سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۵

بخش سوم از داستان تیغ دوسره

مرجانه مدتی درسکوت نشست با دستهایش بازی میکرد ، سرش پایین بود وچکه چکه اشک مانند قطرات باران کف دست او میافتاد مژگان بلندش که هنوز از حکایت از زیبایی گذشته او میکردند قطرات اشگ مانند دانه های مروارید روی آنها نشسته بودند ، بی آنکه سر بلند کند گفت :
قسم بخور هرچه را میگویم درست وعین واقعیت بنویسی ،
گفتم به چه چیزی ومنبعی قسم بخورم به شرافت انسانی خودم سوگند یاد میکنم اول چرکنویس را برایت میفرستم هرکجاراکه غلط بود خط بزن .
نگاهی بمن انداخت وگفت :
مثل همیشه ، بیگناه ، معصوم وساده دل !
درجوابش گفتم ساده دلی را سالهاست که کنار گذاشته ام اما معصومیت هنوز دردلم نشسته وبیگناه ؟ نمیدانم تا تو گناه را چگونه تفسیر کنی ؟ 
امروز همه گناهکارند ، همه از دم حتی پدران ما ومادرانمان که در بیهوشی وساده اندیشی مارا بزرگ کردند وپنداشتند که دنیای فردایشان مانند گذشته است ، 
شانه اش را بالا انداخت ، دستی محکم به رانهایش زد  وگفت :
تو صاف وصادقی ، این گناه بزرگی است ، دراین زمانه ودرهردوره ای باید مانند روباه مکار بود ، خودرا معصوم وبیگناه نشان داد ومانند گرگ حمله کرد ومانند یک الاغ لگد پراند، میدانی ما اشرف مخلوقات همه محاسن حیواناترا درخود جمع آوری کرده .آنهارا در وجودمان کاشته ایم ، شاید به همین علت نام اشرف مخلوقاترا برما نهاده اند چون صاحب تمام خصوصیات حیوانی هستیم .
جوابی نداشتم باوبدهم شاید او حقیقتی را بیان میکرد که من هیچگاه به آن فکر نکرده بودم ، سکوتی سنگین میان ما حاکم بود میخواست زخمی را که روی آن پینه بسته بود از هم بشکافد ، داشت فکر میکرد  ،نوعی خشونت وبیرحمی در صورت او هویدا شد درآن  لحظه فکر میکردم اگر کارد یا تفنگی در دست داشت به آن موجود خیالی حمله میکرد دندانهایش رویهم کلید شده بودند  سپس صوتش خشک وجدی شد وادامه داد :
درآن محل یا کمپ پناهندگان عده ای میرفتند ومردم جدیدی جای آنهارا میگرفتند درست مانند زندانی که عده ای آزاد ویا اعدام میشوند ومردمانی تازه بجای آنها به سلولها میایند ، برای ما آنجا فرقی با زندان نداشت ، همه چیز طبق یک قاعده وقانون بود ، درمیان تازه واردین صداهای آشنایی بگوشم .میخورد ، جوانانی از سر زمین مادریم ، از عراق ، سوریه، ایران ، اکثرا مردان بودند زن درمیان آنها کم بود خانوداه ها جایشان جداگانه بود ومردان مجردرا باهم چهار نفری دریک اطاق اسکان داده بودند ، یک روز هنگامیکه از آشپزخانه برمیگشتم چشمم به مرد جوانی افتاد ، سرش را برهنه کرده  وموهای زبرش مانند خار روییده بودند چشمانش را رو به آسمان دوخته بود گاهی هم صلیبی روی سینه اش با دست میکشید ! گمان بردم از همان اقلیتهای سر زمینمان است ، اما نه ، یک مجنون از جنگ گریخته ، با خودش حرف میزد :
خدایا ، معرفتت کجا رفته ، کنیزان وغلامانرا را جاه وجلال دادی ومارا باین روز انداختی وفحشی نثار خدایش کرد ، من ازآن سوی دالان بلند میرفتم ، چشمش بمن افتا د وگفت :
آهای آبجی ! من محلی نگذاشتم ، گفت ج.... خیال میکنی نفهمیدم که هموطنی؟ ج....  سرم را به سوی بالکن بردم ستوان جوان ایستاده بود با چشمانم باو اشاره کردم ، او فورا پایین آمد مرد داشت بمن نزدیکتر میشد ومرتب میگفت ج.... مدتی زن ندیدم بیا .... که قنداقه تفنگ ستوان محکم بر پشت او خورد ومن فرار کرد بطرف اطاق .
هنگامیکه به نزدیکی اطاق رسیدم جمعیتی را دیدم ، چه خبر شده ؟  چی شده ؟ 
پدرم خودکشی کرده بود با سنگ بزرگی که درباغچه بود آنقدر بسر خود کوبیده بود تا شکاف برداشته وسپس جان داده بود ، حال اورا روی تختخواب مندرسش درازکرده ملافه ای سفید روی آن کشیده بودند ، مردم تنها تماشا میکردند ، من مبهوت واینکه مگر مردن تماشا دارد؟........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . " لب پرچین "
11/10/2016 میلادی /.