یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۵

هوسهای بهاری

روز گذشته  برای دومین بار نشستم وفیلم هوسهای بهاری خانم ( استون) را دیدم ونیمه کاره رهایش کردم  .
برایم جالب نبود زنده اش را هرروز به چشم میبینم .
شب گذشته در خواب یک کتاب نوشتم ، کتابی قطور ، هجوم الفاظ وکلمات در مغزم غوعا میکرد ، بیدارشدم 
کجا بودم ؟ چه چیزی  درباره چی را نوشتم ؟ بیا دنمیاورم ، درون دفترچه نوشتم ، 
بیاد  خانم ( استون) هنرپیشه از کار افتاده  ومیانسال که در شهر روم طعمه ژیگولوهای گرسنه  خیابان میشد که خودشانرا میفروختند ، آنهم با کمک یک ( کنتس) پاانداز ،  کنتس ها ودوشسها وکنت ها ودوکها و و و و .هم هنگامیکه پیر میشوند یا دلال محبتند ویا دلال کارهای دیگر این روش خوش هنوز هم همچنان ادامه دارد .
خودرا جای آن خانم گذاشتم ، چکار میکردم با آنهمه پول وجواهرات وارثیه که از شوهر مرحومم بمن رسیده ؟
هیچ ، برمیگشتم به سرزمینم ، یک مدرسه ، یک کودکستان  ، یک بیمارستان برای بچه های بی سر پرست میساختم ونام (استون) را روی آن میگذاشتم ،طبیعی است که همه مگسان گرد شیرییند وکسی بخود تو مهری ندارد حال چرا این پول صرف یک  هوسهای بیهوده شود ، دوستان خوبی داشت ، سرزمینی که اورا میخواست ، دور شهر رم آواره  ، یا اسب سواری میکردیاسلمانی میرفت یا لباس میخرید وشب با یک ژیگولو شام میخورد ویا به رختخواب میرفت .  
نه ،من مانند او رفتار نمیکردم .
به اغوش کسانی میرفتم که مرا میخواستند ، در شهر رم گم نمیشدم  نگاهم خیره به دنبال هرکسی نمیگشت ، وشبها سر ببالین تنهایی نمیگذاشتم واشک نمیریختم. وسیگار پشت سیگار دود نیمکردم ، نه محال بود من مانند او رفتار کنم .
فیلم را نیمه کاره رها کردم .

شب گذشته نیمه شب بیدار شدم ودراین فکر بود اگر روزی مردم و پای از این دنیا بیرون کشیدم ، نه واعظ ونه کشیش بر بالای سرم حاضر نکنند ، بیصدا مرا بسوزانند وخاکسترمرا درشراب حل کنند وبر بربالاترین نقطه این کوهستان ببرند وودرکنار بانوی برفها پراکنده سازند ، سالها پس ازاین اگر هنوز دنیایی وجود داشته باشد وزیر بمب های اتمی به دست بچه های لوس ویران نشود ، دران کوهستان تاکی خواهد رویید ، وانگورهای شیرینی ببار خواهد آمد  وشرابی ناب از آن انگور درصافی دلها خواهد نشست وآواز سر خواهد داد از لب ساقی :
تا مرا از نیسیتان ببریده اند 
از نفیرم مرد وزن نالیده اند

ویا ناله  سر میدهم  :

چهل سال درعین رنج ونیاز ،
سر از بخشش مهر پیچیده ام 
 ورخ از بوسه  ماه گردانیده ام 
به خوش باش " حافظ" که جانانم تویی
به هرجا که آزاده ای یافتم 
به جامش ، اگر میتوانستم خودرا میافکندم 
 وگل بر میافشاندم 
چهل سال  اگر گذراندم به هیچ 
همبن بس  که در رهگذر وجود
کسی را بجز خویش نگریاندم 

شاخه های تاک هرکدام یک نای خواهند بود وآواز عشق سر خواهند داد . این را میدانم بخوبی میدانم .
--------- 
چند روزی ممکن است درخدمت نباشم ، درانتظار میهمان عزیزی هستم که امیدوام هرچه زودتر برسد چند روزی است که چشم انتظار او هستم .
پایان 
یکشنبه 25 سپتامبر 2016 میلادی / ثریا ایرانمنش . اسپانیا " لب پرچین ".


جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

برگ خزان

دشت با اندوه تلخ خود ،
تنها مانده است 
وازانهمه سر سبزی وشور ونشاط 
سنگلاخی سرد  بر جا مانده است 
آسمان  از ابر غم  پوشیده است 
چشمه سار لاله ها  خشکیده است 
جای گندمهای سبز، جای دهقانان شاد
خارهای جنگداز روییده است ..........." شادروان فریدون مشیری"

آن روزیکه پسر داییم دوان دوان آمد بخانه ما وگفت ببین ( مرضیه) چه آهنگ قشنگی خوانده است ! بنام برگ خزان  گفتم بمن چه   او هنوز امیدوار بود که باهم ازدواج میکنیم ! ومن دخترک سر بهوای هفده ساله دل درگرو عشقی داشتم که یک کوره داغ  نامطبوع وبوی گند ریا درهوای آن موج میزد .
رادیو مرتب این اهنگ را پخش میکرد ومن بی اعتنا به متن آن میگذشتم ، تازه پس از آهنگ اولی که مرضیه با یاحقی خوانده بود واین دومین آنها بود ، 

روزگاران گذشت و گذشت ، من درجوال  یک کدوی کال وسپس در کیسه یک افعی هزار چهره وهزار سر محبوس شدم ودیگر فراموش کردم که انسانم ، شدم یک رباط !

امروز آن آهنگ را زیر لب زمزمه کردم ودیدم ( همان برگ خزان )جداشده از شاخه در مسیر باد دارم حرکت میکنم ،  باد ؛ کدام باد  بادی گرما زا  بی آواز  بی آهنگ دلنشین ،  بادی  که مهربانیهارا با خود برد  وبادی که برخرمن ما پیچید وهرچهرا که کاشته وسپس درو کرده بودیم به دوردستها پرتاب کرد . دیگر هیچ بانگی از دل برنمیخیزد ، دیگر هیچ نوایی درکوچه وپس کوچه ها بر دیوارهای ساکت زجر کشیده از آفتاب نمینشیند . 
اینک همه رفته اند ومن مانده ام در ظلمت تاریک واندیشه های گذشته ، خواب از من میگریزد  وهیچ یادی دربرابرم پایدار نیست  تنها با دل خویش خلوت میکنم .
همان برگ خزان وپژمرده ز بیداد زمان در مسیر باد .ث

تا شد از دست سر طره جانانه ما 
در بر آرام نگیرد دل دیوانه ما 
بام ودیوار براندازم وویرانه  شوم
تا چو خورشید بتابی تو به ویرانه ما
منم وگوشه کاشانه وهجر وشب تار 
کاش چون شمعی بیایی تو بکاشانه ما 
(همه بر باد شد از دست تو شد ای سیل عظیم )
کشت ما ، خرمن ، کلبه ما ، خانه ما 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
23/09/2016 میلادی /.

