یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۵

باغچه بان

داشتم به دنبال کتابی میگشتم  ، تا سرم گرم شود ونفسم آرام بگیرد دراین هوای آتش زا ، نفس کشیدن برای من بسیار مشگل است چشمم به کتاب ( عزیزنسین) نویسنده ترک زبان افتاد با ترجمه جبار باغچه بان ، که انرا به پسرش هدیه داده بود وپسرس آنرا بمن هدیه داد!
خانواده باغچه بان همسایه ودوست خوب ما بودند در خیابانی در ونک آن روزها ! ومن ساعتها میرفتم ومینشستم به پای پیانوی اولین وآواز شاگردانش ، چه خانواده مهربانی بودند وچقدر آقای باغچه بان بزرگوار بود باو گفتم یکی از بستگان من دو بچه عقب افتاده دارد ، بلا فاصله تلفن را برداشت  وبمدرسه تلفن کرد ونام  وفامیل آنهارا پرسید ودستور داد برایشان جای پیداکنند ، آقای باغچه بان بنیان گذار مدرسه معلولین بود وهمچنین اشخاص نابینا ، پسران رفتند به آن مدرسه بی آنکه جناب باغچه بان چشم داشتی ویا تقاضای پولی بکند آنها سالها درآن مدرسه درس خواندند ، زمانیکه سالها پیش به آن سر زمین فلک زده  رفتم دو نو جوان به دیدنم آمدند وهردو برایم گلدان بزرگی از گل آوردند گویی این پسران دیروزی نبودند مردانی با فرهنگ وبا سواد وهرکدام در رشته فنی وسیم کشی برای خود استادی شده بودند .
آه ازنهادم برآمد .
در طی این سالها من حتی یک کارت هم برای آنها نفرستادم وبکلی همه چیز را به دست فراموشی سپرده بودم ، حال این دو جوان به مرحوم باغچه بان میگفتنند " پدرمان " ومن چقدر از این بی حواسی خود دلم به درد آمد وچقدر گریستم .
امروز دیگر آنها هم رفته اند ، کتاب درمیان دستهایم ورق میخورد ، عزیز نسین گویی درهمان ایران ما میزیست وهمان مشگلات خنده دار ! او هم به گمانم رفت .
نه بهتر است درب گنجه هارا با چسپ ببندم ، تا همه درون آن محفوط بمانند ،  آن روزها چقدر مردم مهربان وبی توقع وغیر از عده معدود بیسوادی که امروز درپای منبر این ملاهای خل وضع مینشیند وبه چرندیات آنها گوش میدهند ، دنیای کوچک ما چقدر زیبا وبا صفا بود ، چه دوستان  خوبی داشتم ، امروز همه رفته اند ، دیگر کسی نمانده ، دزدآخر هم بدرک واصل شد . 

هشدار ، ای کسی که جز ابلیس نیستی،
خلق جهان  هنوز ندانند  که کیستی 
هرچند تکیه بر جای  خدا زدی 
در گوش خلق ، بانگ خوش آشنا زدی 
یکشب ترا از خاک برون میکشم 
با کمک عرش خدا ترا فرو میکشم 


هشدار ای ابلیس ، یکتن هنوز در عرش خدا زنده مانده

میلی بسوی مرگ وفنا  وبلا نداشت 
پاکیزه تر  از اشک زلال  ستاره ها بود
بر هیچ کسی جز خویش ستم روا نداشت 
ائرا درون بستر  پاک خود خفته یافتی 
با تیغ تیز ،  سینه گرمش را شکافتی 
ثریا / اسپانیا /" لب پرچین " 
دوازدهم سپتامبر 2016 میلادی 

حضور اتفاقی

فرود آی ، فرود بر ما ،  تو ای بیهمتا !

