یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۵

گل یاس

یاسها را به نخ میکشم با سوزن باریک
ساعتی بعد  گل ها میدمند  بهم 
وان گلوبند یاس را برگردنم  میپیچم 

آن بوی خوش عطر یاس  با حریر سفیدش ، خیال آفرین است
باد ایام دیرینه  که یاسها  رابر سر او میریختم 
و او از بو وعطریاس بیزار بود 
------
شبانه ، دربها بسته آیینه ها ایستاده ، چراغها همه روشن ، به آیننه مینگرم ، من کیستم ؟ 
کجایم ؟ از خوابی هولناک بیدار شدم ، اینجا کجاست ؟ چرا اینهمه تنهایم ، بقیه کجایند ؟  از صدایی بیدار شده ام ، 
آه مانند هرشب   سطلهای زباله ها راخالی میکنند چهار سطل بزرگ زباله  درآ نتهای خبایان  ، دراین ساعت شب خالی وضد عفونی میشوند خیابان باریک است  ، کمی روشنایی از چراغهای کم سو میدمد .
مپیرم ناگهان از جا  ، این صدا ، این وحشت ،  این انفجار ، پرده هارا پس میزنم  درآسمان به دنبال ماه میگردم قراراست امشب ماه به بالاترین مرکز خود برسد ، همه جا ساکت است ، واین سکوت مرا بیاد سکوت گورستانها میاندازد .
چهل سال  برگشتم  به زمان گذشته ، راهی سخت وناهموار بود اما نه جنگ بود ، نه آتش ونه روح شیطانی حاکم بر زمان ، برگشتم به سالهای دور ، آه ای دیرینه یار ، باز آمدی از رستاخیزت برخاستی  ای از یار ودیار کوچیده  بی نام ونشان  آرمیده ، آیا درست میبینم ؟ 
این روح اوست ، یاخود اوست  که با قامت بلند ایستاده  جلوی درگاه ، برخاستم  تا بسوی او بروم دستم درهوا گم شد سینه ام بجای سینه او بر دیوار نشست ، نه ، تنها یک خیا ل بود وبس .
چه رازی است نهفته در عطر گل یاس ؟ که مرا سوی باغ دیگری میبرد ؟  ذات خودت بود وتنهایی ، با خویش عشق ورزیدی  ، زیبا شدی ، وجهانی را مفتنون ساختی ، درخویش خزیدی وبی آنکه به جلوه هایت بیاندیشی .
فضایت باز بود ، فراخ بود ، آمدی تا ناکجا آباد .

بس کنم قصه که سبزای چمن  سرخ شد از گل
حیف باشد  که بخون  سرخ شود ، دامن " ایران" 
پایان 
یکشنبه /13/11/2016 میلادی/.
ثریا ارنمنش " لب پرچین". اسپانیا .