قرار نبود بنویسم ،
قرار بود صبرکنم .اما اشک امانرا بریده ودیدم تنها پناهگاه منست
تازه یکدیگر ا پیدا کرده بودیم ، وتازه با هم گفتگوها داشتیم وتازه فهمیدم سالهاست که درآن قاره دورافتاده هنوز مینویسد ومیخواند وترجمه میکند، سالها بود از او بیخبر بودم ، فراموشش کرده بودم هرچند استادم بود ، استاد ازلی عشق وسخن شاید با فشار او بود که سر به آستان شعر وادبیات گذاشتم ، زمانیکه سخن رانی داشت ، اوف زنها چگونه خودرا برایش میاراستند واو چگونه بی اعتنا رد میشد ، سر من پایین بود ، میگفت آینقدر سرت را پایین نیانداز عاقب قوزی میشی ومن سرخ میشدم ، میخواند :
هرکه دربزم سخن آید سخن دان میشود
چون به درمانگاه شد بیمار میشود
وبوی ادوکلن گرانقیمت او مانند سایه اورا دنیال یکرد ونفس مرا وخود مرا زنده .
تا قطب جنوب رفته بود شب وروز را دریک خط دیده بود وبا چه لذتی آنرا توصیف میکرد گویی به بهشت رفته بود ،
شبها باهم گفتگو ها داشتیم از گذشته واینکه همسرش چگونه فوت شد وبچه ها رفتند واوتنها ماند ، حال دراین فکر بودیم که چگونه میتوان یک قاره طولانی را طی کرد وبهم رسید ؟
چند روزی بود او او بیخبر بودم جواب ایمیلهایمرا نمیداد ، تلفنش خاموش بود ، و......
شب گذشته بانویی درجواب تلفتم به انگلیسی گفت :
ایشان رفتند ، با سکته قلبی ، اگر پیامی دارید بخانوادشان بدهم ؟
گوشی دردستم خشک شد ، خودم خشک شدم ، عکسی را که برایم فرستاده بود لاغر بنظر میرسید میدانستم ورزش وپیاده رویش را ترک نکرده ، یوگارا ترک نکرده میدانستم هنوز عشق به موسیقی وکتاب وشعر یکی از بهترین سر گرمیهای اوست .
امروز رو بسوی کدام خداوند بکنم واز و بپرسم چرا؟ چرا ؟ چرا ؟......
دیگر سئوال فایده ندارد ، زیاد سئواال مکن .
کسی کو تیر جانان را هدف کرده میخندد
دلی کز تیغ آن محبوب سرخورد میگرید
نه ، نخواهم گریست ، نه نخواهم گریست
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
چهارشنبه 21/09/2016 میلادی