چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۵

و...خدا زن را آفرید

تمام دیروز را خواب بودم ، تمام روز خواب بودم ، دختر بیچاره ام نگران پشت درخانه ،  ومن خوا ب بودم ، چی شده ؟ هیچ خواب بودم ، اورفت ، دوباره خوابیدم ،  خوابی که گمان میکردم هیچگاه بیداری نخواهد داشت ، گاهی نقی از واتسآپ بلند میشد !! باران! باران ؟ نه خواب میدیدم ،  امروز صبح اولین خبری را که خواندم :

سوزاندن زن حامله جوانی را درافغانستان بجرم آتکه تیغ به تریاک نمیزده چون ویار داشته  اورا به قصد مرگ  کتک زدند وسپس درتنور او وفرزندنش را سوزاندند ، دوباره به خواب رفتم ،  بیدارشدم ،  آه جناب دونالد ترامپ سر انجام نماینده حزب جمهوریخواهان شد وهمسرش نوشته های بانوی اول  امریکارا مو به مو تقدیم ملت همیشه درصحنه انتخابات امریکا کرده بود یعنی سرقت ادبی !! 
مهم نیست ، کسیکه توانسته تا اینجاخودرا بکشاند روی این یکی را هم کچ میمالد .
در بریتانیای بزرگ وصاحب کما ل وسخن سنج وزادگاه شکسپیر هر روز تعداد با حجابهای زیا دمیشوند ومدارس اسلامی د رهر گوشه بچه های بدبخترا به مراسم نماز میبرند ، 
فرزندان عیسای مسیح نتوانستند سخنان پر برکت وحاوی معنی اورا درست برای بازماندگان تعریف کنند آنهارا تحریف کردند ؛ خون اورا درون جام طلا ونقره مینوشند و گوشت اورا با بهترین فر آورده های گندم در قاب طلا !! ودر خلوت به ( آن کار دیگر مشغولند) !او بر صلیبش جان داد اما گفت برخواهم گشت ودرمیان شما خواهم بود ، درکنار شما ، آیا برگشته وشمایل  پر زرق وبرق کاتبان و مردان خدایش را در لباسهای یراق دوزی شده از طلا وواتیکان را که انبار اسلحه ومواد مخدر است دیده یا میبیند؟ گمان نکنم ، او درسکوت و ملکوت آسمانی خودش غرق شده است .
تمام روز خوابیدم ، وخوابهای طلایی دوران گذشته را دیدم ، خوشحالم در زمانی به دنیا آمدم که جنکها پایان یافته بودند ودنیا داشت میرفت تا خودرا برای جنگهای آینده ارایش کند ، بیادم آمد چهار ماهه حامله بودم که درایتالیا به همراه دوستی به کلیسا رفتیم ، او کلام به کلام سخنان کشیش را برایم ترجمه میکرد یک کلیسای کهنه ، یک کشیش با رادای سفید ویک لیوان نقره ای وکمی نان فطیر ، دوست من کاتولیک واهل رم بود اما همسرش ایرانی واو خوب فارسی را فرا گفته بود .
نماز دعشاء ربانی تمام شد باو گفتم بیا برویم تا من این کشیش را ببینم وباو بگویم از دوران کودکی میل داشتم راهبه شوم !! او خندید و ما درپشت پرده کهنه ای به دیدار کشیش رفتیم واو هرچه را که من میگفتم برای کشیش تعریف میکرد ، کشیش چشمانش به چشمان من دوخته شده بود ، ناگهان اشکهایم فروریختند ، او مرا بوسید وگفت :
دخترم ، راهبه شدن کار شما ها نیست ، باید اول کاتولیک باشی ، باید دست از همه علائق دنیا بکشی ، به همه فامیل ودوستانت پشت وپا بزنی وسپس دوران سختی را طی کنی ، تو الان جنینی در شکم داری ومسئول او هستی ، میدانم که پسری خواهد بود از چهره زیبایت وچشمانت میخوانم که او پسری سلامت وخوب به دنیا خواهد آمد ، نه تو هیچگاه نمیتوانی راهبه شوی اما میتوانی کلمات ودستورات خدای مرا انجام دهی یعنی انسانی شریف باشی ، تنها یک انسان خوب .به همه کمک برسانی ، دشمانت را ببخشی ودوستانترا دوست بداری .
با هم از آن دیر متروک بیرون آمدیم درحالیکه جای دست اورا روی پیشانیم  صلیب کشیده بود داغ شده ومرا بشوق درآورده بود  احساس میکردم ، پس فرزند من پسر خواهد بود ومن صاحب مردی خواهم شد این منم که مرد را خواهم زایید وخداوند اول زن را آفرید .
از آن زمان سالهای میگذزد پسر من بزرگ شده مردی با کمال وصاحب اندیشه های بزرگ وفراخ روزی که اورا به دبستان میگذاشتم باو گفتم "  فرزندم هرکاره ای که شدی حتی اگر قصاب هم شدی قصاب مهربان وانسانی خوب باش " مهم نیست چه کاره خواهی بود مهم اینست که چگونه زندگی خواهی کرد !.
امروز دردهای اورا ، رنجاهایش را از اینهمه بیعدالتی ها   میبینم  ، او درمقابل همه سختی ها ورنجها سکوت کرد وسلامت از جهنم واز آتش بیرون آمد شاید دعای خیر همان کشیش پیر بود ، 
تمام روز خوابیدم بیا دندارم چگونه ناهار خوردم وچی خوردم ، امروز صبح هم گمان نمیکردم که بتوانم بیدار شوم ، اما میبایست برمیخاستم ، بچه ها نگران میشوند ، در جایی خواندم که لاشه های پیر شده واز میدان  شهرت رانده شده در لوس آنجلس یکصدا طرفدار همجنس بازان شده اند ! من مشکلی با آنها ندارم  مردانرا میفهمم ، اما زنان؟؟؟؟؟ شاید از این راه میخواهند برابری خودرا با مردان ثابت کنند ، نه ! ابدا با آنها همصدا نخواهم بود . من یک زن هستم ، یک مادر، یک مادر بزرگ ، هوسهارا را سالهاست  به دریا انداخته ام ، چگونه میتوانم با آنها آواز بخوانم ؟ وخداوند زن را آفرید ، مرد را آفرید و به آنها برکت داد تا فرزندانی ونسلی را ازخود باقی بگذارند نه کثافت را .پایان /.
چهارشنبه / 20/7/2016 میلادی .
ساعت نه وچهل وچهار دقیقه صبح !! 


سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۵

چگونه ما خواهیم مرد

سا لها پیش کتابی خواندم ( بنام چگونه نیمی از مردم دنیا میمیرند) نوشته سوزان جرج ویا جرج سوزان هرچه بود نام مستعاری بود برای نویسنده کتاب ، هنوز هم آنرا دارم .
مربوط بود به سالهای خیلی دور دوران جنگ ویتنام ، وغیره وگرسنگی بی حدی وکه دنیار فرا خواهد گرفت ، امروز باید بنویسم  »چگونه ما خواهمیم مرد « 
با این آب ، این هوا وواین غذاهای پس مانده کارخانه های تولیدی وبسته  بندی بندی شده در اشکال مختلف وارسال آنها به این سرزمین ، خوشبختانه هنوز افراد محلی  به همان غداهای قدیمی خود دو دستی چسپیده اند وهمان نان وشراب وچورسیو وپنیر برایشان از همه چیز بهتر است ،  من چندان خوش خوراک نیستم ، تعصبی هم روی مواد غذایی ندارم اما هر روز در خیابان چشمم به آدمهایی میافند که مانند بادکنک غل میخورند همه چاق ورم کرده باد کرد ه واین بیماری شا مل خود منهم شده است باکمال تاسف !  حال اگر به غذاهای مخصوص خود اکتفا نمیکردم وورزشم را ادامه نمیدادم  لابد الان دروزن یکصد کیلو میبایست با پشه مالاریا بوکس بازی کنم ! نه قاضیم ونه نقاد ، تنها میل دارم به بعضی از حقایق اشاره کنم ، واینجاست  که جهان دوقطبی ودو طبقه  را میبینم ، خیلی میل داشتم مانند روزهای گذشته از عشق وشعر واشنایی بنویسم اما اینها دیگر درمقابل کشتار وفریب ودیکتاتوریها کهنه شده است باید نوشت "
با نهایت خوشحالی وسرور اطلاع میدهم که درقلان شهر هزاران نفر خود کشی شدند !!! یا فلان روزنامه نگاری که نفهمیده عکس فلان ریاست جمهموررا بعنوان .... بعضی از چیز ها چاپ کرده ناگهان به تیر غیب گرفتا رآمد ،  اینها اخبار روز هستند و...اما 
واما امروز نگاهی به تکه نانی که دردستم بود انداختم نان باندازه یک کف دست شده بود ، خشک وغیر قابل خوردن هنگامیکه آنرا درون توستر گذاشتم بقیه آب آنهم بخار شد وتبدیل به یک توپ غلغلی سفت وسخت گردید !! کره درون بشقابم آب شده بود مربا که چه عرض کنم مقدار زیادی ژله رنگی چسپیده بهم ،  قبل از آن هم باید یک قرص که این روزها مانند نمک میوه درتمام خانه ها دیده میشود ببلعیم تا این آشغالی را که بنام نان ویا شیر یا کوه بما میدهند  معده بدبخت ما آنرا هضم کند .
شیر های  روزانه از درون  شیشه ها  که هرصبح شیر فروش  کنار درخانه ات میگذاشت به درون یک کارتن مقوایی آلومینومی رفته وهنگامی درب آنرا باز کردی باید بیست وچهار ساعت آنرا تمام کنی چون آن کثافتی که به آن مخلوط کرده اند تا بماند آنرا مسموم میسازد .

