پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

بقیه داستان /5

قطار داشت به پایتخت نزدیک میشد ، سرما وسوزش باد وابری تاریک همه جارا فرا گرفته بود ، در ایستگاه پیاده شدیم درشهر هلنسیکی وماموری که مارا حمایت ! میکرد  به یک اتوبوس کوچک مارا هدایت کرد ، دلم گرفته بود ، قلبم سخت میزد ، بکجا میروم  وسر انجام چه خواهد شد ؟ هیچکس نبود تا جوابی بمن بدهد همه درافکار خودشان پنهان بودند ، عده ای افغانی ، پاکستانی ، ایرانی ، عرب سوری ولبنانی والبته از سر زمین لیبی که دیگر اثری از آن نمانده بود ، داشتم به تمدنهایشان میاندیشیدم تمدن وامپراطوری بابل ، ایران ، هه هه کدام تمدن؟ کدام امپراطوری ؟ هرازگاهی عده ای برای صاحب شدن قدرت وجمع آوری اموال بر سر ملتی میشورند وسپس جایشانرا به دیگری میدهند ،  گاهی به سخنان بی ربط وملال آور دیگران گوش میدادم ، صحبت از دلار بود وقیمت آن ! .
به شهر نزدیک شدیم  به مرکز آن سکوت وتاریکی ، مارا به یک پانسیون بردند وهردونفررا دریک اطاق جای دادند هم اطاقی من زنی از اهالی بنگلادش بود ، بوی عجیبی میداد معلوم بود مدتهاسا که رنگ آب وحمامرا ندیده است ،  در انتهای راهرو دوش وتوالتها قرار داشتند ، مردانه وزنانه ، همه چیز از تمیزی برق میزد ، چراغهای کم نوری در راهروها انسانرا بیاد بیمارستانها میانداخت ،  دراطاق کوچک ما با دو تختخواب بود زنک فورا رفت جلوی پنجره وآنرا گرفت ، پنجره روی به دیوار باز میشد ! از آن زندان باین زندان ، ساندویجی بعنوان شام بما دادند بهمراه یک بطری کوچک آب ، در دستشوی قدرت اب خیلی کم بود مانند شیر سماور مادر بزرگ آب جاری میشد .
بس خسته بودم روی تخت افتادم بوی نامطبوع آن زن که معلوم بود با عطرهای ارزان قیمت خودرا خوب عطر مالی کرده داشت حالمرا بهم میزد ایکاش عقلش بکار میافتاد ومیرفت زیر دوش ، زبان نمیدانست کمی انگلیسی را با لکنت وغلط بر زبان میاورد باخودش حرف میزد لباسهاش را جابجا میکرد ، مقدار زیاید اشغال ، سن او کم بود نمیدانم همسری داشت یا نه یا تنها بود !
هنگامیکه انسان جوان است ،  ابتدا همه چیز بنظرش  یک بازی مشغول کننده میاید  وبی اهمیت به آن مینگرد  اما کم کم  حاکم بر وجودش میشود  ودر مغز وخونش مانند سم  یا دوده  تاثیر میگذارد دراین زمان است که انسان به یک تابلوی راهنمایی پر کرد وغبار مینگرد بنام گذشته  چیزهای روی آن نقش بسته اما کهنه است ودیگر نمیتواند سر آز آن دربیاورد . سعی داشتم همه چیز را به دست فراموشی بسپارم .
من کم رو بودم ، صاف وساده  وپوست کنده حرفمرا میزدم ، رو به آن زن جوان کردم وگفتم بهتراست به حمام برود وخودرا بشوید وسپس بهتر خواهد خوابید ، شاید آن بوی گند کمتر میشد ،  لبخندی بمن زد وپرسید کجایی هستی ؟ گفتم اهل سر زمین باستانی الف ! خنده بلندی کرد وگفت نترس ، سر زمینت از من بدتر خواهد شد بوی تو هم بیشتر ! ولحاف را روی سرش کشید وخوابید .
فردای آ ن روز مارا برای صبحانه فرا خواندند دریک سالن بلند وسرد پشت یک میزچوبی قهوه ای وصندلیهای آهنی سرد به هرکدام یک تکه نان یک قهوه یا  تی بگ چای ویک ظرف کوچک انگشتی مربا میرسید ! سپس بانویی به درون آمد اول با زبان خودش وسپس به انگلیسی گفت :
از فردا همه باید سر کلاس زبان حاضر شوید وزبان فنلاندی ، سوئدی را فرا بگیرید تا بتوانید کار کنید ، از امروز هم هریک بکاری مشغول خواهید شد هرکس هرکاری را دوست دارد پیشنها کند ! .
من سردم بود ، میلیرزیدم ، دستمرا بالا بردم وگفتم " اطو کشی" !!! ........ادامه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
13/10/2016 میلادی/.
اسپانیا /

