شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

کلوریا

 روز های شنبه ویکشنبه ساعت هشت صبح بعد ذوق داریم که تلویزیون  ارکستر مجلسی اش را کوک کرده و برنامه دارد ، اما مدتی است که مبینم قدم جلو نمیگذارد ، هما ن( گلوریا پادر ، گلوریا ایخو ، گلوریا اسپریتو سنتو ) مارا برکت بده نامت مبارک با ای شاه شاهان ، که هم اکنون در کنار راست  پدرت درآسمانهانشسته ای !!
نه ، دیگر از هیچ مقوله ای گفتگو نمیشود ، دیگر راپسود یها گم شدند ، دیگر گفتگوی سازهابا با هم گم شدند ، عده ای مجسمه سیاه پوشیده با دهانهای کج و معوج حدود پنجاه نفر یکصدا فریاد برمیدارند " گلوریا ، گلوریا "  کدام پیرزوی ؟  پیروزی اوباش بر مردم ؟ پیرزوی آدمکشان ودزدان بر تمام سر زمین ؟ پیرزوی میلونرها که حتی برنامه هایشانرا هم در کانالهای به تمایش میگذارند که دل مارا بسوزانند؟ گلوریا .
گاز کولر من تمام شده وتنها پنکه اش کار میکند ودر این گرمای  39 درجه اتطاق نمیتوانم چیزی بنویشم درحالیکه عرق همه جای پیکرم را خیس کرده است . گلوریا ، گلوریا ، 
شنبه 20 آگوست 2016 میلادی  ثریا / اسپانیا /؟

