سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

من شمایم ، شما همه من

من سازگار نیک وبدم  ، راضی بدانچه میرسدم 
صد گونه  هست برگ ونوا ، در عین بینوایی دردلم
بیگانه با وجود وعدم ، سر شار عشق زاده شدم 
این عشق پیر کند سال ، تاراج پارسایی من است .........زنده یاد سیمین 

آه... جوانا ، چقدر میترسی ، بیا عشقبازی کنیم ، یک ذره پوسته که ترا محافظت میکند روزی از بین میرود ، خدای اسپوتنیک در حال حاضر بر فراز سرماست ، خدا  یعنی اسپوتنیک ، یعنی همان لوله که ترا به کهکشان میبرد ، بیا تا زنده ایم عشق بورزیم !
از" یک نوشته "

بلی خدای عین هما ن لوله هایی که فضا نوردان را به فضا میبرد وسپس در سر زمین دیگر زنده یا مرده رها میسازد واگر زنده باشند میروند واز زمین وتنهای زمین میگویند ، ( آه زمین چقدر بنظر ما تنها بود) . آنها تنهایی خودرا با زمین احساس میکنند آنها نباید کوچکترین حرفی از آنچه در طی سفر برایشان اتفاق  افتاده حرفی بزنند تنها میگویند " زیبا بود ، بسیار زیبا بود ، مردم خیلی زود فریب میخوردند حتی با چند شکلات ، شستشوی مغزی  آدمها از جراحی لوزه ها اسان تراست ، حال من چه بگویم به آنکه میفهمد وآنکه نمیفهمد ویا نمیخواهد بفهمد .
بلی اسپونیکها روزی بر سرمان فرو میریزند ، حال دنیا درپی ساختن یک قهرمتان پوشالی است ، رسانه ها دستوری عمل میکنند  هیجانها زیاد شده !!! برای کی ؟ برای چی ؟ مگر آن یکی که وعده دگرگونی داد چه کار مهمی انجام داد؟ یکی آمد جنگی راه انداخت دیگری گفت بس است ، همین ، سطح زندگی درتمام دنیا بالا رفته اما حقوقها دست نخورده گاهی هم بعناوین مختلف آنرا کم میکنند ، درخانه ها  دیگر آ ن  بریز وبپاشها نیست ، تنها شکم سیر شود وشکم بچه هارا با قند ها ،شکلاتها، چیپسها وفست فود ها سیر میکنیم ، مهم نیست ، مهم این است که پرنس ما پرنس شما وپرنس دیگران درباغچه اش مواد غذایی ( اورگانیک) کاشته وپیش مرگ او همهرا امتحان میکند  سپس غذا را جلوی حضرت والا میگذارد ، حضرت والا کارشان خیلی زیاد است !! باید به جامعه اینپورت اکسپرت برسند !! این روزها همه گرفتارند ، همه کارشان زیاد است ؟! اما درآمد ؟ هیچ ! هیچ ! 
یکصد وپنجا میلیون ، به به چه پولی میشود باید یک بلیط لاتاری خرید تا شاید خوابمان تعبیر شود !.

دلم گرفته ،  مانند یک انبار سیاه پراز ذغال تاریک است ،

گاهی بفریب ره بسوی چشم او میبرم 
دل را به هزار حیله فریب میدهم 
در چاه گلوی تشنه ام نقشه رودخانهرا جاری میسازم
سرداب سیاه را از پیش چشمانم 
از پیش دلم  ، دورمیسازم اورا صدا میکنم 

دل من یک آبگیر نیلگون بود
وتو ماهی این مرداب وسینه پرخون من
من آن نقاب را برداشتم  که ره به سینه توداشت
وناگهان  راه نهان هویداشد 
تو پنداشتی من گنج قارون دارم 
آنگاه سیل سرشکم جاری شد 

هنوز درخلوت خانه ام بوی تو پیچیده 
هنوز یاد شیرین آن روزها زیر پوستم میلغزد
هنوز مانند یک ابر تاریک وپربار 
بر دشت خشک وخالی میبارم 
بدین امید که :
ماهی نیلگون آبهای شیرین به آبگیر برگردد

سه شنبه 08.11/2016 میلادی /اسپانیا /
3ریا ارانمنش .