پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۵

برای گریه کردن

کنار درختان بلند گل ماگنولیا نشسته بودیم ،  در اطرافمان بوته های گل سرخ  با رنگهای گوناگون ، چمن سبز زیر پاهایمان  ، باغچه تازه آب خورده وبخار آب از روی زمین بلند میشد ، به اواز " پری کومو" گوش میدادیم ، رعشه ای دلپذیر بر تنم افتاد ، آه چه زیبا میخواند ( خیلی ترا دوست میدارم ) چشمانم را بستم ، خودرا دریک خانه بزرگ سپید با پنجره های باز میان چمن های سر سبز  درحالیکه بچه های همسایه با تو پ بازی میکردند وخانم همسایه درسبدش برایمان کیک تازه آورده بود ، ( غمگین مباش ، زندگی درحال گذر است ) صدایش تا اعماق جانم میدوید مانند یک شراب مرا مست میکرد ، از کوچه صدای هیاهو بلند شد همسایه دست راستی  روضه خوانی داشت وهمسایه دست چی برای پسرش جشن تولد گرفته بود ، ، هوا دم کرده بود بهتر است به اطاق برگردم ، ایکاش میشد به آن سرز مین سفر میکردم و.....
سفر کردم ، نه از آن خانه های سپید خبری بود نه از تاب بازی بچه ها ونه خانم همسایه با سبدی کیک تازه از فر دراورده اش به دیدارم آمد نگاهها خشمگین بودند ، زمزمه ها بلند شده بود ، حالا اینها با پولهای دزدیشان بخانه ما  به شهر ما به کشور ما ریختند ، نه این سر زمین رویاها نیست ، برگردم ، شهر را دود قرا گرفته بود ، هوا خاک آلود بود ، میروم به سر زمین دیگری درآن سرزمین که خیابانها خلوت است ومردان .وزنان با بارانیهای یک شکل با چتر های شیک  درخیابان بهم سلام میگویند وکلاهشانرا به احترام بر میدارند  وما با رولزرویس حرکت خواهیم کرد !  نه !میبایست چند صد پله را طی کنیم تا انتها یک زیر زمین و یک تابوت لق لقی مارا باینسو وآنسو بکشد ، هوا تاریک ، مه آلود غم گرفته ودر فروشگاهها برایمان روی دیوار تواالتها  یک آگهی گذاشنته بودند :
عرب کثیف ، ایرانی کثیف ، پولهایت بردار وبرگرد به سر زمین خودت !!! راننده تاکسی برویمان آب دهان میانداخت ، دوران کالاهان بود ، هنوز ما ویزا لازم نداشتیم ، خوب به شهرستانی کوچ میکنیم که کنار دریا ست یک شهرستان شمال شرقی ، آنجا شاید کمتر بما توهین کنند !!  لانه ای پیدا کردیم ودر آن سکنی گزیدیم ، روی دیوارها شعار نوشته شده بود " نرگ بر شاه خائن ، زنده باد خمینی !!! ایستادم ، یعنی چی ، خمینی کیست ! پیرزنی با ساک دستی اش رو بمن کرد وگفت :
اگر در سر زمین خودت مشگل داری شهر مارا کثیف مکن ! اوف در اتوبوس کسی کنار من نمینشست ، راننده با نفرت دستش را روی داشبرد میکوبید تا من پول خوردمرا درون قوی او بیاندازم وحتما کلمه " پلیز" را بکار ببرم ، در کوچه پسرها با دوچرها هایشان مستقیم به دخترانم حمله میکردند ، پنجره هارا بستم ، پرده هارا کشیدم ، ترانه ای را گذاشتم ، اما به دلم ننشت ، ترانه قصه دوماهی ، نه ، هجرت ، نه ! هوای یار ، نه مستی ، نه ! آواز دشتی ، ساز در مایه اصفهان ، نه !!! 
" دلم تنگه ، برای گریه کردن ، کجاست مادر ، کجاست گهواره من ؟ 
همان گهواره حقیقی وراست ، همانجایی که شاهزاده قصه دختر فقیر میخواست 
دلم تنکه برای گریه کردن
شهر مارا  نخواست اما امروز هجوم همان ( کثیفها) را با رغبت پذیرا شده اند وما باینسو آمدیم ، آهان ، اینجا مرا بیاد کجا میاندازد ؟> نمیدانم !  آه ، این کوچه چقدر شبیه .. کدام کوچه است ؟ نمیدانم ، حل شدم ، ذوب شدم ،  هویتمرا از دست دادم ، وایمانم را به انسانها ،دوباره به آواز ( پری کومو) گوش دادم ، نه ! چیزی در دلم تکان نخورد ، دیگر حسرتی ندارم ودیگر میلی ندارم در آن خانه ها با پنجره های سپید بنشینم زیر نور آفتا ب وفرانک سینتاترا بخواند ( امروز روز زیبایی است ) وخانم امریکایی ، انگلیسی ، فرانسوی ، با پیش بند سفیدش ولبخند مهربانش در آشپزخانه کیکی بپزد ، نه ، دیگر از این خبرها درهیچ کجای دنیا نیست . پنجره ها هم با آهن ودوربین وزنگ خطر مجهرند ، وبچه ها درخانه پای دستگاههای مجهر نشسته اند وبازی میکنند .مادرشان خسته وپدرشان با تنگی لبریز از آبجو وسیگار فضای خانه را بد بو میکنند . یا درپارتیهای شبانه با شامپاین صورتی در أآغوش یکدیگرند .
دلم تنگه ، برای گریه کردن ، کجاست مادر ، کجاست گهواره من ؟
ثریا / اسپانیا / غروب پنچشنبه 18 آگوست 2016 میلادی /.