دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵

رنگ بى رنگى

جاده مرا به كجا ميبرد ؟
انتهايش تاريكى است ،
آسمان تاريك است 
جاده تاريك است و ،چراغهاى ارتباط همه خاموشند،
سكوت مرگبارى همه جارا فراگرفته است ، نميترسم ، نه نميترسم هيچ اتومبيلى از جاده عبور نميكند ،  بيشترچراغهارا روشن گذاشتم چرا ؟ دليلش را نميدانم ، درانتظار صدايى هستم ، حتى پرواز يك پرنده ، نه همه جا خاموشى است سكوت گورستان حاكم است ،
نگاهى به دستهام كه روى ملافه سپيد افتاده اند مي اندازم ، حالا ميدانم ،چه تضادى است ، مشگل اساسى 
رنگ پوست من است ، پوستى به رنگ ساقه هاى گندم ، هيچگاه به آن فكر نكرده بودم ، آن زنى كه در اتوبوس شهرى لندن كنار من ننشست وگفت :
شهر پراز ايندين شده !!!من منظور اورا درست نفهميدم ، من هندى نيستم ، پاكستانى هم نيستم ، من ايرانيم چگونه به آنها بگويم ؟ آهان ،پس تروريستى ! اينجا چكار دارى ؟ چرا بر نميگردى به سر زمينت ؟ بما مربوط نيست تو در سر زمينت مشگل دارى ، ما خسته شديم از دست شما مهاجرين ،  در امريكا ، در شهر  ماساچوست شهرى كه ايرلنديهاى ناز نازى آنرا بسبك سرزمينشان ساخته ونامش را  نيو اينگلند گذاشته بودند ، ترجيح  ميدادم تمام روز درخانه بمانم ، از هل دادن در اتوبوسهاى شهرى ، پا گذاشتن روى پاهايم ،خشونت فروشتدگان ، نگاه فروشند گان وزير چشمى مرا پاييدن ، آهان ، نكند چيزى را بلند كند ؟! 
روزى فهميدم كه همه اعتبار و احترامى را كه قبلا داشيم از دست داده ام ، برگشتم ، ميروم افريقا !! در كنار آنها ، شايد آنها هم مرا. قبول نداشته باشند ،زن سفيد به رنگ ما نيست ، خوب ميتوانستم خودمرا رنگ كنم !!!!مانند همه كه هر روز به رنگى در ميايند ، 
حال در اين سكوت ، درميان مردمى كه همه همرنگ منند ، برنزه ، وخيال ميكنند از خودشانم ،اما چشمانم مرا لو ميدهند با عينك دودى روى آنها را ميپوشانم ، اما. لباسهايم  ؟ نه ! اين يكى را نميتوانم تغيير بدهم ، تا بحال يك دفعه هم نشده تا يك لباس با طرح گلدار  قرمزي سبز وزرد بپوشم ويا لباس فلامينكو ودر جشنهايشان شركت كنم ، جاده مرا بكجا ميبرد؟ متاسفانه اين رنگ پوست برنزه را به ارث داده ام وخوب جوانان چندان خوششان نمي آيد ،  باز نگاهى به دستهاى باريكم
مياندازم ، نه ، من همين رنگ را دوست ميدارم  مهم نيست ديگران خوششان بيايد يا نه ؟  
جاده مرا بكجا ميكشاند ؟ انتهايش تاريكى است ،
،مرا دريابيد  اى فرشتگان عالم بالا ، مرا دريابيد ،  
دركجاى اين عالم ميتوان زيست بى آنكه به مو و رنگ پوست وتخم چشم تو كارى داشته باشند ؟ در كجاى اين عالم خود ترا  وجود ترا لمس خواهند كرد؟ انديشه ترا ارج ميگذارند  . 
مرا دريابيد اى ارواح پاك گذشتگانم كه ميراث دار شما تنها منم ، ثريا ايرانمش.
نيمه شب دوشنبه هفتم اكتبر٢٠١٦ ميلادى .