دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵

رنگ بى رنگى

جاده مرا به كجا ميبرد ؟
انتهايش تاريكى است ،
آسمان تاريك است 
جاده تاريك است و ،چراغهاى ارتباط همه خاموشند،
سكوت مرگبارى همه جارا فراگرفته است ، نميترسم ، نه نميترسم هيچ اتومبيلى از جاده عبور نميكند ،  بيشترچراغهارا روشن گذاشتم چرا ؟ دليلش را نميدانم ، درانتظار صدايى هستم ، حتى پرواز يك پرنده ، نه همه جا خاموشى است سكوت گورستان حاكم است ،
نگاهى به دستهام كه روى ملافه سپيد افتاده اند مي اندازم ، حالا ميدانم ،چه تضادى است ، مشگل اساسى 
رنگ پوست من است ، پوستى به رنگ ساقه هاى گندم ، هيچگاه به آن فكر نكرده بودم ، آن زنى كه در اتوبوس شهرى لندن كنار من ننشست وگفت :
شهر پراز ايندين شده !!!من منظور اورا درست نفهميدم ، من هندى نيستم ، پاكستانى هم نيستم ، من ايرانيم چگونه به آنها بگويم ؟ آهان ،پس تروريستى ! اينجا چكار دارى ؟ چرا بر نميگردى به سر زمينت ؟ بما مربوط نيست تو در سر زمينت مشگل دارى ، ما خسته شديم از دست شما مهاجرين ،  در امريكا ، در شهر  ماساچوست شهرى كه ايرلنديهاى ناز نازى آنرا بسبك سرزمينشان ساخته ونامش را  نيو اينگلند گذاشته بودند ، ترجيح  ميدادم تمام روز درخانه بمانم ، از هل دادن در اتوبوسهاى شهرى ، پا گذاشتن روى پاهايم ،خشونت فروشتدگان ، نگاه فروشند گان وزير چشمى مرا پاييدن ، آهان ، نكند چيزى را بلند كند ؟! 
روزى فهميدم كه همه اعتبار و احترامى را كه قبلا داشيم از دست داده ام ، برگشتم ، ميروم افريقا !! در كنار آنها ، شايد آنها هم مرا. قبول نداشته باشند ،زن سفيد به رنگ ما نيست ، خوب ميتوانستم خودمرا رنگ كنم !!!!مانند همه كه هر روز به رنگى در ميايند ، 
حال در اين سكوت ، درميان مردمى كه همه همرنگ منند ، برنزه ، وخيال ميكنند از خودشانم ،اما چشمانم مرا لو ميدهند با عينك دودى روى آنها را ميپوشانم ، اما. لباسهايم  ؟ نه ! اين يكى را نميتوانم تغيير بدهم ، تا بحال يك دفعه هم نشده تا يك لباس با طرح گلدار  قرمزي سبز وزرد بپوشم ويا لباس فلامينكو ودر جشنهايشان شركت كنم ، جاده مرا بكجا ميبرد؟ متاسفانه اين رنگ پوست برنزه را به ارث داده ام وخوب جوانان چندان خوششان نمي آيد ،  باز نگاهى به دستهاى باريكم
مياندازم ، نه ، من همين رنگ را دوست ميدارم  مهم نيست ديگران خوششان بيايد يا نه ؟  
جاده مرا بكجا ميكشاند ؟ انتهايش تاريكى است ،
،مرا دريابيد  اى فرشتگان عالم بالا ، مرا دريابيد ،  
دركجاى اين عالم ميتوان زيست بى آنكه به مو و رنگ پوست وتخم چشم تو كارى داشته باشند ؟ در كجاى اين عالم خود ترا  وجود ترا لمس خواهند كرد؟ انديشه ترا ارج ميگذارند  . 
مرا دريابيد اى ارواح پاك گذشتگانم كه ميراث دار شما تنها منم ، ثريا ايرانمش.
نيمه شب دوشنبه هفتم اكتبر٢٠١٦ ميلادى .

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۵

تند وآتشین !