شاعران ونویسندگان همیشه مشتاق طبیعتند  واز آنها الهام میگیرند ، تجازوات  بیهوده به شعرو وادب وتجاوزات بیهوده بیخردان عدم اعتماد بوجود میاورد ، هیچکس دل به هنر ودر گرو عشق به هنر نمیگذارد هنر برایش یک سرگرمی است وبس .
گاهی بعضی ها  آنرا وسیله برای پیشبرد مقاصد خود  انتخاب میکنند ، بعضی ها هم یا کند ذهند ویا فراموش کار ، 
امروز چیزی را به دقت ملاحظه کردم که شاید هیچکس پی به آن نکته نبرد ، میل ندارم توهین بکسی بکنم ویا کسی را تحقیر نمایم ، همیشه نوشته ام دنیا ی من دنیای حقیقت است ، وزمانیکه طبیعت مانند ایام جوانی به کمکم نمی آید از رخدادهای روزانه الهام میگیرم .
امروز بر حسب اتفاق در " گوگل" سر ی به مراسم خاکسپاری آن هنر مند بزرگ!! ونامی زدم ، مطابق معمول سیستر پوری خانم حضور داشتند وکمتر زنی دیده میشد چند پیر وپاتال از گذشته ها وچند جوان تازه کار شاید هم فریب خورده بک یک برگ کاغذ که گویاعکسی از ایشان بود به دنبال تابوت سربسته روان بودند روی تابوت یک پارچه بشکل ترمه اما نه  ترمه واقعی قدیمی  بلکه از نوع جدید انداخته بودند گاهی هم تکه فرشی ، آنچه مرا بیاد گفته های قدیم دیگران انداخت  آن پارچه ترمه بود ، که یک سر آن سه گوش وبشگل مثلث بود وسپس آنرا با یک تکه فرش کهنه عوض کردند تا اعتماد دیگران به قدمت واصالت این خانواده جلب شود .
 روزیکه مادرم با صورت خونین که با چنکهای خود آنرا خراش داده واشک ریزان وارد شد وگفت "
آقای شهلایی برنج فروش بمن گفته  شنیده ام دخترت با یک مطرب یهودی بیرون میرود وای برهمه شما ، آن روز میخواستم تجارتخانه آقای شهلایی را که جلوی بازار قدیمی جای داشت ویران کنم ، کم کم این زمزمه دامن پیدا کرد ، کتکها خوردم ، سرزنشها دیدم اما دست برنداشتم وهنوز هم با آنکه همسایه دیوا به دیوارشان در آن شهر مذهبی سوگند یاد کرد که پدرش یهودی ونامش فلان  وبهمان حکیم بوده است ، باز هم باور نکردم ، تا آنکه امروز از امریکا تلفنی داشتم ، تسلیتی ؟! خنده ام گرفت ، گفتم چرا بمن تسلیت میگویی ؟ گفت میخواستم حالا که رفته بگویم هرچه درباره اش گفتند درست بوده است .........
سرم را پایین انداختم  ولبانمرا آنچنان گزیدم که خونین شد ، وچطور من اینهمه سال نفهمیدم حتی دامادهای من فهمیدند ومن نفهمیدم که او ،،،، وزن را برای نمایش بالای سرش گذاشته یک عروسک حتی روزیکه یکی از نوارهای ویدیویش را برایم فرستتاد درانتهای آن خودش لخت بود بدون پیراهن وجوانی گردن گلفت دست برگردنش داشت واو نوشته بود که یکی از شاگردان من است !!! دیگر چیزی نمینویسم ، انسان همیشه فریب میخورد کدام انسان دراین جهان هست که فریب نخورده باشد ؟  آه ...مادر ، شرمنده تو هستم وسر زمینم ، شرمنده تو نیز ، میباشم  انسان از طریق ظاهر میتواند بر دیگران اثر بگذارد واو ظاهررا خوب حفظ کرده بود دو عکس او درکنار یک لمرگینی قرمز رنگ در امریکا  که برایم فرستاده بود مرا بخنده وا داشت مانند یک بچه که اتومبیل بابایش را برداشته ودرکنارش عکس گرفته بود ، او محفل هم کیشان خودرا گرم میکرد ، وکسانی را در پشتوانه خود پنهان داشت ،  این دنیای ما ما فوق همه دنیاهای دیگر است  وکسانیکه دراین دنیا زندگی میکنند باید چنان درتکامل زیبایی خود بکوشند  درعین حال نگذارند اشخاص  خارج  از آن هیچگونه  اطلاعی داشته باشند . 
بلی هرچه گفته بودند درست بود اما من باور نمیکردم !!! و این  از خریت خودمن بود .  و خریت شاخ ودم ندارد ./ثریا/شنبه/

رابطه ها و...

