باد صبح از بستر نرم چمن برخاست
کوه پیشانی به تاج آفتاب آراست
جیوه آب روان درجوی میلغزید
پلک من چون پره های بینی غنچه
از هجوم بوی تازه میلرزید :
روزهای متمادی در پشت این دربسته ایستاده بودم ومیل نداشتم آنرا باز کنم ، میترسیدم که اگر آرا بازنمایم هرآنچهرا که درافکارم هست هویداشود ، بارها از پشت این دربسته گذشتم بی اعتنا اما وسوسه ها رهایم نمیکرد باید روزی این درب را میگشودم وبا حقیقت روبرو میشدم .
شب گذشته دریک بیخوابی ، دریک غم نهانی ، کلید درون قفل انداختم، مدتها مردد بودم که آیا باز کنم یا نه ومبادا آنچهرا که احساس میکنم درون این درب بسته ببینم .
جرئت میخواست ، شاید زخمی میشدم ، شاید دستی قلبمرا از سینه بیرون میکشید ومرا درجا میکشت ، مهم نبود باید باین کنجکاوی وباین وسوسه پایان میدادم و..... کلید را چرخاندم ، درب به آهستگی باز شد ، کمی کهنه بود ، اول تاریکی وسپس ناگهان آنچهرا که میپنداشتم جلوی رویم دیدم .
نه شوکه شدم ونه ترسیدم ونه گریستم ، ایستادم به تماشای آن مجسمه سنگی ، مخلوطی از گچ وسنگ ، بدون هیچ عطری ، تنها عطر تردد تنها عطر عادت بود عطر خاکهای گذشته بود که چهرا اورا پوشانده ومخفی ساخته بود .خم شدم ، دستمالی را که روی زمین افتاده بود برداشتم وچهره آن مجسمه را پاک کردم ، شاید ، شاید چیزی درصورتش ببینم که مرا پشیمان سازد ، اما نه تنها یک تکه سنگ بود ، نه تاجی بر فرق او میدرخشید ونه امواجی دراطراف او میلغزید ، ساکت دربرابرش ایستادم ، خواستم تا اندام اورا ببینم وآخرین نگاهمرا به پیکر او بیاندازم شانه هایش فرو افتاده بودند هیچ اشگی درچشمانش دیده نمیشد ، اورا برگرداندم چشمانش بسته بودند ، درسکوت وخاموشی ایستاده بود ، در میان دستهایش چیزی پنهان بود که نمیشد انرا دید ، دیگر مهم نبود ، آنچهرا که نمیخواستم ببینم دیدم ، نه گریستم ونه به او تنه زدم ، ملافه سپیدی بر رویش کشیدم ودوباره درب را بستم بگذار درپشت آن در هنوز امیدی باشد .
همچنان باش ، که باشی ، با من یا بی من ، ترا همچو جامی تهی در میان این اطاق پنهان دارم بی آنکه کسی بداند ، دیگر چشمانمرا به برکه های پر آب دوردست نخواهم دوخت ، وتنها همه شب درسکوت درکمین بادهای سمی ویا رهگذران بیداد گر وبی اعتنا همچنان بیدار خواهم ماند .
تو چون من نیستی ، دیگر میلی ندارم از تو پر شوم ویا درآتش سخن هایت بسوزم ترا با همه توهم پشت آن درب پنهان کردم تا همه گمان برند که گنجی دارم ، نه رنجی .
خوشبختانه من خیلی کم عاشق شده ام تنها یکبار درهمه عمرم عاشق شدم وتا چند سال پیش که آمد وعشق را باو پس دادم از نگاهداریش خسته شده بودم . بقیه را تنها دوست میداشتم خیانتی دربین نبود اگر میگفتم دوست دارم ، راست میگفتم وویا تنفرم را ابراز میداشتم ، بازیگری نبودم که روی صحنه بگریم وبگریانم ، گاهی آنها مرا از آتش سخنانشان لبریز میساختند ، اما ریگی بود که به کوهی میخورد . حال دیگر به آن در بسته هم نمی اندیشم ، تمام شب پرونده را میخواندم خط به خط ، کلمه به کلمه ، ومیسنجیدم ، چه شد ؟ ای کبوتر من ، که ناگهان از لانه پرواز کردی وبسوی افقی نامعلوم رفتی ؟ درکجا چه دانه ای وچه سفره ای برایت گسترده بودند ؟ .
فانوس زرد صبح
در زیر طاق مرمری آسمان شکفت
اما کسی ندانست که شب بر من چگونه گذشت ؟ چون مرغ نیمه جان نفسی بر میکشیدم وفنجانی قهوه نوشیدم وخوابیدم.........
ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا .
07/11/106 میلادی /.