تازه از زیردوش برگشته بودم تلفن زنگ زد گمان بردم از لندن است ، اما شماره اول کد فرانسه بود ! منتظر همه کس بودم غیراز " او"  پس از چاق سلامتی ، گفت طرف ! خیلی تند رفتی ! 
گفتم کجا ؟ 
گفت درهمین مقاله آخری ! 
گفتم کدام یک  ؟ گفت " همانکه درباره ویرانی وخرابی زنان ومردان نوشته ی ، یادت رفته درزمان گذشته ودر رژیم قبلی هم داشتیم ؟ 
گفتم آره ، اما در ملاءعام وباین واضحی نبود . گفت :
چون دران زمان هم ا ین تکنیک جدیدنبود  ، یادت رفته آن همکارمان که به ساواک رفت تا پول بیشتری به دست بیاورد برادرش قاچاقچی بود وخودش .... بعله !
گفتم آخر او پدرش تیمسار بود !
گفت ، فلانی چی که درکلاسمان بعنوان شاگرد مدرسه میامد اما درواقع دختران خوشگل را گول میزد ومیبرد برای عربهای کویتی ویا آنهارا به کویت صادر میکرد ؟! بعد م با قمارخانه دار عروسی کرد وپول روی همه کثافتهای اورا پوشاند ومردم یادشان رفت که یک فاحشه رسمی بوده است .
گفتم آخرا و پدرش سروان بود !
گفت آن خانم هنرمند که دایم چرت میزد وبا کلاس بود و.....
کفتم آخه او عمویش تیمسار بود !
گفت آن یکی چی ، که سر دسته همه بود وآخر توبه کرد ونماز خوان شد .
گفتم آخه او هم برادرش ارتشی بود !
بعد من گفتم تو بیادت میاید آن خانمی که درانگلستان همسر انگلیسی داشت ؟
گفت ، اوه ، که شهره خاص وعام بود 
گفتم همسرش سرهنگ بود 
کلی حرف زدیم از گذشته ها ، نگران پول تلفنش بودم ، گفت نگران مباش از این کارتهای تلفنی خریدم ! توهم بخر بیشتر باهم حرف بزنیم .
گفت حال چکار میکنیِ ؟ 
گفتم دورخودم میگردم ، توچه چکار میکنی ؟
گفت منم دور شوهرم میگردم وقتی هم که حوصله مان سر میرود باهم دعوا میکینم بعد میرویم فروشگاه بزرگ ( کاغفور ) هم خرید میکنیم هم شرابی مینوشیم وبر میگردیم ، گفتم اتفاقا شعبه فروشگا شما اینجا هم هست اما نام ان  ( کاره فور) میباشد !! گفت خوب هر کشوری به زبان خودش آنرا تلفظ میکند ، 
سپس ادامه داد ، 
سخت نگیر این داستانهادرهمه سر زمینها هست کمتر وبیشتر ،هرچه بگیرو ببند بیشتر باشد این کثافتکاریها بیشتر است ، درحال حاضر دنیا هست ومافیا . از قدیم هم گفته اند دنیاو مافیها !!با تمام  اینها ، خوشحال شدم که باتوحرف زدم ، بوس، بوس ،
چه حیف ، چه چیزهایی یادش بود ومن فراموش کرده بودم ، همیشه تا بوده همین بوده وهست وحواهدبود شکل آن عوض میشود .وجای آدمها .
بقول مادر مرحومان فلان دادن  بزرگان ومردن بیچارگان بیصداست .
ثریا / یکشنبه / 

ما، وانتخابات !