آسمان گریه مستانه میکند بر سر خاک
بینوا من ، که دراین  گریه من ، مستی نیست 
همچو مه ، کاهش من  از غم بیفردایی است 
همچو نی ، وحشتم از باد تهیدستی است ........." زنده نام ، نادر نادرپور"

نادر نادر پور بحق یکی از بهترین وصاحب فهم وتحصیل کرده ترین شعرای دوران ما بود که دراوج عاج خود بی آنکه میل داشته باشد با هر بی سر وبی پایی رابطه داشته باشد تا ضابطه ها حفظ شوند ، درغربت ودرنهایت عسرت جان داد اما نامش همیشه برچهره  اربیات  پربار ایران مانند نور خورشید میدرخشد  ، مهم نیست اگر چند لات کلاه مخملی ویا چند آرشه کش بی ارزش ویا چند اذان گوی مسجد اورا نشناسند ،  او کلیدی بود برای باز کردن قفل درب بسته ادبیات تاریک ما ، نه مجیز گوی دربارشاهان شد ونه زیر عبای ملایی ویا یک باجگیر خودرا پنهان ساخت ، او راست ، مستقیم وصاف با غرور یک کبک خرامید وبه آهستگی از جلوی چشمان ما رفت .
او نه با مافیای مواد مخدر واسلحه سر وکار داشت ونه با باجگیران شهرری ، مانند او زیاد بودند، (شادروان  شهناز ، مجد و فریدون حافظی) که بهترین  نوازندگان دوران ما بودند به همراه  شادروان همایون خرم ، اینها چند دسته بودند ، مطربان دوره گرد وکاباره چی ومزغون چی و هنرمندانی واقعی ، اگر نما دپرچم واقعی ایران باید یکی از آنهارا ، انتخاب کرد من اول شهنا ز وسپس همایون خرم را وفریدون حافظی را نماد سه رنگ پرچم ایران خواهم نامید که خون دلها خوردند ودم بر نیاوردند چون میل نداشتند با رباطه های خطرناک وارد ظابطه ها شوند ، مرحوم عباس شاپوری دست از هنرش کشید چرا که ناکهان همسرش را دیدوارد میدان شده وچهار نعل میتابد ولحظه ای از آن نی لبک معروف به وافور دست نمیکشد اورا طلاق گفت تا پی عیاشی وخوشگذرانی وچند صباحی شهرت برود ،  من تاکنون دراین پندار بودم که همه چیز را درباره (او) میدانم اما از رابطه هایش وایمانش  بیخبر بودم ، زاده قوم بنی اسراییل که بسود مسلمین گام برداشت .حال دیگر رفته رفته طرح مشخص خودرا از دست داده است  او در زمان ومکان حل شد مانند یک تکه برف زیر آفتاب سوزان ، روزی نیز این رژیم خونخوار جایش را به کسان دیگری خواهد داد ومعلوم  خواهد شدکه چه کسی خورشید تابان ادبیات ما بوده است  ، میگویم ما! من نخواهم بود  اما از ورای آسمان خواهم دید .
رابطه ها خیلی مهم هستند بایددید بنای رابطه را با چه کسی برقرار میسازی تا درآتیه بتوانی از نردربان  شهرت  کاذب وثروت بالا بروی وبا کمک همانها بتوانی خودت را یک انسان ( شریف) جای بزنی  البته درسر زمین ما مرسوم بوده ومثلهای زیادهم دراین باره داریم به کور میگوییم چراغعلی وبه کچل میگوییم زلفعلی وهمچنان ادامه دارد ......
یک روز دوستی بمن گفت ، راهرا عوضی طی کرده ای  وسپس داستانرا برایم کفت  ، من نمیدانستم ، وهیچوقت درهیچ جا باین نکته اشاره نکردم .که او که بود وچه بود وچه ها نکرد !
آه امروز رنی جا آفتاده وفربه وصاحب نوه شد ام ، حسرتی برای ایام جوانی نمیخورم وندارم اگر دوباره به دنیا میامدم شاید باز همین راهرا میرفتم سرنوشت قبلا ترا هدایت میکند /
پنجاه سال پیش اگر پسرکی میخواست دنیارا احاطه کند وبگیرد ، مهم نبود مانند بیماری سرخک که همه گیر وهمه را دچار میکرد اما امروز آن دوران گذشته است وتکنو لوژی تا قعر چشمان مارا نیز میبیند ومیشناسد لزومی ندارد که دست ومغز و احساس خود را  به درد آوریم ، اما عده ای همچنان طبق عادت ستایش وپرستش ومجیز گویی راهشانرا ادامه میدهند  وبه هرخاری بها .
زمانی ویروس شهرت بجان عده ای افتاده بود وسر از پا ناشناخته دست به هرکاری میزدند تا معروف ونامی شوند اما امروز دیگر این رابطه ها بهم خورده وثباتی ندارد ، ث