بربریت !

آنچه را که تو ساختی بر باد رفت ، وآنچه را که ما آموختیم نقش بر آب شد  .
خیلی از آدمها به سگها حسد میورزند  این امر حقیقت دارد  امروز جنبه شرم آوری در آن دیده نمیشود  خیلی های میل دارند مانند یک سگ در پناه یک انسان آزاد زندگی کنند .
روز گذشته دراین سر زمین روز ارتش وروز ناسیونال آنها بود دراین روز من با تماشای پرچمها که دراهتزازند ورژه سربازان ونیروهای مختلف کشور از جلوی جایگاه شاه رد میشوند ، بسختی دلگیر میشوم وگاهی گریه ام میگیرد بیا د رژه سربازان دلیر خودمان میافتم که به دست دیوانگان وهجوم وحشیان ماقبل تاریخ نابود شدند .البته حزب " پودموس" هم که از طریق ترویستهای اسلامی دست بفعالیت زده وسط میدان کاغذ وقوانین را پاره کرد البته ( جزو حزب جدایی طلب کاتالونیا)  میباشد وگفت باین  روز ابدا اعتقادی ندارد بهمراه چند لچک بسر لجاره !! رژه در زیر باران شدید ادامه داشت طیاره ها درآسمان رنگ پرچم را نمایش دادند وسران بزرگ در کاخ میهمان شاه بودند ، ومن گریستم .
در سر زمین وحوش وایران قبلی در استادیوم ورزشی در حین نمایش بازی فوتبال بین کره جنوبی وایران اول نوحه خوانی سپس سینه زنی وتلاوات کلام قران واز  همه بدتر بر بازوی ورشکاران بازو بند سیاه بستند ، خاک عالم بر سرتان بکنند تنها مسخره دست دنیا  شده اید همه خندیدند وشمارا به تمسخر گرفتند ! ان پسرک چلغوز" امید دانا  "نوچه خودشان هم با آن تی شرت چند تکه اش نمایشی از سالهای قبل  را ارائه داد که خیر همه  چیز بخوبی برگذارشد ، تما م ورزشگاه یکصد هزارنفری آریامهر که امروز نامش آزادی است !!! یک پارچه سیاه شده بود ، نه مردم نبایست هیجان زده میشدند ودراین روز منحوس ممکن بود دمشان میان پاهایشان بلرزد ! حتی درسرزمینهای وحشی وقبالیل آدمخوار این کاررا نمیکردند ، حالا فکر میکنم مگر رضا پهلوی دیوانه است که برود بر چنین مردمی حکومت کند سرنوشت پدر بزرگ وپدرش را وبرادرش را دید، منهم بودم نمیرفتم ، معلوم نیست این جانواران از کدام آزمایشگاه ناگهان مانند یک باد سمی ، مانند یک بیماری واگیر دار به سرزمین ایران زمین هجوم آورد ؟ شرم دارم بگویم ایرانی هستم ! واقعا شرم آور است . نه ایرانی نیستم خوشبختانه اسپانیایی هستم باعث افتخار منست اگر اینها هم " خر" نشوند ومملکتشانرا به دست آن گیس گلابتون تازه مسلمان شده ندهند . 