روز گذشته با دخترم بر سر مناظره انتخاباتی امریکا کارمان به بحث های جدی رسید ، او امریکایی است ! شوهرش امریکایی است وهمه از بانو هیلری حمایت میکنند ، کسیکه زیر دست جناب " برنی سندرز" بزرگ شده وحامی منافع ثروتمندان است ، اما من حامی همان مرد پوپولیزم هستم ، اصلا من چکاره ام؟ .
نیمه شب از صدای فریاد خودم بیدار شدم گمان کنم که همسایه دیوار به دیوار منهم بیدار شد ! فریادم خیلی بلند بود ! چه خوابی دیده بودم ؟ بیاد ندارم ، بهر روی  این روزها درمیان وحشت وترس بسر میبریم وخوابهای شبانه مانیز همه کابوسهای وحشتناکی میباشند ، صبح مطابق عادت هرروز قهوه ام را جلوی تلویزیون گذاشتم وبه تماشای اخبار نشستم ، ناگهان دو مرد قوی هیکل را دیدم که جناب دونالد ترامپ را به پشت صحنه میبرند ! آهان ، چی شد ؟ مردی درمیان تماشاچیان با تفنگ میخواست دونالد بیچاره را ناکام به آن دنیا بفرستد ، نمایش بحدی ساختگی بود که مرا بیاد کودتای نافرجام ترکیه  وجناب اردوغان انداتخت !! هر بچه نادانی میداند که بعضی نمایشات روی صحنه بطور  واضحی مصنوعی بنظر میرسند ، بهر روی این دو عروسک پیر ووامانده هر دو شکست خورده میل دارند امریکای واخورده را دوباره به زمان عظمت وبزرگی ژنرال آیزن هاور برسانند ویا حد اقل به زمان نمایشات خوب کندی وبانو ی زیبای آن .
چیزیکه بطور قطع ویقین ابدی باقی میماند این است که :
در دنیا دوقشر زندگی میکنند حاکم ومحکوم ، عده ای هم به طرفداری از محکومین اما درواقع با پول حاکمین چند نمایشنامه سر میکنند تا تماشاچیانرا سر گرم کنند ، امروز در یکی از سایتها که به اشتراک گذاشته شده بود مطلب جالبی از آقایی بنام " مارک ماردل " خواندم ، اصل موضوع را کمی روشن کرده بود البته نه همه حقاقیق را بلکه مانند یک قاب شیرینی که روی آن یک پرده توری کشیده باشند ، کسی این روزها جرئت ندارد نفس بکشد  ، حتی اگر چشمانت چپ است وناخود آگاه به کسی افتاد سر وکارت با جریمه است ،  اما خوب حقایقی نیر درآن نهفته بود ، محال است جناب" سندرز" بگذارد یک مرد شناخته !   وبی سیاست   وتاجر پیشه بیاید وجلوی منافع کارخانجات فولادسازی و پارچه بافی را بگیرد ، شاید هم از خودشان میباشد عروسکی را روی صحنه آورده اند ؟ کسی چه میداند ؟ دراین میان ، بلی دراین میان ، ما ، قشر متوسط ،  ما کارمندان ، کارگران بدبخت روز مزد هستیم که نه آینده داریم ونه بازنشستگی ونه بیمه های اجتماعی ونه کسی از ما حمایت میکند ، تا جاییکه حتی حقوق های عقب افتاده مارا نیز نمیپردازند وآنچنان آنرا کش میدهند وبه دادگاه میبرند تا ازخیر آن بگدری وفراموش کنی ، آنهاییکه زرنگ ترند از مال ارباب برای روزهای مبادا میدزند نوکری را خوب  میدانند ، پادویی را بلدند ،  آنهاییکه بلد نیستند ویا مانند ما بیعرضه هستند ومردمرا با یک چشم میبیند به همان طریق وروال پیشین نانرا به درونن آب میبرند آنرا خیس میکنند ومیخورند ، لباسهایشان از الیاف مصنوعی ، نانشان از مقوا وروزنامه ، آبشان از فاضل آبهای تصفیه شده وخانه شان مانند لانه گنجشگ در قفسهای بهم چسپیده ، ما سه زن هستیم ؛ مردانمان رفته اند هر سه زن بجای آنکه همسری بنام شوهر داشته باشیم بچه های بزرگ وترسویی را به فرزندی قبول کرده ایم ، آنهارا بزرگ کردیم ، رنجها بردیم ، سختیها کشیدیم ، هیچیکس درهیچ نقطه ای از تاریخ دنیا نامی از ما سه زن نخواهد برد چرا که نه سیاسی بودیم ونه زاده اشراف ونه زاده متولیان بانکها ومعابد که همه بهم راه دارند .
حال ما سه زن باید با این خروسان جنگی دربیفتیم وزن چهارم را حمایت کنیم تا او هم روی پاهایش بایستد ، وهرکدام  اهل یک سرز مین هستیم تنها گروه خونمان یکی است . بایدنگران آینده فرزندانمان باشیم  نگذاریم اننهارا به کارخانجات اسلحه سازی وریسندگی بفرستند ، باید از آنها انسان بسازیم نگذاریم قربانی مردان وزنان هوس باز شوند ، کار مشگلی است ، من انجامش  دادم بقیه بعهده خودشان من تنها یک دیوار محکم هستم که بمن تکیه داده اند . گاهی عرض اندامی میکنم ، دوباره خفه میشوم خانه ام همین یک اطاق است واین تابلت که همه دنیارا از درون آن میبینم گاهی اعتراضی میکنم اما بیفایده است سیل جاری شده وبسوی  همه هجوم میاورد هرچه تخته سنگ باشد میشوید از بین میبرد ، درختانرا از ریشه بیرون میکشد بجایش نهال سمی میکارد ، نهال کوکایین ، وخشحاش ، نهال گل لاله وحشی قرمز ، دشتهاغرقه بخونند ، وآدمها مانند مهره های شطرنج یکی یکی روی صحنه میافتند ویا از صحنه خارج میشوند ، اسب وحشی وبی بی در کنار سربازانش صحنه را دراختیار دارند وما خیال میکنیم از هم جدایند ، خیر قربان .همه یکی هستند ودستاشان درون یک کاسه . وآیا ما خدایی درگوشه وکنار این دنیا داریم ؟ گمان نکنم خدا در " وال استریت" آرام گرفته است . ث
ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا .06/11/2016 میلادی /.

