چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

ادامه ...تیغه دوسر

در کوپه یک قطار پستی  که مملو از آدمهای گوناگون بود وبطرف پایتخت فنلاند میرفت نشسته بودم ، برایم مهم نبود کجا میروم ودرکنارم چه کسانی زندگی میکنند ، نفهمیدم جنازه پدرم را کجا بردند وکجا بخاک سپردند ، برایم هم دیگر مهم نبود  درسکوت همه چیز گذشت ، حال عده ای را به فنلاند میبردند ، روبرویم مرد مسنی با ریش بلند نشسته بود ومرتب سیگار میکشید ، نفسم گرفته بود پنجره قطاررا بازکردم وسرم را بیرون بردم همه جا یکسان بود یک دشت سبز یا سفید باد سردی بگونه هایم خورد برگشتم ودوباره سرجایم نشستم آن مرد درتمام مدت سفر سیگار میکشید چند نفر دیگر هم بودند که نمیدانستم اهل کجا هستند .
گارد مرتب بین کوپه ها درحرکت بود ، چشمانمرا رویهم گذاشتم وبه عالم دیگری رفتم ، به یک سر زمین آفنتابی کنار دریا ، کنار یک ساحل شلوغ ، با یک قهوه یا بستنی ، مدتها بود مزه بستنی را فراموش کرده بودم ، قهوه هم هرصبح یک پاکت کوچک با یک لیوان آب داغ ویک تکه نان وکمی کره ومربا برایمان میاوردند بعنوان صبحانه ، یک پاکت کوچک پلاستیکی هم درونش مثلا شیر بود ! چشمانمرا باز کردم دلم میخواست آن سیگار لعنتی را ازدست آن مرد میگرفتم وبه بیرون پرتا ب میکردم ، زن جوانی کنار من نشسته بود که چندان حالش خوب نبود گاهی بیرون میرفت وبرمیگشت هیچ نمیدانستم اهل کجاست موهای بور چشمان سبز وپوستی بسفیدی همان برفهای دوردست  دشتها داشت ، مانند یک تکه سنگ ، یخ وساکت  چشمانش  را رویهم میگذاشت تا دیگران را نبیند ، روبرویم دو مرد جوان نشسته بودند که اهل فنلاند ویا یونان ویا نمیدانم کدام سر زمینی بودند ، مرتب حرف میزدند آنها پناهنده نبودند آدمهای معمولی وازادی بودند که خوشحال وسر زنده داشتند بسفر میرفتند ،  درهمین حال یکی از آنها به زبان فصیح انگلیسی گفت :
چقدر این یونیانان ، یا بقیه آدمهای وحشتانکی میباشند ،  چه بیکار ومفتخورند ،  اوف تنفر آورند ، همیشه بار دوش دیگری هستند ،  حالم را بهم میزنند ، بخیال آنکه من زبانشانرا نمیفهم ، مرتب با یکدیگر درباره (این موجودات نفرت آور) سخن سرایی میکردند .دختری که کنار من بود چشمانش را باز کرد وبا نگاهی خشمناک به آنها نگریست  سپس پرسید اهل کجایید ؟ 
یکی گفت من اهل ایتالیا هستم ورفیقم اهل قبرس ، حالمان از این آدمهای درون راهرو که معلوم نیست از کدام گوری آمده اند بهم میخورد ! دخترک مانند یک شیر براق شد وگفت :