نانهای تازه وبلندی که هرصبح زود از مغازه های  نانفروشی میخریدی حال تبدیل به یک سنگ ریره سف ویا چوبها یخ زده درازی شده اند که درون  فر آنرا داغ میکنند وهنگامیکه بخانه میرسی گویی یک تکه چوب یا خاک اره را داری میبلعی .
گوشت را جلوی رویت میگذاری ونگرانی که گوشت چه حیوانی ویا چه انسانی میباشد ؟ گوشت را به درون  سطل زباله پرتاب میکنی ، بهتر  است به همان قارچ بچسپم ، قارچ ؟ مدتهاست که دیگر خبری از قارچ های بزرگ وسفید در فروشگهانیست ، تازه اگرهم پیداشود خاک آلوده به سم آنهارا پرورش داد فرزندان حرامزاده مقدار زیادی سم میباشند ، درحال حاضر پیتزا با انواع پنیر های مانده درانبارها وروغن خوک  همه جارا احاطه کرده است ، هرفیلم یا سریال امریکایی را که میبینی جلوی بازیکنان ،پیتزا وکوکا کولا گذاشته اند !!
نه امروز گفته هایم چندان نظم شیرینی ندارند ، گرسنگی پنهان همهرا به عذاب آورده خوب میرویم برای بدن سازی و نوشیدن پروتینهای مصنوعی که بما عضله بدهند !!  آنچه که امروز بعنوان غدا عرضه میشود مقدار زیادی زباله از ریساکل شدن زبالهای قبلی است ، از زمانیکه فریزر به خانه ها راه  یافت شد دیگر ما روی غذای تازه را ندیدیم ،  هنوز داریم خوب زندگی میکنیم هنوز ادرارمان تصفیه شده درشیر های آب جریان دارد ! هنوز بیسکویتهای ساخته شده از مدفوع انسانی قفسه فروشگهارا پرکرده است ، اما خبری از شکلاتهای خوشمزه نیست ، خبری از دانه های خوشبوی قهوه نیست ، خبری از بوی نان تازه نیست درعوض سرمان به اخبار وناهنجاریهای اجتماعات  و توییتر ، فیس بوک ، وگوگل وسایر اسباب بازیها گرم است ، وهنوز خبری از جنگها ی بزرگ نیست ، سیب زمینی ها هم صنعتی شده اند وقسمت بندی ، نه دیگر خبری از زندگی نیست . حتی سیب زمینی های شیرینی که در روزگاران برده داری برده ها میخوردند دیگر خبری نیست اینها همه به سر سفره بزرگان برای روزهای مخصوص رفته است ،درعوض قفسه ها لبریز از مشروبات رنگارنگ ساخت کارخانه های الکل صنعتی است ودرعوض بجای باغچه های پر گل وعطر شبو بوی تعفن استفراغ شبانه مستان به مشام میخورد وزنان ومردانی که زنجیر سگهایشانرا به دست گرفته اند ورژه میروند ، مسابقه زیباترین سگ ، شکیل ترین سگ و...... بهتراست تمام کنم .پر دارم وراجی میکنم ./.