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۵

نه ، نام اما ننگ

اكثر شبها  در هنگام خواب سرى به يوتيوپ ميزنم تا موزيك ويا گفته اى و يا افسانه اى بيابم وبه همراه آن بخواب روم ،اوف، حالم بهم خورد ،  اين جانوران از بند گريخته وسكس منيك كدام گورى بودند كه حالا در زير سايه اسلام  دست به چنين كثافتكارى وجنايتى ميزنند ؟  تجاوز به زنها ودختران وعكس وفيلم گرفته وسپس باجگيرى حال كار به خانواده ها هم كشيده زن وشوهر هردو دست بكار ميشوند ، واقعا كه بايد كثافت كرد به آن سر زمين  اكثر اين ويروس ها وجانوران هم از همان بچه دهاتيها ويا تخم وتركه خود ملايان ميباشند ،نه ، واقعا ديگر از آن سر زمين دل كندم ،در انتظار هجوم يك سيلاب يك آتشفشان ويا يك جنگ هستم تا همه اين آشغالهارا به زير خاك فرو برد ،اوف گمان نكنم در بدترين كشورها چنين جنايتى روى دهد ، بهترين كارى كه جيم ،الف با كمك دوستان روسى اش كرد اينكه ديگر دين وايمان را از مردم گرفت حرمت خانواده ها بر باد رفت ، زنها بدتر از مردان شده اند ، نه ، دويست سال كار داريد آقايان بيخود تاريخ طبرى وفردوسي و ابومسلم خراسانى را براى اين ملت جزوه نكنيد فعلا اندازه آلت تناسلى را بايد اندازه گرفت و بك زن نيمه ديوانه سايتى درست كرده لخت وعريان ،سكس أزاد در زير تام روانكاوى از خارج به داخل ميفرستد ، نه بيخود قلب خودرا به درد نياورديد ، بيخود سخن رانى نكنيد ،  يقه خودتانرا براى اين جانوران پاره نكنيد ، كار اين ملت كه چه عرض كنم  اين حيوانات از بند گسيخته از اين حرفها گذشته ، در زندانها بيشتر ياد ميگيرند ،كشورى كه يكصدو سي هزار ونهصد  وپنجاه هزار نفر از مردمش دچار إيدز باشند  معلوم است ، يك فاحشه خانه به پهناى ايران و خانه دار هم در كاخ نشسته ،باج ميگيرد وبچه هاى نوجوان را به قربانگاه ميفرستد ، اى واى بر شما ، نفرين بر آنانكه اين ملت نجيب را به خاك سياه نشاندند وخودشان به تير غيب گرفتار شدند ، 
حال خانه فروغ فرخزادرا ويران ميكنند واز او زنى فاسد ميسازند آن قلم به دستان مزدور وخود فروش .

