یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

راز نهفته

گر بیاید زمانم بسر 
گر کسی جوید زمن خبر
نرگسی در آبدان 
خیره در عکس خود 
آن ، منم ! ..........سیمین بهبهانی 

شب گذشته  ناگهان برخاستم وتابلتم را به دست گرفتم چیزی نوشتم وآنرا بجای خود گذاشتم بی آنکه دوباره آنرا بخوانم ، میدانستم رازم را بر پهنه دشت  رها کرده ام ، اینهمه سال بخودم دروغ گفتم ، حال که بر میگردم به گذشته میبینم اینمن  بودم که با خود خواهیها ولوس بازیها و افاده های طبق طبق !! اورا بسوی دیگری فرستادم به دامن بقیه خوانندگان وعشاقش ، آن شبی که به منزل ما آمد وگریست  ، پسر من چهار ساله بود ، دیگر دیر بود ، هم برای او وهم برای من او سخت معتاد شده بود ویک انسان معتاد برای به دست آوردن مواد دست به هرجنایتی میزند وسر در مقابل هر بیسرو پایی خم میکند ، کما اینکه او خم شد ! 
سالها بود که خم شده بود ، اما با شیرین زبانی و لطف وخوشی توانسته بود کوهی را به مویی کشد  با تعارف کردنها وافسانه ها    همه را مسحور میکرد ، دیگر کلمات راست برای او معنا ومفهموی نداشت . بلی دیربود . خاکستر روی آتش را پوشاند وسعی کردم که شعله نکشد وخاکستر شود ، هنوز گرمای آن دروجودم هست .
شب گذشته باخود میاندیشیدم که بخیال خود، کارهایمرا خوب انجام داده ام  ، بچه هارا خوب تربیت کرده ام ، به آنها آداب وروسوم غذا خوردن راه رفتن ، نشستن وحرف زدن وامکان تحصیلات درهمه مقطع را به آنها دادم وبخیال خود داشتم برای آینده نسلی پاک وخالی از هر تزلزلی میساختم ، نمیدانستم که نسل آیند تبدیل به ( نسل دایناسورهنا ولمپن ها وبقول آن نویسنده اهل شیلی پوپولیسم ) ها خواهدشد واینهمه زحمات من بیهوده بود ، آنها هنوز هم همان راه وروش را دارند حتی یک آلوی ناقابل را بدون اجازه کسی دست نمیزنند ، با ادب ، انساندوست  ، مهربان وبا همه با احترام سخن میگویند ، به آنها گفتم زندگی را خودتان انتخاب کنید ، همسرتانرا خودتان انتخاب کنید ورشته تحصیلی را خودتان انتخاب کنید و.... دین خودرا نیز خود انتخاب کنید اما ... ایمان بخودرا ازدست ندهید . 
خوب همان شد ، حال بصورت یک میهمان بخانه هایشان میروم ساعتی مینشینم یا غذایی میخورم بر میگردم ویا آنها بصورت میهمان بخانه من میایند ساعتی مینشیند ومیروند ، گاهی از تجربه هایم میپرسند من هیچگاه از گذشته هایم با آنها حرف نزدم تنها میدانستند که در دوران دبیرستان جوانیرا بشدت دوست میداشتم وتا مرز خودکشی هم رفتم ، همین نه از آنچه که درخانه پدرشان بر سرم آمد وونه از آنچه من درخانه مادر کشیدم برایشان هیچ افسانه ای نگفتم اما آنها همهرا از لابلای گفته های ما ظبط کردند اما نگذاشتند ک ملکه ذهنشان شود . 
خوب با این حساب دیگر کار مهمی دراین دنیا ندارم ، قبل از آنکه گوشهایم کر شوند وپاهایم چلاق شوند وزبانم لال شود وشعورم را ازدست بدهم بهتر است خیلی صمیمانه وآرام با پاهای خودم به دنیایی که باید بروم ، میل ندارم شبها زیر خودمرا خراب کنم ، میل ندارم بجایی برسم که در روی صندلی چرخدار درگوشه ای مانند یک کلم بیفتم ، میل ندارم دل و شکم وسینه وروده هایمرا به دست جراحان ناقص العقل بدهم وبشوم خرگوش آزمایشگاهی ، نه میل ندارم ، هنوز عشق درسینه م شعله میکشد وهنوز میتوانم عاشق باشم وعشق بورزم اما انرا دیگر درون کیسه چرمی میگذارم به امانت ، دراین سن وسال باید عشق را خرید ، بابت هر کلمه باج داد ، ومن بکسی باج نمیدهم تا برایم نغمه بخواند . ث