گویا پیش بینی های تبلیغاتچیان  " بهایی " دارد  به وقوع خود نزدیک میشود گویا بیت اعظم همچنان پنهانی در حیفا مشغول کار است ودنیا باید یکی شود یک دین ویک مذهب ویک فرمانده !  امروز کم کم داریم به همان مرز امنیتی نزدیک میشویم واز این روزها بقول رندی یک چیپس هم زیر پوستمان میگذارند وتعداد نفسها یمانرا  نیز میشمارند . خدا کند آن روزها من زنده نباشم تکلیف خانوداه ام چی میشود؟ تکلیف انسانهای نظیر من چی میشود ؟  واین احمقهای که تن به حقارت داده اند وبا پولهای عربستان مشغول تدارک یک جمهوری جدید هستند خبر از عاقبت کارشان ندارن تعدا د لچک بسرها هرروز درادارات زیاد میشود ودر پشت صندوقهای فروشگها وتعداد مساجد رو ببالاست . پس انسان کجاست؟ انسان کو؟ بشریت ناگهان بی سر وصدا نابودشد . ومن دارم دراین گوشه برای چه کسی نوحه سرایی میکنم وروضه رضوان میخوانم؟ آه ..... به کدام سو میتوان رو کرد  ومدد خواست ؟ دو دیوانه در امریکای شمالی دارند یکدیگرا تکه پاره میکنند یکی از یکی کثیف تر وگناهکار تر میخواهند دنیارا قبضه کنند ، آن دیگری در قطب وروی خرس سفید نشسته است ساکت وآهسته از زیر کارش را انجام میدهد ، در میانه عده ای مانند سگ وگربه بجان هم افناده اند ویکدیگر لت وپار میکنند بمب گذاری میکنند درعروسیها وجشنها نه درسینه زنیها وعزاداریها بشر دارد رو به سیاهی میرود همانطوریکه دیوار ورزشگاه سیا ه  پوش شد دیوار دنیا نیز سیا ه خواهد شد دیگر خورشید طوع نخواهد کرد چرا که خورشید هم خواهد مرد از همین حال گرمای اورا ذخیره میکنند . سیلاب روان است هرکجارا که میل دارند وبدردشان نمیخورد به دست سیلابها میسپارند هرکدام هم نامی واسمی دارند اکثر این سیلابها وطوفانها درجاهایی است که مردم بدبخت ناتوان زندگی میکنند ، نه آنها بدرشان نمیخورند . باید نابود شوند ، بهشت حیفا دست نخورده مانند یک زن زیبا بر دنیا نظاره میکند بیچاره عیسای مسیح به دست آخوندهای همجنس باز کم کم از صلیبش جدا شده به دست سیلاب داده خواهد شد وچماقدارن وآدمکشان مشغول درو ودور کردن معترضین میباشند همه باید ( صددرصد ) مسلمان باشند نه دین دیگری قبول نیست  نه ، نیست . ازما گفتن بود . متاسفم . گاهی واقعا میل دارم یک سگ باشم ویا یک گربه .تمام .ث
ثریا ایرانمش / اسپانیا / 13 اکتبر 2016 میلادی /. 

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

اراذل واوباش

" میان پرده "!

 در زمان صفویه گروه سرخ پوشان یا قزلباشان اطراف حکومت را گرفته بودند تا مردم بجان امده سکوت کرده وسر جایشان بنشینند !
دردوران شاهان قاجار آدمخوارانی دردربار بودند که درسته  انسانی را که خطا کرده بود پوست میکندند ومیخوردند وشاه لذت میبرد  وملیجکش برایش میرقصید و بشکن میزد .
حتی در زمان حکوت ایزدی زرتشت هم مغان دستور دادند که مانی را درسته پوست بکنند وپوست اورا لبریز از کاه بکنند ،

(( پرانتزی باز وبسته شد )) !.وما خیال کردیم انسانیم ازنوع متمدن آن !!!