حال منهم از شما بهم میخورد از هردوی شما ، من اهل فنلاندم وشما گروه گروه دسته دسته به آنجا سرازیر شده اید نژاد مارا بهم ریخته اید . منهم از شما  بیزارم وسرش را به پشتی تکیه داد وچشمانش را بست ، آن دو مرد از کوپه بیرون رفتند ومن دراین فکر بودم که دارم بجایی میروم که نژاد برایشان خیلی مهم است  واین درهم آمیختگی نژاد اورا عصبانی کرده است ، هیچ توجهی بمن نداشت گویی ابدا  وجود خارجی  ندارم ، من ، با موهای انبوه سیاه ، با پوستی بیرنگ  چشمانی که نمیدانستم درحال حاضر چه رنگی دارند ، اوه این زن یا دختر درباره من چه میاندیشید ؟  برایم مهم نیست باید بجایی بروم سر پناهی بیابم ،هنوز جوانم وقدرت جوانی را دارم ، بعلاوه حقوق پدرم را که دویست کورن میشد بمن دادند حال میتوانستم برای خودم یک آپارتمان بگیرم وسر فرصت بفکر کاری باشم ویا به سر زمین دیگری بروم ، اما باداشتن آن دفترچه آبی که نشان بیخانمانی وآواراگی وپناهندگی من بود تنها هرجا که مرا میبردند میرفتم ، نه دیگر از خودم ارداه ای نداشتم مانند یک برگ کاه روی آب خودرا به دست جریان جویبار داده بودم .
بی اختیار بیاد آن صحنه ویران شده خانه وجنازه های خانواده ام افتادم ، بیاد کیفم که بر دیوار آویزان کرده بودم ، بیاد گنجه لباسهایم ، بیاد پدرم ، حالا کجاست ؟ افکار تیره ووحشتناکی مغزم را احاطه کرده بود بکجا میروم سرنوشتم چیست وزندگیم به کجا ختم میشود ، لعنت ابدی بر شما باد ، چه کسی جنگ را آغاز کرد ؟ چه کسی زندگی وخانه مارا ویران ساخت ؟ مرده شور شما ونقش شما ودین وایمان ومذهب شمارا ببرد ، شما جانوران کجا بودید که ناگهان از زیر زمین مانند زالو بیرون آمدید ومارا احاطه کردید؟ آه پدرجان هرشب نماز میخواندی ودست شکر گذاریت را به آسمان میبردی ، وسپس سرت رابه درون  کتابی فرو میکردی این پاسخ شکر گذاری تو بود ؟  با چه اطمینانی از خدای خودت حرف میزدی که مارا تنها نخواهد گذاشت !! با آـنهمه  شعور و اطلاعات بهترین کارتو نشستن درون آن کابین آهنی بود ، نه ، پدر دیگر از تو خدای تو هم بیزار شدم .
سردم شد هوای سردی به درون  کوپه خزید ، پاهایمرا جمع کردم وپتوی کهنه چهار خانه ای را  که بمن داده بودند روی پاهایم انداختم هرچه باشد این پتو بوی پدررا میداد..........ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا ." لب پرچین" 
12/10/2016 میلادی/.

