سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

اعلام میکنم!

اینجانب اعلام میدارم که  مانند سالهای گذشته تنفر وانزجار خودمرا از دولت فخیمه انگلستان ابراز کنم .
از سر زمینتان  متنفرم ، از اصول اخلاقی د.روغینتان متنفرم ،  از فیس وباد دروغین وادب دورغین واز دولت وملت شما متنفرم ، از اینکه سعی دارید تا سر زمین  مرا مانند گذشه تجزیه کرده وباز هپلی هپو کنید از شما بیزارم ، من سوگند به روح کوروش خورده ام که تا جان دربدن دارم نه لباسی از سر زمین ویا نخ شما بپوشم نه غذای شمارابخورم ونه با نوکران  جیره خواران شما همراه وهمرنگ باشم ،  از این جزیره متعفن که دنیارا بخاک وحون میکشد متنفرم تاریخ شما همه از پادشان تا ملکه ها خونخوار وخونریز بوده اند شما فرزندان دزدان دریایی وایکیگها اول روی دریاها  دست به چپاوول میزدید سپس به خشکی آمدید ، با تمام وجودم از شما نفرت دارم .
از برنامه بی بی سکینه شما وآن نظریه پردازان وآن روزنامه نگاران وآن نوکرانتان بیزارم ، هیچگاه درهیچ زمانی از زندگیم باین اندازه  کینه ونفرت دردلم  نبوده است . برای همین هم از شهرک کثیف شما به این ده کوره پناه آوردم  حال مردان وزنان کثیف شما باینجا  با پولهای کثیفشان باینجا هم حمله ورشده  وهمان ادا واصولهای با پیراهنهای نایلونی وکفشهای پلاستکی صورتهای دفورمه شده ومیل دارند که این سر زمینرا نیز قورت بدهند اما ، کورخوانده اید ! اینها مانند ما نیستند خود فروش نیستند ، سر زمینشان را دوست دارند ، تریاکهای شمارا استعمال نمیکنند مواد مخدر شمارا به بینیشان نمیکشند ، شما بچه بازی ، کلوپهای خصوصی و همجنس بازی را دردنیا رواج دادید شما ادیانرا بمیل وخواسته خود تغییر شکل داده وبه خورد مردم دنیا دادید ومن سر زمینمرا دوست میدارم ، خاک وطنمرا دوست میدارم واز آنهاییکه خودرا بشما فروخته ویا نوکری شمارا میکنند بشدت بیزارم . هند توانست کمی خودش را بیرون بکشد  چین توانست روی پاهای خودش بایستد هرچند هنوز هنگ گونگ نیمی در دست شماست دراین امید هستم که ایرانیان نیز بیدار شده وخودرا از زیر یوغ شما بیرون بکشند برده داری را  شما رواج دادید . هنوز کشتیهای شما وزیر دریاییهایتان مشغول تجارت سکس ومواد  مخدر میباشد  ودست آخر جنگ  .من حتی دیگر فیلمهای شما وهنرپیشه های شمارا نیز تماشا نخواهم کرد ازشما بیزارم ، بیزار .مرگ برایم بهتر  است تا دست گدایی پیش شما دراز کنم .
مرگ ونفرت برشما باد پاینده باد ایران .وپرچم سه رنگ شیر وخورشید آن . کشور مرا رها کنید ، مارا رها کنید ، دیگر چیزی باقی نمانده ، معادن را برده اید با کمک نوکران عرب خود ، خاک مارا توبره کرده اید ، آبهایمانرا آلوده  ساخته اید  هوایمانرا کثیف کرده اید ، جوانان خوب وتحصیل کرده مارا یا معتاد ساخته ویا برده اید به نوکری ، زنانمانرا به فحشا واداشته اید دختران خوب ونجیب مارادر برنامه های کثیف خود بصورت کالا درآورده اید  . ما مردان بزرگی درکوههای بلند بختیاری وکوهستانها ی سر بفلک کشیده کردستان داریم، مردانمان هنوز قدرت دارند جوانانمان سر به شورش برداشته اند همان اقوام دور از کوهها سرازیر شده اند ، نه باتنفگ وساچمه پودر خردل بلکه با مشتهای آهنین وفریادهای بلند . جانشان پرقدرت ونامشان بلند آوازه وقوت بازویشان تا ابد باقی . ایران ما چشم به آنها دوخته است . سه شنبه
زنده باد مردان غیور ما .

