دشت با اندوه تلخ خود ،
تنها مانده است
وازانهمه سر سبزی وشور ونشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خشکیده است
جای گندمهای سبز، جای دهقانان شاد
خارهای جنگداز روییده است ..........." شادروان فریدون مشیری"
آن روزیکه پسر داییم دوان دوان آمد بخانه ما وگفت ببین ( مرضیه) چه آهنگ قشنگی خوانده است ! بنام برگ خزان گفتم بمن چه او هنوز امیدوار بود که باهم ازدواج میکنیم ! ومن دخترک سر بهوای هفده ساله دل درگرو عشقی داشتم که یک کوره داغ نامطبوع وبوی گند ریا درهوای آن موج میزد .
رادیو مرتب این اهنگ را پخش میکرد ومن بی اعتنا به متن آن میگذشتم ، تازه پس از آهنگ اولی که مرضیه با یاحقی خوانده بود واین دومین آنها بود ،
روزگاران گذشت و گذشت ، من درجوال یک کدوی کال وسپس در کیسه یک افعی هزار چهره وهزار سر محبوس شدم ودیگر فراموش کردم که انسانم ، شدم یک رباط !
امروز آن آهنگ را زیر لب زمزمه کردم ودیدم ( همان برگ خزان )جداشده از شاخه در مسیر باد دارم حرکت میکنم ، باد ؛ کدام باد بادی گرما زا بی آواز بی آهنگ دلنشین ، بادی که مهربانیهارا با خود برد وبادی که برخرمن ما پیچید وهرچهرا که کاشته وسپس درو کرده بودیم به دوردستها پرتاب کرد . دیگر هیچ بانگی از دل برنمیخیزد ، دیگر هیچ نوایی درکوچه وپس کوچه ها بر دیوارهای ساکت زجر کشیده از آفتاب نمینشیند .
اینک همه رفته اند ومن مانده ام در ظلمت تاریک واندیشه های گذشته ، خواب از من میگریزد وهیچ یادی دربرابرم پایدار نیست تنها با دل خویش خلوت میکنم .
همان برگ خزان وپژمرده ز بیداد زمان در مسیر باد .ث
تا شد از دست سر طره جانانه ما
در بر آرام نگیرد دل دیوانه ما
بام ودیوار براندازم وویرانه شوم
تا چو خورشید بتابی تو به ویرانه ما
منم وگوشه کاشانه وهجر وشب تار
کاش چون شمعی بیایی تو بکاشانه ما
(همه بر باد شد از دست تو شد ای سیل عظیم )
کشت ما ، خرمن ، کلبه ما ، خانه ما
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
23/09/2016 میلادی /.