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۵

بخش سوم از داستان تیغ دوسره

مرجانه مدتی درسکوت نشست با دستهایش بازی میکرد ، سرش پایین بود وچکه چکه اشک مانند قطرات باران کف دست او میافتاد مژگان بلندش که هنوز از حکایت از زیبایی گذشته او میکردند قطرات اشگ مانند دانه های مروارید روی آنها نشسته بودند ، بی آنکه سر بلند کند گفت :
قسم بخور هرچه را میگویم درست وعین واقعیت بنویسی ،
گفتم به چه چیزی ومنبعی قسم بخورم به شرافت انسانی خودم سوگند یاد میکنم اول چرکنویس را برایت میفرستم هرکجاراکه غلط بود خط بزن .
نگاهی بمن انداخت وگفت :
مثل همیشه ، بیگناه ، معصوم وساده دل !
درجوابش گفتم ساده دلی را سالهاست که کنار گذاشته ام اما معصومیت هنوز دردلم نشسته وبیگناه ؟ نمیدانم تا تو گناه را چگونه تفسیر کنی ؟ 
امروز همه گناهکارند ، همه از دم حتی پدران ما ومادرانمان که در بیهوشی وساده اندیشی مارا بزرگ کردند وپنداشتند که دنیای فردایشان مانند گذشته است ، 
شانه اش را بالا انداخت ، دستی محکم به رانهایش زد  وگفت :
تو صاف وصادقی ، این گناه بزرگی است ، دراین زمانه ودرهردوره ای باید مانند روباه مکار بود ، خودرا معصوم وبیگناه نشان داد ومانند گرگ حمله کرد ومانند یک الاغ لگد پراند، میدانی ما اشرف مخلوقات همه محاسن حیواناترا درخود جمع آوری کرده .آنهارا در وجودمان کاشته ایم ، شاید به همین علت نام اشرف مخلوقاترا برما نهاده اند چون صاحب تمام خصوصیات حیوانی هستیم .
جوابی نداشتم باوبدهم شاید او حقیقتی را بیان میکرد که من هیچگاه به آن فکر نکرده بودم ، سکوتی سنگین میان ما حاکم بود میخواست زخمی را که روی آن پینه بسته بود از هم بشکافد ، داشت فکر میکرد  ،نوعی خشونت وبیرحمی در صورت او هویدا شد درآن  لحظه فکر میکردم اگر کارد یا تفنگی در دست داشت به آن موجود خیالی حمله میکرد دندانهایش رویهم کلید شده بودند  سپس صوتش خشک وجدی شد وادامه داد :
درآن محل یا کمپ پناهندگان عده ای میرفتند ومردم جدیدی جای آنهارا میگرفتند درست مانند زندانی که عده ای آزاد ویا اعدام میشوند ومردمانی تازه بجای آنها به سلولها میایند ، برای ما آنجا فرقی با زندان نداشت ، همه چیز طبق یک قاعده وقانون بود ، درمیان تازه واردین صداهای آشنایی بگوشم .میخورد ، جوانانی از سر زمین مادریم ، از عراق ، سوریه، ایران ، اکثرا مردان بودند زن درمیان آنها کم بود خانوداه ها جایشان جداگانه بود ومردان مجردرا باهم چهار نفری دریک اطاق اسکان داده بودند ، یک روز هنگامیکه از آشپزخانه برمیگشتم چشمم به مرد جوانی افتاد ، سرش را برهنه کرده  وموهای زبرش مانند خار روییده بودند چشمانش را رو به آسمان دوخته بود گاهی هم صلیبی روی سینه اش با دست میکشید ! گمان بردم از همان اقلیتهای سر زمینمان است ، اما نه ، یک مجنون از جنگ گریخته ، با خودش حرف میزد :
خدایا ، معرفتت کجا رفته ، کنیزان وغلامانرا را جاه وجلال دادی ومارا باین روز انداختی وفحشی نثار خدایش کرد ، من ازآن سوی دالان بلند میرفتم ، چشمش بمن افتا د وگفت :
آهای آبجی ! من محلی نگذاشتم ، گفت ج.... خیال میکنی نفهمیدم که هموطنی؟ ج....  سرم را به سوی بالکن بردم ستوان جوان ایستاده بود با چشمانم باو اشاره کردم ، او فورا پایین آمد مرد داشت بمن نزدیکتر میشد ومرتب میگفت ج.... مدتی زن ندیدم بیا .... که قنداقه تفنگ ستوان محکم بر پشت او خورد ومن فرار کرد بطرف اطاق .
هنگامیکه به نزدیکی اطاق رسیدم جمعیتی را دیدم ، چه خبر شده ؟  چی شده ؟ 
پدرم خودکشی کرده بود با سنگ بزرگی که درباغچه بود آنقدر بسر خود کوبیده بود تا شکاف برداشته وسپس جان داده بود ، حال اورا روی تختخواب مندرسش درازکرده ملافه ای سفید روی آن کشیده بودند ، مردم تنها تماشا میکردند ، من مبهوت واینکه مگر مردن تماشا دارد؟........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . " لب پرچین "
11/10/2016 میلادی /.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

دلنوشته

 
سایه به سایه م میامد ، 
هرروز بعد از تعطیل شدن مدرسه جلوی در ایستاده بود من حرکت میکردم واو به دنبالم بود ، بی هیچ کلامی ، قدش کمی کوتاه بنظر میرسید  ،   اما صورتش بینهایت زیبا بود ، بینی کشیده رومی پوستی سفید با دوچشمان سیاه  موهای انبوه که بطرف بالا شانه کرده بود .
گاهی گل سرخی به دست میگرفت به همراه یک نوشته ، من بی اعتنا از برابرش میگذشتم ، کلامی حرف نمیزد ، تنها مرا دنبال میکرد ، روزی برگشتم وباو پرخاش کردم ، اما همچنان ایستاد وگل را جلوی پاهایم انداخت .
در آن زمان چشم ودلم به دنبال دیگری بود وکسی را غیراز او نمیدیدم ، کسی که هیچکس نبود تنها یک مترسک سر خرمن بود .