من شمایم ، شما همه من

من سازگار نیک وبدم  ، راضی بدانچه میرسدم 
صد گونه  هست برگ ونوا ، در عین بینوایی دردلم
بیگانه با وجود وعدم ، سر شار عشق زاده شدم 
این عشق پیر کند سال ، تاراج پارسایی من است .........زنده یاد سیمین 

آه... جوانا ، چقدر میترسی ، بیا عشقبازی کنیم ، یک ذره پوسته که ترا محافظت میکند روزی از بین میرود ، خدای اسپوتنیک در حال حاضر بر فراز سرماست ، خدا  یعنی اسپوتنیک ، یعنی همان لوله که ترا به کهکشان میبرد ، بیا تا زنده ایم عشق بورزیم !
از" یک نوشته "

بلی خدای عین هما ن لوله هایی که فضا نوردان را به فضا میبرد وسپس در سر زمین دیگر زنده یا مرده رها میسازد واگر زنده باشند میروند واز زمین وتنهای زمین میگویند ، ( آه زمین چقدر بنظر ما تنها بود) . آنها تنهایی خودرا با زمین احساس میکنند آنها نباید کوچکترین حرفی از آنچه در طی سفر برایشان اتفاق  افتاده حرفی بزنند تنها میگویند " زیبا بود ، بسیار زیبا بود ، مردم خیلی زود فریب میخوردند حتی با چند شکلات ، شستشوی مغزی  آدمها از جراحی لوزه ها اسان تراست ، حال من چه بگویم به آنکه میفهمد وآنکه نمیفهمد ویا نمیخواهد بفهمد .
بلی اسپونیکها روزی بر سرمان فرو میریزند ، حال دنیا درپی ساختن یک قهرمتان پوشالی است ، رسانه ها دستوری عمل میکنند  هیجانها زیاد شده !!! برای کی ؟ برای چی ؟ مگر آن یکی که وعده دگرگونی داد چه کار مهمی انجام داد؟ یکی آمد جنگی راه انداخت دیگری گفت بس است ، همین ، سطح زندگی درتمام دنیا بالا رفته اما حقوقها دست نخورده گاهی هم بعناوین مختلف آنرا کم میکنند ، درخانه ها  دیگر آ ن  بریز وبپاشها نیست ، تنها شکم سیر شود وشکم بچه هارا با قند ها ،شکلاتها، چیپسها وفست فود ها سیر میکنیم ، مهم نیست ، مهم این است که پرنس ما پرنس شما وپرنس دیگران درباغچه اش مواد غذایی ( اورگانیک) کاشته وپیش مرگ او همهرا امتحان میکند  سپس غذا را جلوی حضرت والا میگذارد ، حضرت والا کارشان خیلی زیاد است !! باید به جامعه اینپورت اکسپرت برسند !! این روزها همه گرفتارند ، همه کارشان زیاد است ؟! اما درآمد ؟ هیچ ! هیچ ! 
یکصد وپنجا میلیون ، به به چه پولی میشود باید یک بلیط لاتاری خرید تا شاید خوابمان تعبیر شود !.

دلم گرفته ،  مانند یک انبار سیاه پراز ذغال تاریک است ،

گاهی بفریب ره بسوی چشم او میبرم 
دل را به هزار حیله فریب میدهم 
در چاه گلوی تشنه ام نقشه رودخانهرا جاری میسازم
سرداب سیاه را از پیش چشمانم 
از پیش دلم  ، دورمیسازم اورا صدا میکنم 

دل من یک آبگیر نیلگون بود
وتو ماهی این مرداب وسینه پرخون من
من آن نقاب را برداشتم  که ره به سینه توداشت
وناگهان  راه نهان هویداشد 
تو پنداشتی من گنج قارون دارم 
آنگاه سیل سرشکم جاری شد 

هنوز درخلوت خانه ام بوی تو پیچیده 
هنوز یاد شیرین آن روزها زیر پوستم میلغزد
هنوز مانند یک ابر تاریک وپربار 
بر دشت خشک وخالی میبارم 
بدین امید که :
ماهی نیلگون آبهای شیرین به آبگیر برگردد

سه شنبه 08.11/2016 میلادی /اسپانیا /
3ریا ارانمنش .


روز سرنوشت

صبح است ، میگشایم چشم 
 برآفتاب تکراری
گفتی بیاد داری مهتاب جوانی را
گفتم آری ، آری آری .