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۵

برای گریه کردن

کنار درختان بلند گل ماگنولیا نشسته بودیم ،  در اطرافمان بوته های گل سرخ  با رنگهای گوناگون ، چمن سبز زیر پاهایمان  ، باغچه تازه آب خورده وبخار آب از روی زمین بلند میشد ، به اواز " پری کومو" گوش میدادیم ، رعشه ای دلپذیر بر تنم افتاد ، آه چه زیبا میخواند ( خیلی ترا دوست میدارم ) چشمانم را بستم ، خودرا دریک خانه بزرگ سپید با پنجره های باز میان چمن های سر سبز  درحالیکه بچه های همسایه با تو پ بازی میکردند وخانم همسایه درسبدش برایمان کیک تازه آورده بود ، ( غمگین مباش ، زندگی درحال گذر است ) صدایش تا اعماق جانم میدوید مانند یک شراب مرا مست میکرد ، از کوچه صدای هیاهو بلند شد همسایه دست راستی  روضه خوانی داشت وهمسایه دست چی برای پسرش جشن تولد گرفته بود ، ، هوا دم کرده بود بهتر است به اطاق برگردم ، ایکاش میشد به آن سرز مین سفر میکردم و.....
سفر کردم ، نه از آن خانه های سپید خبری بود نه از تاب بازی بچه ها ونه خانم همسایه با سبدی کیک تازه از فر دراورده اش به دیدارم آمد نگاهها خشمگین بودند ، زمزمه ها بلند شده بود ، حالا اینها با پولهای دزدیشان بخانه ما  به شهر ما به کشور ما ریختند ، نه این سر زمین رویاها نیست ، برگردم ، شهر را دود قرا گرفته بود ، هوا خاک آلود بود ، میروم به سر زمین دیگری درآن سرزمین که خیابانها خلوت است ومردان .وزنان با بارانیهای یک شکل با چتر های شیک  درخیابان بهم سلام میگویند وکلاهشانرا به احترام بر میدارند  وما با رولزرویس حرکت خواهیم کرد !  نه !میبایست چند صد پله را طی کنیم تا انتها یک زیر زمین و یک تابوت لق لقی مارا باینسو وآنسو بکشد ، هوا تاریک ، مه آلود غم گرفته ودر فروشگاهها برایمان روی دیوار تواالتها  یک آگهی گذاشنته بودند :
عرب کثیف ، ایرانی کثیف ، پولهایت بردار وبرگرد به سر زمین خودت !!! راننده تاکسی برویمان آب دهان میانداخت ، دوران کالاهان بود ، هنوز ما ویزا لازم نداشتیم ، خوب به شهرستانی کوچ میکنیم که کنار دریا ست یک شهرستان شمال شرقی ، آنجا شاید کمتر بما توهین کنند !!  لانه ای پیدا کردیم ودر آن سکنی گزیدیم ، روی دیوارها شعار نوشته شده بود " نرگ بر شاه خائن ، زنده باد خمینی !!! ایستادم ، یعنی چی ، خمینی کیست ! پیرزنی با ساک دستی اش رو بمن کرد وگفت :
اگر در سر زمین خودت مشگل داری شهر مارا کثیف مکن ! اوف در اتوبوس کسی کنار من نمینشست ، راننده با نفرت دستش را روی داشبرد میکوبید تا من پول خوردمرا درون قوی او بیاندازم وحتما کلمه " پلیز" را بکار ببرم ، در کوچه پسرها با دوچرها هایشان مستقیم به دخترانم حمله میکردند ، پنجره هارا بستم ، پرده هارا کشیدم ، ترانه ای را گذاشتم ، اما به دلم ننشت ، ترانه قصه دوماهی ، نه ، هجرت ، نه ! هوای یار ، نه مستی ، نه ! آواز دشتی ، ساز در مایه اصفهان ، نه !!! 
" دلم تنگه ، برای گریه کردن ، کجاست مادر ، کجاست گهواره من ؟ 
همان گهواره حقیقی وراست ، همانجایی که شاهزاده قصه دختر فقیر میخواست 
دلم تنکه برای گریه کردن
شهر مارا  نخواست اما امروز هجوم همان ( کثیفها) را با رغبت پذیرا شده اند وما باینسو آمدیم ، آهان ، اینجا مرا بیاد کجا میاندازد ؟> نمیدانم !  آه ، این کوچه چقدر شبیه .. کدام کوچه است ؟ نمیدانم ، حل شدم ، ذوب شدم ،  هویتمرا از دست دادم ، وایمانم را به انسانها ،دوباره به آواز ( پری کومو) گوش دادم ، نه ! چیزی در دلم تکان نخورد ، دیگر حسرتی ندارم ودیگر میلی ندارم در آن خانه ها با پنجره های سپید بنشینم زیر نور آفتا ب وفرانک سینتاترا بخواند ( امروز روز زیبایی است ) وخانم امریکایی ، انگلیسی ، فرانسوی ، با پیش بند سفیدش ولبخند مهربانش در آشپزخانه کیکی بپزد ، نه ، دیگر از این خبرها درهیچ کجای دنیا نیست . پنجره ها هم با آهن ودوربین وزنگ خطر مجهرند ، وبچه ها درخانه پای دستگاههای مجهر نشسته اند وبازی میکنند .مادرشان خسته وپدرشان با تنگی لبریز از آبجو وسیگار فضای خانه را بد بو میکنند . یا درپارتیهای شبانه با شامپاین صورتی در أآغوش یکدیگرند .
دلم تنگه ، برای گریه کردن ، کجاست مادر ، کجاست گهواره من ؟
ثریا / اسپانیا / غروب پنچشنبه 18 آگوست 2016 میلادی /.

لحظه میعاد

آفتاب داغ  در ساحل میتابد ، 
در خلوت اطاق بجز من کسی نیست
 قلب داغ دیوار میطپد ، ومن در پندار شب نشسته ام 
 شب، که لحظه میعاد من است ،

اورا در خیال میبینم  که درروشنایی ما ه ایستاده 
صورت ندارد ، نقابی از گرد سفید برچهره اش نشسته 
 اطرافش تاریک است ، او به ظلمت فرو رفته
خنده  بر لبهایم  میماسد ، دربیم وامیدم 
فریاد درگلویم میشکند ، 
اورا بکجا برده اند؟ 

نور باریکی از شکاف پنجره با فشار وارد میشود 
من در انتظار آن میهمان شبانه ام 
طاقت برگشتن را ندارم 
تنها دو دست استخوانی بسویم دراز میشوند 
ازیک پشت خمیده 
این روح ناشناس را نمیشناسم 

آن دستی که هرشب بر شانه ام مینشت 
دیگر گم شده وآنکه هرشب پتویم را 
روی شانه هایم میانداخت دیگر نیست 

 اورا بکجا برده اند ؟
روحی مانند شمایل یک قدیس 
درتاریک  وروشن صبح ؛ بدون صورت 
بدون هویست 
با لبانی بسته 
تار سکوت مرا شکست  ، بیصدا 
قلبم درون سینه ام افتاد ، 
اورا بکجا برده اند؟ 
پنجشنبه / 18 آگوست 2016 میلادی 
ثریا / اسپانیا /.