سالها گذشت ، در اداره جغرافیایی ونقشه برداری اورا دیدم ، باز بی اعتنا بودم هیچ عوض نشده بود غروری داشت دست نیافتنی  دختران دیگر به دنبالش بودند ، کلامی حرف نمیزد همیشه درسکوت بسر میبرد اگر کاری داشت روی یک برگه سفید کاغذ مینوشت وبه دست سوپروایزر ویا مدیر میداد .
کم کم باو انس گرفتم ، مانوس شدم  گاهی از ظهر ها که مجبور بودیم ناهاررا در اداره بخوریم با او سر یک میز مینشستم  ومیرفتم کنارش  ، ساکت بود ، بی هیچ کلامی ویا حرفی ویا سلامی  تنها سرش را تکان میداد .
سلام کردم ، برنگشت تا نگاهم بکند ، از کنارش برخاستم ، چشمانش به دنبالم دوخته شد .
روی یک برگ کاغذ سفید نوشت :
من هم کر هستم وهم لال درس خواندنرا در کلاسهای مخصوص فرا گرفته ام ، اما ترا دوست دارم .
به کنارش رفتم ، گونه اش را بوسیدم ، نوشتم :
نامزد کرده ام ، درجوابم نوشت : 
مهم نیست ترا دوست میدارم .
باو گفتم : 
منهم ترا دوست میدارم ، سرش را بالا گرفت ، گفتم :
منهم ترا دوست میدارم 
دستی روی لبانم کشید 
روی یک تکه کاغذ نوشت 
تنها دوست میدارم را از روی لبانت خواندم .

دوره کار آموزی ما تمام شد ، او به امریکا رفت ، امروز پشیمانم ایکاش درهمان زمان اورا انتخاب کرده بودم ، چون نمیتوانست فریاد بکشد ، نمیتوانست فحش بدهد ونمیتوانست حرفهای مزخرف را بگوش بگیرد ویا از دهانش بیرون بفرستد  ، تنها کارما عشقبازی بود و گفتگو از عشق وزیبایی .  با رد وبدل کردن برگه های ونوشته ها  ! 
امروز چهراش درمقابلم ظاهر شد ، ترسیدم همان صورت جوان وزیبا کمی رنگ پریده وبا اشاره دستهایش گفت :
ترا دوست میدارم .
 گفتم ، منهم ترا دوست میدارم .میشنوی ، منهم ترا دوست میدارم !
سپس ناگهان جا خوردم چهره به چهره روبرویم ایستاده بود ، اما تنها یک شبه بود . بی اختیار گفتم: 
ترا خیلی دوست میدارم ، میشنوی ، ترا خیلی دوست میدارم ......همه جا سکوت بود ، تنها سکوت ووزش باد سردی که از پنجره به درون اطاق وزید ، بسوی اطاق خوابم دویدم وسرم را درون بالش فرو بردم وفریادی از سینه کشیدم ، اشکهایم بی اختیار فرو میریخت وبالشمرا خیس کرده بود ، دلم میخواست  بیشترفریاد بکشم ،  فریاد بکشم وبگویم چقدر پشیمانم وچقدر احساس میکنم که ترا دوست میداشتم .

تار و پود هستیم  بر باد رفت  ، اما نرفت 
عاشقی ها از دلم ، دیوانگیها از سرم 

خاطرم را الفتی  با اهل عالم نیست  ، نیست 
کز جهانی  دیگرند و من از جهانی دیگرم............" رهی معیری"

افسوس ، دیگر دیر است . همیشه یا دیر بوده ویا خیلی زود .ث
یکشنبه  نهم اکتبر 2016 میلادی 
ثریا / اسپانیا /