فردا صبح راس ساعت هشت صبح سرنوشت جهان معلوم خواهد شد ، یا بانوی زورمند وبیروح وخود شیفته کلید کاخ سفیدرا دردست میگیرد وهمسر فرسوده وبیمارش را دوباره به کاخ بر میگرداند ویا آن تاجرموفق که میل دارد خودی بنمایاند اگر هم موفق شود در نیمه راه دندانهایش کنده  خواهند شد ودوباره یکی دیگر بر اسب وسواره خواهد آمد . اسلحه ها درانبارها باد کرده اند ، تعداد جمعیت روی  زمین افزون است ( بقول اقایان )!! مصرف کنندگان بقول پرنس بزرگ فرزند بیبی دل باید بروند ! کارشان مصرف است !! ( نیست خودشان هر روز خشت بالا میبرند ) ؟ آری ما مصرف کنندگان بیهوده روی زمین مانند کرم درهم میلولیم وسهم آنهارا میخوریم ، عمرها طولانی شده باید بهداشت را برداشت ، مناره ها هرروز بلند تر میشوندوما سرمان را بالا میبریم  تا نوک مناره هارا ببینیم در حالیکه زیر آن مناره خانه های امن ساخته شده با تمام تجهیزات واگر جنگی درگیرد  گرد آن بر پیکر عزیزان ننشیند ، مهم نیست ما بردگان از بین برویم بخصوص امثال این حقیر که کار ش را  کرده وباید برود تنها کارش این است که غر بزندوانتقاد کند !  مزد زحماتش را گرفده یا نگرفته مشگل خودش میباشد ، سهم مارا داده ، حال دیگر به دردنمیخورد جانورانشان روی زمین با تجاوزها برده های آینده را میسازند ورباطها درخدمتند خودشان مانند کرم زیر زمین تولید مثل میکنند برای دنیای نوین !! وبهشت جدید  با آخرین تکنو لوژ یها و اگر کسی مانند من ترسو بود باید به فضا برود پولهایش را میکیرند واورا شوت میکنند به آسمان تا درفضا دریک خانه شیک بنشیند البته خاکسترش .
برای تظاهرات واینکه چه هدفی دارند گوسفندان تربیت شده ای درآغلهایشان دارند پرچم به دست به خیابانها میریزند ، ناله میکنند گریه میکنند میرقصند آواز میخوانند ودوباره به آغلشهان برمیگردند .

امروز در برنامه های صبگاهی نگاهی به لاک پشتها میکردم با چه تاملی وآهسته تخم هایشانرا زیر خاک پنهان مینمودند تا از دست مهاجمین درامان بماند اما کروکدیل که چشمانش را بسته  وخودش را بخواب زده بود  آهسته خزید وتخمهارا نوش جان کرد لاک پست به دریا رفته بود .
این حکایت زندگی ماست ،  سرمان با واتس آپ ، وتوییتر وجی پلاس گرم است با نقاشیهای زیبا وعکسهایی که فراموش نکنیم روزی دنیایی داشتیم که بهشت بود ، حال ما میرویم اما فرزندانمان را نمیتوانیم با خودمان ببریم به دریا وکروکودیلها آنهارا خواهند بلعید  با ( اتم) واگر چیزی بماند وروحی روی زمین بمان آنرا نیز از بین خواهند برد ، امروز تعداد نفسها یمان را نیز میشمارند ومیدانند چند بار به توالت میرویم ، وچه چیزی را میخوریم ، غذاهای پس مانده فضا نوردان را درون پاکتها خشک کرده درقفسهه ها چیده اند ، هیچ غذایی تازه نیست وهیچ مزرعه ای بار نمیدهد و از هیچ زمینی گندم نمیروید هرچه هست انباری ، با داروهاونگهدارنده های  سمی ، ویا ساخته شده در لابراتورها (ژنتیکی) !  .
در زمانهای خیلی پیش روزی در یکی از روزنامه ها خواندم که یک پرنسس آلمانی افاقه فرموده بودند که :
خداوند ما سفید پوستانرا مانند فرشتگان خلق کرده تابر سیاه پوستان پادشاهی کنیم !! واین امر تا به امروز ادامه دارد آیا شما هیچ پرنسس اروپایی را سیاه پوست دیده اید یا با پوست زرد ویا قرمز ؟  برده هایشان هم باخودشان شاه بازی میکنند واگر زیاد جلو بروند مانند پادشاهان ما به اسمان میروند وجایگزینشان مارها ، عقربها ، کروکودیلها و زالوها میشوند .