امروز درحکومت  ملایان وحمله دوباره اعراب به سرزمین ایران ( اراذل وچاقوکشان) که نماد آنها  درفیلمهای فارسی گذشته بچشم میخورد ودرنوشته وداستانها همه لوطی مسلک وطرفدار فرومایگانی بودند امروز بصورت مردانی در آمده اند که با چاقو واسلحه وفحاشی وکتک به مردم بیچاره حمله میکندد ، حتی به آن پیرمردی که درگوشه خیابان  گوجه کال سبزش را به معرض فروش گذارده  ویا لبو فروشی که با چرخه خود دور شهر میگردد ولبو میفروشد به آنها هم رحم نمیکنند ." سد معبر است " برو کنار بگذار باد بیاد !!!
این اراذل اوباش از قدیم وندیم در (قلعه ) وجنوب شهر وسیمیتری بوده اند حال بچه ها ونوه هایشان قد علم کرده جای اجدادشانرا گرفته اند .
استاداستادان که چندی پیش  به رحمت خدا رفت همیشه تعدادی از این اوباشانرا درکنارش داشت از حسین شیشه خور تا عباس لاتی اینها نوچه هایش بودند وبادیگاردش !!!
آن روزگار نیم بطری عرق سگی را سر میکشیدند وتسبیح به دست دهانشانرا کر میدادند وبه دنبال زنان ودختران وپسران جوان بودند .
امروز هم همان کاررا میکنند بجای عرق سگی ویسکی دمپل مینوشند ، به مسجد میروند دستوراترا میگیرند وبه جان مردم بدیخت وبینوا میافتند وحکومت میل ندارد کسی مزاحمش شود سلطان ابن سلطان ابن  سلاطین با ملیجکش درخلوت نشسته وبه کاف وشعر های بی سرو ته  طرفدارانشان گوش میدهند  احساس شدیدی ناصرالین شاهی بایشان دست داده ودستور فرموده اند صدها مسجد درسراسر ایران بنا شود بجای مدرسه !
سواد بی سواد ، آنچه ملای بالای منبر میگوید وحی خالق وازلی وابدی است وما؟  .......

در خارج نشسته ایم به یکدیگر فحش میدهیم ، پرده دری میکنیم ، جاسوسی میکنیم ، حکومت  پول فراوانی خرج میکند تا این اراذل اوباش را بخارج بفرستد با تیغ تیزشان که بجان دشمنان وبقول خودشان منافقین بیافتند  .دنیای مسیحیت درسکوت خویش فرو رفته ولبخند ملیح وصدای کم قدرت حضرت عالیجناب پاپ بگوش مورچه ها هم نمیرسد ! خارجیان هم از ترس باج میدهند ! جنگ هم همچنان ادامه دارد .

در گرما گرم هیاهوی  ریاکاران  
من در بسترم  افتاده ام
به تماشای دیگران 
در پیشگاه  خدایی فریاد میکنم که ،
دیگر قدرت خداییش را ازدست داده است 

وبقول مولانا که این روزها او هم  مغضوب درگاه شده است :

من ، میگفتم  که اصل جانست  ولیک 
گرتن ، تن آن مهست پس اصل تن است 

کو دیگر جانی ویا تنی ، کو دیگر روحی ویا احساسی ، این کارد تیزخونین بهمراه طلاست  که حکومت میکند .ث
ثریا. اسپانیا / چهارشنبه 12 اکتبر 2016 میلادی و......روز ارتش اسپانیا وپاترون بزرگ بانوی پیلار !