شما که مرا تلخ مینامید ، مگر خودتان چه کرده اید؟
نفس محکوم کردن ما با نفی کردن آغاز میشود 
شما به عبث جاروی خودرا برای روبیدن من باینسو آنسو 
میرانید 
شما  که میل دارید مرا از پیش چشمان خود دور سازید 
آیا شما خود هرگز وجود خارجی داشته اید ؟ 
تامن مجبور به روبیدن شما باشم ؟ 
پایان 
سه سنبه 19/7/ 2016 میلادی  /
ساعت 09/43 دقسقه صبح 

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۵

نه ، به مرگ

در جوی زمان ، در خواب به تماشای تو میرویم 
سیمای روان ، با شبنم  افشان تو میشویم ، ........." سهرب سپهری " 
-------
 از خاک پدر وخانه مادر ،  از کوچه پس کوچه های شهر تاریک ، واز کنار دستهای پر هنر ، درآن هنگام که سر زمین ما بسوی خدا مرفت  ما درجادهه ای سبز زمان سرگردان شدیم .
ما تنها شدیم ، تنها ماندیم ، ودر پی آنیم  که پنهان بمانیم که مبادا شیطان ناگهان پس دیوار نگران اندیشه های ما شده وبیرون جهد ،
هر روز هزار بار مرگ رادر پشت سر ، درآیینه روبروی حمام وآینه اطاق میبینم ، هر روز بمن تردیکتر میشود ومن دورتر میروم ، خودرا میفریبم  وبه او نه میگویم " 
اینجا ، نه ، پس کجا ؟ قرار ما کجاست؟ 
نمیدانم ، اما هرجا که من خواستم ترا فرا میخوانم ، 
امروز من نمیدانم مخاطبان من چه کسانی هستند ؟ چهره های نامریی درپشت یک دیوار ، ایا دوستند ؟ یا دشمن ؟  من هرروز باید صفحه ایملهایم را نگاه کنم وبی آنکه آنهارا بخوانم همهرا پاک کنم ، تیتر آنها نامفهوم است ، گاهی شعری ، زمانی نوشته ای و هرازگاهی لطفی غیر طبیعی .
تنها شکر گذار آن هستم که توانستم چندین کتاب را بجای دلار وارز از ایران خارج کنم ، کتبی که دیگر هیچگاه چاپ نخواهند شد واگر هم چاپ شوند یک کپیه بی ارزش است ، ارتباطی با هیچ سر زمینی ندارم ، چون سایت لایت ندارم ، چندان از نداشتن آن غمگین نیستم بلکه گاهی شکر گذار میشوم ، به همین دلیل هر چه در سر زمینهای دیگر وبین هموطنان میگذرد من چند ماه بعد باخبر میشوم ، مگر اخبار وحشتناکی که از طریق رسانه های روز به دستم برسد . دیگر میلی به شنیدن آوای هیچ رادیوی ندارم وهیچ میلی به دیدار تصاویر امروزی درمن بیدار نمیشود ، من این آدمهای جدید را نمیشناسم ، تنها یک چیز را میدانم نسل امروز نسلی است بیدار وروشن وباهوش ،این مایه امیدواری است  نه برای سر زمین بلازده من بلکه برای همه جهان ، 
کار من خستگی است ، میلی به دیدار هیچکس ندارم ، همه جای دنیارا دیده ام ، همه چیز را لمس کرده ام بوهای خوب وبد را نیز به مشامم هدیه داده ام ، میلی به سفر ندارم ، تنها خوشی من زمانی است که قلم دردست دارم ومینویسم ، مینویسم خودم نمیدانم برای کی وچی ؟ اما میل به نوشتن مانند یک شراب سکر آورمرا شاد میکند سرشا راز انرژی میشوم ، سرودن شعر کار من نیست قبل از من شاعران سرودند وهرچه بود گفتند ورفتند ، گاهی چیزکی از دستم میلغزد نمیدانم نامش را چه بگذارم ؟ در گدشته زیاد میسرودم اما امروز دیگر حالم را بهم میزند ، همه شاعر شده اند ، نمیدانم این خط وزبان باقی خواهد ماند ؟ ویا مانند کودکان نیمه جان سرزمین عراق تنها به خطوط ( حمورایی ) بصورت یک نقاشی مینگرند به همانگونه که امروز خط میخی دوران هخامنشی در موزه ها بعنوان یک اثر !! به نمایش گذاشته شده است ،  وآیا ( ایران ) میماند یا تنها ایرانستانی با قبایل مختلف در یک بیابان برهوت روی نقشه جغرافیای جهان خود نمایی میکند ؟! درحال حاضر همه درکتابخانه هایشان مجموع هایی از آثار ایرانی از نوشته ها واشعار شاعران ونقاشیها  رادارند . 
مردمان ما زیر نام جعلی یک حکومت / جمهوری/ اسلامی/ که هیچکدام بهم ربطی ندارند ، خوشحالند ، با اتومبیلهای آخرین مدلشان ، با کیف های ومدلهایی که دربنگلادش وتایلند به دست هزاران برده قربانی دوخته شده ومارکی بر آن به نمایش گذاشته شده وروسری های هندی وپاکستانی وچادر های عبایی ساخت عراق عرب خوشحالند ، چرا که نه ؟! این سهم آنهاست از انقلاب پرشکوه وبهار آزادی که پدرانشان ومادرانشان به آنها هدیه دادند !.
من چه بنویسم ، از کجا ؟ مخاطبان من چه کسانی هستند ؟! /

