سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۵

برایم ننویس

یاد تو همیشه دردل وجانم مانده ، 
از خودم  میترسم ، از یاد تو میترسم 
گاه به گاه صدای ترا مینشنوم
نگاهت را میبینم 
وخنده ات را که همیشه  با لبان نیمه باز
 دنیاو کائنات را به تمسخر میگرفتی 
برایم ننویس 
میترسم  از آنچه را که بنویسی ومن نتوانم بخوانم 
از " یادداشتها  اکتبر سال 89

واین از دفترچه روزانه بود که  برای مادر مینوشتم ، یکشنبه گذشته درمیان این فیلمهای سوئدی نروژی کیلویی که این روزها  کانالهارا پر کرده است ، ناگهان چهره اورا دیدم با همان چشمان بگود نشسته فیروزه ای ، موهای طلایی که در پشت سرش بسته  بود وهمان خنده ، ناگهان  از جای برخاستم ، ممکن است در دنیا دو نفر دردو سر زمین مختلف واز دو نژاد مختلف اینهمه شبیه یکدیگر باشند ؟ .
بی اختیار بسوی دستشویی رفتم وگریه را سر دادم . این آخرین چهره او بود که من دیده بودم حال درتصویرتلویزیون  جلوی چشمانم زنده شده بود .
گاه گاهی دخترم میگوید :
چرا از مادرجان وزیبایی او به ما چیزی نرسید ؟ سکوت میکنم ، گویا در این وسط باز من مقصرم ! حال امروز این چند برگ از آن سالها رو ی میزم نشسته است .

آه مادرجان ، این عقاب نگون بخت  همه پر وبالش سوخت  ودر کویر بلا نشست  ترا راند همهرا راند تا چند جوجه را که بیدست وپا واز سرمای زمانه میلرزدند زیر بال خود گرم نگاه دارد ، حال درکنار کرکسان  که درانتظار لاشه ام نشسته اند بسر میبرم .
بخود میلرزم  مانند ماه در زلال اب اما این آب هم گل آلود  است ، تنم از سر مای درون میلرزد  وبه جهنمی میاندیشم که درآن پر وبالم سوخت حال دراین فکرم که آن جهنم یک شعله اش به نسیم این بهشت میارزید .

دیگر نه عقابم ، نه کبوتر ، یک پرنده بی نام ونشان  در شن های کنار ساحل  نگاه تشنه ام پی دیگری به دنبال کسی میگرددکه با من آشنا باشد ، دلم را تنها به نور ماه خوش کرده ام  که گاهی درغبار افق  او  نیز پنهان است .

دیگر تو نیستی تا سرم را روی زانوانت بگذارم وبپرسم چرا؟ مرا از زادنم  چه سود ؟  نه توونه  هیچکس نیست  دیگر نمیتوان به آغوش کسی پناه برد  همه آغوشها ماتم زده اند  هیچ آغوشی پستانهایش پاک نیست ، چشمه نور نیست ، همه چیز آسیب پذیر شده است همه چیز یکبار مصرف دارد ، حتی عشق مصرفش تنهایکبار است ! 

یاد تو با من است  ، وآن یاد را همچو جامی لبریز از آب خنک دریک تابستان داغ مینوشم  وچشمانم بر برکه های دور است . پایان 
ثریا ایرنمنش " لب پرچین "
اسپانیا . 15/11/2016 میلادی /.


دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۵

سرو آزاده

شب گذشته ما ه به  اوج بزرگی خود رسیده بود وامشب هم  گویا این خونمایی ادامه دارد ومن با آن دوربین کوچک نتوانستم ماه به آن بزرگی ر درونش جای بدهم ! این بزرگی واقتدار با نم و  دما ی زیادی را به همراه  اورد ه بود نیم شب از  درد  دست طرف چپ بیدار شدم ، دردی که سابقه نداشت ،  بلند شدم وآهسته بخودم کفتم :
نترس ، شاید نم هواست ویا شاید زیادی روی میل کاموا خم شده ای تازه مگر سکته کنی اتفاق مهمی نمیافتد ، نه چیزی از این دنیا کم میشود ونه کسی متوجه خواهد شد .مدتی روی کاناپه نشستم یک آب داغ نوشیدم ، ونشستم در انتظار ، درد تا پشتم ادامه داشت بافتنی را جمع کردم ودراز کشیدم , نه بهتر  است به تخنخواب خودم برگردم ودراین فکر بودم دردنیایی زندگی میکنیم که انسانها از هم گریزانند ،  عمرشان میگذرد نه   بخود میاندیشند ونه به دیگری  آنسان اصولا گریز پاست  یا همه چیز را قبول میکند و یا هیچ چیز را وباورنکرده چیزی را نمیپذیرید  یا همهرا دوست دارد !  یا هیچکس را  وهیچ چیز را ، همه مردند ،  یا باید همچو کودکی  ساده دل وخوش باور بود  ویا مانند فرتوتی شکاک زندگی کرد .
برایمان بسیار تاسف بار است که اگر نتوانیم  این دونوع تفاوترا  در زندگی کنونی که هرروز بچشم میبینیم  درک کنیم  یا دودرک کاملا متفاوت .
درک بعضی  از آدمها وروحشان  خیلی کم امکان پذیر است ،  کمتر نور زندگی را  در مسیر راهشان میبابند  وبعضی اوقات احتیاج به یک میکروسپ دارند تا همچنان که ماه را درآسمان بزرگتر میبینند  درمسیر راهشان نیز باید بیابند .
بنا براین باید از دل خود مدد بگیریم .
 تابلتم  روشن کردم ، عجیب بود ، چند سایت آوازهای بختیاری درآن بود ، گل گیسو ، ونوای چوپان ، چهار عدد از آنها راگوش کردم ، احسا س نمودم  حالم بهتر است ، آوازهای اصیل جلوی چادرهای سیاه با گوسفندان ونی چوپان به همراه سازی کوچک رقص زنان با لباسهای رنگا رنگ  همه چشمانشان سبز بود  مردان با لباسای محلی میرقصیدند ، دردرا فراموش کردم برگشتم به زمان گذشته ، به زمانیکه پاهایمرا درا بسرد سر رودخانه میشستم ، به زمانیکه ........ بهتر است فراموش کنم ، ستاره  ای زده وبرق آن خاموش شد /
انسان امروز سر گشته است ،  عمررا میگذراند  نه میاندیشذ  ونه فکر ثابتی دارد  برای او غیر ممکن است  که فقط به یک نفطه ویک شخص ویک ملیت ویک طبیعت متعلق باشد . سر گردان است .من آداب وعاداتی را که درزندگی  ساده این قشر از جامعه  حکمفرما است  ومنهم در میان آن  کشتزارها  وبه آن ها خو گرفته بودم  درمن یکنوع تقوی وپاکدامنی  خانوادگی  وحجب  وکم  رویی  شدید ذاتی   بودجود آورد ومرا از برخورد با دنیای خارج وسنگهایی که بسویم پرتا ب میشدند وحقیقت زندگی  وواقعی امروز دور نگاه داشت  برای همین مرتب تنه میخوردم ! واز خودم میپرسیدم این مردم چگونه اند ؟
با  بیتی از شعر رهی این نوشترا خاتمه میدهم ومیروم بسراع چرندیات خود م .
ای سرو پای دربند ، به آزادگی خویش مناز 
آ زاده  منم که ازهمه جهان بریده ام 
---------

برایت نوشتم :
 در یک خط  آنچهرا که میخوستم بگویم 
تو ننویس 
من دراین ماتمکده  ، بی تو  وبا توهستم 
تانبستان زیبایی بدون تو گذشت 
اینک پاییز زیباتر فرا رسیده 
من  پاییز را دوست میدارم ، لیک ، 
قلبم شکسته ودرها بسته اند .
پابان 
 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
14/11/2016میلادی /.
اسپانیا .