ادامه ...تیغه دوسر

در کوپه یک قطار پستی  که مملو از آدمهای گوناگون بود وبطرف پایتخت فنلاند میرفت نشسته بودم ، برایم مهم نبود کجا میروم ودرکنارم چه کسانی زندگی میکنند ، نفهمیدم جنازه پدرم را کجا بردند وکجا بخاک سپردند ، برایم هم دیگر مهم نبود  درسکوت همه چیز گذشت ، حال عده ای را به فنلاند میبردند ، روبرویم مرد مسنی با ریش بلند نشسته بود ومرتب سیگار میکشید ، نفسم گرفته بود پنجره قطاررا بازکردم وسرم را بیرون بردم همه جا یکسان بود یک دشت سبز یا سفید باد سردی بگونه هایم خورد برگشتم ودوباره سرجایم نشستم آن مرد درتمام مدت سفر سیگار میکشید چند نفر دیگر هم بودند که نمیدانستم اهل کجا هستند .
گارد مرتب بین کوپه ها درحرکت بود ، چشمانمرا رویهم گذاشتم وبه عالم دیگری رفتم ، به یک سر زمین آفنتابی کنار دریا ، کنار یک ساحل شلوغ ، با یک قهوه یا بستنی ، مدتها بود مزه بستنی را فراموش کرده بودم ، قهوه هم هرصبح یک پاکت کوچک با یک لیوان آب داغ ویک تکه نان وکمی کره ومربا برایمان میاوردند بعنوان صبحانه ، یک پاکت کوچک پلاستیکی هم درونش مثلا شیر بود ! چشمانمرا باز کردم دلم میخواست آن سیگار لعنتی را ازدست آن مرد میگرفتم وبه بیرون پرتا ب میکردم ، زن جوانی کنار من نشسته بود که چندان حالش خوب نبود گاهی بیرون میرفت وبرمیگشت هیچ نمیدانستم اهل کجاست موهای بور چشمان سبز وپوستی بسفیدی همان برفهای دوردست  دشتها داشت ، مانند یک تکه سنگ ، یخ وساکت  چشمانش  را رویهم میگذاشت تا دیگران را نبیند ، روبرویم دو مرد جوان نشسته بودند که اهل فنلاند ویا یونان ویا نمیدانم کدام سر زمینی بودند ، مرتب حرف میزدند آنها پناهنده نبودند آدمهای معمولی وازادی بودند که خوشحال وسر زنده داشتند بسفر میرفتند ،  درهمین حال یکی از آنها به زبان فصیح انگلیسی گفت :
چقدر این یونیانان ، یا بقیه آدمهای وحشتانکی میباشند ،  چه بیکار ومفتخورند ،  اوف تنفر آورند ، همیشه بار دوش دیگری هستند ،  حالم را بهم میزنند ، بخیال آنکه من زبانشانرا نمیفهم ، مرتب با یکدیگر درباره (این موجودات نفرت آور) سخن سرایی میکردند .دختری که کنار من بود چشمانش را باز کرد وبا نگاهی خشمناک به آنها نگریست  سپس پرسید اهل کجایید ؟ 
یکی گفت من اهل ایتالیا هستم ورفیقم اهل قبرس ، حالمان از این آدمهای درون راهرو که معلوم نیست از کدام گوری آمده اند بهم میخورد ! دخترک مانند یک شیر براق شد وگفت :