ویرگول

در پبچ و خم صفحه گمنامی
صد پنجره باز است 
اما ، مانده فراموش ، 
مات وخاموش ، که گوینده راز است 
--------
این گفته های  این نوشته ها ، این رشته ها ، آیا در سیستم جنایتکاری که برجهان ما پهن شده به راستی اثر گذار است ؟ نویسنده میل دارد که این نوشته ها تاثیر گذار باشد  ، از جهانی میگوید که خود درآن زیسته ، درحالیکه جهان دگر گون شده است امروز یک دختر نه ساله مادر میشود وصاحب فرزند !!!  که خود هنوز دلش برای عروسکهایش تنگ میشود ، دیگری سر عروسکش را با کارد میبرد ، چون پدرش سر انسانهارا بدانگونه بریده که خدای اورا قبول نداشته اند ، بت پرستان وجاهلان بی مغز وبی شعور وبی احساس ، نه خیلی اساسی وعمیق ننویس ، کمی وا بده ،  آن سطح عالی شعوررا پایین بفرست ، فاحشه باش مانند مردان فاحشه امروز که بر رسانه ها حاکمند ، همه جا پیدایشان میشود ، همهرا به زیر میکشند تا هم سطح خودشان نمایند ، نامشان روزنامه نگار وشاعر است !!  نشوشته های تو چندا تاثیر گذار نیستند ، برای مردمی که چنان شیفه دهان گشاد وگفتار ضد ونقیق واز صحرای کربلا گریز به کاخ سفید میزند ، آنچنان تاثیر نمیگذارد ، تو هنوز در قفسه خود با مردان وزنان گذشته روی رف نشسته ای بی آنکه خاک زمانرا از روی پیکرت بزدایی ، هنوز در اندیشه های " مراد خود ،  گوته " غوطه وری درحالیکه باید بروی ودر کلاس درس ملای دهکده بنشینی وکلام را یاد بگیری ، نه طالب شهرتی ونه حس جاه طبی داری ، عقیده وایده ورازهایت را برملا میسازی آنهارا به دست باد میدهی ،  تو باید با مفهوم مادی امروز همراه باشی ،  بدون هیچ امیدی ، 
خوب ، برویم سر اصل مطلب ، دیروز روی پله های زمان نشسته بودم ، روی صفحهات تابلت ولپ تابم گوگل بمن تبریک گفته بود وبرایم شمع وکیک وشکلات وکادو چیده بود ، صبح زود بود که چشمم باین صفحه افتاد ( آه مرسی گوگل)  سپس سیل پیغامهای واتس اپی! وسر انجام ناهار کنسل شد چون درد داشتم ونمیتوانستم بروم میز ی را که رزرو کرده بودند کنسل کردند وهمه باینجا آمدند با کادو ها وکیکیهای که درخانه درست کرده بودند وکارتهای تولدی که نوه ها با دستهای کوچکشان آنها را نقاشی کرده بودند ، حتی قدرت نداشتم که گریه کنم ویا بخندم قرصها حسابی بیحالم کرده بودند ، روز خوبی را گذراندم هرچند درد داشتم . دوستانم از لندن تلفن کردند ، دوست نازنینی که درطی چهل سال هیچگاه روز تولد مرا از یاد نبرده و با مبارزه بی امانش با بیماری سرطان باز مرا فراموش نکرده بود !/
به درستی نمیدانم ساعت چند است ؟! شب گذشته بهتر از چند شب پیش خوابیدم تنها پشه ها کمی آزارم دادند وگرمای طاقت فرسا حال باید به جنبه های مثب زندگی بیاندیشم ، به چیزهای خوبی که درکنار آتش جهنم به دستم میرسد مانند یک لیوان آب خنک با یخ ، تشنگی درونیمرا را رفع میکند ، در اینجا خلوص وپاکی آدمهارا بهتر میبینم ونا مردمیها را نیز درکنارشان مشاهاده میکنم .
من راه خودمرا میروم همان خط صاف ومستقیم بی هیچ نشستی در کنار هیچ علفزاری  ،جوی باریکی نیستم ، رودخانه ام میغرم ومیروم وآنچه که بنظرم زشت ونفرت انگیر باشد  آنرا دور میاندازم ویا رسوا میکنم ، روز گذشته عروسم مرا بغل گرفت وبوسید وگفت :
مرسی من بهترین شوهر دنیارا دارم وباید از تو  تشکر کنم وسعادتمند م که  بهترین مادر شوهر دنیارا دارم ووسرش را روی شانه ام گذاشت وگریست ، اورا بوسیدم وگفتم منهم بسیار خوشحالم که بهترین وزیباترین عروس دنیارا دارم /

