یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

ادامه داستان2

تنها انعکاس زندگی واقعی میتواند بخود نام هنر بگیرد ، من برداشت زیادی از خارج و کمپ ها نداشتم ، با عداه ای از طریق چند هواپیما وجابجا شدن وارد یک سر زمین ناشناخته شدیم ، اما نگاه من هنوز به پست سر بود وگمان میکردم این راه موقتی است وبه زودی برمیگیردیم ، خوب ، زندگی را باید به همان شکلی که مارا دربر گرفته است ادامه دهیم ، مارا از هم جداساختند یعنی خارجیانرا ومسیحیانرا به قسمت دیگری بردند ومارا دریک قسمت شرق نشین پناه دادند ، یک حیاط بزرگ که اطراف آنرا راهروهای بزرگی احاطه کرده بود وهر خانواده یک اطاق داشتند درکنار یکدیگر و حمام وتوالت هم  اشتراکی بود ، خوب ، بخودم نهیب زدم  باید زندگیرا از این ببعد با شکل دیگری بنگرم ، مقدار کمی پول بما داده بودند برای مخارج وهرماه قرار بود همین مبلغ ناچیز را بما دونفر بدهند ، ابدا به جنبه های تفریحی ویا خوشی نمی اندیشیدم همین که  از آنجا دور شده بودم از آن جهنم واز میان آتش ودود برایم کافی بود وسعی داشتم که کمتر بفکر مادر وخانواده ام باشم ، عیبی ندارد آنها آنجا مانده اند من برای تحصیل بخارج آمده م !! پدرم ساکت بود تنها نگاه میکرد مانند یک رباط برمیخاست مینشست شبها راه میرفت وروزها میخوابید ، برای من یک کار در همان کمپ پناهندگی پیدا شد ظرفشویی در آشپزخانه ! مهم نیست هرچه تقدیر برایم معین کرده است باید انجام دهم سعی داشتم روحم واندیشه امرا زنده نگاه دارم ، در آشپزخانه بزرگی در کنار مردان وزنان سیاه پوست و ، افغانی واهل لیبی و غیره بی آنکه باهم حرف بزنیم ظروف را میشستیم ، وهریک از زیر چشم نگاهی به یکدیگر میانداخیتم درمیان آنها همه گونه انسانی دیده میشد جوان ، میانه سال ، نو جوان وبچه های زیر سن ، اوف الان برایم عذاب آور است که درباره آن روزها بگویم  ،  نگران پدرم بود ، هیچ چیز دردسترس او نبود غیر از چند دفترچه ومداد حتی برگی که به زبان ما روی آن چیزی نوشته باشد پیدا نمیشد همه دراطاقهایشان رادیو داشتند که با زبان خودشان پخش میشد وآنها گوش میکردند از اطاق افغانیان که چند مرد جوان بودند آوازهایی بگوشم میخورد که مرا به گریه وامیداشت خوشحال بودم پدرم نمیتوانست بشنود ، دلم از اینهمه دور افتادگی وتنهایی به شور افتاده بود ، سرفه های پدر شروع شد بود باو گوشزد میکردم که سیگار کمتر بکشد ، گاهی خودش را بطرف باغچه خشکیده ای که دروسط آن حیاط بزرگ قرار دادشت میکشاند وآنجارا زیر رو میکرد وبخیال خود میل داشت باغبانی کند وگل بکارد ! محافظین با اسلحه در بالای  نرده ها وبالکن ها مرتب مارا زیر نظر داشتند ، خوف وحشتناکی بمن دست داده بود ، اگر شبی یا نیمه شبی یکی از این مردان غریب دست تجاوز بسوی ما درازکند فریادمان به کجا خواهد رسید این تجاوزاترا من بارها دیده بودم مردانیکه با پسران ویا زنان جوان هم آغوشی میکردند هرنیمه شب صدای رفت وآمد وناله هارا  میشنیدم ، پدرم دور اطاق راه میرفت گاهی روی تختخواب فنری با ملافه های پاره رنگ رفته مینشست ، با لباسهای خودش میخوابید باهمان کت وشلوار کهنه با آنکه کیسه ای لباس دست دوم بما داده بودند تا ازمیان آنها برای خودمان لباسی برداریم اما پدرم همچنان همان کت پاره وشلوار را بتن داشت من قسمتهاییرا وصله کرده بودم ویا بهم دوخته بودم ، ریش او بلند شده بود اما اهمیتی نمیداد کمتر به طرف حمام میرفت ، گاهی دردستشویی سرش را باصابون میشست وآبی به یر بغل  ویا گردنش میزد که این باعث اعتراض دیگران شد حمام مشترک چند دوش بدون هیچ لوازمی وچند توالت مردانه وزنانه .ویک سوپر مارکت  که درآنجا میشد لوازم اولیه را تهیه کرد وخرید .
گاهی از شبها زنان مردانیکه ازیک سر زمین بودند دور هم جمع میشدند سیگار میکشیدندویا برای هم داستان تعریف میکردند اما ما تنها یک خانواده ارمنی را میشناخیتم یک زن ومرد با یک پسر بچه  که سعی داشتند خودشانرا ازما دور نگاه دارند ،  بعد ها علت این دوری را فهمیدم !مردک لاغر اندام با یک سبیل نازک ویک عینک دودی وهمسرش کمی کوتاه  صورتش مهربان بود  وگاهی لبخندی بمن میزد پسرشان شاید پنج سال بیشتر نداست او هم لاغر ومانند  یک ترکه خشک ،  سایر مسیحیان  به آنها توجه بیشتری داشتند ، فقط من وپدرم بودیم که هیچکس ، هیچگاه کسی بما نگاهی هم نمیانداخت واگر هم نگاهی ولبخندی بر چهره کسی دیده میشد هوس آلوده ومرا دچار چندش ووحشت میکرد . ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا  " لب پرچین" 08119 /10/2016 میلادی /.
برابر با 19 مهرماه 1395 خورشیدی .