بود ویک انگشتر فیروزه با برلیان هدیه مادرم بود ، یک مدال برلیان که وسط آن الله بود ویادگار همسرم بود برای تولدم و فردا خبر رسید که همسرم فوت کرد ه ؛بسرعت خودم رابه جواهری رساندم ، بابت سکه ها سه هزار پوند بمن داد وبقیه را درون  کیسه ریخت ومن بسرعت به اسپانیا برگشتم تا جنازه همسرم را بخاک بسپارم ، هفته هاگذشت ، کیسه را باز کردم بیشتر نگین ها  جای خودرا به شیشه داده بودندومعلوم بود ، الله برلیان جای خودش را به یک الله فلزی داده بود واز همه بدتر ساعت امگای مرا کارخانه اش را عتوض کرده ویک دستگاه جدید درآن نهاده بود اگر کمی دیر میرسیدم بند طلای آنرا نیز عوض میکرد ، کیسه همچنان درون یک گنجه افتاده نیمی را که دزدان  آشنای انجا بردند و......

 نیم دیگررا جواهرر فروش  معروف لندن ..
واین بود فرق مردانگی مردان گذشته وامروز ما .
پایان  
ثریا ایرانمش / اسپانیا / چهار شنبه .



دنیای تاریک

شو میهمانم  تا بسازم  ، از خوشه های پروین  شرابی
بنشین به خوانم  تا بر آرم  از سفره قرص آفتابی 

آن در که بستم من به هر عشق
شاید که بگشایی توبر عشق دیگر
در کار دل مشگل توان دید ، زیباتراز فتح بابی   " سیمین "

 چشمانمرا که باز کردم واخباررا که دیدم اولین صفحه مربوط بود به نوشته ای در روزنامه مشهور (گاردین) متعلق به بی بی سکینه ، که نوشته بود :
با آمدن دونالد ترامپ ، دنیا رو به تاریکی میرود ، صفحه را بستم و باخودم گفتم آیا دیگر از این تاریکتر هم هست ؟ لابد تارییکیها بعدی دارند حال ما دربعد دوم هستیم وسپس به بعد سوم ودست آخر خاکستری برباد خواهیم شد .
نانها که روز به روز کوچکتر بد مزه تر میشوند وبرای آنکه مردم از کمبود آن نترسند در سه لابی زرورق میپیچند  کم کم نانهای گرد بزرگ  بشکل توب تنیس درآمده اند ونانهای بریده را هم نباید در زمره ( نان ) گذاشت ، سبزیجات را درون قابلمه میریزید لبریز پس از مدتی جوشیدن یک کاسه آب سبز تحویلت میدهند ، مرغ را درون ماهیتابه میاندازی  پس از مدتی ماهیتابه لبریزآب میشود ، میوه همه بوی گند کودهای شیمیایی مسموم را میدهد ، مهم نیست  ازکجا خریده ای همه ازیک انبار خالی میشوند .