ابرگریان غروبم  که به خونابه اشک
میکشم دردل خود  ، آتش اندوهی را 
سینه تنگ من  از بار غم سنگین است 
پاره ابرم که نهانی ساخته ام کوهی را 
" نادر پور " 

من دوستار  پرتو خورشید روشنم 
چون سایه میدوم  همه دنبال آفتاب 
دیریست  شرق مانده به تاریکی سیاه
زین پس بسوی غرب  شتاب آورم  ، شتاب 

مادر ، گذشتم ا زتو بگذر  زمن ، که من 
بگریختم  زخویش وبمرد همه آرزو مرا 
آن رهنورد  خانه بدوشم  که سرنوشت 
در خوابگاه  گور کند جستجو مرا 
-----
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین"
11.09/2016 میلادی /.

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۵

شرافت!!

مجبور شدم این چند خط را اضافه کنم  ودیگر پرونده را ببندم  :
استاد علی اکبر گلپایگانی فرموده اند  تار  شریف مانند پرچم ایران است ، باید به عرض عالی برسانم پرچم ایران مقام والایی دارد وکمتر کسی توانسته  زیر آن تاب بیاورد ایشان   مانند  پرچم ( جمهوری اسلامی) میباشند ، وخود شما ،
2_  آقای نوربخش فرموده اند شریف بود شریف زیست وشریف مرد " 
البته برای جمهوری اسلامی او خیلی کارها انجام داد  تا شریف شود نام پر مسمایی هم دارد از شرافت او همین بس که ارث یک زن بیوه وفرزندانش  را بالا کشید وشاید بشما هم  چیزی داد .
3- درمورد خانم ایشان باید بعرض برسانم که ایشان دومین همسر شریف بودند وباید بسیار به ایشان ارج گذاشت که توانستند آنهمه سال اورا تحمل کنند شاید بخاطر یک شهرت کاذب .
3_ آن میراث دیگر برای من ارزشی ندارد ومیدانم دراین دنیا آنهاییکه بیشتر دزدند ، بیشتر آدم میکشند وبیشتر در کارهای خلاف دست دارند ارج وقرب بالاتری دارند اشخاصی مانند من وامثال من درگمنامی خواهیم رفت وچه بهتر  که با شهرت شما همراه نباشد .
4- درجایی خواندم ایشان دردانشگاههای امریکا تدریس میکردند !!! تا آنجاییکه من اطلاع دارم ایشان محفل بزرگان وثروتمندان امریکای نشین را رونق میبخشیدند وچه بسا کنسرتی هم در دانشگاه یو سی ال  داده اند که آگهییهای آن رامن دارم .
کنسرت ودرس دادن ایشان در آلمان ، یک چلو کبابی درشهر کلن بود .
ودر شهر لندن برای کارهای دیگری آمده بودند درضمن چند نورچشمی هم از ساز ایشان بهره بردند .
درخاتمه باید بنویسم من ایشانرا از سن چهارده سلگی خودم  میشناسم با خانواده شان آشنا هستم با پدرشان ومادرشان که هردو مرحوم شدند برادرانشان وبقیه فامیلشان ، البته هیچگاه شاهد شغل ایشان دراکسپرت واینپرت به همراه مرحوم صادق طباطبایی که پشتیبان اصلی ایشان بود من دیگر نبودم فقط خبر داشتم .
در آخرین سطر مینویسم ما نامزد بودیم وقرار عروسی داشتیم اما ایشان از \ قوم / دیگری بودند ومن ایشانرا رها کردم وهمه این نوشته طبق مدرک وشواهد است . 
فاصله سنی هم زیاد داشتیم ایشان اصولا از دختر بچه ها بیشتر خوششان میامد .
بهر روی دیگر پشت مرده نمیتوان حرف زد وهرکسی از ظن خود یار ایشان است وباقی حکایت درجلدی جداگانه نوشته شده وبه امانت در صندوقی پنهان است . نه تنهاایشان بلکه دوست دیگری داشتم که او هم درهمین زمینه قسمت دیگری از اموال مارا برد وخورد حال نمیدانتم زنده است یا مرده بان نجیب النجبا !!!! واگر اینچنین فریاد میکشم بخاطر ظلمی است که به بچه هایم شد واطمینان من و امروز شرمندگی برایم مانده ونفرت آنها از این مرد .
نه ، ایشان تنها نامشان شریف بود ؛ نه بیشتر / ثریا  / 
شنبه دهم سپتامبر 2016 .پایان وختم پرونده .