نه آقايان وبانوان محترم وعزيز راديو وتلويزيون بيخود خودتانرا خسته نكنيد از كوزه همان ترواد كه در اوست ، اعتياد ، سكس ،فقر، دزدى، تجاوز، ودست آخر باج گيرى . مخلوطى از أفغانيا ، تركها، بلوچستان، كردها ، عربها ، پس مانده حرامزاده هاى  قلعه  شهر نو   مترس ونشمه جاهلها ، در حال  حاضر حاكمند ، سرزمينى است پر كرشمه ،نام حافظرا آلوده نكنيد ، خيام را به نجاست نكشيد ، فردوسى ، كوروش ، بابك ، وغيره را راحت بگذاريد به تجارت سكس وموااد مشغول باشيد در آمدش بيشتر است ، ،خلايق هرچه لايق ، بايد ايران باخاك  يكسان شود و سمى قوى بر خاك آن زد تا اين جانوران كشته شوند  وآنگاه بنايى از نو ساخت  
لازم به تذكر است كه نوشته هاى من براى خالى كردن خودم ميباشد نه براى چاب ونامى شدن ونه براى اين مردم ناحسابى  تنها شايد ده نفر. خواننده اصيل دارم كه فهم وشعور بالايى دارند ، نه بيشتر لازم ندارم ، ميلى به جمع آورى آشغالها در فكرم نيست ، شب خوش .😡😝

میخواستم !

تاریک زندان بودی  از دل چراغ اوردم 
سر د زمستان بودی  با عشق گرمت کردم 

حال امروز چه مانده ؟  ا زآن همه مهربانیها  تنها زخمی بر سینه مانده  میل ندارم با اشک آنهارا بشویم ،  جسم وروحم بیمار است 
روز بدی است ، روز غمگین پاییزی ، روز آمدن بچهه ها به میهمانی گنجشکی ورفتن ،  داشت تعداد  سفرهای آینده اش را میشمرد ، دوازده سفر از شمال اروپا تا چین وژاپن !! ودیگر حرفی ندارم ،  باو گفتم به روشنی عمرم  شدم دمسازت اما امروز دمساز هوا شدی ، درشتی ها کردی وسپس مهربان شدی ، سفره ام رنگین است اما تنها بر سر آن مینشینم  ، هیچگاه نه بمرگ اندیشیدم ونه به پیری وکهنسالی ، لباسهایمراهنوز بسن روزهای سی سالکی میخرم ! نه میل ندارم مانند دیگران عصا -به دست بگیرم وپیری خودمرا به رخ شما بکشم وترحم کسی را برانگیزم .
هنوز غنچه و بوی عشق درسینه ام نشسته  در خاطرم هزاران گل وسبزه وسنبل  با هر بهار  میشکفد  ، نه سازگاری با حسادت دنیا ندارم ، این من ، این شما ،  همه منید یک تن ، یک گردنبند یک مهره که در برود رشته ا زهم گسیخته ودانه ها فرو میریزند  من با جهان امروز کاری ندارم ، با مردمش نیز بیگانه ام ، من ازجهانی دگرم وروحم از جای دگری سیراب میشود ، 
شب گذشته بیاد آن پیر گون ماری بودم  که چون خونخواری تکه های کهنه جادورا به زیر بالشم میگذاشت  ، من چون تهمینه با طلسم خویش آنهارا باطل میکردم  ، نه دختر شاهزاد بودم ونه دخت کنیزی ، ونه زتنیده های برده ها نفرتی شدید  بمن داشت همسرم را برای خودش میخواست برای خواهر کوچکش میخواست ، با آمدن من نقشه هایش بهم خورد کاسه از دستش افتاد وشکست ، آن مار پیر با پای چوبی  ، با نماز خوانان نماز میخواند با عرق خورها ودکا سر میکشید ، اگر پا داشت با رقاصان هم میرقصید ، خانه ام ابری شد ، تاریک شد در پی باران دویدم بی آنکه سیلاب مرا ببرد ، شمارا به دندان گرفتم وشنا کردم از پلهای واژگون وآبهای گل آلود ومارهای سمی  گذشتم ، شمارا به ساحل امن بردم ودورتان را بستم ، مار به دنبالم آمد اینبار موفق شد تا اورا ببرد واو رفت . هنگامی بمن رسید که دیگر رمقی دربدن نداشت مانند گاوی که خوب اورا دوشیده وحال با پستانهای چروکیده وآویزان اورا به دور انداختند ، بگیر ، این لاشه بیمار ما ل خودت .
امروز روز غمگینی است ، هوا ابری است   آسمان بغض کرده بدون باران ، به دنبال داستان هلن میگشتم درکتابچه ای اورا حفظ کرده بودم اما نمیدانم کجاست ، هلن ، تنها زنی که درتمام عمرم نظیرش را ندیدم ، بیاد م امد چهار داستان به چهار نویسنده در اطراف دنیا فرستادم ، خبری نشد حتی تشکر هم نکردند ، از شاعره ای درآلمان شنیدم که چیزهایی را بنام خوشدان به  چاپ رسانده  وببازار داده اند ، مهم نیست .  باید داستان را  پیدا کنم حتما میان انبوه دفترچه ها درون چمدانی ، صندوقی ، کارتنی ، جای دارد . پیدا خواهد شد . هلن . زنی بینظیر .اهل لهستان بود ، زیبا بود ، باریک وبلند بود وهمسرش یک مهندس جوان تازه از دانشگاه بیرون امده . حتما آنرا خودام یافت او راز زندگی منست .ث
ثریا ایرانمنش " لبپرچین" .اسپانیا /شنبه پنجم اکتبر 2016 میلادی .