در جمهموری فدرال امریکا که از شاهنشاهی خسته شده بودند وبه جمهوری رای دادند گویا ریاست جمهوریی هم تبدیل به ریاست مشروطه شده جرج اول رفت پسرش بجای او نشست پسر اول رفت پسر دوم آمد بی عرضه بود کاری از پیش نبرد کلینتونها  آمدند اگر آنها هم پسری میداشتند صددرصد پسر به میدان می آمد خوب بانوی اول کاخ جلو آمد وحال [اف بی آی] هم از اینهمه بکش بکش ها خسته شد گفت سر نخرا میدهم دست رییس !! هرچه باشد او بهترترما میداند ! حال من نمیدانم چرا باید تغییر ریاست جمهوری امریکا روی همه دنیا تاثیر داشته باشد ؟ معلوم است غذایمان ، نانمان ، آبمان دست آنهاست همین جناب ترامپ صاحب یک کارخانه بزرگ ومعدن آب است !  
دوباره خوابیدم ، درون یک هواپیمای بزرگ بودیم  ، ایستگاه به ایستگاه نگاه میداشت ، مردم پیاده میشدند ودرن یک کیسه رفته مانند توپ به خانه هایشان که یک اطاقک میان زمین وهوا آویزان بود میرفتند ، من مرتب میپرسیدم پس کی ما میرسیم ؟ اوف .
چه خوب بیدار شدم ، پرده هارا کشیدم ، خانه تازه تمیز شده بوی گل ، تابش نور آفتاب وسپس سفره کوچک صبحانه ، باید همینرا هم قد ر دانست مهم نیست نان خشک را درون چای خیس میکنم بهتر از نانها بریده ویا گرد وقلمبه سفت است ویا آن نانهای هندی را که میتوان با پنیر خورد ! 
آه ، سالهای سال است  که دلم برای یک لقمه نان وپنیر ویک چای خوب تنگ شده است . البته شاید تنها من این دلتنگی را داشته باشم اینجا بعضی از رفقا صبح خاویار با قهوه ونان برشته وکره میخورند ! بعضی ها از آن طرف آب نانهای مخصوص را دست دسته میخرند وفریز میکنند برای نوش جان کردن ، ما مجبوریم مانند خود این دهاتیها  همین کثافتهارا بخوریم ودم نزنیم ودر انتظار بعد سوم ئاریکی دنیا باشیم .
آن روزها که برای تعطیلات به  این سر زمین وجزیره های اطرافش میرفتیم ابدا برایمان این چیزها مهم نبودند ، هتلهای پنج ستاره لوکس ، وآفتاب داغ وکوههای بلند  ما تنها فکرمان گردش بود گرفتن آفتاب وخرید وسپس دوباره برمیگشتیم به ( خانه ) خود ، تنها رنگ پوستمان قهوه ای شده بود وکلی سوغاتی برای دوستان در انبانمان داشتیم مشروبات عالی ، صابون ، ولباسهای شیک رومیزی های کار دست وشیرینی جات .....
امروز همه اینها  به درون انبارها خزیده ، درعوض بازارهای دست دوم فروشی رونق یافته بمدد ( سرکار خانم بی بی ) .او کم کم از صخره ( جبل الاطارق) خودش را کشید جلو آهسته آهسته دریا را خشک کرد وخانه ساخت ومردمش ا بعنوان توریست باینسو فرستاد زیر دریاییاش سالهاست زیر آب ها ی مدیترانه خوابیده است کشتی هایش مرتب درحال رفت وآمد  میباشند ، کم کم یک شهر مرزی را نیز صاحب خواهد شد ودر اینسو  هنوز مردم سر گرم رقصیدن فلامینکو ودست وپای کوبیدن وخواندن آوازها ی دردآور قرون گذشته اند ، بزرگانشان اما با اربابشان در رفت وآمد وخرید فروش املاکند مهم نیست فعلا تمام معاملات املاک این سر زمین دردست بی بی است .
بیاد دارم  ،  روزی که ما عازم این سر زمین شدیم از دشمنی درلباس دوست خداحافظی میکردیم  وگفتیم شما هم به آنجا بیایید ارزانی است وآفتاب داغ بر پیکرمان مینشیند ،  در جواب گفت :
نوکر ، بهتر  است همیشه درکنار ارباب بماند !!! وماند ما خانه هایمانرا  از دست دادیم او وخانواده اش صاحب چندین خانه شدند آنهم در ر یچموند !!!.
 پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا . 16/11/2016 میلادی/.

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۵

برایم ننویس

یاد تو همیشه دردل وجانم مانده ، 
از خودم  میترسم ، از یاد تو میترسم 
گاه به گاه صدای ترا مینشنوم
نگاهت را میبینم 
وخنده ات را که همیشه  با لبان نیمه باز
 دنیاو کائنات را به تمسخر میگرفتی 
برایم ننویس 
میترسم  از آنچه را که بنویسی ومن نتوانم بخوانم 
از " یادداشتها  اکتبر سال 89

واین از دفترچه روزانه بود که  برای مادر مینوشتم ، یکشنبه گذشته درمیان این فیلمهای سوئدی نروژی کیلویی که این روزها  کانالهارا پر کرده است ، ناگهان چهره اورا دیدم با همان چشمان بگود نشسته فیروزه ای ، موهای طلایی که در پشت سرش بسته  بود وهمان خنده ، ناگهان  از جای برخاستم ، ممکن است در دنیا دو نفر دردو سر زمین مختلف واز دو نژاد مختلف اینهمه شبیه یکدیگر باشند ؟ .
بی اختیار بسوی دستشویی رفتم وگریه را سر دادم . این آخرین چهره او بود که من دیده بودم حال درتصویرتلویزیون  جلوی چشمانم زنده شده بود .
گاه گاهی دخترم میگوید :
چرا از مادرجان وزیبایی او به ما چیزی نرسید ؟ سکوت میکنم ، گویا در این وسط باز من مقصرم ! حال امروز این چند برگ از آن سالها رو ی میزم نشسته است .