بخش 3 تیغه دوسر

به درستی نمیدانستم درکجای جهان قرار  داشتیم  ، تا شهر ویا پایتخت مایلها فاصله بود ، ماموری روبروی اطاق من در بالای نرده ها هرروز تفنگش را به لبه آهنی نرده  تکیه میداد ومارا مینگریست ، شبها از ترس تختخواب  را پشت دراطاق  میگذاشتیم  ، پدرم که نمیتوانست فریاد بکشد ،  روزی در ناهار خوری پر از دود وشلوغ   آن مامور را درکنارم دیدم ، لبخندی بمن زد با لهجه غلیظی پرسید به فنلاند میروید ؟ یا دانمارک ؟ گفتم " نمیدانم ،وواقعا هنوز هم نمیدانم  اینجا کجاست ؟ 
 لبخندی زد که مرا مطمئن سازد گفت اینجا مرز فنلاند است ، عده ای به دانمارک میروند ، یا آلمان ویا فنلاند . باخودم فکر کردم  من هیچ یک از ان زبانهارا نمیدانم ، اما مهم نیست هرجا باشد از این زندان بهتر است ، روزهایم پر ملال میگذشت پدرم گاهی چیزهایی را درون دتفرچه یادداشت میکرد وگاهی مینوشت چرا عکس بچه ها ومادرترا نیاوردی؟ 
آه پدر همه چیز زیر خاک رفته بود ، من تنها توانستم خودم وترا نجات بدهم ،  آن افسر جوان  از من پرسید پدرتان چکاره است ؟ گفتم هیچ ، دربان یک کارخانه اسلحه سازی بوده است اما آدم باسواد وفهمیده  ایست کتابهای زیادی خوانده  مادرم معلم بود وخواهرانم به مدرسه میرفتند  وبرادر کوچکم هنوز سه ساله بود که همه زیر بمب نابود شدند .ستوان مایکل کراینشفت " 
حالت تاسف باری بخود گرفت وسپس  خودش را معرفی کرد "ستوان مایکل کراینشفت " ! 
با خود فکر کردم عجب فامیل عجیب وعریبی است ، او گویی افکار مرا خواند وگفت پدرم روسی بود ومادرم اهل فنلاند خودم درکروانشتات کار میکنم ! در نزدیکی همین جاست .
گفتم نمیدانم کجاست بهر حال از آشنایی با شما خوشوقتم ، او سپس رو بمن کرد وگفت :
اینجا چندان محل امن وآرامی نیست ، ما بعضی از شبها گرفتاریهای زیادی داریم پناهندگانی که حتی زبان نمیدانند اما مرتب فریاد میزنند گرسنه اند، تشنه وزن میخواهند !! اکثر آنها شرقی میباشند ، من همیشه درآن بالکن شمارا زیر نظر خواهم داشت تا به زودی تکلیفتان روشن شود .
از او تشکر کردم وبه اطاق کوچک ومتعفن وتاریک  خود باز گشتیم اطاقی که تنها یک پنجره کوچه نزدیک سقف داشت با میله های آهنی .درب اطاق مستقیم به درون اطاق باز میشد .
روزوی از روزها آن خانم ارمنی را دیدم وسلام گفتم وباو گفتم هرچه باشد هموطنیم من وپدرم تنها آمدیم او گفت :
ما ازاینجا به سوئد میرویم وبعد به امریکا ، شوهرم پولهایش را جمع کرده اما به همه  بخصوص به مسئولین سازمان صلیب سرخ گفته است که بی پول هستیم اما اگر پایمان به امریکا برسد من میتوانم کار کنم چون پرستاری خوانده ام وهمسرم سیم کشی بلد است وکارهای الکترونیکی ( کار همیشگی) آنها همسرش از پشت درفریاد  کشید وبه زبان ارمنی چیزی باو گفت واورا به درون  اطاق خواند ، پسرش اما همیشه فراری بود رم میکرد واگر روزی میل داشتم برای سرگرمی با او بازی کنم فرار میکرد ، مهم نبود ، پدرم با کاغذ  یک دفترچه  ورق بازی درست کرده بود وشبها با آن کاغذها پاسور بازی میکردیم !! همان کاری را که قبلا درخانه خودمان انجام میدادیم سر بستنی  یا سینما . 
با خود فکر کردم ، پس میشود به امریکا هم رفت ، اما چگونه ؟ 

دراینجا  گفته هایش را قطع کرد وگفت "
ببخش سرت را دردآوردم وزیاد روی کردم باید اینهارا برایت مینوشتم اما دیدم بهتراست بخودت بگویم هرچه باشد روزی روزگاری همکلاسی بوده ایم وپدر ومادرم چقدر ترا دوست داشتند ، یادت هست کفشهایمانرا باهم عوض میکردیم؟ الان فکر میکنم چقدر ما رنج کشیدیم تا خودمان را به آنسوی قاره رساندیم پدرم زیر بار رنج وغضه داشت از پای میافتاد به هنگام دعای روزهای یکشنبه سخت عصبانی میشد  وبه گریه میافتاد  او همچنان درخیال خود باقی مانده بود ، گاهی فکر میکنم چقدر محمد ، بودا ، موسی وعیسی،  آدمهای خوشبختی بودند  وتا چه حد جاذبه داشتند که تا امروز باید دراین کنج محنت سرا هم با یاد آنها سرود بخوانیم وآنهارا واسطه قراردهیم .  ........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. " لب پرچین "
09/10/2016 میلادی/.