همچنان خواهم راند ، همچنان خواهم خواند ،
دور باید شد ، دور ، 
مرد آن  شهر اساطیر را نداشت 
زن  آن شهر ، به سر شاری یک خوشه انگور نبود »« پایان /
دوشنبه 18/7/

کودتا ها !

من چندان اهل سیاست نیستم وکمتر گرد آن میکردم، سیاست درس دارد ، دوره دارد وباید سیاسی باشی ودرس آنراخوانده باشی تا بتوانی اظهار نظر کنی ، بعلاوه گاهی نباید درمورد بعضی از اشخاص حرف زد ویا نامشانرا برد ( فورا ترا به بیداگاه میکشند)  روز گذشته دخترم از من پرسید :
چرا اینهمه برای نیس ومردم آن همه اشک میریزند اما بچه های سوریه وعراق وغیره را نادیده میگیرند ؟
در جوابش گفتم " آنجا جنگ است  واین جا در نیس یک جنایت بود ،  بعلاوه  ما دراین سوی آبها هستیم واین سورا مبینیم ، از آنجا تنها میشنویم ، دو سر زمین برای منافع خود  خاور میانه را به آتش کشیده اند وتوله هایی را که بر سر کار گذاشته اند هرکدام لج بازتر از یک بچه لوس میباشند  ،  
وامروز خودم بیاد  » ترکیه« وکودتای بی ثمر آن افتادم " یک خمینی دیگر در تبعید نشسته ومردمرا تحریک میکند ، اما ارتش ایستاد ،  ارتشی که دردنیا در رده هشتم قرار دارد درمقابل کودتاچیان ایستاد فریب گل میخک را نخورد ! ارتش ایران سومین ارتش پرقدرت دنیا بود اما فورا پاهایشرا ا زهم باز کرد وگل میخک را برسینه نشاند وجای تیر را معلوم ساخت ، من علاقه ای به جناب اردوخان ندارم ومیلی هم ندارم وارد دنیا کثیف سیاست شوم اینجا ایستادگی بعضی از مردم وارتش برایم جالب است . تازه پی بردم که ( این فیس تایم چه معجزه ها میکند ومن همچنان آنرا بیکار گذاشته ام ) چون اردوغان از فیس تایم توانست با ملتش درتماس باشد !!!
شب گذشته برنامه وکلیپ تازه ای از آخرین برگی را که سرکارخانم گوگوش رو کردند دیدم ( ترانه بهشت ) که به همجنس بازان تعلق داشت ، همه استخونداران ودست اندر کاران یکصدا هورا کشیدن وآفرین گفتند ! بقیه اش بمن مربوط نیست اما هنر خانم گوگوش وایستاد گیش درمقابل هر وسوسه وهر سخنی برایم جالب است نسل سوم است که دارد صدای اورا میشنود واو میداند که درکجا چکار بکند .وحتما نسل چهارم هم با او همراه خواهد شد . او دریک مرز بی تفاوتی ایستاده است قبلا اوروی صحنه میگریست اما امروز گریه هم نمیکند او زنی خوشبخت است ومن فکر میکنم  زمانیکه فردی خوشبخت نگاهش به جنبه های  وحشتانک یک اجتماع میافتد  وچشم دیدن جنبه های خوب را ندارد باید عکس العملی نشان دهد ، او در هر زمینه ای نشان داد که موفق است وشانس هم با او یاری میکرد ،  اگر کسی را دیگر به دردش نمیخورد دور میانداخت ، زندگی نامه اش نشان میدهد که این زن سالهای  سال بر ای بقاء خویش تلاش کرد وایستاد وهنوز هم میایستد ، چرا ما باید به جنبه های بد او بنگریم ، شاید در واقع او هم مانند بسیاری از زنان با بیماریها ومشگلاتی  دست بگریبان باشد ، همه چیز را نمیتوان از ظاهر قضاوت کرد ، او آخرین برگ برنده خودرا بر زمین انداخت با اطمینان اینکه  سر انجام برنده اوخواهد بود .
هیچکس نمیتواند به اثری که او بجای میگذارد ایرادی بگیرد چرا که ممکن است  چیزی بگوید که عده بیشماری را مورد اهانت قرار دهد .
بهر روی این دنیای امروز ماست وبقول مادرجان مرحومم » هرکه دانست ، توانست « حال من دراین  گوشه بنشینم واراجیفی را از سر بیکاری سر هم بکنم ، بی هیچ هوس ویا امیدی که روزی آنها به دردکسی خواهد خورد ، شاید روزی آنها هما مانند ( خاطرات آن فرانک!) از زیر خروارها خاک بیرون آمدندوکسی که بتواندزبان مرا بفهمد آنهارا بخواند واگر توفیقی داشته باشد وکسی بجای مانده باشد تبلیغاتی انجام دهد درآن زمان دیگر من نیستم برایم هم مهم نیست که کجای دنیا ودرکنار چه کسانی ایستاده باشم .
آنچهرا که مربوط بخودم میباشد از هزار صافی رد کرده ام   وبقیه را به دست آتش سپردم ، تاریخ یک سر زمین را ، وسرگذشت یک همشهری را !چون آدمهای گذشته یا رفته اندیا پیر شده اند ، شکل زندگیها عوض شده مردم حوصله خواندن مقاله های بلند را ندارند همه چیز باید سریع اتفاق بیفتد : خوب آخرش چی میشه ؟ همه به آخر نگاه میکنند بعضی ها شروع را هم نمیبیند ویا میل ندارند ببیند /
دنیای غریبی است عزیزم ، دنیایی که من تازه آنرا شناخته ام درحالیکه همیشه همین بود وهست واگر بمب اتمی بگذارد باز همین خواهد بود تنها زمان ومکان عوض میشود ومردم جدیدی خواهند آمد ، بشر اسیر زمان ومکان است . 
با سپاس از همه شما خوانندگان عزیزی که هر صبح جای پاهایتانرا میبینم . درودم را بپذیرید /.
" گر برکنم  دل زتو و بردارم  از تو مهر "
" آن مهر  بر که افکنم وآن دل کجا برم "      کمال خجندی
پایان /
18/7/2016 میلادی / ساعت 05 /07" دقیقه صبح رو دوشنبه .

