شب گذشته ما ه به اوج بزرگی خود رسیده بود وامشب هم گویا این خونمایی ادامه دارد ومن با آن دوربین کوچک نتوانستم ماه به آن بزرگی ر درونش جای بدهم ! این بزرگی واقتدار با نم و دما ی زیادی را به همراه اورد ه بود نیم شب از درد دست طرف چپ بیدار شدم ، دردی که سابقه نداشت ، بلند شدم وآهسته بخودم کفتم :
نترس ، شاید نم هواست ویا شاید زیادی روی میل کاموا خم شده ای تازه مگر سکته کنی اتفاق مهمی نمیافتد ، نه چیزی از این دنیا کم میشود ونه کسی متوجه خواهد شد .مدتی روی کاناپه نشستم یک آب داغ نوشیدم ، ونشستم در انتظار ، درد تا پشتم ادامه داشت بافتنی را جمع کردم ودراز کشیدم , نه بهتر است به تخنخواب خودم برگردم ودراین فکر بودم دردنیایی زندگی میکنیم که انسانها از هم گریزانند ، عمرشان میگذرد نه بخود میاندیشند ونه به دیگری آنسان اصولا گریز پاست یا همه چیز را قبول میکند و یا هیچ چیز را وباورنکرده چیزی را نمیپذیرید یا همهرا دوست دارد ! یا هیچکس را وهیچ چیز را ، همه مردند ، یا باید همچو کودکی ساده دل وخوش باور بود ویا مانند فرتوتی شکاک زندگی کرد .
برایمان بسیار تاسف بار است که اگر نتوانیم این دونوع تفاوترا در زندگی کنونی که هرروز بچشم میبینیم درک کنیم یا دودرک کاملا متفاوت .
درک بعضی از آدمها وروحشان خیلی کم امکان پذیر است ، کمتر نور زندگی را در مسیر راهشان میبابند وبعضی اوقات احتیاج به یک میکروسپ دارند تا همچنان که ماه را درآسمان بزرگتر میبینند درمسیر راهشان نیز باید بیابند .
بنا براین باید از دل خود مدد بگیریم .
تابلتم روشن کردم ، عجیب بود ، چند سایت آوازهای بختیاری درآن بود ، گل گیسو ، ونوای چوپان ، چهار عدد از آنها راگوش کردم ، احسا س نمودم حالم بهتر است ، آوازهای اصیل جلوی چادرهای سیاه با گوسفندان ونی چوپان به همراه سازی کوچک رقص زنان با لباسهای رنگا رنگ همه چشمانشان سبز بود مردان با لباسای محلی میرقصیدند ، دردرا فراموش کردم برگشتم به زمان گذشته ، به زمانیکه پاهایمرا درا بسرد سر رودخانه میشستم ، به زمانیکه ........ بهتر است فراموش کنم ، ستاره ای زده وبرق آن خاموش شد /
انسان امروز سر گشته است ، عمررا میگذراند نه میاندیشذ ونه فکر ثابتی دارد برای او غیر ممکن است که فقط به یک نفطه ویک شخص ویک ملیت ویک طبیعت متعلق باشد . سر گردان است .من آداب وعاداتی را که درزندگی ساده این قشر از جامعه حکمفرما است ومنهم در میان آن کشتزارها وبه آن ها خو گرفته بودم درمن یکنوع تقوی وپاکدامنی خانوادگی وحجب وکم رویی شدید ذاتی بودجود آورد ومرا از برخورد با دنیای خارج وسنگهایی که بسویم پرتا ب میشدند وحقیقت زندگی وواقعی امروز دور نگاه داشت برای همین مرتب تنه میخوردم ! واز خودم میپرسیدم این مردم چگونه اند ؟
با بیتی از شعر رهی این نوشترا خاتمه میدهم ومیروم بسراع چرندیات خود م .
ای سرو پای دربند ، به آزادگی خویش مناز
آ زاده منم که ازهمه جهان بریده ام
---------
برایت نوشتم :
در یک خط آنچهرا که میخوستم بگویم
تو ننویس
من دراین ماتمکده ، بی تو وبا توهستم
تانبستان زیبایی بدون تو گذشت
اینک پاییز زیباتر فرا رسیده
من پاییز را دوست میدارم ، لیک ،
قلبم شکسته ودرها بسته اند .
پابان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
14/11/2016میلادی /.
اسپانیا .