ادامه داستان2

تنها انعکاس زندگی واقعی میتواند بخود نام هنر بگیرد ، من برداشت زیادی از خارج و کمپ ها نداشتم ، با عداه ای از طریق چند هواپیما وجابجا شدن وارد یک سر زمین ناشناخته شدیم ، اما نگاه من هنوز به پست سر بود وگمان میکردم این راه موقتی است وبه زودی برمیگیردیم ، خوب ، زندگی را باید به همان شکلی که مارا دربر گرفته است ادامه دهیم ، مارا از هم جداساختند یعنی خارجیانرا ومسیحیانرا به قسمت دیگری بردند ومارا دریک قسمت شرق نشین پناه دادند ، یک حیاط بزرگ که اطراف آنرا راهروهای بزرگی احاطه کرده بود وهر خانواده یک اطاق داشتند درکنار یکدیگر و حمام وتوالت هم  اشتراکی بود ، خوب ، بخودم نهیب زدم  باید زندگیرا از این ببعد با شکل دیگری بنگرم ، مقدار کمی پول بما داده بودند برای مخارج وهرماه قرار بود همین مبلغ ناچیز را بما دونفر بدهند ، ابدا به جنبه های تفریحی ویا خوشی نمی اندیشیدم همین که  از آنجا دور شده بودم از آن جهنم واز میان آتش ودود برایم کافی بود وسعی داشتم که کمتر بفکر مادر وخانواده ام باشم ، عیبی ندارد آنها آنجا مانده اند من برای تحصیل بخارج آمده م !! پدرم ساکت بود تنها نگاه میکرد مانند یک رباط برمیخاست مینشست شبها راه میرفت وروزها میخوابید ، برای من یک کار در همان کمپ پناهندگی پیدا شد ظرفشویی در آشپزخانه ! مهم نیست هرچه تقدیر برایم معین کرده است باید انجام دهم سعی داشتم روحم واندیشه امرا زنده نگاه دارم ، در آشپزخانه بزرگی در کنار مردان وزنان سیاه پوست و ، افغانی واهل لیبی و غیره بی آنکه باهم حرف بزنیم ظروف را میشستیم ، وهریک از زیر چشم نگاهی به یکدیگر میانداخیتم درمیان آنها همه گونه انسانی دیده میشد جوان ، میانه سال ، نو جوان وبچه های زیر سن ، اوف الان برایم عذاب آور است که درباره آن روزها بگویم  ،  نگران پدرم بود ، هیچ چیز دردسترس او نبود غیر از چند دفترچه ومداد حتی برگی که به زبان ما روی آن چیزی نوشته باشد پیدا نمیشد همه دراطاقهایشان رادیو داشتند که با زبان خودشان پخش میشد وآنها گوش میکردند از اطاق افغانیان که چند مرد جوان بودند آوازهایی بگوشم میخورد که مرا به گریه وامیداشت خوشحال بودم پدرم نمیتوانست بشنود ، دلم از اینهمه دور افتادگی وتنهایی به شور افتاده بود ، سرفه های پدر شروع شد بود باو گوشزد میکردم که سیگار کمتر بکشد ، گاهی خودش را بطرف باغچه خشکیده ای که دروسط آن حیاط بزرگ قرار دادشت میکشاند وآنجارا زیر رو میکرد وبخیال خود میل داشت باغبانی کند وگل بکارد ! محافظین با اسلحه در بالای  نرده ها وبالکن ها مرتب مارا زیر نظر داشتند ، خوف وحشتناکی بمن دست داده بود ، اگر شبی یا نیمه شبی یکی از این مردان غریب دست تجاوز بسوی ما درازکند فریادمان به کجا خواهد رسید این تجاوزاترا من بارها دیده بودم مردانیکه با پسران ویا زنان جوان هم آغوشی میکردند هرنیمه شب صدای رفت وآمد وناله هارا  میشنیدم ، پدرم دور اطاق راه میرفت گاهی روی تختخواب فنری با ملافه های پاره رنگ رفته مینشست ، با لباسهای خودش میخوابید باهمان کت وشلوار کهنه با آنکه کیسه ای لباس دست دوم بما داده بودند تا ازمیان آنها برای خودمان لباسی برداریم اما پدرم همچنان همان کت پاره وشلوار را بتن داشت من قسمتهاییرا وصله کرده بودم ویا بهم دوخته بودم ، ریش او بلند شده بود اما اهمیتی نمیداد کمتر به طرف حمام میرفت ، گاهی دردستشویی سرش را باصابون میشست وآبی به یر بغل  ویا گردنش میزد که این باعث اعتراض دیگران شد حمام مشترک چند دوش بدون هیچ لوازمی وچند توالت مردانه وزنانه .ویک سوپر مارکت  که درآنجا میشد لوازم اولیه را تهیه کرد وخرید .
گاهی از شبها زنان مردانیکه ازیک سر زمین بودند دور هم جمع میشدند سیگار میکشیدندویا برای هم داستان تعریف میکردند اما ما تنها یک خانواده ارمنی را میشناخیتم یک زن ومرد با یک پسر بچه  که سعی داشتند خودشانرا ازما دور نگاه دارند ،  بعد ها علت این دوری را فهمیدم !مردک لاغر اندام با یک سبیل نازک ویک عینک دودی وهمسرش کمی کوتاه  صورتش مهربان بود  وگاهی لبخندی بمن میزد پسرشان شاید پنج سال بیشتر نداست او هم لاغر ومانند  یک ترکه خشک ،  سایر مسیحیان  به آنها توجه بیشتری داشتند ، فقط من وپدرم بودیم که هیچکس ، هیچگاه کسی بما نگاهی هم نمیانداخت واگر هم نگاهی ولبخندی بر چهره کسی دیده میشد هوس آلوده ومرا دچار چندش ووحشت میکرد . ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا  " لب پرچین" 08119 /10/2016 میلادی /.
برابر با 19 مهرماه 1395 خورشیدی .