فرزند خورشید

نه ، هنوز نخوابیده ام ، برنج صاف کردم برای ناهار امروز ، برای تولد دخترم ، نه ، نخوابیدم ، چه کسی گفت :
روحت به پاکی فرشتگان وقلبت به صافی وتمیزی برفهای بلندترین قله هاست ؟ او هم اکنون درخاک خوابیده است ، چه کسی گفت پروفایل تو مانند فرشته هاست ؟ او هم درخاک خوابیده است ،  آیا آنها میدانستند من فرزند خورشیدم ، دردامن عمه جانم زنی پاک نهاد وپاک دامن  وفرشته خو بزرگ شدم که یک دختر سیاه از بردگان آزاد شده را بفرزندی قبول کرد واورا وارث خود ساخت؟ وکمتراز خانم نمیشد به آن دختر گفت ؟!  در کنار پدری بزرگ شدم که سروکارش با موسیقی وشعر وادبیات بود ودرکنار مادری که خودخواه بود ودماغ بالا !! من فرشته خو وفرشته خصلت بزرگ شدم بی آنکه از دنیای بیرون خبری داشته باشم همه چیز بنظرم زیبا وتمیز ودوست داشتنی بود حتی دوستانم همیشه زیبا بودند واز خانوادهای خوب وتربیت شده ، مانند گیتی گل گلاب ،  دایه ام مرا خوب تربیت میکرد من جلو میرفتم واو  سایه به سایه دنبالم بود ومرا " خانم کوچلو" مینامید ، نه ، دربین انسانهای خوبی رشد کردم وبزرگ شدم وبچه هایمرا نیز خوب تربیت کردم ، پسرم کتابش را بمن هدیه داد که همیشه درکنارش بودم ، من روی دوش لاتها واراذل واوباشها بالا نرفتم ، در کنار انسانها راه رفتم ودرسایه آنها بزرگ شدم .