حال منهم از شما بهم میخورد از هردوی شما ، من اهل فنلاندم وشما گروه گروه دسته دسته به آنجا سرازیر شده اید نژاد مارا بهم ریخته اید . منهم از شما  بیزارم وسرش را به پشتی تکیه داد وچشمانش را بست ، آن دو مرد از کوپه بیرون رفتند ومن دراین فکر بودم که دارم بجایی میروم که نژاد برایشان خیلی مهم است  واین درهم آمیختگی نژاد اورا عصبانی کرده است ، هیچ توجهی بمن نداشت گویی ابدا  وجود خارجی  ندارم ، من ، با موهای انبوه سیاه ، با پوستی بیرنگ  چشمانی که نمیدانستم درحال حاضر چه رنگی دارند ، اوه این زن یا دختر درباره من چه میاندیشید ؟  برایم مهم نیست باید بجایی بروم سر پناهی بیابم ،هنوز جوانم وقدرت جوانی را دارم ، بعلاوه حقوق پدرم را که دویست کورن میشد بمن دادند حال میتوانستم برای خودم یک آپارتمان بگیرم وسر فرصت بفکر کاری باشم ویا به سر زمین دیگری بروم ، اما باداشتن آن دفترچه آبی که نشان بیخانمانی وآواراگی وپناهندگی من بود تنها هرجا که مرا میبردند میرفتم ، نه دیگر از خودم ارداه ای نداشتم مانند یک برگ کاه روی آب خودرا به دست جریان جویبار داده بودم .
بی اختیار بیاد آن صحنه ویران شده خانه وجنازه های خانواده ام افتادم ، بیاد کیفم که بر دیوار آویزان کرده بودم ، بیاد گنجه لباسهایم ، بیاد پدرم ، حالا کجاست ؟ افکار تیره ووحشتناکی مغزم را احاطه کرده بود بکجا میروم سرنوشتم چیست وزندگیم به کجا ختم میشود ، لعنت ابدی بر شما باد ، چه کسی جنگ را آغاز کرد ؟ چه کسی زندگی وخانه مارا ویران ساخت ؟ مرده شور شما ونقش شما ودین وایمان ومذهب شمارا ببرد ، شما جانوران کجا بودید که ناگهان از زیر زمین مانند زالو بیرون آمدید ومارا احاطه کردید؟ آه پدرجان هرشب نماز میخواندی ودست شکر گذاریت را به آسمان میبردی ، وسپس سرت رابه درون  کتابی فرو میکردی این پاسخ شکر گذاری تو بود ؟  با چه اطمینانی از خدای خودت حرف میزدی که مارا تنها نخواهد گذاشت !! با آـنهمه  شعور و اطلاعات بهترین کارتو نشستن درون آن کابین آهنی بود ، نه ، پدر دیگر از تو خدای تو هم بیزار شدم .
سردم شد هوای سردی به درون  کوپه خزید ، پاهایمرا جمع کردم وپتوی کهنه چهار خانه ای را  که بمن داده بودند روی پاهایم انداختم هرچه باشد این پتو بوی پدررا میداد..........ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا ." لب پرچین" 
12/10/2016 میلادی/.