تاریک زندان بودی 
از دل چراغ آوردم 
سرد زمستان بودی
با عشق گرمت کردم 

دیدم ز بی مهریها 
بر سینه زخمی داری
با اشک شستم خونش 
با بوسه مرهم کردم 

گفتی که میهمانم کن 
گفتم بچشم بنشین 
فرش را از نگاهی عاشق 
در مقدمت گستردم 

راندی مرا ازخاطر 
وانگه پشیمان گشتی 
گفتم که درخوابت نیز 
حاشا که من برگردم .......

وبرنگشتم ماندم  ، پشیمان هم نیستم ، دیگر کسی نبودم که بتوانم ترا مانند طفلی ناز پرورده درآغوش بکشم ، نه ، دیگر دیر بود .
پایان / ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " 
30 اکتبر 2016 میلادی وشب ارواح واموات ( هالویین )!

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

نوازنده ،

امشب يادت كردم ، بهرام مشيرى برايت مرثيه سرود ! بهر روى سالها در آنسوى قاره هم همسرى داشتى هم دوستانى ، 
سالها گذشت ، دورا دور  از تو ميشنيدم 
 آنچنان غرق شهرت ولذت شده بودى كه حتى  مادر را فراموش كردى وهنگاميكه او فوت كرد بالاى  سرش نبودى ، تا آخر عمر اين غم به دلت نشسته بود .همسر اولرا طلاق گفتى وبه وطن بر گشتى بدون زن وبدون شراب . 
آخرين بارى كه به اسپانيا آمدى بتو گفتم : همسر تو ، فرزند تو ، همه كس تو اين ساز است ،بهتر است يك دختر دهاتى را پيداكنى تا اواخر عمر مواظبت باشد  ، در جوابم گفتى : دهاتيها بدترا ز دختران شهرى ميباشند ،
خانواده ودوستان تو ما را از هم جدا كردند ، پدر من فوت كرده بود ،نا پدرى مردى مقتد ربود و من ثروتى نداشتم ، 
من به دنبال زندگى خانوادگى رفتم ، بى آنكه لحظه اى از ياد تو غافل باشم ، ومادر كه سر گشتگى واشگبارى  مرا ميديد  
 ترا مسؤول ميدانست وبباد  نفرين وفحش ميكشيد ، باتو بزرگ. شدم ، گلويم ولوزه هايم را تو به دست بهترين دكترها دادى معده ام درد ميكرد وزخم مري  داشتم مانند يك پدر مهربان از من مواظبت  ميكردى و هرشب شام بيرون ميرفتيم من شيشه شيرم را نيز با خود  مياوردم ،!!! چون هرشب طبق دستورپزشك ميبايست يك شيشه شير بنوشم .
تو رفتى ومن روزها وهفته ها ماهها كوچه هاى آشنارا ميگشتم بخانه تان سر ميزدم تو نبود ي درسفر بودى بهنگام 
برگشت برايم سوغاتى مياوردى ، هنوز آن كيف مخمل مليله  دوزى كار دست اصفهان را دارم ، در كنار آلبوم عكسهايت وعكسهاى خودم هر دو جوان  بوديم ، بى خيال در كافه نادرى توت فرنگى با خامه ميخورديم به سينما ميرفتيم ، واولين بوسه اى  كه از من كرفتى من شوكه شدم وگريستم ، وآخرين بار در سفر اسپانيا بمن گفتى كه زنى در انتظارت هست تا همسر تو شود وافتخار ى كسب كند ، بتوگفتم  حتما اين كاررا بكن ،نوه ام در بغلم خواب بود سر ميز شام بوديم بتو گفتم :
آنروزهاى جوانى اگر يك پيشگو بما ميگفت شما هيچگاه بهم نخواهيد رسيد اما چهل سال بعد سر يك ميز با نوه ها وبچه هاى اين دختر خانم درجنوب اسپاني  شام خواهيد خورد  ، باورت ميشد ؟ تولدم روى يك كارت با دو گل رز نوشتى تقديم باعشق ، ديگ عشقى نبود ، هرچه بود خاطره بود كه رويش را غبار سالها وأيام پوشانده بود، 
امشب سخت بيادت افتادم ، ترا بخشيدم ،اى يگانه يار ،آخرين نگاهت را در آخرين مصاحبه شناختم ، وامشب گريستم براى آن روزهاى بيگناهى ، بدرود عشق من ، بدرود ، آسوده بخواب ، روزى از من خواستى كه بايك ديگر بميريم ،كسى چه ميداند شايد به دنبالت آمدم وسر انجام در آن دنيا ديگر بين ما نه كسى هست ونه ديوارى ، پايان ،ثريا ايران منش ، " لب پرچين" اسپانيا .
بيست نهم اكتبر دوهزارو شانزده ميلادى  /