دارم میلرزم ، نمیدانم چرا ؟ شاید از بیخوابی باشد ؟! از ساعت سه بیدارم ، حال دارم قهوه مینوشم وسپس دوش بگیرم وخودم را بیارایم برای رفتن به تولد ! دخترم نیم قرن سن را پشت سر گذاشت اما من هنوز درمرز سی وشش سالگی قدم میزنم !!! نوه ام با کمک من وخاله اش پنهانی همه کارهارا انجام دادیم ، دخترم نیز فرشته خوست ، نوه ام  اما کمی این دنیا را بهتر از ما میشناسد وخوب حواسش جمع است .
شاید عده ای مرا ساده به پندارند اما من تمام هوش وحواسم سرجاست تنها مهربانم میل ندارم به اجدام خیانت کنم ، حتی صورتم وترکیب آنرا بهم نزدم گذاشتم همانطور طبیعی بماند ، مانند زنان پارسی قدیم !!  کمتر با رنگ وروغن آنرا آرایش میدهم ، روزیکه  آن فسیل اینجا بود میخواست مثلا!! برای یک کنسرت !؟ به المان برود رنگ زرد او دل مرا به رقت آورا  باو یک شیشه کرم پودر مایع دادم وکمی سرخاب ویک ماتیک بدون رنگ وگفتم هنگامیکه  میروی روی سن از اینها استفاده کن واین دیگر سنت او شد حال به بعضی از عکسهایش که نگاه میکنم مبینم خوب  خبره  شده وازپس آرایش کردن بر آمده است ، دوبار صورت عمل کرد وچندبار لیپو سکشن یعنی چربیهای شکم را بیرون  ریخت سپس به سالن ورزش رفت تا اندامشرا بسازد وآنگاه وارد شهر شود ، فسیل به وطن باز گشت !  بدون زن وبدون شراب !!با دادن همه گونه تعهد .  حال امروز میرود تا دردل خاک خوراک مارها و موریانه ها شود .
دلها اصلا نمیترسی از ته گور / دلها اصلا نمیترسی از ره دور؟
دلا اصلا نمیترسی که روزی / شوی بنگاه مار ولانه مور؟ ......." بابا طاهر"

نمیدانم چرا میلرزم؟ یاد آوری بعضی چیزها اعصاب مرا بکلی بهم ریخت ، حال دراین فکرم که فردا لانه چشمان او چون جایگاه تخم مارها  خشک میشود وکرمها درآن لانه میکنند، آن خنده های مصنوعی با دهان بسته  با آن طلسم  جاودانی کبریایی ،  باز میشوند تا مارها درآن آنجا نیز لانه کنند ، بر پنجه های باریک واستخوانیش هزاران موریانه حمله خواهند برد  وآن لبخند مصنوعی تبدیل به یک خنده وحشتناک خواهد شد ، آیا او اینهارا میدانست ؟ وباز به جنایتهایش ادامه میداد ؟ نه هیچکدام آ زان مردان قلدری که درآن سرزمین ویا درسایر جاهها به جنایت مشغولند بیاد این روزها نیستند ، ابدا به مغز تهی وخالیشان نیز خطور نمیکند که سرانجامشان کجاست ؟ آنها میل دارند نامشان جاودانه بماند !! ماتاهاری هم نامش جاودانه است ، هیتلر هم به همین گونه وآن مردانی که یک یک بچه های کوچک بیگناه را بجرم عقایدشا درکوره های آتش  میاندختند نیز نمیدانستند عاقبتشان چگونه است . 
وآن مردان کثیفی که به دختر هشت ساله تجاوز میکنند نیز نمیدانند چه عواقبی درانتظارشان هست .نه نمیدانند خیال میکنند تا آخر عمر بر اسب مردا سوارند وخواهند تاخت . 
ای کشته که را کشتی ، تا کشته شدی زار
وآنکس که ترا کشت کشته شود خوار 
پایان پرنویسهای امروز. ثریا/اسپانیا / شنبه .