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۵

دزدان دریایی

عکسی بهتر ازاین پیدا نکردم که نمودار مردان که چه عرض کنم خود فروشان بازار رسانه ها از قبیل سید علیرضا نوریزاده حرامزاده یک ملای مفتخور وخود فروش ومسعود بهنود بگذارم .
پشه با شب زنده دارای خون مردم میخورد 
زنهار  از زاهد اندیشه شب  زنده دار 

خوب انسان باید بلد باشد خوب  بفروشد حال یا خودش را یا پیکرش ویا خط و قلم که حیف دردست آنهاست ، امروز آب از چک وچانه اش راه افتاده بود برای دربار هارون الرشید پایتخت بغدا د ، که آه  باربد ونکیسا را ساختند ، خاک عالم برسر بیشعور وبیسوادت بکنند باربد ونکیسا ایرانی بودند ، ذربار هارون با پول وبه یغما بردن اموال ایرانیان بدبخت آنچنان جلال وجبروت گرفت لابد اجداد توهم درآتجا بعنوان ( مغبچه) مشغول آوردن شراب بودند ! وشب را دربغل هارون میگذراندند  . 
ایکاش شما هارا  بجای آن افسران رشیدودلیر ایران وسربازان ارتش اعدام میکردند ، اول با شهبانو لاس میزنی وسپس اسلام ناب محمدی را منسوب با هاورن بغدادی میکنی واسلام  گذشته ظاغوتی بوده است !!!  به همه ( دادی) خوب هنم دادی هم تو وهم رفیق همپالگیت مسعود بهنود ، خاک عالم بر سرتان بکنند مملکت را بباد دادید وهنوز هم سیر نشده اید ، نکبت وا زده امروزهم میتوانی در ( دوبی) جلال وجبروت هارون بغدادی را که با پول وخاک وآ ب ایرانیان ساخته شده وحوریان بهشتی از هر سرزمین درخانه های معلوم الحال ببینی وپسربچه های خوشگل را بغل بگیری ولب بدهی ولب بستانی ترا چکار به اد بیات وگفتار درباره سر زمین ایران بدبخت عرب زاده . 
طاقت نیاوردم ، این را ننویسم حیف که فیس بوک ندارم والا تا بحال سرمرا بباد داه بودم !! تا شما جانوران هستید ایران روی آزادی وخوشی وبرکت واسایش نخواهد دید فاحشه هنای رسمی نرینه . 
شنبه /ثریا اسپانیا . 

میان  پرده بین دو نوشتار