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۵

دادگاه وجدان

نمیدانم نامش را باید گذاشت بیدادگاه وجدان ، چون وجدان دادگاهی ندارد، خیلی کم انسانها به قوانین وجدانشان عمل میکنند .
در ساختمان روحی  بعضی ازاشخاص خواص مخصوصی بکار رفته است /
هوا تازه داشت کمی خنک میشد وتاره میخواستم پس از یک سلسله بیداری بخوابم ، اتومبیل همسایه ایستاد با موریک بلند وسپس این موزیک تا داخل خانه اش نیز رفت ، امروز یکشنبه است واو تمام روز را میتواند بخوابد بطور قطع یک توریست تازه واره است که خیال میکند چون به تعطیلات آمده  همه باید گرد او بگردند وتابع قانون او باشند !!!در حالیکه نمیداند دراینجا قوانینی حاکم است بنام قانون سیفون ، یعنی تا ساعت هفت صبح کسی حق ندارد سیفون توالت خانه اش را بکشد .
معهاذا من بخوبی تضاد هارا میبینم ، اینجا خانه من نیست ، هم عینی وهم مخفی . خانه دیگری است ، سر زمین  دیگران است ، قانون تنها شامل حال من مهاجر میشود .
»باید قهوه ام را  بنوشم تا چشمانم باز شوند !!! «
در محکمه ودادگاه وجدانم  داشتم خودرا محاکمه میکردم ، بلی ، دادستان گفت بخاطر همه اشتباهاتی که مرتکب شده ای محکوم به زندان ابد با اعمال شاقه هستی وپرونده را بست .
وارد سالن گذشته شدم ، چیز زیادی را بخاطر نمیاورم ویا میل ندارم بخاطر بیاورم ، حتی نام خیابانهارا نیز از یاد برده ام ، دوران گودکیم بیشتر بیادم مانده تا جوانی ونیمه سالی ! من همیشه به اشتباهاتم اعتراف کرده ام ، اما آنقدر زیادند که دیگر از حد اعتراف هم گذشته است ،  اصلا آمدن وزاده شدن من باین دنیا خود یک اشتباه بزرگ بود ، من درآغاز میل داشتم از یک راه ویک روش وجدانی عبور کنم ، اما درهر قدمی تنه ای خوردم ، آهای یابو،،، این راه تونیست نمیتوانی حرکت کنی ، چشم بجاده ها دوختم ، تنها الاغهای باربر را میدیدم که بیزبان دارند صد ها کیلو باررا حمل میکنند وهر از گاهی خرکچی با سیخی به ران آنها میفهماند که باید سرشان را پایین بیاندازندن تا جاده را گم نکنند . 
در آنسوی جاده ، آدمهای گنده را میدیدم که بر گرده آدمهای کوچکتر سوارند ، وآن بیچاره زیر آنهمه بار دارد نفس نفس میزند اما باید آن باررا بمنزلگه مقصود برساند ، مقصد کجا بود ؟ منزل کجاست ؟ حماقت خانه ها، مکتب ها ، احزاب ، معابد ، وخشونتی که همه مارا اسیر کرده است . 