فردا روز سرنوشت دنیاست ، اقتصاد امریکا ویران است باید جنگی در بگیرد ومنابع آنسوی دنیا دوباره سرازیر ایسنوی دنیا شود تا باز ماتکنها برقصند و ملکه ها لباسهای ابریشمی بپوشند وشاهان مشغول آن کار دیگر شوند حال درروز کشتیهایشان وزیر دریاییهایشان مشغولند .

با نوشتن من چیزی عوض نخواهد شد ، چیزی تغییر نخواهد کرد ، نگرانیم بیشتر میشود دیگران راحتند به خود فریبی مشغولند ، با نماز وروزه شان ویا بچه بازیشان ویا روضه هایشان ویا غذاهای نذری . آنها ابدا به دلشان بد نمیاورند که فردا چه خواهد شد؟.
پایان
فردا روز دیگری است .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب یپرچین "
08/11/2016 میلادی /.

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵

آفتاب نیمرئوز

باد صبح از بستر نرم چمن برخاست
کوه پیشانی به تاج آفتاب آراست 
جیوه آب روان درجوی میلغزید
پلک من چون پره های بینی  غنچه
از هجوم بوی تازه  میلرزید :

روزهای متمادی در پشت این دربسته ایستاده بودم ومیل نداشتم آنرا باز کنم ، میترسیدم که اگر آرا بازنمایم هرآنچهرا که درافکارم هست هویداشود ، بارها از پشت این دربسته گذشتم بی اعتنا  اما وسوسه ها رهایم نمیکرد باید روزی این درب را میگشودم وبا حقیقت روبرو میشدم .
شب گذشته دریک بیخوابی ، دریک غم نهانی ، کلید درون قفل انداختم، مدتها مردد بودم که آیا باز کنم یا نه ومبادا آنچهرا که احساس میکنم درون این درب بسته ببینم . 
جرئت میخواست ، شاید زخمی میشدم ، شاید دستی قلبمرا از سینه بیرون میکشید ومرا درجا میکشت ، مهم نبود باید باین کنجکاوی وباین وسوسه پایان میدادم و..... کلید را چرخاندم ، درب به آهستگی باز شد ، کمی کهنه بود ، اول تاریکی وسپس ناگهان   آنچهرا که میپنداشتم جلوی رویم دیدم .
نه شوکه شدم ونه ترسیدم ونه گریستم ، ایستادم به تماشای آن مجسمه سنگی  ، مخلوطی از گچ وسنگ ،  بدون هیچ عطری ، تنها عطر تردد تنها عطر عادت بود  عطر خاکهای گذشته بود که چهرا اورا پوشانده ومخفی ساخته بود .خم شدم ، دستمالی را که روی زمین افتاده بود برداشتم وچهره آن مجسمه را پاک کردم ، شاید ، شاید چیزی درصورتش ببینم که مرا پشیمان سازد ، اما نه تنها یک تکه سنگ بود ، نه تاجی بر فرق او میدرخشید ونه امواجی دراطراف او میلغزید  ، ساکت دربرابرش ایستادم ، خواستم تا اندام اورا ببینم  وآخرین نگاهمرا به پیکر او بیاندازم  شانه هایش فرو افتاده بودند  هیچ اشگی درچشمانش دیده نمیشد ، اورا برگرداندم چشمانش بسته بودند ، درسکوت وخاموشی ایستاده بود ، در میان دستهایش چیزی پنهان بود که نمیشد انرا دید ، دیگر مهم نبود ، آنچهرا که نمیخواستم ببینم دیدم ، نه گریستم ونه به او تنه زدم ، ملافه سپیدی بر رویش کشیدم ودوباره درب را بستم  بگذار درپشت آن در هنوز امیدی باشد .
همچنان باش ، که باشی ، با من یا بی من ، ترا همچو جامی تهی در میان این اطاق پنهان دارم بی آنکه کسی بداند ، دیگر چشمانمرا به برکه های پر آب  دوردست نخواهم دوخت ، وتنها همه شب درسکوت  درکمین بادهای سمی ویا رهگذران  بیداد گر وبی اعتنا همچنان بیدار خواهم ماند .
تو چون من نیستی ،  دیگر میلی ندارم از تو پر شوم  ویا درآتش سخن هایت بسوزم  ترا با همه توهم پشت آن درب پنهان کردم تا همه گمان برند که گنجی دارم ، نه رنجی .
خوشبختانه من خیلی کم عاشق شده ام تنها یکبار درهمه عمرم عاشق شدم وتا چند سال پیش که آمد وعشق را باو پس دادم از نگاهداریش خسته شده بودم . بقیه را تنها دوست میداشتم خیانتی دربین نبود اگر میگفتم دوست دارم  ، راست میگفتم وویا تنفرم را ابراز میداشتم ، بازیگری نبودم که روی صحنه بگریم وبگریانم ، گاهی آنها مرا از آتش سخنانشان لبریز میساختند ، اما ریگی بود که به کوهی میخورد .  حال دیگر به آن  در بسته  هم نمی اندیشم ، تمام شب پرونده را میخواندم خط به خط ، کلمه به کلمه ، ومیسنجیدم ، چه شد ؟ ای کبوتر من ، که ناگهان از لانه پرواز کردی وبسوی افقی نامعلوم رفتی ؟ درکجا چه دانه ای وچه سفره ای برایت گسترده بودند ؟ .
 فانوس زرد صبح 
در زیر طاق مرمری آسمان  شکفت 
اما کسی ندانست که شب بر من چگونه گذشت ؟ چون مرغ نیمه جان  نفسی بر میکشیدم وفنجانی قهوه نوشیدم وخوابیدم.........
ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا .
07/11/106 میلادی /.

