آفتاب داغ در ساحل میتابد ،
در خلوت اطاق بجز من کسی نیست
قلب داغ دیوار میطپد ، ومن در پندار شب نشسته ام
شب، که لحظه میعاد من است ،
اورا در خیال میبینم که درروشنایی ما ه ایستاده
صورت ندارد ، نقابی از گرد سفید برچهره اش نشسته
اطرافش تاریک است ، او به ظلمت فرو رفته
خنده بر لبهایم میماسد ، دربیم وامیدم
فریاد درگلویم میشکند ،
اورا بکجا برده اند؟
نور باریکی از شکاف پنجره با فشار وارد میشود
من در انتظار آن میهمان شبانه ام
طاقت برگشتن را ندارم
تنها دو دست استخوانی بسویم دراز میشوند
ازیک پشت خمیده
این روح ناشناس را نمیشناسم
آن دستی که هرشب بر شانه ام مینشت
دیگر گم شده وآنکه هرشب پتویم را
روی شانه هایم میانداخت دیگر نیست
اورا بکجا برده اند ؟
روحی مانند شمایل یک قدیس
درتاریک وروشن صبح ؛ بدون صورت
بدون هویست
با لبانی بسته
تار سکوت مرا شکست ، بیصدا
قلبم درون سینه ام افتاد ،
اورا بکجا برده اند؟
پنجشنبه / 18 آگوست 2016 میلادی
ثریا / اسپانیا /.