چشمانمرا بستم بلکه بخوابم ، رفتم به کوچه های خاطره ، همه جا تاریک بود ، کوچه ها نیز ویران شده بودند واز خیابانهای اثری بجای نمانده بود ، شهرها تاریک ، غم انگیر ، بر گشتم ، نه چیزی بنظرم اشنا نبود ، هیچ چیز .تنها درپشت سرم سایه هایی مرا احاطه کرده بودند ، ومن از سایه ها داشتم فرار میکردم ، من هنوز تصمیم دارم که دراین باره داوری نکنم واتهام خودمرا پس بگیرم ، اما پرونده بسته شد ، بقول فروغ فرخزداد اشتباهات من چی بودند ؟ غیر از مهربانیهای زیاد ! هر دو ما راهمانرا عوضی طی کردیم ، او محکوم بمرگ شد و من محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه ، بزرگترین غرور من این بود که توانستم ( آزادیم) را به دست بیاورم ، این آزادی به چه دردمن خورد گاهی قفس جای بهتری است .برای اجتماع حضور من بسیار سنگین بود ،  من برای بیشتر اصول اخلاقی احترامی غیر قابل وصف قائل بودم ، در حالیکه اخلاقی درمیان نبود ، اما من از حد خود گذشتم میل داشتم پای به قلمرو ایده آلها بگذارم ، هی ، بیدار شو ، هنوز خوابی ؟ !
چشمانم میسوزند ، خواب درسرم شکسته به حضور اولین مرد واولین عشقم درزندگیم میاندشم ، شخصیت محکمی نداشت ، اصلا شخصیت نداشت تا محکم باشد یا بیقواره ، او شخصیت خودرا از راه دیگری کسب کرد دریک دنیای مجازی . بیا د دومین عشق زندگیم ومرد خانواده افتادم ، او درپشت یک چهره زیبا وقامت کشیده وانبوهی از حسابهای بانکی برای خود یک شخصیت کاذب کسب کرده بود ، هردو میل داشتند مرا ودار به تعظیم کنند ، من سرکشی میکردم  درآن زمانها با طبیعت  بند پرواز خود سر تا اسمان میساییدم ، هیچ چیزمانع پرواز افکارم تمیشد ،  همه بزرگ وبا شکوه بودند غیر از هنگامیکه شکست میخوردم ، اما اعتراف نمیگردم که شکست خورده ام . این شگفتی توام با روشن بینی ذهنی من در تاریک خانه ها با هم درتضاد بودند ، من آزادیم را دوست داشتم ، اما اجتماع قید وشرط هایی داشت ، قوانینی داشت ، مانند همین قانون ( سیفون توالتها) در سر یک ساعت باید کشیده شوند !!!
اشتباهات من از هنگامی شروع شد که سر درون کتب بردم ، اولین کتاب دروازه جهنم ویا آشویتس بود در آنجا بیرحمی انسانهارا دیدم ، سپس به پاورقی رونامه ها رسیدم  ، آنهارا رها کردم رفتم به طرف کتب فلاسفه بزرگ ،( الان همه روبرویم  با قامت بلند ایستاده اند ) آن غولهای بزرگ ، شیلر ، گوته ، نیچه ، اما اینها درسر زمین خودشان جنگ داشتند ومعلم اخلاق بودند ، نه در خاورمیانه وبین مردم جهان سوم که هنوز باید با پای راست  یا چپ وارد مستراح شوند ونمیدانند سیفون یعنی چه !!  بلی اشتباهات من از اینجا شروع شد .
اگر درهمان مکتب خانه نشسته بودم وچادرم را محکم روی صورتم میکشیدم تا آفتاب ومهتاب روی ماه مرا نبیند ، وبه عقد یک حاجی آقا درمیامدم ، ومیگذاشتم بهجت خانم بند انداز مرا برای شب عروسی تمیز کند ، آیا بهتر نبود ؟ نه ، واقعا بنظر شما بهتر نبود؟/.
ثریا /اسپانیا / یکشنبه .
17/7/2016 میلادی/ ساعت 06/43 دقیقه صبح !!!.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۵