اسکلت

باید نام این نوشته را میگذاشتم


 "
 مردی درتاریکی "اما اسکلت  بیشتر برازنده توست  یک اسکلت  هزار چهره ،

روز گذشته عکس ترا با همسر جوانت دیدیم ، نمیدانم کدام بخت برگشته خودش را قربانی کرده وبه همسری تو درآمده است ؟ هرکه هست باید جایزه وآن سکه هایی راکه از ریاست   جمهوری  جایزه گرفتی همهرا تقدیم او کنی  .
میل دارم  قبل از آنکه که آن چند پاره استخوانرا درون خاک بگذارند  مقداری از حقایق را فاش کنم ،
 برایم هم ابدا مهم نیست وکم وبیش از اعتبار تو درمیان
مردمیکه دربین آنها زندگی میکنی آگاهم ، تو در فریب دادن وزبان چرب ونرم وملاطفت وآرامشی که زاییده آن مواد مباشد به راحتی توانسته ای عده ای را دور خود جمع کنی .خوشبختانه چشمانت نیز هردو عمل شده اند کمتر میتوان درآنها چیزی را دید ویا خواندیکی از آنها مصنوعی است 
نمیدانم آیا دوستان امریکاییت از مرگ تو باخبر شده اند یانه ، همان کسانییکه میل ندارم نامشانرا ببرم  وهمان کسیکه تو واو باهم شریکی حساب بانکی داشتید وروزیکه من بتو تلفن کردم وخواستم  اگر میشود مقداری از پولهای خودمرا برایم بفرستی ایشان از امریکا با من تماس گرفتند لحن صحبتشان بگونه ای بود که گویی تو داری بعنوان یک انسان خیر به یک خانواده  کمک مالی میکنی و زمانیکه من حقیقت را بایشان گفتم مدتی سکوت کردند ودر پایان گفتند "من پوزش میخواهم  ،اما،اما ....
آیا خودتان  نمیتوانید به ایران بروی ؟ 
در جواب گفتم خیر قربان اگر میتوانستم حتما این کاررا میکردم ، من بایشان اعتماد کامل دارم وآنچه را که بنام میراث همسرم برای بچه ها گذاشته شده طی یک وکالت تام بایشان داده ام وونام بردم ، مدتی او مکث کرد وگفت ، بهر روی من میتوانم سه هزار دلار برایتان بفرستم ! گفتم مهم نیست نفرستادید هم مهم نیست ، او آنچنان تحت تاثیر گفته های تو قرار گرفته بود که باورش نمیشد ومن یکی یکی را نام بردم .( همه مدارک ونام وکیل  نیز موجود است از همه آنها عکس برداشتم )
دیگر هیچگاه با ایشان تماس نگرفتم وخبری هم ندارم چرا که میل نداشتم مزاحم ایشان واوقات گرانبهایشان که برای ریاست شهرداری شهری در قاره امریکا مبارزه میکردند ، بشوم .
تو حتی از نام  مرده  همسر من نیز استفاده کردی واز من خواستی تا نمونه امضا وتاریخ مرگ اورا برایت بفرستم ، درانیجا سیلی محکمی بگونه ام خورد ، نه ! عزیزم از نام وشهرت واو دیگر نمیتوانی استفاده کنی ، آنچه اکنون دردست توست به نام من وبچه هایم میباشد ، یک خانه در محمود آباد " خانه دریا" که آنرا ضراالجل فروختی ونیمی از پول آنرا نیز زیر میزی ونقد گرفتی تا درسند قید نشود ، ان دیگری  درآمل در یک مجموعه بنام سپید سرا ، وچهارده هزار متر زمین تقسیم شده با چاه آب  در کرج و پنجاه در صد سهم یک کارخانه تولیدی ،  ویک خانه نیز در خیابان ولیعصر در یکی از کوچه ها که بنا به وصیت همسرم تا آخرین فرد خاتواده برادرش میبایست درآن زندگی کنند که الان تنها چهار نفر باقی مانده اند ومن ابدا از ان نامی بیمان نیاورده ونخواهم آورد .
اینهارا نه برای آنکه مرا فریب دادی ویا دیگران را مینویسم ، بلکه میل ندارم که خودت  را شخص خیری بمردم بشناسانی ومرا وخانواده امرا تحقیر کنی .
