یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

دلنوشته

 
سایه به سایه م میامد ، 
هرروز بعد از تعطیل شدن مدرسه جلوی در ایستاده بود من حرکت میکردم واو به دنبالم بود ، بی هیچ کلامی ، قدش کمی کوتاه بنظر میرسید  ،   اما صورتش بینهایت زیبا بود ، بینی کشیده رومی پوستی سفید با دوچشمان سیاه  موهای انبوه که بطرف بالا شانه کرده بود .
گاهی گل سرخی به دست میگرفت به همراه یک نوشته ، من بی اعتنا از برابرش میگذشتم ، کلامی حرف نمیزد ، تنها مرا دنبال میکرد ، روزی برگشتم وباو پرخاش کردم ، اما همچنان ایستاد وگل را جلوی پاهایم انداخت .
در آن زمان چشم ودلم به دنبال دیگری بود وکسی را غیراز او نمیدیدم ، کسی که هیچکس نبود تنها یک مترسک سر خرمن بود .

سالها گذشت ، در اداره جغرافیایی ونقشه برداری اورا دیدم ، باز بی اعتنا بودم هیچ عوض نشده بود غروری داشت دست نیافتنی  دختران دیگر به دنبالش بودند ، کلامی حرف نمیزد همیشه درسکوت بسر میبرد اگر کاری داشت روی یک برگه سفید کاغذ مینوشت وبه دست سوپروایزر ویا مدیر میداد .
کم کم باو انس گرفتم ، مانوس شدم  گاهی از ظهر ها که مجبور بودیم ناهاررا در اداره بخوریم با او سر یک میز مینشستم  ومیرفتم کنارش  ، ساکت بود ، بی هیچ کلامی ویا حرفی ویا سلامی  تنها سرش را تکان میداد .
سلام کردم ، برنگشت تا نگاهم بکند ، از کنارش برخاستم ، چشمانش به دنبالم دوخته شد .
روی یک برگ کاغذ سفید نوشت :
من هم کر هستم وهم لال درس خواندنرا در کلاسهای مخصوص فرا گرفته ام ، اما ترا دوست دارم .
به کنارش رفتم ، گونه اش را بوسیدم ، نوشتم :
نامزد کرده ام ، درجوابم نوشت : 
مهم نیست ترا دوست میدارم .
باو گفتم : 
منهم ترا دوست میدارم ، سرش را بالا گرفت ، گفتم :
منهم ترا دوست میدارم 
دستی روی لبانم کشید 
روی یک تکه کاغذ نوشت 
تنها دوست میدارم را از روی لبانت خواندم .

دوره کار آموزی ما تمام شد ، او به امریکا رفت ، امروز پشیمانم ایکاش درهمان زمان اورا انتخاب کرده بودم ، چون نمیتوانست فریاد بکشد ، نمیتوانست فحش بدهد ونمیتوانست حرفهای مزخرف را بگوش بگیرد ویا از دهانش بیرون بفرستد  ، تنها کارما عشقبازی بود و گفتگو از عشق وزیبایی .  با رد وبدل کردن برگه های ونوشته ها  ! 
امروز چهراش درمقابلم ظاهر شد ، ترسیدم همان صورت جوان وزیبا کمی رنگ پریده وبا اشاره دستهایش گفت :
ترا دوست میدارم .
 گفتم ، منهم ترا دوست میدارم .میشنوی ، منهم ترا دوست میدارم !
سپس ناگهان جا خوردم چهره به چهره روبرویم ایستاده بود ، اما تنها یک شبه بود . بی اختیار گفتم: 
ترا خیلی دوست میدارم ، میشنوی ، ترا خیلی دوست میدارم ......همه جا سکوت بود ، تنها سکوت ووزش باد سردی که از پنجره به درون اطاق وزید ، بسوی اطاق خوابم دویدم وسرم را درون بالش فرو بردم وفریادی از سینه کشیدم ، اشکهایم بی اختیار فرو میریخت وبالشمرا خیس کرده بود ، دلم میخواست  بیشترفریاد بکشم ،  فریاد بکشم وبگویم چقدر پشیمانم وچقدر احساس میکنم که ترا دوست میداشتم .

تار و پود هستیم  بر باد رفت  ، اما نرفت 
عاشقی ها از دلم ، دیوانگیها از سرم 

خاطرم را الفتی  با اهل عالم نیست  ، نیست 
کز جهانی  دیگرند و من از جهانی دیگرم............" رهی معیری"

افسوس ، دیگر دیر است . همیشه یا دیر بوده ویا خیلی زود .ث
یکشنبه  نهم اکتبر 2016 میلادی 
ثریا / اسپانیا /