یاد تو همیشه دردل وجانم مانده ،
از خودم میترسم ، از یاد تو میترسم
گاه به گاه صدای ترا مینشنوم
نگاهت را میبینم
وخنده ات را که همیشه با لبان نیمه باز
دنیاو کائنات را به تمسخر میگرفتی
برایم ننویس
میترسم از آنچه را که بنویسی ومن نتوانم بخوانم
از " یادداشتها اکتبر سال 89
واین از دفترچه روزانه بود که برای مادر مینوشتم ، یکشنبه گذشته درمیان این فیلمهای سوئدی نروژی کیلویی که این روزها کانالهارا پر کرده است ، ناگهان چهره اورا دیدم با همان چشمان بگود نشسته فیروزه ای ، موهای طلایی که در پشت سرش بسته بود وهمان خنده ، ناگهان از جای برخاستم ، ممکن است در دنیا دو نفر دردو سر زمین مختلف واز دو نژاد مختلف اینهمه شبیه یکدیگر باشند ؟ .
بی اختیار بسوی دستشویی رفتم وگریه را سر دادم . این آخرین چهره او بود که من دیده بودم حال درتصویرتلویزیون جلوی چشمانم زنده شده بود .
گاه گاهی دخترم میگوید :
چرا از مادرجان وزیبایی او به ما چیزی نرسید ؟ سکوت میکنم ، گویا در این وسط باز من مقصرم ! حال امروز این چند برگ از آن سالها رو ی میزم نشسته است .
آه مادرجان ، این عقاب نگون بخت همه پر وبالش سوخت ودر کویر بلا نشست ترا راند همهرا راند تا چند جوجه را که بیدست وپا واز سرمای زمانه میلرزدند زیر بال خود گرم نگاه دارد ، حال درکنار کرکسان که درانتظار لاشه ام نشسته اند بسر میبرم .
بخود میلرزم مانند ماه در زلال اب اما این آب هم گل آلود است ، تنم از سر مای درون میلرزد وبه جهنمی میاندیشم که درآن پر وبالم سوخت حال دراین فکرم که آن جهنم یک شعله اش به نسیم این بهشت میارزید .
دیگر نه عقابم ، نه کبوتر ، یک پرنده بی نام ونشان در شن های کنار ساحل نگاه تشنه ام پی دیگری به دنبال کسی میگرددکه با من آشنا باشد ، دلم را تنها به نور ماه خوش کرده ام که گاهی درغبار افق او نیز پنهان است .
دیگر تو نیستی تا سرم را روی زانوانت بگذارم وبپرسم چرا؟ مرا از زادنم چه سود ؟ نه توونه هیچکس نیست دیگر نمیتوان به آغوش کسی پناه برد همه آغوشها ماتم زده اند هیچ آغوشی پستانهایش پاک نیست ، چشمه نور نیست ، همه چیز آسیب پذیر شده است همه چیز یکبار مصرف دارد ، حتی عشق مصرفش تنهایکبار است !
یاد تو با من است ، وآن یاد را همچو جامی لبریز از آب خنک دریک تابستان داغ مینوشم وچشمانم بر برکه های دور است . پایان
ثریا ایرنمنش " لب پرچین "
اسپانیا . 15/11/2016 میلادی /.