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۵

گل یاس

یاسها را به نخ میکشم با سوزن باریک
ساعتی بعد  گل ها میدمند  بهم 
وان گلوبند یاس را برگردنم  میپیچم 

آن بوی خوش عطر یاس  با حریر سفیدش ، خیال آفرین است
باد ایام دیرینه  که یاسها  رابر سر او میریختم 
و او از بو وعطریاس بیزار بود 
------
شبانه ، دربها بسته آیینه ها ایستاده ، چراغها همه روشن ، به آیننه مینگرم ، من کیستم ؟ 
کجایم ؟ از خوابی هولناک بیدار شدم ، اینجا کجاست ؟ چرا اینهمه تنهایم ، بقیه کجایند ؟  از صدایی بیدار شده ام ، 
آه مانند هرشب   سطلهای زباله ها راخالی میکنند چهار سطل بزرگ زباله  درآ نتهای خبایان  ، دراین ساعت شب خالی وضد عفونی میشوند خیابان باریک است  ، کمی روشنایی از چراغهای کم سو میدمد .
مپیرم ناگهان از جا  ، این صدا ، این وحشت ،  این انفجار ، پرده هارا پس میزنم  درآسمان به دنبال ماه میگردم قراراست امشب ماه به بالاترین مرکز خود برسد ، همه جا ساکت است ، واین سکوت مرا بیاد سکوت گورستانها میاندازد .
چهل سال  برگشتم  به زمان گذشته ، راهی سخت وناهموار بود اما نه جنگ بود ، نه آتش ونه روح شیطانی حاکم بر زمان ، برگشتم به سالهای دور ، آه ای دیرینه یار ، باز آمدی از رستاخیزت برخاستی  ای از یار ودیار کوچیده  بی نام ونشان  آرمیده ، آیا درست میبینم ؟ 
این روح اوست ، یاخود اوست  که با قامت بلند ایستاده  جلوی درگاه ، برخاستم  تا بسوی او بروم دستم درهوا گم شد سینه ام بجای سینه او بر دیوار نشست ، نه ، تنها یک خیا ل بود وبس .
چه رازی است نهفته در عطر گل یاس ؟ که مرا سوی باغ دیگری میبرد ؟  ذات خودت بود وتنهایی ، با خویش عشق ورزیدی  ، زیبا شدی ، وجهانی را مفتنون ساختی ، درخویش خزیدی وبی آنکه به جلوه هایت بیاندیشی .
فضایت باز بود ، فراخ بود ، آمدی تا ناکجا آباد .

بس کنم قصه که سبزای چمن  سرخ شد از گل
حیف باشد  که بخون  سرخ شود ، دامن " ایران" 
پایان 
یکشنبه /13/11/2016 میلادی/.
ثریا ارنمنش " لب پرچین". اسپانیا .

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۵

دنياه آينده

نا اميدى وعدم عشق به زنگى وآينده بيشتر انسانهارا در بر گرفته است ، عده اى دست بخود كشي ميزنند عده اى خورا به ده گروههاى تروريستى معرفى ميكنند تا  قهرمانانه جان بدهند
در فروشگاها  ومرا كز خريد بجاى  غذا ونان ، تنها لباسهاى ريسايكل شده از زباله ها را ريخته اند ، تنها چيزى كه براى قشر متوسط وزير دست گذاشته اند خريد  است تنها تفرجگاهها وتفريحات گردش در فروشگاههاى زنجيره ايست ،هر روز بر تعداد  رباط  ها افزوده ميشود ، واين رباطها هستند كه در آينده بجاى ما فكرميكند ،احتياجى  به خوراك ندارند ، احتياجى به لباس ندارند بردگانى بيزبان و در بعضى مواقع سخنگو وگاهى در كنفرانسهاى بزرگ دستوراتى ميدهند ، 
آنها ديگر نه به كرم شب ونه به ژل حمام ونه كاندوم احتياج ندارند ، عده زيادى ترسيده اتد ، ديگر كسى بفكر بچه دار شدن نيست ، كسى بفكر ازدواج در يك كليساى مجلل نيست ، كليسا ، كاتدرالها گورستان كشيشها وملاها ميباشند ، ديگر كسى به زيارت قبر مردگانش نميرود ، 
شب گذشته در موصل  يك گور به درازى نهر كرج لبريز از سر هاى  بريده زن ومرد وبچه بود ، وچند ديوانه ريشو در كنارآن رو خانه انسانى ميخنديدتد ، از شاهكار خودشان به وجد آمده بودند ، كسى. يگر بفكر دانش وانديشه نيست ، حال ما كه رفتنى هستيم ، بچهايمان كه به نوجوانى ميرسند لباس بردگى.ر ا خواهند پوشيد با يك " چيپس" زير پوستشان مانند سگهاى امروزى وگربه ها ، تا هميشه زير كنترل با شند چند بار سيفون را كشيدند ، چند بار غذا خوردند وبا  چه كسى در چه موردى  حرف زدند ،ادبيات ، هنرهاى زيبا جاى  خودش را به رقاصه. ها واوازخوانان ميدهد تا محفل بزرگان چندان يخ.زده نباشد ، ديگر كسى بفكر عطر گل باس نيست ،چون درخت ياس گم شده بجايش گلهاى كاغذى ومصنوعى خانه ها ويا بمعناى ديگرى زندانهارا تزيين ميكند ،