 گفته های زیادی دارم ، اما همهرا درون دفتچه ای با جلد قرمز نوشته ام ، اول به نوه هشت ساله من بند کردی ، وسپس به دختر کوچکم که همسر داشت ونزدیک بود کارشان به جاهای باریکی بکشد که من پا درمیانی کردم ، شما نسخه جوان معشوقه خودرا میخواستید آنهم نه برای همسری و زندگی خانوادگی بلکه برای آنکه بهر روی دراجتماع اسلامی لازم بود شما بعنوان یک مرد خانواده دار وفامیل دار خودرا بشناسانید ، بقیه دروغهای شمارا در ویکی پیدیا خواندم ، خوب این دروغ گویی کار همه ما ایرانیان است تنها به یک جمله اکتفا میکنم وـآن این است  درسن دوازده سالگی شما هنوز رادیو ایران آنچنان شکل نگرفته بود تاشمارا بعنوان نوازنده آن بپذیریند اولین کار شما از رادیو با مرحومه بانوروحبخش خاله جان بانو پوران بود وسپس خود بانو پوران ، کاری به موقعیت شما درامر موسیقی ندارم برایم مهم نیست بگذار مردم وخود شما درهمین عالم رویا سیر کنید ، آنچه امشب مرا بیخواب کرد گرمای شدید ، واینکه سر انجام با مال بچه های من چه کردید؟ آیا همه آنها تنها سه هزار دلار ارزش داشتند ؟ تصور نکنم آن خانه زیبایی که الان بسبک وسیاق تجار تازه به دوران رسیده ساخته اید با مبلمان طلایی وفرشهای گرانبها وتابلوها وبقول خودتان  آنتیک ها!!! بیشتر آنها از پول من وبچه هایم بود ، شرم دارم که بنویسم یک دوست پنجاه ساله ، یک عاشق دیوانه مرا بخاک سیاه نشاند . اینها باید درتاریخ بماند ، چهره شمارا در بیمارستان دیدم وحشت کردم همان ( تصویر دوریان گری ) اسکار وایلد بود ، خطوط گناه  با چند عمل جراحی چهره از بین نرفته بودند .  ورنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر . البته درآن دیار دروغگویی ، دزدی ، مال دیگرانرا بردن وخوردن ، تهاجم ، وتجاوز ، وحتی قتل هم یک امر عادی وپیش پا افتاده ایست  ومن خداوند متعال را سپاسگذارم که تنها به بردن وخوردن مال من اکتفا فرمودیدودراین سه  موردسفری که باینجا داشتید مرا وبچه هایمرا با سولفات نکشتید تا مبادا مدعی بیدار شود ، با احترام با شما رفتار کردم وبا احتیاط چرا که میدانستم یک انسان عادی را درخانه پذیرایی نمیکنم ، کسیکه کوکایین را باتریاک مخلوط میکند ولحظه به لحظه آنرا بالا میکشد ، بوی گند خانه امرا فرا گرفته بود وپس از رفتن شما خانه را عوض کردم وشماره تلفنم را نیز وبکلی از دید شما غایب شدم .
الان من زنی ثروتمندم ، چرا که ریشه درخاک دارم ودرختی شده ام با میوه های شیرین ولذتبخش ، واحترامیکه دراین شهر دارم بین مردم این سر زمین ....وشما ؟! تنها با قدرت وجنجال تبلیغاتی که آنهارا در اختیار داشتید وعوامل پشت پرده . دیگر عرضی ندارم وامیدوارم حد اقل خاک شمارا پذیرا باشد . با تقدیم احترام .
یک دوست قدیمی که همه چیزش را درراه عشق به موسیقی از دست  داد !.واین سند میماند تا آخرین روزوروزگار ! وهمیشه دنیا روی یک پاشنه نمیچرخد این را بدانید ، حال روح سرگردانتان گرد شهرها میگردد تا آرامش بیابد ومیدانم هیچگاه به آرامش دست نخواهید یافت .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه  09/10/ 2016 میلادی  / ساعت 03 پس از نیمه شب .

درخاتمه اضافه میکنم آنچهرا که شما از من بردید تنها کمکی بود که من به یک هنرمند پشت درخانه افتاده کردم ویک همشهری. شاید باشند کسانی دیگر نیسز به همین طریق قربانی شدند وشما با بستن دستمال گردن ابریشمی بسبک وسیاق اشراف فرانسوی  زنشتیهارا پنهان میداتشید !!!.
پایان.