یاسها را به نخ میکشم با سوزن باریک
ساعتی بعد گل ها میدمند بهم
وان گلوبند یاس را برگردنم میپیچم
آن بوی خوش عطر یاس با حریر سفیدش ، خیال آفرین است
باد ایام دیرینه که یاسها رابر سر او میریختم
و او از بو وعطریاس بیزار بود
------
شبانه ، دربها بسته آیینه ها ایستاده ، چراغها همه روشن ، به آیننه مینگرم ، من کیستم ؟
کجایم ؟ از خوابی هولناک بیدار شدم ، اینجا کجاست ؟ چرا اینهمه تنهایم ، بقیه کجایند ؟ از صدایی بیدار شده ام ،
آه مانند هرشب سطلهای زباله ها راخالی میکنند چهار سطل بزرگ زباله درآ نتهای خبایان ، دراین ساعت شب خالی وضد عفونی میشوند خیابان باریک است ، کمی روشنایی از چراغهای کم سو میدمد .
مپیرم ناگهان از جا ، این صدا ، این وحشت ، این انفجار ، پرده هارا پس میزنم درآسمان به دنبال ماه میگردم قراراست امشب ماه به بالاترین مرکز خود برسد ، همه جا ساکت است ، واین سکوت مرا بیاد سکوت گورستانها میاندازد .
چهل سال برگشتم به زمان گذشته ، راهی سخت وناهموار بود اما نه جنگ بود ، نه آتش ونه روح شیطانی حاکم بر زمان ، برگشتم به سالهای دور ، آه ای دیرینه یار ، باز آمدی از رستاخیزت برخاستی ای از یار ودیار کوچیده بی نام ونشان آرمیده ، آیا درست میبینم ؟
این روح اوست ، یاخود اوست که با قامت بلند ایستاده جلوی درگاه ، برخاستم تا بسوی او بروم دستم درهوا گم شد سینه ام بجای سینه او بر دیوار نشست ، نه ، تنها یک خیا ل بود وبس .
چه رازی است نهفته در عطر گل یاس ؟ که مرا سوی باغ دیگری میبرد ؟ ذات خودت بود وتنهایی ، با خویش عشق ورزیدی ، زیبا شدی ، وجهانی را مفتنون ساختی ، درخویش خزیدی وبی آنکه به جلوه هایت بیاندیشی .
فضایت باز بود ، فراخ بود ، آمدی تا ناکجا آباد .
بس کنم قصه که سبزای چمن سرخ شد از گل
حیف باشد که بخون سرخ شود ، دامن " ایران"
پایان
یکشنبه /13/11/2016 میلادی/.
ثریا ارنمنش " لب پرچین". اسپانیا .