چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

ادامه ...تیغه دوسر

در کوپه یک قطار پستی  که مملو از آدمهای گوناگون بود وبطرف پایتخت فنلاند میرفت نشسته بودم ، برایم مهم نبود کجا میروم ودرکنارم چه کسانی زندگی میکنند ، نفهمیدم جنازه پدرم را کجا بردند وکجا بخاک سپردند ، برایم هم دیگر مهم نبود  درسکوت همه چیز گذشت ، حال عده ای را به فنلاند میبردند ، روبرویم مرد مسنی با ریش بلند نشسته بود ومرتب سیگار میکشید ، نفسم گرفته بود پنجره قطاررا بازکردم وسرم را بیرون بردم همه جا یکسان بود یک دشت سبز یا سفید باد سردی بگونه هایم خورد برگشتم ودوباره سرجایم نشستم آن مرد درتمام مدت سفر سیگار میکشید چند نفر دیگر هم بودند که نمیدانستم اهل کجا هستند .
گارد مرتب بین کوپه ها درحرکت بود ، چشمانمرا رویهم گذاشتم وبه عالم دیگری رفتم ، به یک سر زمین آفنتابی کنار دریا ، کنار یک ساحل شلوغ ، با یک قهوه یا بستنی ، مدتها بود مزه بستنی را فراموش کرده بودم ، قهوه هم هرصبح یک پاکت کوچک با یک لیوان آب داغ ویک تکه نان وکمی کره ومربا برایمان میاوردند بعنوان صبحانه ، یک پاکت کوچک پلاستیکی هم درونش مثلا شیر بود ! چشمانمرا باز کردم دلم میخواست آن سیگار لعنتی را ازدست آن مرد میگرفتم وبه بیرون پرتا ب میکردم ، زن جوانی کنار من نشسته بود که چندان حالش خوب نبود گاهی بیرون میرفت وبرمیگشت هیچ نمیدانستم اهل کجاست موهای بور چشمان سبز وپوستی بسفیدی همان برفهای دوردست  دشتها داشت ، مانند یک تکه سنگ ، یخ وساکت  چشمانش  را رویهم میگذاشت تا دیگران را نبیند ، روبرویم دو مرد جوان نشسته بودند که اهل فنلاند ویا یونان ویا نمیدانم کدام سر زمینی بودند ، مرتب حرف میزدند آنها پناهنده نبودند آدمهای معمولی وازادی بودند که خوشحال وسر زنده داشتند بسفر میرفتند ،  درهمین حال یکی از آنها به زبان فصیح انگلیسی گفت :
چقدر این یونیانان ، یا بقیه آدمهای وحشتانکی میباشند ،  چه بیکار ومفتخورند ،  اوف تنفر آورند ، همیشه بار دوش دیگری هستند ،  حالم را بهم میزنند ، بخیال آنکه من زبانشانرا نمیفهم ، مرتب با یکدیگر درباره (این موجودات نفرت آور) سخن سرایی میکردند .دختری که کنار من بود چشمانش را باز کرد وبا نگاهی خشمناک به آنها نگریست  سپس پرسید اهل کجایید ؟ 
یکی گفت من اهل ایتالیا هستم ورفیقم اهل قبرس ، حالمان از این آدمهای درون راهرو که معلوم نیست از کدام گوری آمده اند بهم میخورد ! دخترک مانند یک شیر براق شد وگفت :
حال منهم از شما بهم میخورد از هردوی شما ، من اهل فنلاندم وشما گروه گروه دسته دسته به آنجا سرازیر شده اید نژاد مارا بهم ریخته اید . منهم از شما  بیزارم وسرش را به پشتی تکیه داد وچشمانش را بست ، آن دو مرد از کوپه بیرون رفتند ومن دراین فکر بودم که دارم بجایی میروم که نژاد برایشان خیلی مهم است  واین درهم آمیختگی نژاد اورا عصبانی کرده است ، هیچ توجهی بمن نداشت گویی ابدا  وجود خارجی  ندارم ، من ، با موهای انبوه سیاه ، با پوستی بیرنگ  چشمانی که نمیدانستم درحال حاضر چه رنگی دارند ، اوه این زن یا دختر درباره من چه میاندیشید ؟  برایم مهم نیست باید بجایی بروم سر پناهی بیابم ،هنوز جوانم وقدرت جوانی را دارم ، بعلاوه حقوق پدرم را که دویست کورن میشد بمن دادند حال میتوانستم برای خودم یک آپارتمان بگیرم وسر فرصت بفکر کاری باشم ویا به سر زمین دیگری بروم ، اما باداشتن آن دفترچه آبی که نشان بیخانمانی وآواراگی وپناهندگی من بود تنها هرجا که مرا میبردند میرفتم ، نه دیگر از خودم ارداه ای نداشتم مانند یک برگ کاه روی آب خودرا به دست جریان جویبار داده بودم .
بی اختیار بیاد آن صحنه ویران شده خانه وجنازه های خانواده ام افتادم ، بیاد کیفم که بر دیوار آویزان کرده بودم ، بیاد گنجه لباسهایم ، بیاد پدرم ، حالا کجاست ؟ افکار تیره ووحشتناکی مغزم را احاطه کرده بود بکجا میروم سرنوشتم چیست وزندگیم به کجا ختم میشود ، لعنت ابدی بر شما باد ، چه کسی جنگ را آغاز کرد ؟ چه کسی زندگی وخانه مارا ویران ساخت ؟ مرده شور شما ونقش شما ودین وایمان ومذهب شمارا ببرد ، شما جانوران کجا بودید که ناگهان از زیر زمین مانند زالو بیرون آمدید ومارا احاطه کردید؟ آه پدرجان هرشب نماز میخواندی ودست شکر گذاریت را به آسمان میبردی ، وسپس سرت رابه درون  کتابی فرو میکردی این پاسخ شکر گذاری تو بود ؟  با چه اطمینانی از خدای خودت حرف میزدی که مارا تنها نخواهد گذاشت !! با آـنهمه  شعور و اطلاعات بهترین کارتو نشستن درون آن کابین آهنی بود ، نه ، پدر دیگر از تو خدای تو هم بیزار شدم .
سردم شد هوای سردی به درون  کوپه خزید ، پاهایمرا جمع کردم وپتوی کهنه چهار خانه ای را  که بمن داده بودند روی پاهایم انداختم هرچه باشد این پتو بوی پدررا میداد..........ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا ." لب پرچین" 
12/10/2016 میلادی/.