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۵

بخش سوم از داستان تیغ دوسره

مرجانه مدتی درسکوت نشست با دستهایش بازی میکرد ، سرش پایین بود وچکه چکه اشک مانند قطرات باران کف دست او میافتاد مژگان بلندش که هنوز از حکایت از زیبایی گذشته او میکردند قطرات اشگ مانند دانه های مروارید روی آنها نشسته بودند ، بی آنکه سر بلند کند گفت :
قسم بخور هرچه را میگویم درست وعین واقعیت بنویسی ،
گفتم به چه چیزی ومنبعی قسم بخورم به شرافت انسانی خودم سوگند یاد میکنم اول چرکنویس را برایت میفرستم هرکجاراکه غلط بود خط بزن .
نگاهی بمن انداخت وگفت :
مثل همیشه ، بیگناه ، معصوم وساده دل !
درجوابش گفتم ساده دلی را سالهاست که کنار گذاشته ام اما معصومیت هنوز دردلم نشسته وبیگناه ؟ نمیدانم تا تو گناه را چگونه تفسیر کنی ؟ 
امروز همه گناهکارند ، همه از دم حتی پدران ما ومادرانمان که در بیهوشی وساده اندیشی مارا بزرگ کردند وپنداشتند که دنیای فردایشان مانند گذشته است ، 
شانه اش را بالا انداخت ، دستی محکم به رانهایش زد  وگفت :
تو صاف وصادقی ، این گناه بزرگی است ، دراین زمانه ودرهردوره ای باید مانند روباه مکار بود ، خودرا معصوم وبیگناه نشان داد ومانند گرگ حمله کرد ومانند یک الاغ لگد پراند، میدانی ما اشرف مخلوقات همه محاسن حیواناترا درخود جمع آوری کرده .آنهارا در وجودمان کاشته ایم ، شاید به همین علت نام اشرف مخلوقاترا برما نهاده اند چون صاحب تمام خصوصیات حیوانی هستیم .
جوابی نداشتم باوبدهم شاید او حقیقتی را بیان میکرد که من هیچگاه به آن فکر نکرده بودم ، سکوتی سنگین میان ما حاکم بود میخواست زخمی را که روی آن پینه بسته بود از هم بشکافد ، داشت فکر میکرد  ،نوعی خشونت وبیرحمی در صورت او هویدا شد درآن  لحظه فکر میکردم اگر کارد یا تفنگی در دست داشت به آن موجود خیالی حمله میکرد دندانهایش رویهم کلید شده بودند  سپس صوتش خشک وجدی شد وادامه داد :
درآن محل یا کمپ پناهندگان عده ای میرفتند ومردم جدیدی جای آنهارا میگرفتند درست مانند زندانی که عده ای آزاد ویا اعدام میشوند ومردمانی تازه بجای آنها به سلولها میایند ، برای ما آنجا فرقی با زندان نداشت ، همه چیز طبق یک قاعده وقانون بود ، درمیان تازه واردین صداهای آشنایی بگوشم .میخورد ، جوانانی از سر زمین مادریم ، از عراق ، سوریه، ایران ، اکثرا مردان بودند زن درمیان آنها کم بود خانوداه ها جایشان جداگانه بود ومردان مجردرا باهم چهار نفری دریک اطاق اسکان داده بودند ، یک روز هنگامیکه از آشپزخانه برمیگشتم چشمم به مرد جوانی افتاد ، سرش را برهنه کرده  وموهای زبرش مانند خار روییده بودند چشمانش را رو به آسمان دوخته بود گاهی هم صلیبی روی سینه اش با دست میکشید ! گمان بردم از همان اقلیتهای سر زمینمان است ، اما نه ، یک مجنون از جنگ گریخته ، با خودش حرف میزد :
خدایا ، معرفتت کجا رفته ، کنیزان وغلامانرا را جاه وجلال دادی ومارا باین روز انداختی وفحشی نثار خدایش کرد ، من ازآن سوی دالان بلند میرفتم ، چشمش بمن افتا د وگفت :
آهای آبجی ! من محلی نگذاشتم ، گفت ج.... خیال میکنی نفهمیدم که هموطنی؟ ج....  سرم را به سوی بالکن بردم ستوان جوان ایستاده بود با چشمانم باو اشاره کردم ، او فورا پایین آمد مرد داشت بمن نزدیکتر میشد ومرتب میگفت ج.... مدتی زن ندیدم بیا .... که قنداقه تفنگ ستوان محکم بر پشت او خورد ومن فرار کرد بطرف اطاق .
هنگامیکه به نزدیکی اطاق رسیدم جمعیتی را دیدم ، چه خبر شده ؟  چی شده ؟ 
پدرم خودکشی کرده بود با سنگ بزرگی که درباغچه بود آنقدر بسر خود کوبیده بود تا شکاف برداشته وسپس جان داده بود ، حال اورا روی تختخواب مندرسش درازکرده ملافه ای سفید روی آن کشیده بودند ، مردم تنها تماشا میکردند ، من مبهوت واینکه مگر مردن تماشا دارد؟........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . " لب پرچین "
11/10/2016 میلادی /.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

دلنوشته

 
سایه به سایه م میامد ، 
هرروز بعد از تعطیل شدن مدرسه جلوی در ایستاده بود من حرکت میکردم واو به دنبالم بود ، بی هیچ کلامی ، قدش کمی کوتاه بنظر میرسید  ،   اما صورتش بینهایت زیبا بود ، بینی کشیده رومی پوستی سفید با دوچشمان سیاه  موهای انبوه که بطرف بالا شانه کرده بود .
گاهی گل سرخی به دست میگرفت به همراه یک نوشته ، من بی اعتنا از برابرش میگذشتم ، کلامی حرف نمیزد ، تنها مرا دنبال میکرد ، روزی برگشتم وباو پرخاش کردم ، اما همچنان ایستاد وگل را جلوی پاهایم انداخت .
در آن زمان چشم ودلم به دنبال دیگری بود وکسی را غیراز او نمیدیدم ، کسی که هیچکس نبود تنها یک مترسک سر خرمن بود .