تیغ دوسره

مرگ ، درب را کوبید ، 
زیر نور ماه ، دز نوربرق فش فشه ها وترقه ها
پرسید که ، آیا کسی هست ؟
هیچکس جوابی نداد سر ها همه به آسمان بود 
مرگ ، همچنان درو کرد ورفت 
-----
در این فکرم که این تیز جانگداز چرا برسینه وجیهه الملوک خانم ها  ننشست وچرا بر سینه  نسل بازمانده اش  ویا برسینه کسانی که بقیه را کشته اند ؟ این تیر جانگداز چرا بر قلب کودکی نشست که هنوز حتی راه رفتن را نمیدانست ؟ حتی گناهرا حس نکرده بود ، این تیرهای جانسوز چرا درآنسوی جهان بر چشمان وسینه های آدمکشان ودزدان نمینشیند ؟

رها کن  گلایه را ، هیچ عددالتی دردنیا نیست ، نه آنکه سینه ترا مجروح کرد ونه آنکه خانه ترا ویران ساخت ،  در سر زمین که بتو تعلق ندارد ، ویلانی  ، میگردی، بهشت گمشده تو دیگر پیدا نخواهد شد ، دیروز گذشت ، فردا بدتر خواهد بود امروز؟ امروز را باید به سوگ کدام انسانی دیگر نشست ؟ .
آه.... فراموش کن آن نقشهای رنگین را که با هزاران برق گوناگون بر سینه ات نشست ، دراین شهر گمشده که هنوز مرگ راهش را پیدا نکرده است  بامید فردا دستت را بالا ببر !
کدام فردا؟ 
سایه شوم  آدمخواران همچنان برهمه جا گسترده است ، افتخارات آنها با دوستی ونشستن با دشمنان توست ، رها کن ، همه چیز را وهمه جارا 
آفتاب بر آنسوی شیشه ها  نشست ومانند هر روز خورشید دامنه خودرا پهن کرد وابدا نپرسید که شب گذشته وچند هفته پیش چه اتفاقی افتاده است ؟ نپرسید چرا گریانی ؟ او قانون خودرا حفظ کرده وادامه میدهد ، تو ناگهان پیر شدی ،  خرد شد ی،  از گرانی این بارهای سنگین ،  دهانت به روی هر آوازی بسته شد ، موهایت دریک نفس به رنگ برف شد ،  تکیه داد ی از هراس به یک دیوار ویرانه ،  دیواری که نه صدا داشت ونه کلام ، 
تو آمدی تا بدین امید دراین شهر گمشده ، پنجره هارا باز کنی وهوای تازه ای به ریه هایت بفرستی ، آمده بود ی که جان وگوش تو از تمام پیام های وحشتناک درامان باشد ، دردها جرعه جرعه درکامت ریختند .اینک ای مسافر خسته ، به کدام سو میروی ؟ 
ای سال خورده مادر دیگران ، یا دیر به دنیا آمدی ویا خیلی وزود .
دریا همچنان بر روی امواج خود میلغزد ودر آنسوی مرزها خونهارا نیز میشوید ، همه چیز پاک شد صحنه خالی از نمایش حال باید درانتظار نمایشی دیگر نشست تا آقایان باسن های بزرگشانرا از روی صندلیها تکان دهند وتصمیم بگیرند که این دیو را چگونه دوباره به درون شیشه بفرستند ، دیوی که با دست خود باو جان دادند واورا تغذیه کردند ، حال مانند همان حیوانی که درافسانه هاست سینه ای مادر میجود وکم کم گوشت اورا نیز خواهد خورد .پایان 
شنبه /16/7/2016 میلادی  ساعت8/ 20/  دقیقه صبح .