دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵

آفتاب نیمرئوز

باد صبح از بستر نرم چمن برخاست
کوه پیشانی به تاج آفتاب آراست 
جیوه آب روان درجوی میلغزید
پلک من چون پره های بینی  غنچه
از هجوم بوی تازه  میلرزید :

روزهای متمادی در پشت این دربسته ایستاده بودم ومیل نداشتم آنرا باز کنم ، میترسیدم که اگر آرا بازنمایم هرآنچهرا که درافکارم هست هویداشود ، بارها از پشت این دربسته گذشتم بی اعتنا  اما وسوسه ها رهایم نمیکرد باید روزی این درب را میگشودم وبا حقیقت روبرو میشدم .
شب گذشته دریک بیخوابی ، دریک غم نهانی ، کلید درون قفل انداختم، مدتها مردد بودم که آیا باز کنم یا نه ومبادا آنچهرا که احساس میکنم درون این درب بسته ببینم . 
جرئت میخواست ، شاید زخمی میشدم ، شاید دستی قلبمرا از سینه بیرون میکشید ومرا درجا میکشت ، مهم نبود باید باین کنجکاوی وباین وسوسه پایان میدادم و..... کلید را چرخاندم ، درب به آهستگی باز شد ، کمی کهنه بود ، اول تاریکی وسپس ناگهان   آنچهرا که میپنداشتم جلوی رویم دیدم .
نه شوکه شدم ونه ترسیدم ونه گریستم ، ایستادم به تماشای آن مجسمه سنگی  ، مخلوطی از گچ وسنگ ،  بدون هیچ عطری ، تنها عطر تردد تنها عطر عادت بود  عطر خاکهای گذشته بود که چهرا اورا پوشانده ومخفی ساخته بود .خم شدم ، دستمالی را که روی زمین افتاده بود برداشتم وچهره آن مجسمه را پاک کردم ، شاید ، شاید چیزی درصورتش ببینم که مرا پشیمان سازد ، اما نه تنها یک تکه سنگ بود ، نه تاجی بر فرق او میدرخشید ونه امواجی دراطراف او میلغزید  ، ساکت دربرابرش ایستادم ، خواستم تا اندام اورا ببینم  وآخرین نگاهمرا به پیکر او بیاندازم  شانه هایش فرو افتاده بودند  هیچ اشگی درچشمانش دیده نمیشد ، اورا برگرداندم چشمانش بسته بودند ، درسکوت وخاموشی ایستاده بود ، در میان دستهایش چیزی پنهان بود که نمیشد انرا دید ، دیگر مهم نبود ، آنچهرا که نمیخواستم ببینم دیدم ، نه گریستم ونه به او تنه زدم ، ملافه سپیدی بر رویش کشیدم ودوباره درب را بستم  بگذار درپشت آن در هنوز امیدی باشد .
همچنان باش ، که باشی ، با من یا بی من ، ترا همچو جامی تهی در میان این اطاق پنهان دارم بی آنکه کسی بداند ، دیگر چشمانمرا به برکه های پر آب  دوردست نخواهم دوخت ، وتنها همه شب درسکوت  درکمین بادهای سمی ویا رهگذران  بیداد گر وبی اعتنا همچنان بیدار خواهم ماند .
تو چون من نیستی ،  دیگر میلی ندارم از تو پر شوم  ویا درآتش سخن هایت بسوزم  ترا با همه توهم پشت آن درب پنهان کردم تا همه گمان برند که گنجی دارم ، نه رنجی .
خوشبختانه من خیلی کم عاشق شده ام تنها یکبار درهمه عمرم عاشق شدم وتا چند سال پیش که آمد وعشق را باو پس دادم از نگاهداریش خسته شده بودم . بقیه را تنها دوست میداشتم خیانتی دربین نبود اگر میگفتم دوست دارم  ، راست میگفتم وویا تنفرم را ابراز میداشتم ، بازیگری نبودم که روی صحنه بگریم وبگریانم ، گاهی آنها مرا از آتش سخنانشان لبریز میساختند ، اما ریگی بود که به کوهی میخورد .  حال دیگر به آن  در بسته  هم نمی اندیشم ، تمام شب پرونده را میخواندم خط به خط ، کلمه به کلمه ، ومیسنجیدم ، چه شد ؟ ای کبوتر من ، که ناگهان از لانه پرواز کردی وبسوی افقی نامعلوم رفتی ؟ درکجا چه دانه ای وچه سفره ای برایت گسترده بودند ؟ .
 فانوس زرد صبح 
در زیر طاق مرمری آسمان  شکفت 
اما کسی ندانست که شب بر من چگونه گذشت ؟ چون مرغ نیمه جان  نفسی بر میکشیدم وفنجانی قهوه نوشیدم وخوابیدم.........
ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا .
07/11/106 میلادی /.