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۵

نوکیسه ها

من همیشه فکر میکردم چرا روی سایت "گویا "عکس آن زن فاحشه را که دارد گریه میکند ، گذاشته ، سالهاست که این عکس را که کاوه گلستان مرحوم گرفته  درگوشه سایت خود نمایی میکند !
امروز چشمم به جمال و پوشش نوکیسه های ایرانی افتاد ، با آن پر وپاههای کت وکلفت دستان وانگشتانی که نشان اصالت خانودگیشان!! میباشد  وبا هزار نوع مانیکور هم عوض نمیشود ، تازه فهمیدم : که !!!من این حروف نوشتم که غیر نداند !!! 
بلی اینها این دختران وپسرانی که کنار اتومبیلهایشان با لپ تاپ هایشان وگوشی های طلایشان با جین پاره وموهای افشان ولبان باد کرده سلفی عکس گرفته اند ودر معرض تماشای عموم گذارده اند ، تخم وتره همان زنان قلعه میباشند ویا آدمکشان حرفه ای اوین ویا قاچیچیان حرفه ای مواد مخدر وزن وقمارخانه دار وپا انداز  ، از نوع جدیدش !! 
دیگر حرفی ندارم ، اصالت وجود چیزی است که هرکسی قادر نیست با هیچ مبلغی آنرا بخرد وعکس دیروزی که پسرم از دفتر کارش برایم فرستاد وگفت _" کمون اروپا" دستور داده دربعضی از جاها این جلیقه ولباس را بپوشیم !! نمیدانستم بخندم یا بگریم  ودیدم که علنا ورسما ، آدمکشان ، دزدان ، چماقداران به مردم عادی وشریف ونجیب اعلام جنگ داده اند یا این ، یا آن ، حد وسطی نیست ، یا باما ویا برما در یک کشوری که مثلا حکومت مذهبی حاکم است لباس دختران وزنانشا ن از فاحشه های کنار خیابان وقیحتر است البته درمیهمانیهای خصوصی!! ومردان وزنان اندیشمند را به بند وزندان میافکنند ویا میکشند ویا با اسید آنرا میسوزانند. 
این است تاریخ فرهنگ یک ملتی چند هزار ساله که مشتی رجاله درحا ل حاضر مانند جانور روی آنرا پوشانده اند 
بر میگردم به گذشته ، به نوع لباس پوشیدنهای خودمان با همه امکانات مالی محال بود ما اینچنین لباسی بپوشیم مگر در پلاژهای خصوصی واین حکوت آمد تا مارا ( آدم) کند ما خر بودیم وخرهم هستیم وتا آخر هم باین خریت خود ادمه میدهیم کار مال خر است باید از فکرت کمک بگیری دلت برای آن بچه های زیر جنگ وآواره ومهاجرینی که گروه گروه غرق میشوند ، نسوزد دم را غنمیت است ویسکی را با کوکا مخلوط کن یک برگ وعلف هم چاشنی آن از این دنیا برو بیرون ، بتو چه ، دولتها خودشان کارشانرا میکنند !!! خودشان مسئولند توچرا غصه میخوری؟
، یک نخ بسته اند بین دو قشر جامعه ارباب وبرده حد وسطی هم نیست ما فسیلان گذشته هم کم کم خودمان تبدیل به خاک میشویم وتنها " هیچ" از ما باقی میماند ، دزدی علنی ، مال تو را میخورند با کمال وقاحت، میخواستی ندی !! خواهر توست ، دوست توست ، از کودکی باهم بوده اید ، دریک فرهنگ رشد کرده اید ، اما تو محکم سر جایت ایستاده ای وآنها با سیل همراه شده   وسرازیری میروند ، بکجا؟ به درون  لجن وخاک وخاشاکی که نامش را قبلا برایشان انتخاب کرده بودند !

من قرار نبود بنویسم ، مشگل دارم با این دستگاه  دستی یا دستانی درونش مشغول کاوشند ، وقرار بود آخر هفته آنرا به دست (مهندس مخصوص ) بدهم ! اما امروز ودیروز  با اتفاقاتی که برایم افتاد نتوانستم خودمرا کنترل کنم واین دکمه ها با چه صبر وحوصله ای مرا تحمل میکنند واین صفحه کوچک !
با پوزش تمام از (ارباب) که مقاله ها خصوصی شدند . تا هفته آینده .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" /اسپانیا /
اول پاییز  وبرگ ریزان دوهزار وشانزده میلادی .

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۵

عماد خراسانی


دامن ما نبود  بی گهر  اشگ شبی
چشم بد دور  که ما شرمنده احسان خودیم 
لاله داغدلی  شمع شبستان وجود
مشعل افروخته  از خیمه سوزان خودیم 
هر که از حال من دلشده پرسید ، بگوی
خوی گم کرده ای  بنشسته به هجران خودیم 
هر چه کم داد بما  چرخ بجایش غم داد
مات از طاقت  واز رنج فراوان خودیم 
گنج عشقیم  وخراب دل ویرانه خویش
بحر دردیم  که موج خود وطوفان خودیم 

چهارشنبه " لب پرچین "