ترجمان اسرار

از غم ودرد مکن ناله وفریاد که دوش 
زده ام فالی وفریاد رسی می پاید !

نه ، در انتظار هیچ فریاد رسی نیستم ، خودم فریادم وفریاد رس ، روز گذشته کارگر هماسایه بما خبر دارد که بانویش هفته پیش سکته مغزی کرده ویکهفته دربیمارستان بوده وحالا درخانه خوابیده است ، همین؟ بی سر وصدا ؟ دیوار به دیوار صدای صحبت یکدیگر را میشنویم ، چگونه  بیخبر ودوراز انتظار سکته مغزی کرد ؟  اینجا نمیتوان بدون اجازه صاحبخانه به درب خانه اش رفت حتی برای احوالپرسی ، قانون آمرانه همه را جدا ساخته ، دورهم جمع شدن تنها درجش ها ویا پسران ودختران جوان پنهانی در مشروبخوری ودکا ویسکی ارزان مخلوط با کوکا کولا سپس راهی بیمارستان ویا غش کردن وسط خیابان ویا مرگ که هفته پیش یک دختر دوازده ساله در اثر همین مشروبخوری وسیگار حشیش به آن دنیا رفت ،  اجازه هست بمیری اما اجازه نیست که اجتماع کنی مگر درکافه ها ورستورانها !!  خوب حال دراین  فکرم این زن اگر به دنبال شوهرش که سه سال پیش رفت ، برود من دراین بیلدینگ تنها خواهم ماند ! من ودو تا گوشهایم ! 
چه باید بکنم؟ به پاریس بروم؟ به لندن بروم؟ ویا درهمین ویرانسرا  بمانم ؟ نه لندنرا ابدا دوست ندارم در فرانسه هم به جنوب خواهم رفت نا درشهر پاریس ، زنده باد تنهایی وبا کوله پشت خاطرات ، آنهارا باخود همراه میکنم وهرکجا که بروم آسمانم همین رنگ است اینجا آسمان آبی آبی است بدون بارا ن درآنجا بوی نم وباران و دیوارهای عنکبوتی ! دراینجا خانه زادم !!! درآنجا غریبه ، 
روزی این زن به همراه کار گر تمیز کن بیلیدینگ بالا آمد ودرب خانهرا زد که صدایی بلندی موسیقی از خانه تو بگوش میرسید  گویی که انقلاب شده است !!! و سپس ناله ای ! تعجب کردم ، تازه بقول معروف دوریالیم افتاد !! شروع برنامه جناب همایون با مشت وسرود وماهستیم وغیره شروع میشود وتلویزیون صدایش ناگهان بلند شده بود من آنرا خاموش کردم وخودم آوازی زیر لب زمزم میکردم نه تمرین سوپرانو ونه تحریر بود تنها یک زمزمه بود ، او ترسیده  وگمان برده بود که مشتی مردان انقلابی درون خانه من مشت به هوا برده اند !! ائرا به درون آوردم وگفتم ببین ، تلویزیون  خاموش است وآن ناله آواز من بود . ودارم بافتنی میبافم ، معذرت خواهی کرد ورفت حال روز گذشته گفتم نکند آن مشت بلند وآن سرود طولانی ودرهم برهم جناب شهرام همایون باعث سکته این زن بیچاره شده ترسیده که نکند ما هم جزیی از ( گروه  پودموس ) هستیم ومیخواهیم انقلاب کنیم ؟!!!!  آنروز اولین بار بود که من این برنامه را روی تلویزیون انداخته وتماشا کردم بعد هم نیمه کاره آنرا خاموش نمودم . بیچاره زن هرچه باشد همسرش گارد سیویل بوده است .
حال اگر او بمیرد ؟ ویا سکته دوم وسوم را بکند ؟ تقصیر چه کسی بگذارم تقصیر سن بالایش ویا با زمانند همیشه من مقصر شناخته خواهم شد !!! ما نند گذشته هر اتفاقی میافتاد آخر تقصیر بگردن من میافتاد همه از گناه مبرا بودند ! همه پاک ، تمیز مطهر !> من چون به موزیک گوش میدادم بچه بدی بودم !
امروز از خودم میپرسیدم برای چه کسی وکجای آن سر زمین دلتنگی میکنی ؟ آدمها را  که نمیشناسی از روی عکسها یکی رهبر است یکی رییس است یکی شکنجه گراست واگر راستش را بخواهی زندانی است که مردم دورخودشان میچرخند وزندانبانان مواظبند که دست از پا خطا نکنند وآنهاییکه بیرون ا ز زندان میبینی تر وتخم همان زندانبانند . روز گذشته عده ای ازآنهارا با لباسهای تنگ وترش وموهای رنگ کرده درون فروشگاه " زازا" یا همان زهرا دیدم موبایل به دست میان آشغالها مشغول خرید بودند !ث

هر صح ، چون یک برگ ،  با کام خشک
از فریاد پرندگان  ونیش آفتاب 
چشمانم را باز میکنم 
این شهرک کهنه ، بد بو درپیله خود تنیده 
او قبل از من بیدار میشود 
دردی نهفته درون دلم هست

هر ظهر ، مانند یک انسان تب آلود 
 با طعم تلخ نانهای باد کرده 
احساس میکنم که منهم
مانند یک کرم درون پیله ام 
تنیده ام 
میل دارم از هوش بروم 
چیزهای ناگفته دردلم آماس کرده است 
فریاد برمیدارم که |:
نه! نخواهم بخشید شمارا ، شما زنان لکاتهرا 
واز شوق این امید که آنهارا نبخشیده ام
دلم شاد میشود 
ایا درآتش میسوزند ؟ 
بس دراین خیال بی امید 
 روزمرا به شب میرسانم
میدانم که ما همه مردگانی بیش نیستیم 
درون کالبد بیجانمان 
دروغین گرد خود میچرخیم 
ومن هنوز در خیال دریا در این امیدم
که ، روزی امواج  چون جامی زرین زجای خویش
برخیزند .
پایان /
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"اسپانیا .
05/11/2016 میلادی /.