 سردار علیرضا خان نوری زاده بعنوان کمک به یک بیمار سرطانی که از دوستان خوب وروزنامه نگاران قدیم بوده پول کلانی از جناب خیامی میگیرد وبه جیب مبارکش سرازیر میکند درحالیکه آن مرد بیچاره درایران درفقر وبدبختی وبیماری سرطان دست بگریبان بوده وسرانجام  میمیرد ، شما نام این کاررا چه میگذارید ؟ او یک فاحشه است برایش فرق نمیکند عرب باشد ، ملا باشد ، انگلیسی باشد ، امریکایی باشد بغل همه میخوابد واگر کمی جوانتر بود حتما توی بوی خوبی هم میشد وبغل بانوان ثروتمند هم میخوابید وچه بسا که نخوابیده است   شیخ علیرضا نوری زا ده ، آخوند زاده  به اصل خود گراییده با کت شلوار آرمانی خودش دزد پدرش دزد پسرش هم دزد .حال مردم ایران بخصوص زنان هرروز با دهان باز که آب از چک وچانه شان راه افتاده بنشینند وبه چرندیات او گوش فرار دهند که ماهرانه از این شاخ به آن شاخ میپرد ، وبرای حفظ آبروی رفته وحرمت خود به بانو فرح دیبا ملکه سابق هم رحم نکرده است .این دنیای ماست ، عزیزم بکش وبروجلو ، سرانجام بکجا میرسی ؟ بجایی که دوست وهمکارت  رسید ، دراسید بیمارستان  دولتی ذوب میشوی بی هیچ نامی ویا  نشانی .ث
اصل بد نیکو نگردد  ، آنکه بنیادش بد است 
تربیت نا اهل را چون گردگان برگنبد است 
پایان / ثریا / اسپانیا / 
18/8/2016 میلادی /.

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۵

نقاب دار عریان

اینکه نقاب بر چهره نهاده  کیست؟
که نتوان شناخت  سیرت اورا 
بسان دیوی بر همه جا حاکم است !

آخرین منبع خبری را هم  داشتم دلیلت کردم برنامه پر محتوای !!!  "ایران فردا "را آنراهم بخاطر مسعود اسدالهی نگاه داشته بودم آه که جناب سید علیرضا نوری زاده ، حالم را بهم زدی ، معلوم است که زاده وتحفه بغل خوابی یک زن هرزه ویک ملای دهکده میباشی ومعلوم است که درکجا رشد کردی وچگون خودترا ساختی یک مهره کثیف درروی صحنه شطرنج ایران وایرانیان !
سر انجام راز تو بر ملا افتاد  وروزوشب وطعام تو که زاده قوم کهنه جویده است نمایان گشت .