آه مادرجان ، این عقاب نگون بخت  همه پر وبالش سوخت  ودر کویر بلا نشست  ترا راند همهرا راند تا چند جوجه را که بیدست وپا واز سرمای زمانه میلرزدند زیر بال خود گرم نگاه دارد ، حال درکنار کرکسان  که درانتظار لاشه ام نشسته اند بسر میبرم .
بخود میلرزم  مانند ماه در زلال اب اما این آب هم گل آلود  است ، تنم از سر مای درون میلرزد  وبه جهنمی میاندیشم که درآن پر وبالم سوخت حال دراین فکرم که آن جهنم یک شعله اش به نسیم این بهشت میارزید .

دیگر نه عقابم ، نه کبوتر ، یک پرنده بی نام ونشان  در شن های کنار ساحل  نگاه تشنه ام پی دیگری به دنبال کسی میگرددکه با من آشنا باشد ، دلم را تنها به نور ماه خوش کرده ام  که گاهی درغبار افق  او  نیز پنهان است .

دیگر تو نیستی تا سرم را روی زانوانت بگذارم وبپرسم چرا؟ مرا از زادنم  چه سود ؟  نه توونه  هیچکس نیست  دیگر نمیتوان به آغوش کسی پناه برد  همه آغوشها ماتم زده اند  هیچ آغوشی پستانهایش پاک نیست ، چشمه نور نیست ، همه چیز آسیب پذیر شده است همه چیز یکبار مصرف دارد ، حتی عشق مصرفش تنهایکبار است ! 

یاد تو با من است  ، وآن یاد را همچو جامی لبریز از آب خنک دریک تابستان داغ مینوشم  وچشمانم بر برکه های دور است . پایان 
ثریا ایرنمنش " لب پرچین "
اسپانیا . 15/11/2016 میلادی /.


دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۵

سرو آزاده

شب گذشته ما ه به  اوج بزرگی خود رسیده بود وامشب هم  گویا این خونمایی ادامه دارد ومن با آن دوربین کوچک نتوانستم ماه به آن بزرگی ر درونش جای بدهم ! این بزرگی واقتدار با نم و  دما ی زیادی را به همراه  اورد ه بود نیم شب از  درد  دست طرف چپ بیدار شدم ، دردی که سابقه نداشت ،  بلند شدم وآهسته بخودم کفتم :
نترس ، شاید نم هواست ویا شاید زیادی روی میل کاموا خم شده ای تازه مگر سکته کنی اتفاق مهمی نمیافتد ، نه چیزی از این دنیا کم میشود ونه کسی متوجه خواهد شد .مدتی روی کاناپه نشستم یک آب داغ نوشیدم ، ونشستم در انتظار ، درد تا پشتم ادامه داشت بافتنی را جمع کردم ودراز کشیدم , نه بهتر  است به تخنخواب خودم برگردم ودراین فکر بودم دردنیایی زندگی میکنیم که انسانها از هم گریزانند ،  عمرشان میگذرد نه   بخود میاندیشند ونه به دیگری  آنسان اصولا گریز پاست  یا همه چیز را قبول میکند و یا هیچ چیز را وباورنکرده چیزی را نمیپذیرید  یا همهرا دوست دارد !  یا هیچکس را  وهیچ چیز را ، همه مردند ،  یا باید همچو کودکی  ساده دل وخوش باور بود  ویا مانند فرتوتی شکاک زندگی کرد .
برایمان بسیار تاسف بار است که اگر نتوانیم  این دونوع تفاوترا  در زندگی کنونی که هرروز بچشم میبینیم  درک کنیم  یا دودرک کاملا متفاوت .
درک بعضی  از آدمها وروحشان  خیلی کم امکان پذیر است ،  کمتر نور زندگی را  در مسیر راهشان میبابند  وبعضی اوقات احتیاج به یک میکروسپ دارند تا همچنان که ماه را درآسمان بزرگتر میبینند  درمسیر راهشان نیز باید بیابند .
بنا براین باید از دل خود مدد بگیریم .
 تابلتم  روشن کردم ، عجیب بود ، چند سایت آوازهای بختیاری درآن بود ، گل گیسو ، ونوای چوپان ، چهار عدد از آنها راگوش کردم ، احسا س نمودم  حالم بهتر است ، آوازهای اصیل جلوی چادرهای سیاه با گوسفندان ونی چوپان به همراه سازی کوچک رقص زنان با لباسهای رنگا رنگ  همه چشمانشان سبز بود  مردان با لباسای محلی میرقصیدند ، دردرا فراموش کردم برگشتم به زمان گذشته ، به زمانیکه پاهایمرا درا بسرد سر رودخانه میشستم ، به زمانیکه ........ بهتر است فراموش کنم ، ستاره  ای زده وبرق آن خاموش شد /
انسان امروز سر گشته است ،  عمررا میگذراند  نه میاندیشذ  ونه فکر ثابتی دارد  برای او غیر ممکن است  که فقط به یک نفطه ویک شخص ویک ملیت ویک طبیعت متعلق باشد . سر گردان است .من آداب وعاداتی را که درزندگی  ساده این قشر از جامعه  حکمفرما است  ومنهم در میان آن  کشتزارها  وبه آن ها خو گرفته بودم  درمن یکنوع تقوی وپاکدامنی  خانوادگی  وحجب  وکم  رویی  شدید ذاتی   بودجود آورد ومرا از برخورد با دنیای خارج وسنگهایی که بسویم پرتا ب میشدند وحقیقت زندگی  وواقعی امروز دور نگاه داشت  برای همین مرتب تنه میخوردم ! واز خودم میپرسیدم این مردم چگونه اند ؟
با  بیتی از شعر رهی این نوشترا خاتمه میدهم ومیروم بسراع چرندیات خود م .
ای سرو پای دربند ، به آزادگی خویش مناز 
آ زاده  منم که ازهمه جهان بریده ام 
---------