گوهر تابناک

نه حسرت لب ساقی کشم  ، نه منت جام 
بحیرت از دل بی آرزوی خویشتنم 
بخواب  از آن نرود چشم خسته ام تاصبح 
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم 
به تابناکی  من ، گوهری نبود  ،" رهی "
گهر شناسم  .و  درجستجوی خویشتنم  

به راستی هم گوهری  بودی بی نظیر وتابناک بر صفحه روزگار ادب ایران وهمچو تو دیگر انسانی پدید نیامد واگر مولانا زنده بود وچراغ به دست از دیو ودد ملول ترا میافت که انسان بودی  به معنای واقعی یک انسان  .

چه خوب که رفتی وباقی روزگاررا ندیدی ، همچنان فرشته ای چندی بالهایت را بر سر ما پهن کردی وسپس بیخبر پرواز کردی نمیدانم آیا دزدان دست به باقیمانده اشعار تو نیز برده اند ؟ ویا " گلی" آنهارا پنهان داشته است .

 با بالای بلند ، شانه های صاف  لباسی که همیشه مرتب بود وکراواتهای الوان به همراه  "پوشت" آن که گاهی با چشمان آبی تو هم آهنگی داشتند ، مانند همان سرو سهی که دراشعارت بارها به آن اشاره نموده ای ، آرام راه میرفتی ، ادب وسلامت روح تو زبان زد دشمن ودوست بود ، هیچگاه ندیدم کسی از تو بد بگوید ، هنگامیکه به محفلی درخوروشایسته خود پای میگذاشتی رایحه ادوکلن تو تا دورترین نقاط میرفت وهمه میدانستند که تو آمده ای ، پری رخان با غمزها ولباسهای ابریشمی چشمان خمار اطراف ترامیگرفتند ، اما تو نگاهت بسوی دیگری بود  ( نیامده )  بیقرار بودی واو میامد  با دنیایی ناز واشرافیت کامل ودرست روبروی تو مینشت پاهای خوش ترکیبش را رویهم میانداخت وباب سخنرا باز میکرد ، دلش جای دگری بود وسرش را درخورجین کا /گ ب/ فرو برده بود ، با آنکه شاهزاده بود ، میدانست که همه توش وتاب وتب وتوان تو برای اوست ! اهه ، یک شاعر عاشق ، برایم قابل تحمل نیست ، او برای دختران هیجد نوزده ساله وزنان خانه دارخوب است ، نه برای من ،ا نبوه گیسوان بلند سیاهش  را که اکثرا با توری مشکی بهم میبافت برای تو کعبه آمال بود ، دورا دور گیلاست را به دست میگرفتی و وباو مینگریستی با آنکه میدانستی درچه چاهی پای گذاشته ، تنها تو نبودی که اورا میخواستی ، مردان دیگری هم شیفته او ودنبا ل او روان بودند وهریک درانتظار گوشه چشمی ، زیبا بود به راستی هم زیبا بود ، اشزاف زاده بود !! همه اورا میشناختند او بلند میشد وبه تندی میگفت جلسه دارم باید بروم ، جلسه او با چند پیرزن جاسوس وخبرچین وچند عضو حزب وسپس خودرادرآغوش آن یکی میانداخت تا اورا به سرزمین  فرشتگان ببرد .
تو دربستر بیماری برایش پیام دادی ، اما او نیامد وتو تنها در تختخواب خود آرام چشمانترا به روی دنیا بستی بی هیچ سر وصدایی تنها ( گلی) برادر زاده ات پایین تختخواب تو میگریست . تا آخرین لحظه چشم انتظار او بودی.