در شاهنامه آمده است که روزی ابلیس  در قالب رامشگری  ناشناس  به درگاه کاووس شاه آمد ورخصت خواست  تا نغمه ای تازه را آغاز کرده از سر زمین خویش  وبه شاه ارمغان کند ،  وپس از  آنکه رخصت گرفت  سرود ی بیاد مازندران  خواند "
که مازندران شهر ما یا دباد 
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است 
به کوه اندر ش لاله وسنبل  است 
هوا خو.شگوار  وزمین مشکبار 
نه گرم ونه سرد وهمیشه بهار

حال این ابلیس در نزد کاووس نشسته ونغمه میسراید با ارغنونش وسازش  وچنان رقصی درمیانه میکند  وچنان پای میکوبد  ودر آرزوی کاخ شاهی نشسته است  ، امروز نه از مازندران ما نشانی است ونه از کاوس وکی ، دیوان بر تخت نشسته اند ورقاصه های مانند تو در میانه میرقصند وملتی نا دان ویا نا شکیبا باین رقصها وباقی نغمه گوش فرا میدهند ، مینگرند  ونمیدانند که به دنبال ابلیس رفته اند .
سفرنامه من کم کم به اتمام میرسد ،  من از کاخ کیکاوس  دراوج مستی  به این دیار ناشناخته  دل سپردم بخیال همان مازندران ودشتهای کویر  در قلعه ای جایگزین شدم  که مانند گویی بلورین در تیرگیها میدرخشید  وتنها آن تیرگیها نصیب من شد .
من امروز همان زن شوریده بختم  که راهم را گم کرده ام  نه راه مازندران را میدانم  ونه دیگر سوی رستم میتوانم بگریزم  طلسم بختم فرو افتاد .در هفتخوان راه وگم شد ، اما فرا گرفتم که فریب نخورم .
هر شب درانتظار آن تلنگری هستم  که با ضربه بر سینه من میکوبد  درخوابگاه من  ومن بیدار میشوم بامید آنکه اوست  ، نه ! آواز مستی درخیابان است وسنگی که بسوی پنجره اطاقم پرتا ب شده است ، 
امشب خدای آسمان به تقلید از خداوند زمین  وکهکشان  آسمانرا پر ستاره ساخته  ومن در میان آسمان خراشهای مصنوعی ، خانه مصنوعی وزندگی مصنوعی به طلوع صبح میاندیشم وبه فردا تا مژده ای از شهر خورشید برایم بیاورند . پایان 
ثریا / اسپانیا / 17/8/2016 میلادی /.

رومانیا

غم دنیا رو بگو ، سایه ات رو ور دار و برو 
غم عشق اینجا نشسته ، واسه تو جا نمیشه !

امروز بیاد رومانیا بودم ، بیاد " نادیا کومانچی" قهرمان پرش اهل رومانی وبیاد رییس جمهوری که دریک محاکه چند دقیقه ای با حضور دوربینهای تلویزیونی او وهمسرش را محاکمه صحرایی کرده وتیر باران نمودند ، نامش  ؟  " دیکتاتور بزرگ  بود  "چائشسکو" ! در آن زمان رومانی برای من یک کشور رویایی بود ، سر زمینی بود که آرزوی دیدارش را داشتم ، ریاست جمهوری اگر چه به سنت ومدل کمونیستی اداره میشد اما هدف ساختن سر زمین وکشور ش وبه دوراز دخالت بیگانه گان بود ، نادیا کومانچی قهرمان المپیک نیز از همانجا برخاست ، از آن زمان دیگر هیچگاه به برنامه وبازیهای وشو های المپیک نگاه نکردم ، سازمانهای آدمخواری که دستور داده بودند دیوارها فروبریزند تا آنها بتوانند راحت وارد خانه دیگران بشوند ، خوشحال قراردادهای شرکتهای چند ملیتی بسته شد ، وتا پایان دنیا !! هرچه که محصول دررومانیا به عمل میاید با ید با قیمت تعیین شده آن شرکت ها در اختیار دول دیگر بگذارند ، معاد ن خالی شد ، پرورش اسبهای اصیل بعهده اعراب بدوی گذاشته شد ، کوههای کارپات که ماد رهمه معادن بودن خالی شدند ، وتنها جوی باریکی از رودخانه دانوب به آن سرزمین بعنوان آب  راه پیدا کرد .