پسران ودختران  ترسيده اند ،شبها با كابوس دست بگريباند ، نتيجه اينهمه زحمات و شب نخوابيها بباد رفت ، هرچهرا كه آموختند امروز بايد به چاه فاصل أب بريزند وسيفونرا بكشند ، پول كجاست ؟ آنهم در حد ثروت جناب دونالد ترامپ ! تا بتوانى به گروه ( گلو بآلييستها ) بپيوندى ، ارباب شوى ، روحت را از دست بدهى ، نيمى را دراويش  گرفتند ( بايد خودرا بشكنى  وروحت ا از بدن جدا كنى تا به او برسى ) او كيست ؟ او همان  جان  و آن انرژى منست كه مرا بحركت  وا داشته  ،نيم ديگر را تكنولوژى مدرن  از ما گرفت ، عشقها مجازى شدتد ، روابط سكسى مجازى شد ، بوسه ها مجازى شد آنهم بايد مخارجى را بپردازى !!
حال  روز مادر  ، روز پدر ، روز كودك  ، روز معلم ، روز سفليس ، روز إيدز   روز فقرا ؟؟ فيرارا بايد كشت تنها مصرف  كننده ميباشند ميجوند وبه توالت ميروند ( سخنان بزرگان دولت فخيمه ) . 
چند سال است كه در زندان انفرادى نشسته اى ؟. 
نميدانم ! 
به چه جرمي ؟ 
بجرم انساندوستى  بجرم عشق
پس محكوم بمرگى 
پايان 
ثريا ، اسپانيا " لب پرچين " 
شنبه 

ته مانده سفره

باز چیست دردلم کم 
میکشد به جانب غم ؟
آه ، بم ، حکایت بم 
خیمه گاه دربدری

سفرها همه خالی ، خالی از شعر وآواز ونغمه ها ، سفره  ها همه تهی ، تهی از عسل وپنیر وسر شیر ، صاحبدلی کجاست ؟
دردی دوباره بر دلم نشسته ، میپیچد دراستخوانهایم ، دردی ناشناخته، صدایی درگوشم میخواند :

دیگر بر خاطرت منشان  نشان گل سرخ وچمن سبز را 
با هر بهار که میشکفد ، تو میروی روبه زمستانی دیگر 

ومن سازگار با خویش چه صبورانه این راه را طی کردم وچه صبورانه باز به راه ادامه میدهم ، 
دردی دوباره  دردلم نوایی ساز کرده ،کجا شدند یاران ؟ کجا رفتند همراهان ؟ 
کجایم من ؟ کجا بیدار شده ام ، کابوس چه بود ؟ فراموشش کنم ، در کشاکش این مردم  بیخرد ، این خودکامان  نجات ازکه بخواهم  به کدام حرمت بایستم واز کدام بینوایی مهری طلب کنم ؟ 

دغلبازان  ، خانه براندازان ،  به سود خویش کار میکنند ، ومن هنوز رفکر ان ذره خاکم که روزی پر غرور به دشت بی آب وصحرای برهوت مینگریست  بی آنکه بگرید .

دسته دسته گروه حیله فروشان  با معامله های کلان  وکوچک  در پی بیعت با خدایند ،  دستهایت کوچکند ، پاهاین نیز کوچکند ، فریب خورده  به اول بار ، دیگر تا ابد این فریب با توست ، وحیله ها بادیگری.

ای کودک نازنین دیروزی ،  برگ ونوایت موقوف شد  ، بگذار برایت اسبی بفرستم تا سواره بتوانی به راهت ادامه دهی ، پر پاهای کوچکت پینه بسته اند ودستهای کوچکت یخ کرده ونفسهای سرد بیشماری این یخ را چندان میکند . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
اسپانیا .
12/11/2016 میلادی/.



جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۹۵

راه طولانی

و ..... داستان همچنان ادامه دارد !!! 

در ایالت کالیفرنا پرچم سوزی کتک کاری و خشونت بر ضد ریاست جمهور جدید ،  وتقاضای جدایی آن ایالت به یک کشور مستقل آنها دست نشانه  قدرتهای بزرگند و ترامپ با چهره ای آشفته  با کلماتی نا مانوس آمد تا به آنها بگوید :
این است جمهوری فدرال ونمونه شما ، سپس برگشت به درون خودش  اورا ریسیست، بچه نازی ، شیطان ، خواندند اما او میدانست چگونه وارد شود  آنهم با بودجه شخصی خودش نه با پول مردم دیوانه .
حال رسانه ها مردم را تحریک میکنند  چندین وچند سال حکومتهای  حاکم بر امریکا غیر از آتش سوزی وجنگ کار دیگری نکردند در پناه تحریمها پنهانی اسلحه هارا میفرستادند ، جنکها باید ادمه دار میشد تا بورس وال استریت بالا رود ، کارتلهای نفتی ، مواد غذایی ، سوختی  ؛ آذوقه را دردست داشتند مردم را گرسنه میگذاشتند تا به خدمت درآیند فشارر ابر بعضی ها آنهارا به تیمارستانها کشاند ، سرکار علیه بانو وهمسرش کارشان نوکری همین کارتلها بود ودست نشانده آنها  ، روحی ، احساسی در وجود این موجودات نبود  آنها کارشانرا میکردند وهنوزهم میل دارند آن کار  دیگررا بکنند ،  بیایید  باهم دنیارا یکی کنیم ، دیگر سر مین وکشور وپادشاهی ورهبری وجود نخواهد داشت یک رهبر ، یک دین ویک دستور ویک ایمان حال هرچه میخواهد باشد کدام قوی نرند اسلام عزیز ؟ خوب مهم  نیست ، بهاییت ، عبی ندارد رویش مطالعه داریم میکنیم ، مسیحت که دارد جان آخررا میکند ،   برای ورود به جامعه بهایت باید اول جهود شوید  خیلی ها  خیلی از این سر دمداران یا یهودییند ویا با ازدواج با یهودیان راهرا برای  ( گلوبال ) ساختن هموار میکنند .  اشفتگی درجهان بی بند وباری و تجارت اسلحه مواد وسکس ، ملی گرایی را از بین برده اند . اگر کسی کمی به میهنش وسر زمین اجدادیش  بیاندیشد اودرا ناسیونا لیسم قشری یا فاشیست میخوانند . مرذم ذهنان را  به رسانه هایی دوخته  وفروخته اند به چیزیکه  که به آنها دیکته میشود  وآنها از روی آن میخوانند   ،  با آوردن گروه مهاجرین با مزد کم کارگران وکار کنان سر زمینها بیکار ماندند ، عده ای آدمهای تحصیل کرده دست به جا بجایی زدند ، مانند ایران که افغانهارا آورد با حد اقل مزذ وحد اکثر بار کشیدن ، نتیجه چه شد ، تجاوازت زیادتر شد بچه های چند ملیتی حرامزداه در شهر وکشورها تعداد شان افزونی یافت ،  درحال حاضر کشورهای اروپایی در میان سیل مهاجرین درمانده اند ، نمیدانند با آنها چه کار کنند ،  حال کمی باین مرد امان بدهید ، شاید او هم از خودشان شد ، شاید اورا خریدند ویا ئهدید کردند ویا کشتند از حالا شما خودتانرا به کشتن ندهید ودیگرانرا با چماق دموکراسی تکه پاره نکنید .
نوشتم خیلی ها تا نیمه شب بلکه تا صبح بیدار ماندند تا ببینند که کدام یک از  کاندید ها برنده میشوند ، امروز روی یوتوپ خیلی از مردان بزرگ سالخورده ودنیا دیده وصاحب فرهنگ وسیاست را دیدم که مانند من فکر میکنند اورا قبول دارند من به افکار آنها آشنایی دارم واحترام میگذارم  وامیدوارم که دنیا روی آسایش ببیند ، درغیر اینصورت دیگر درخانه خودمان هم درامان نیستیم . از ما گفتن بود . پایان