سالها گذشت ، در اداره جغرافیایی ونقشه برداری اورا دیدم ، باز بی اعتنا بودم هیچ عوض نشده بود غروری داشت دست نیافتنی  دختران دیگر به دنبالش بودند ، کلامی حرف نمیزد همیشه درسکوت بسر میبرد اگر کاری داشت روی یک برگه سفید کاغذ مینوشت وبه دست سوپروایزر ویا مدیر میداد .
کم کم باو انس گرفتم ، مانوس شدم  گاهی از ظهر ها که مجبور بودیم ناهاررا در اداره بخوریم با او سر یک میز مینشستم  ومیرفتم کنارش  ، ساکت بود ، بی هیچ کلامی ویا حرفی ویا سلامی  تنها سرش را تکان میداد .
سلام کردم ، برنگشت تا نگاهم بکند ، از کنارش برخاستم ، چشمانش به دنبالم دوخته شد .
روی یک برگ کاغذ سفید نوشت :
من هم کر هستم وهم لال درس خواندنرا در کلاسهای مخصوص فرا گرفته ام ، اما ترا دوست دارم .
به کنارش رفتم ، گونه اش را بوسیدم ، نوشتم :
نامزد کرده ام ، درجوابم نوشت : 
مهم نیست ترا دوست میدارم .
باو گفتم : 
منهم ترا دوست میدارم ، سرش را بالا گرفت ، گفتم :
منهم ترا دوست میدارم 
دستی روی لبانم کشید 
روی یک تکه کاغذ نوشت 
تنها دوست میدارم را از روی لبانت خواندم .

دوره کار آموزی ما تمام شد ، او به امریکا رفت ، امروز پشیمانم ایکاش درهمان زمان اورا انتخاب کرده بودم ، چون نمیتوانست فریاد بکشد ، نمیتوانست فحش بدهد ونمیتوانست حرفهای مزخرف را بگوش بگیرد ویا از دهانش بیرون بفرستد  ، تنها کارما عشقبازی بود و گفتگو از عشق وزیبایی .  با رد وبدل کردن برگه های ونوشته ها  ! 
امروز چهراش درمقابلم ظاهر شد ، ترسیدم همان صورت جوان وزیبا کمی رنگ پریده وبا اشاره دستهایش گفت :
ترا دوست میدارم .
 گفتم ، منهم ترا دوست میدارم .میشنوی ، منهم ترا دوست میدارم !
سپس ناگهان جا خوردم چهره به چهره روبرویم ایستاده بود ، اما تنها یک شبه بود . بی اختیار گفتم: 
ترا خیلی دوست میدارم ، میشنوی ، ترا خیلی دوست میدارم ......همه جا سکوت بود ، تنها سکوت ووزش باد سردی که از پنجره به درون اطاق وزید ، بسوی اطاق خوابم دویدم وسرم را درون بالش فرو بردم وفریادی از سینه کشیدم ، اشکهایم بی اختیار فرو میریخت وبالشمرا خیس کرده بود ، دلم میخواست  بیشترفریاد بکشم ،  فریاد بکشم وبگویم چقدر پشیمانم وچقدر احساس میکنم که ترا دوست میداشتم .

تار و پود هستیم  بر باد رفت  ، اما نرفت 
عاشقی ها از دلم ، دیوانگیها از سرم 

خاطرم را الفتی  با اهل عالم نیست  ، نیست 
کز جهانی  دیگرند و من از جهانی دیگرم............" رهی معیری"

افسوس ، دیگر دیر است . همیشه یا دیر بوده ویا خیلی زود .ث
یکشنبه  نهم اکتبر 2016 میلادی 
ثریا / اسپانیا /