رنگ بى رنگى

جاده مرا به كجا ميبرد ؟
انتهايش تاريكى است ،
آسمان تاريك است 
جاده تاريك است و ،چراغهاى ارتباط همه خاموشند،
سكوت مرگبارى همه جارا فراگرفته است ، نميترسم ، نه نميترسم هيچ اتومبيلى از جاده عبور نميكند ،  بيشترچراغهارا روشن گذاشتم چرا ؟ دليلش را نميدانم ، درانتظار صدايى هستم ، حتى پرواز يك پرنده ، نه همه جا خاموشى است سكوت گورستان حاكم است ،
نگاهى به دستهام كه روى ملافه سپيد افتاده اند مي اندازم ، حالا ميدانم ،چه تضادى است ، مشگل اساسى 
رنگ پوست من است ، پوستى به رنگ ساقه هاى گندم ، هيچگاه به آن فكر نكرده بودم ، آن زنى كه در اتوبوس شهرى لندن كنار من ننشست وگفت :
شهر پراز ايندين شده !!!من منظور اورا درست نفهميدم ، من هندى نيستم ، پاكستانى هم نيستم ، من ايرانيم چگونه به آنها بگويم ؟ آهان ،پس تروريستى ! اينجا چكار دارى ؟ چرا بر نميگردى به سر زمينت ؟ بما مربوط نيست تو در سر زمينت مشگل دارى ، ما خسته شديم از دست شما مهاجرين ،  در امريكا ، در شهر  ماساچوست شهرى كه ايرلنديهاى ناز نازى آنرا بسبك سرزمينشان ساخته ونامش را  نيو اينگلند گذاشته بودند ، ترجيح  ميدادم تمام روز درخانه بمانم ، از هل دادن در اتوبوسهاى شهرى ، پا گذاشتن روى پاهايم ،خشونت فروشتدگان ، نگاه فروشند گان وزير چشمى مرا پاييدن ، آهان ، نكند چيزى را بلند كند ؟! 
روزى فهميدم كه همه اعتبار و احترامى را كه قبلا داشيم از دست داده ام ، برگشتم ، ميروم افريقا !! در كنار آنها ، شايد آنها هم مرا. قبول نداشته باشند ،زن سفيد به رنگ ما نيست ، خوب ميتوانستم خودمرا رنگ كنم !!!!مانند همه كه هر روز به رنگى در ميايند ، 
حال در اين سكوت ، درميان مردمى كه همه همرنگ منند ، برنزه ، وخيال ميكنند از خودشانم ،اما چشمانم مرا لو ميدهند با عينك دودى روى آنها را ميپوشانم ، اما. لباسهايم  ؟ نه ! اين يكى را نميتوانم تغيير بدهم ، تا بحال يك دفعه هم نشده تا يك لباس با طرح گلدار  قرمزي سبز وزرد بپوشم ويا لباس فلامينكو ودر جشنهايشان شركت كنم ، جاده مرا بكجا ميبرد؟ متاسفانه اين رنگ پوست برنزه را به ارث داده ام وخوب جوانان چندان خوششان نمي آيد ،  باز نگاهى به دستهاى باريكم
مياندازم ، نه ، من همين رنگ را دوست ميدارم  مهم نيست ديگران خوششان بيايد يا نه ؟  
جاده مرا بكجا ميكشاند ؟ انتهايش تاريكى است ،
،مرا دريابيد  اى فرشتگان عالم بالا ، مرا دريابيد ،  
دركجاى اين عالم ميتوان زيست بى آنكه به مو و رنگ پوست وتخم چشم تو كارى داشته باشند ؟ در كجاى اين عالم خود ترا  وجود ترا لمس خواهند كرد؟ انديشه ترا ارج ميگذارند  . 
مرا دريابيد اى ارواح پاك گذشتگانم كه ميراث دار شما تنها منم ، ثريا ايرانمش.
نيمه شب دوشنبه هفتم اكتبر٢٠١٦ ميلادى .