ندانم کان مه  نامهربان  ، یادم کند یانه ؟
فریب انگیز من ، با وعده ای شادم کند یانه ؟
صبا از من  پیامی ده  ، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل درچمن باقیست  آزادم کند یانه ؟
"رهی" از ناله ام خون میچکد  ، اما نمیدانم 
که آن بیداد گر ، گوشی بفریادم کند یانه؟

نه! او اصلا ندانست ونفهمید که تو چگونه از دنیا رفتی ، او از آن سرزمین رفته بود بسوی معبد آمال وآرزوهایش که برباد شد.

تقدیم به روان پاک شادروان محمد حسین معیری " رهی معیری" .گوهری تابناک که دیگر نظیرش را هیچگاه  درهیچ جا ندیدم .ثریا /
نوشته شده " " لب پرچین" / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
شنبه 29/10/2016 میلادی 





قابل توجه!

دزدی  با چراغ !

 باطلاع دوستان وعلاقمندا ن این صفحه ناقابل " لب پرچین" میرساندکه :
این صفحه مدت چهارده سال است که دراختیار اینجانبه ( ثریا ایرانمنش /حریری) میباشد وهرگونه برداشت ویا نسخه برداری ویا شرکت درآن جرم محسوب میشود . اخیرا متوجه شدم که درکنار نام ناچیز این حقیر چند حروف هم اضافه شده یعینی که [ شرکت سهامی ریق با مسئولیت نامحدود] بهر روی برای اطلاع خوانندگان  وعزیزانی که لطف مینمایند واین صفحه را ورق میزنند ویا گاهی با لطفشان مرا مورد مهر ومحبت قرار میدهند  این اطلاع داده میشود ، البته درایران عزیز ما این نسخه برداریها وکپی برداریها وچاپ کتابهای بیصاحب ویا صاحب دار یک چیز عادی وپیش پا افتاده وتجاوز بحریم شخصی هر کسی  آزاد است اما من دراروپای پر مسئولیت زندگی میکنم واین صفحه در اسناد  » نوشتا رها واشعار وداستانویسی «به ثبت رسیده است .   وپشتوانه آن یک شرکت تجارتی در آنسوی قاره میباشد . 
با تقدیم بهترین  وصمیمانه ترین آرزوها 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا / 
بتاریخ 29/.10/ 2016 میلادی برابر با 8شتم آبانماه 1395 خورشیدی .
با سپاس فراوان .

فرشته عشق

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام وشرابی بخاک آدم ریز !

نه، فرشتگان از عشق چیزی نمیدانند ، انسانها هم نمیدانند ، (آدم) ابوالبشر هم نمیداند ،  تنها دلهایی که برگزیده عشق میباشند آنرا میشناسند .
بخواه جام شرابی بخاک آدم ریز  که باید از نو آدمی را ساخت  این بندرا البته به صد نوع تغییر داده اند شراب را گلاب وساغر جام نام نهاده اند ، ( به همه جای ما کار دارند ) ! 
تنها شراب عشق است که با خاک آدمی ممزوج شد ه از آن یک انسان پاک نهاد بوجود میاورد ، تنها نسلی پاک وخون صاف واصیل است که انسان میسازد ،  حافظ در یکی ا ز غزلهایش میسراید :

" اگر خوری شراب  جرعه ای بخاک آدم ریز "  او در این پندار بود که چه بسا این قطره شراب به کام انسانی تشنه لب برسد وچه بسا با خاک درآمیزد وانسانی دیگر برخیزد  ، انسانی لبریز از باده عشق .

وقرنها بعد آدمها روی گور مردگانشان آب میریختند بحساب آنکه او تشنه است !! واین آب به لبان او میرسد !

عشق را اسان تمیتوان به دست آورد واگر به دست آوردی ودردل نشاندی ونهالی شد ریشه کردن این نهال محال است ، محال  بقیه هرچه هست هوس است وبس ، شهوت است وبس ، به هر بیسر وپایی نتوان نام انسان نهاد ودر دل هر سنگ خاره ای نمیتوان گل ونهال عشق را نشاند چیزی به دست نخواهد آمد تنها سینه سنگ میترکد ، میشکند ، عشق ، این پرنده خوشنوا ، این  بلبل خوش آواز همیشه گرد سر ما درپرواز است ومیخواند ودراین فکر است که روی کدام شانه بنشیند وچهچه را سر بدهد گاهی هم ناکام سرش به دربسته میخورد وبر زمین میافتد ، گاهی نام عشق را با بازی همراه میسازند ودر میان یک لحاف شهوت الوده نامشرا کثیف وضایع میسازند ، امروز هیچ عطری به پایه عطری که از نافه آهوی شهر ( ختن) میگرفتند نمیرسد ، هیچ ازمایشگاهی تا به امروز نتوانسته است عطری وبویی شبیه آنرا به دنیا عرضه کند ، آن آهو نسلش نابود شد ، وامروز عطرها شهوت برانگیز بر روح ومشام تو مینشیند وترا آزرده خاطر وملول میسازد ، میل داری بروی خودرا بشویی تا از دست این بوی ناسالم خلاص شوی مانند عشقهای زود گذر امروزی !.