و..... ریاست شوراها تبدیل به یک ریاست جمهوری شد که تنها  تاج راندولف هارا کم دارد وبرای گروه خودشان کار میکند نه برای ملت  روسیه امروزی .
امروز مردان جوان وزنان رومانی دور دنیا تن به عمله گی ونوکری وخدمتکاری داده اند ، کشورشان ویران شده وفقیر محصول از تولید به مصرف  فورا وارد بازار میشود ، دیگر زنان با آن لباسهای دوخت دست با روبانهای رنگین وموهای افشان دست دردست پسران نمیرقصند ، دیگر زمین باقی نمانده است . " دیکتانور " سر زمینش را برای ملتش میخواست نه برای بازرگانان دوره گرد که سیری ناپذیرند .امروز نمیدانم چرا بیاد (نادیا کومانچی:)کوچک وسر زمین رویا پروررومانی افتادم ؟ .
 امروز شیر آب آشپزخانهرا که باز میکنم از بوی گند آب وبوی کلر وبوداروهای ضد عفونی کرده حالم بهم میخورد ، همان ادرارخودمان تصفیه میشود وبخورد خودمان داده میشود وهمان مدفوع خودمان در توالتی بالای سرمان ساخته اند تبدیل به ( کوکی) شده بخورد ما میدهند ، دیگر خمیری نیست تا نانی پخته شود هرچه هست باد است ومواد اضافی ، ودیگر آبی نیست تا بتوانی پیکرت را درآن بشویی بی آنکه زخمی ویا تاولی روی پوستت ایجاد نشود ، اما درعوض !! خانم درکنار یک گلدان گل لاله نشسته وبا لبخندی شور انگیز میگوید با کرمی که من بر فلانم میمالم راحت سکس دارم !!!  یا فلان بادی لوشن ، شمارا غرق شادی وخوشحالی میکند ولب بر لب دیگر میگذارید ویا فلان شامپو ویا فلان ماتیک ، از غذا خبری نیست ! هرچه هست سکس است وسکس وبازار سکس.
دخترک میگوید چرا یخچال تو خالیست ؟ میگویم بمن بگو با چه چیزی آنرا پرکنم ؟ با قوطی های شیربرنجی که درکارخانه ساخته ا ندویا با ژله هایی که از خوک وسایر حیوانات باآن دسر درست کرده اند ویا با یک برگ زرورقی گوشت خوک بنام ژامبون ، دیگر خبری از آن ران های پر وپیمان پرگوشت بره ها وگوساله ها نیست ، خبری از ران خوک نیست ، مرغها همه مرده وتخم مرغها درکارخانه های ساخته میشوند ، مرغهای مرده چند  ماهه را بعنوان مرغ تنوری یا مرغ کباب شده به سیخ برایت آماده کرده اند ،  پیتزا ، آخ زنده با دهمان نان وپنیر وگوجه  خودمان  !! حال گرد شده وتنوری !   و....همه راها به اطاق "رم" ختم میشوند !. خبری از گندم نیست هرچه را هست به دست آتش میسپارند ، تا بجایش دنیای جدیدی را بنا نمایند !! با قطره قطره آ ب دهانمان باید رفع تشنگی کنیم ، همه چیز از بازار گم شد ، بی خبر از آنکه کسی بفهمد ناگهان گم شد ، دیگر کمتر در پشت یک مغازه شکلات خواهی دیدمگر برای روز رستا خیر آنهم برگی خالی بشکل عروسک ، دیگر کمتر خبری از عطرهای گذشته هست همه پنهان شدند جزو لوازم لوکس در عوض از خون جنین های تازه به دنیا آمده ماتیک وسرخاب میسازند وببازار میدهند تا باز بازار سکس رواج داشته باشد ، خبری از کتابخانه ها نیست ، خبری از آن بوی نظافت ولطیف فروشگاهها نیست ، بوی گند لباسهای چند بار ریسایکل شده بینی ومشام ترا آزار میدهد ،  دیگر خبری از مواد غذایی نیست درعوض تا دلت بخواهد قابلمه ودیگ وسرویس غذا خوری رویهم انباشته شده ، بی غذا . جنگ ، جنگ آب ، خطرناکتر از جنگهای جهانی .
ومن همچنان دررویای رومانی ودیدار کوههای کارپات نشسته ام  سر زمینی که روزی داریوش شاهنشاه ایران پادشاه ولشکریان آنرا شکست داد.پایان
16/ 8/ 2016 میلادی / ثریا / اسپانیا /.