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۵

تند وآتشین !

تازه از زیردوش برگشته بودم تلفن زنگ زد گمان بردم از لندن است ، اما شماره اول کد فرانسه بود ! منتظر همه کس بودم غیراز " او"  پس از چاق سلامتی ، گفت طرف ! خیلی تند رفتی ! 
گفتم کجا ؟ 
گفت درهمین مقاله آخری ! 
گفتم کدام یک  ؟ گفت " همانکه درباره ویرانی وخرابی زنان ومردان نوشته ی ، یادت رفته درزمان گذشته ودر رژیم قبلی هم داشتیم ؟ 
گفتم آره ، اما در ملاءعام وباین واضحی نبود . گفت :
چون دران زمان هم ا ین تکنیک جدیدنبود  ، یادت رفته آن همکارمان که به ساواک رفت تا پول بیشتری به دست بیاورد برادرش قاچاقچی بود وخودش .... بعله !
گفتم آخر او پدرش تیمسار بود !
گفت ، فلانی چی که درکلاسمان بعنوان شاگرد مدرسه میامد اما درواقع دختران خوشگل را گول میزد ومیبرد برای عربهای کویتی ویا آنهارا به کویت صادر میکرد ؟! بعد م با قمارخانه دار عروسی کرد وپول روی همه کثافتهای اورا پوشاند ومردم یادشان رفت که یک فاحشه رسمی بوده است .
گفتم آخرا و پدرش سروان بود !
گفت آن خانم هنرمند که دایم چرت میزد وبا کلاس بود و.....
کفتم آخه او عمویش تیمسار بود !
گفت آن یکی چی ، که سر دسته همه بود وآخر توبه کرد ونماز خوان شد .
گفتم آخه او هم برادرش ارتشی بود !
بعد من گفتم تو بیادت میاید آن خانمی که درانگلستان همسر انگلیسی داشت ؟
گفت ، اوه ، که شهره خاص وعام بود 
گفتم همسرش سرهنگ بود 
کلی حرف زدیم از گذشته ها ، نگران پول تلفنش بودم ، گفت نگران مباش از این کارتهای تلفنی خریدم ! توهم بخر بیشتر باهم حرف بزنیم .
گفت حال چکار میکنیِ ؟ 
گفتم دورخودم میگردم ، توچه چکار میکنی ؟
گفت منم دور شوهرم میگردم وقتی هم که حوصله مان سر میرود باهم دعوا میکینم بعد میرویم فروشگاه بزرگ ( کاغفور ) هم خرید میکنیم هم شرابی مینوشیم وبر میگردیم ، گفتم اتفاقا شعبه فروشگا شما اینجا هم هست اما نام ان  ( کاره فور) میباشد !! گفت خوب هر کشوری به زبان خودش آنرا تلفظ میکند ، 
سپس ادامه داد ، 
سخت نگیر این داستانهادرهمه سر زمینها هست کمتر وبیشتر ،هرچه بگیرو ببند بیشتر باشد این کثافتکاریها بیشتر است ، درحال حاضر دنیا هست ومافیا . از قدیم هم گفته اند دنیاو مافیها !!با تمام  اینها ، خوشحال شدم که باتوحرف زدم ، بوس، بوس ،
چه حیف ، چه چیزهایی یادش بود ومن فراموش کرده بودم ، همیشه تا بوده همین بوده وهست وحواهدبود شکل آن عوض میشود .وجای آدمها .
بقول مادر مرحومان فلان دادن  بزرگان ومردن بیچارگان بیصداست .
ثریا / یکشنبه /