عشق  واقعی مانند همان عطر نافه  آهو میباشد .
جام باده را بمن ده ، تا خرقه ریا را با باده رنگین بشویم ، ویا انرا رنگین کنم ، رداها وعبا ها همه  به رنگ سیاه میباشند ومن رنگ شراب را بر تمام رنگها ترجیح میدهم .

بیا به میکده ، چهره ارغوانی کن 
مرو به صومعه که آنجا ریا کارنند
تمام صومعه دارن واربابان کعبه وکنیسا  سیاه پوشند ، چون ریارا زیر آن بهتر  میتوان پنهان کرد خورشید کمتر از رنگ سیاه عبور میکند .خورشید زیر ابر پنها میشود از شرم ، 
شب گذشته  گنبدی را درخواب دیدم  به رنگ قهوه ای ودرکنارش خانه ای داشتم ودرانتظار مادر بودم ، چند شبی است که روح مادر گرد خانه میچرخد وچند شبی است که (ارواح درب خانه را میکوبند البته دررویاهای من) ! امروز صبح شمعی روشن کردم هرچند آن شمع کوچک نمیتواند همه ارواح پلید را نابود سازد اما روشنی آن بمن گرمای خاصی میدهد .
درآن چمن که نسیمی وزد ز طره دوست 
چه جای دم زدن  نافه های تاتاری است
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
29/10/2016 میلادی/.
اسپانیا /
<.<.<.<.<.<.<.




جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۹۵

شب پاییزی

ای دل غمدیده ام ،
در شکوفان سالهای زندگی ،
خشمگین باد خزانی 
بی امان وناگهانی 
بر دیار ما وزید 
زین بلای آسمانی ، غنچه های آرزو پرپرشدند
بذرهای دوستی  افسرد ومرد 
میوه های عاشقی  خشکید وریخت 
بوستان زندگی ماتم گرفت .
ای دل غمدیده ام ، دیدی از جور زمانه ؟ 
هر چه بود از ما نشانه ، بر باد رفت ؟
لطافت  باغ آشنایی ، لذت شهر تمنا 
عطر گلزار محبت  ، مستی  از شور جوانی 
خنده با مینای هستی  ، نعره از میخانه دل 
آنهمه سر زندگی ، بر باد رفت ؟

ای دل دردآشنا ، 
یادداری  درگذشته ها ، آن هوسها ، 
در کنار چشمه  ساران  با لب نوشین یار 
آن گناهان ؟!
در حریز پرنیانی پیکرم مست 
در خلوت میحانه ء مستان عشق 
ای دریغا ....
روزگار مستی و آن میگساریها گذشت 
لذت بیداری وشب زنده داری ها گذشت 
اینک ای دل دردآشنا 
آتش بیداد برجانم روان است 
آتشکده مهر کهنسالم بسوخت 
آواره دراین دنیای بیرحم 
 بی سبب 
با تهمت بیجا وزبان بیحیای دیگران 
پر وبالم بسوخت 
 بگو بمن ، ای دل ، منکه بی دینم 
 به کدامین معبد  دل رو کنم؟ در کدامین میکده عشق
 با بیدلان یاهو کنم 
راهها بر من خسته ، بسته 
حافظ میسراید :

چه شکرهاست  دراین شهر  که قانع شده اند 
شاهبازان  طریقت  بمقام مگسی 
کاروان رفت و تو درخواب  وبیابان درپیش 
ایکه بس بیخبر  ازنا له باتگ جرسی 
-------
نه ! تا مقام یک مگش پایین نخواهم آمد هر چند خلوتم تاریک باشد ، زنبوری نیشی زد ورفت اما زهرش را نیز باخود برد جایش را ضد عفونی کردم .
و....... دیگر هیچ 
ثریا / همان جمعه شب ............