او هم رفت

قرار نبود بنویسم ، 
قرار بود صبرکنم  .اما اشک امانرا بریده ودیدم تنها پناهگاه منست 
تازه یکدیگر ا پیدا کرده بودیم ، وتازه با هم گفتگوها داشتیم وتازه فهمیدم سالهاست که درآن قاره دورافتاده هنوز مینویسد ومیخواند وترجمه میکند، سالها بود از او بیخبر بودم ، فراموشش کرده بودم هرچند استادم بود ، استاد ازلی عشق وسخن  شاید با فشار او بود که سر به آستان شعر وادبیات گذاشتم ، زمانیکه سخن رانی داشت ، اوف زنها چگونه خودرا برایش میاراستند واو چگونه بی اعتنا رد میشد ، سر من پایین بود ، میگفت آینقدر سرت را پایین نیانداز عاقب قوزی میشی  ومن سرخ میشدم ، میخواند : 
هرکه دربزم سخن آید سخن دان میشود 
چون به درمانگاه شد بیمار میشود
وبوی ادوکلن گرانقیمت او مانند سایه اورا دنیال یکرد ونفس مرا وخود مرا زنده .
تا قطب جنوب رفته بود شب وروز را دریک خط دیده بود وبا چه لذتی آنرا توصیف میکرد گویی به بهشت رفته بود ، 
شبها باهم  گفتگو ها داشتیم از گذشته  واینکه همسرش چگونه فوت شد وبچه ها رفتند واوتنها ماند ، حال دراین فکر بودیم که چگونه میتوان یک قاره طولانی را طی کرد وبهم رسید ؟ 
چند روزی بود او او بیخبر بودم جواب ایمیلهایمرا نمیداد ، تلفنش خاموش بود ، و......
شب گذشته بانویی درجواب تلفتم به انگلیسی گفت :
ایشان رفتند ، با سکته قلبی ، اگر پیامی دارید بخانوادشان بدهم ؟
گوشی دردستم خشک شد ، خودم خشک شدم ، عکسی را که برایم فرستاده بود لاغر بنظر میرسید میدانستم ورزش وپیاده رویش را ترک نکرده ، یوگارا ترک نکرده میدانستم هنوز عشق به موسیقی وکتاب وشعر یکی از بهترین سر گرمیهای اوست .
امروز رو بسوی کدام خداوند بکنم واز و بپرسم چرا؟ چرا ؟ چرا ؟......
دیگر سئوال فایده ندارد ، زیاد سئواال مکن .

کسی کو تیر جانان  را هدف کرده میخندد
دلی کز تیغ  آن محبوب  سرخورد میگرید

نه ، نخواهم گریست ، نه نخواهم گریست 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
چهارشنبه 21/09/2016 میلادی


سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

ایران

به درستی نمیدانم که این اشعار متعلق به چه کسی سراینده آن کیست؟! آنرا درون دفترچه ام یافتم ، وشاید دراین هفته ها این آخرین شعری باشد که مینویسم چرا که کامپیوتر احتیاج به تعمیرات ودستکاری های زیادی دارد وحسابهاییکه بسته شده ونیمه بسته وباز است . بنا براین گمان میکنم که تا یکی دوهفته همه شمارا راحت بگذارم ! 
ایران 
ایران  درون من سینه میکشد غریو 
کای رهنور گمشده  آخر گریختی ؟
وان میوه طلایی اندیشه های پاک 
در رهگذر مردم بیگانه ریختی ؟
آخر گریختی  واز من گسیختی ؟
---------------------------------....؟
ومن ، با نگاهی سرکش  لبریز از غروز 
بی اعتنا فریاد  میزنم که 
ای مادر بس است 

آری گریختم  ، گسیختم 
چون شاخه ای که بگسلد  از بند گاه خویش 
من گریختم 
چون شعله دمیده  ز پیوند گاه خویش ، گریختم

یک عمر در کنار تو خون خورد م ودریغ
روزم سیاه تر از شب بی ستاره بود
من بی گناه تر زسحر زیستم  ولیک
قلبم چو لخت شفق پاره پاره بود

آری گریختم  ، اما مرا ببخش 
زیرا که سر فراز تراز آفتاب
هرگز سرم بسایه بیگانه خم نشد
آری گریختم ، اما تو بامنی
شبهای  تاریک  مرا ، تو صبح روشنی
دور از تو هرگز خیال تو جانم مباد 
هر جا سرود مهر  توپیوندجان من 
وهمه جا بامنی

گمان  نبرم که روزی سر به آستان توگذارم 

روزیکه درتو خشم وعتاب نیست 
شب تن سپرده درتابوت تاک خویش
جز رقص صبح  وزمزمه آفنتاب نیست 

چهل سال  درآیینه تنها خودرا دیدم 
هراس تلخ من آهسته باورمیشد
چهل سال  زمان  یک بستر تباهی 
ومن چهل سال  به آهن سلام گفتم 
بدرود مادر من .،بدورد تو نیز رفته ای 
از یادها و باورها 
ثریا ایرانمنش 
آخرین چکامه / سه شنبه شب 
بیستم سپتامبر 2016 میلادی .