برایت نوشتم :
 در یک خط  آنچهرا که میخوستم بگویم 
تو ننویس 
من دراین ماتمکده  ، بی تو  وبا توهستم 
تانبستان زیبایی بدون تو گذشت 
اینک پاییز زیباتر فرا رسیده 
من  پاییز را دوست میدارم ، لیک ، 
قلبم شکسته ودرها بسته اند .
پابان 
 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
14/11/2016میلادی /.
اسپانیا .

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۵

گل یاس

یاسها را به نخ میکشم با سوزن باریک
ساعتی بعد  گل ها میدمند  بهم 
وان گلوبند یاس را برگردنم  میپیچم 

آن بوی خوش عطر یاس  با حریر سفیدش ، خیال آفرین است
باد ایام دیرینه  که یاسها  رابر سر او میریختم 
و او از بو وعطریاس بیزار بود 
------
شبانه ، دربها بسته آیینه ها ایستاده ، چراغها همه روشن ، به آیننه مینگرم ، من کیستم ؟ 
کجایم ؟ از خوابی هولناک بیدار شدم ، اینجا کجاست ؟ چرا اینهمه تنهایم ، بقیه کجایند ؟  از صدایی بیدار شده ام ، 
آه مانند هرشب   سطلهای زباله ها راخالی میکنند چهار سطل بزرگ زباله  درآ نتهای خبایان  ، دراین ساعت شب خالی وضد عفونی میشوند خیابان باریک است  ، کمی روشنایی از چراغهای کم سو میدمد .
مپیرم ناگهان از جا  ، این صدا ، این وحشت ،  این انفجار ، پرده هارا پس میزنم  درآسمان به دنبال ماه میگردم قراراست امشب ماه به بالاترین مرکز خود برسد ، همه جا ساکت است ، واین سکوت مرا بیاد سکوت گورستانها میاندازد .
چهل سال  برگشتم  به زمان گذشته ، راهی سخت وناهموار بود اما نه جنگ بود ، نه آتش ونه روح شیطانی حاکم بر زمان ، برگشتم به سالهای دور ، آه ای دیرینه یار ، باز آمدی از رستاخیزت برخاستی  ای از یار ودیار کوچیده  بی نام ونشان  آرمیده ، آیا درست میبینم ؟ 
این روح اوست ، یاخود اوست  که با قامت بلند ایستاده  جلوی درگاه ، برخاستم  تا بسوی او بروم دستم درهوا گم شد سینه ام بجای سینه او بر دیوار نشست ، نه ، تنها یک خیا ل بود وبس .
چه رازی است نهفته در عطر گل یاس ؟ که مرا سوی باغ دیگری میبرد ؟  ذات خودت بود وتنهایی ، با خویش عشق ورزیدی  ، زیبا شدی ، وجهانی را مفتنون ساختی ، درخویش خزیدی وبی آنکه به جلوه هایت بیاندیشی .
فضایت باز بود ، فراخ بود ، آمدی تا ناکجا آباد .

