به درستی نمیدانستم درکجای جهان قرار داشتیم ، تا شهر ویا پایتخت مایلها فاصله بود ، ماموری روبروی اطاق من در بالای نرده ها هرروز تفنگش را به لبه آهنی نرده تکیه میداد ومارا مینگریست ، شبها از ترس تختخواب را پشت دراطاق میگذاشتیم ، پدرم که نمیتوانست فریاد بکشد ، روزی در ناهار خوری پر از دود وشلوغ آن مامور را درکنارم دیدم ، لبخندی بمن زد با لهجه غلیظی پرسید به فنلاند میروید ؟ یا دانمارک ؟ گفتم " نمیدانم ،وواقعا هنوز هم نمیدانم اینجا کجاست ؟
لبخندی زد که مرا مطمئن سازد گفت اینجا مرز فنلاند است ، عده ای به دانمارک میروند ، یا آلمان ویا فنلاند . باخودم فکر کردم من هیچ یک از ان زبانهارا نمیدانم ، اما مهم نیست هرجا باشد از این زندان بهتر است ، روزهایم پر ملال میگذشت پدرم گاهی چیزهایی را درون دتفرچه یادداشت میکرد وگاهی مینوشت چرا عکس بچه ها ومادرترا نیاوردی؟
آه پدر همه چیز زیر خاک رفته بود ، من تنها توانستم خودم وترا نجات بدهم ، آن افسر جوان از من پرسید پدرتان چکاره است ؟ گفتم هیچ ، دربان یک کارخانه اسلحه سازی بوده است اما آدم باسواد وفهمیده ایست کتابهای زیادی خوانده مادرم معلم بود وخواهرانم به مدرسه میرفتند وبرادر کوچکم هنوز سه ساله بود که همه زیر بمب نابود شدند .ستوان مایکل کراینشفت "
حالت تاسف باری بخود گرفت وسپس خودش را معرفی کرد "ستوان مایکل کراینشفت " !
با خود فکر کردم عجب فامیل عجیب وعریبی است ، او گویی افکار مرا خواند وگفت پدرم روسی بود ومادرم اهل فنلاند خودم درکروانشتات کار میکنم ! در نزدیکی همین جاست .
گفتم نمیدانم کجاست بهر حال از آشنایی با شما خوشوقتم ، او سپس رو بمن کرد وگفت :
اینجا چندان محل امن وآرامی نیست ، ما بعضی از شبها گرفتاریهای زیادی داریم پناهندگانی که حتی زبان نمیدانند اما مرتب فریاد میزنند گرسنه اند، تشنه وزن میخواهند !! اکثر آنها شرقی میباشند ، من همیشه درآن بالکن شمارا زیر نظر خواهم داشت تا به زودی تکلیفتان روشن شود .
از او تشکر کردم وبه اطاق کوچک ومتعفن وتاریک خود باز گشتیم اطاقی که تنها یک پنجره کوچه نزدیک سقف داشت با میله های آهنی .درب اطاق مستقیم به درون اطاق باز میشد .
روزوی از روزها آن خانم ارمنی را دیدم وسلام گفتم وباو گفتم هرچه باشد هموطنیم من وپدرم تنها آمدیم او گفت :
ما ازاینجا به سوئد میرویم وبعد به امریکا ، شوهرم پولهایش را جمع کرده اما به همه بخصوص به مسئولین سازمان صلیب سرخ گفته است که بی پول هستیم اما اگر پایمان به امریکا برسد من میتوانم کار کنم چون پرستاری خوانده ام وهمسرم سیم کشی بلد است وکارهای الکترونیکی ( کار همیشگی) آنها همسرش از پشت درفریاد کشید وبه زبان ارمنی چیزی باو گفت واورا به درون اطاق خواند ، پسرش اما همیشه فراری بود رم میکرد واگر روزی میل داشتم برای سرگرمی با او بازی کنم فرار میکرد ، مهم نبود ، پدرم با کاغذ یک دفترچه ورق بازی درست کرده بود وشبها با آن کاغذها پاسور بازی میکردیم !! همان کاری را که قبلا درخانه خودمان انجام میدادیم سر بستنی یا سینما .
با خود فکر کردم ، پس میشود به امریکا هم رفت ، اما چگونه ؟
دراینجا گفته هایش را قطع کرد وگفت "
ببخش سرت را دردآوردم وزیاد روی کردم باید اینهارا برایت مینوشتم اما دیدم بهتراست بخودت بگویم هرچه باشد روزی روزگاری همکلاسی بوده ایم وپدر ومادرم چقدر ترا دوست داشتند ، یادت هست کفشهایمانرا باهم عوض میکردیم؟ الان فکر میکنم چقدر ما رنج کشیدیم تا خودمان را به آنسوی قاره رساندیم پدرم زیر بار رنج وغضه داشت از پای میافتاد به هنگام دعای روزهای یکشنبه سخت عصبانی میشد وبه گریه میافتاد او همچنان درخیال خود باقی مانده بود ، گاهی فکر میکنم چقدر محمد ، بودا ، موسی وعیسی، آدمهای خوشبختی بودند وتا چه حد جاذبه داشتند که تا امروز باید دراین کنج محنت سرا هم با یاد آنها سرود بخوانیم وآنهارا واسطه قراردهیم . ........بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. " لب پرچین "
09/10/2016 میلادی/.