بس کنم قصه که سبزای چمن  سرخ شد از گل
حیف باشد  که بخون  سرخ شود ، دامن " ایران" 
پایان 
یکشنبه /13/11/2016 میلادی/.
ثریا ارنمنش " لب پرچین". اسپانیا .

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۵

دنياه آينده

نا اميدى وعدم عشق به زنگى وآينده بيشتر انسانهارا در بر گرفته است ، عده اى دست بخود كشي ميزنند عده اى خورا به ده گروههاى تروريستى معرفى ميكنند تا  قهرمانانه جان بدهند
در فروشگاها  ومرا كز خريد بجاى  غذا ونان ، تنها لباسهاى ريسايكل شده از زباله ها را ريخته اند ، تنها چيزى كه براى قشر متوسط وزير دست گذاشته اند خريد  است تنها تفرجگاهها وتفريحات گردش در فروشگاههاى زنجيره ايست ،هر روز بر تعداد  رباط  ها افزوده ميشود ، واين رباطها هستند كه در آينده بجاى ما فكرميكند ،احتياجى  به خوراك ندارند ، احتياجى به لباس ندارند بردگانى بيزبان و در بعضى مواقع سخنگو وگاهى در كنفرانسهاى بزرگ دستوراتى ميدهند ، 
آنها ديگر نه به كرم شب ونه به ژل حمام ونه كاندوم احتياج ندارند ، عده زيادى ترسيده اتد ، ديگر كسى بفكر بچه دار شدن نيست ، كسى بفكر ازدواج در يك كليساى مجلل نيست ، كليسا ، كاتدرالها گورستان كشيشها وملاها ميباشند ، ديگر كسى به زيارت قبر مردگانش نميرود ، 
شب گذشته در موصل  يك گور به درازى نهر كرج لبريز از سر هاى  بريده زن ومرد وبچه بود ، وچند ديوانه ريشو در كنارآن رو خانه انسانى ميخنديدتد ، از شاهكار خودشان به وجد آمده بودند ، كسى. يگر بفكر دانش وانديشه نيست ، حال ما كه رفتنى هستيم ، بچهايمان كه به نوجوانى ميرسند لباس بردگى.ر ا خواهند پوشيد با يك " چيپس" زير پوستشان مانند سگهاى امروزى وگربه ها ، تا هميشه زير كنترل با شند چند بار سيفون را كشيدند ، چند بار غذا خوردند وبا  چه كسى در چه موردى  حرف زدند ،ادبيات ، هنرهاى زيبا جاى  خودش را به رقاصه. ها واوازخوانان ميدهد تا محفل بزرگان چندان يخ.زده نباشد ، ديگر كسى بفكر عطر گل باس نيست ،چون درخت ياس گم شده بجايش گلهاى كاغذى ومصنوعى خانه ها ويا بمعناى ديگرى زندانهارا تزيين ميكند ،

پسران ودختران  ترسيده اند ،شبها با كابوس دست بگريباند ، نتيجه اينهمه زحمات و شب نخوابيها بباد رفت ، هرچهرا كه آموختند امروز بايد به چاه فاصل أب بريزند وسيفونرا بكشند ، پول كجاست ؟ آنهم در حد ثروت جناب دونالد ترامپ ! تا بتوانى به گروه ( گلو بآلييستها ) بپيوندى ، ارباب شوى ، روحت را از دست بدهى ، نيمى را دراويش  گرفتند ( بايد خودرا بشكنى  وروحت ا از بدن جدا كنى تا به او برسى ) او كيست ؟ او همان  جان  و آن انرژى منست كه مرا بحركت  وا داشته  ،نيم ديگر را تكنولوژى مدرن  از ما گرفت ، عشقها مجازى شدتد ، روابط سكسى مجازى شد ، بوسه ها مجازى شد آنهم بايد مخارجى را بپردازى !!
حال  روز مادر  ، روز پدر ، روز كودك  ، روز معلم ، روز سفليس ، روز إيدز   روز فقرا ؟؟ فيرارا بايد كشت تنها مصرف  كننده ميباشند ميجوند وبه توالت ميروند ( سخنان بزرگان دولت فخيمه ) . 
چند سال است كه در زندان انفرادى نشسته اى ؟. 
نميدانم ! 
به چه جرمي ؟ 
بجرم انساندوستى  بجرم عشق
پس محكوم بمرگى 
پايان 
ثريا ، اسپانيا " لب پرچين " 
شنبه