نمیدانم نامش را باید گذاشت بیدادگاه وجدان ، چون وجدان دادگاهی ندارد، خیلی کم انسانها به قوانین وجدانشان عمل میکنند .
در ساختمان روحی بعضی ازاشخاص خواص مخصوصی بکار رفته است /
هوا تازه داشت کمی خنک میشد وتاره میخواستم پس از یک سلسله بیداری بخوابم ، اتومبیل همسایه ایستاد با موریک بلند وسپس این موزیک تا داخل خانه اش نیز رفت ، امروز یکشنبه است واو تمام روز را میتواند بخوابد بطور قطع یک توریست تازه واره است که خیال میکند چون به تعطیلات آمده همه باید گرد او بگردند وتابع قانون او باشند !!!در حالیکه نمیداند دراینجا قوانینی حاکم است بنام قانون سیفون ، یعنی تا ساعت هفت صبح کسی حق ندارد سیفون توالت خانه اش را بکشد .
معهاذا من بخوبی تضاد هارا میبینم ، اینجا خانه من نیست ، هم عینی وهم مخفی . خانه دیگری است ، سر زمین دیگران است ، قانون تنها شامل حال من مهاجر میشود .
»باید قهوه ام را بنوشم تا چشمانم باز شوند !!! «
در محکمه ودادگاه وجدانم داشتم خودرا محاکمه میکردم ، بلی ، دادستان گفت بخاطر همه اشتباهاتی که مرتکب شده ای محکوم به زندان ابد با اعمال شاقه هستی وپرونده را بست .
وارد سالن گذشته شدم ، چیز زیادی را بخاطر نمیاورم ویا میل ندارم بخاطر بیاورم ، حتی نام خیابانهارا نیز از یاد برده ام ، دوران گودکیم بیشتر بیادم مانده تا جوانی ونیمه سالی ! من همیشه به اشتباهاتم اعتراف کرده ام ، اما آنقدر زیادند که دیگر از حد اعتراف هم گذشته است ، اصلا آمدن وزاده شدن من باین دنیا خود یک اشتباه بزرگ بود ، من درآغاز میل داشتم از یک راه ویک روش وجدانی عبور کنم ، اما درهر قدمی تنه ای خوردم ، آهای یابو،،، این راه تونیست نمیتوانی حرکت کنی ، چشم بجاده ها دوختم ، تنها الاغهای باربر را میدیدم که بیزبان دارند صد ها کیلو باررا حمل میکنند وهر از گاهی خرکچی با سیخی به ران آنها میفهماند که باید سرشان را پایین بیاندازندن تا جاده را گم نکنند .
در آنسوی جاده ، آدمهای گنده را میدیدم که بر گرده آدمهای کوچکتر سوارند ، وآن بیچاره زیر آنهمه بار دارد نفس نفس میزند اما باید آن باررا بمنزلگه مقصود برساند ، مقصد کجا بود ؟ منزل کجاست ؟ حماقت خانه ها، مکتب ها ، احزاب ، معابد ، وخشونتی که همه مارا اسیر کرده است .
چشمانمرا بستم بلکه بخوابم ، رفتم به کوچه های خاطره ، همه جا تاریک بود ، کوچه ها نیز ویران شده بودند واز خیابانهای اثری بجای نمانده بود ، شهرها تاریک ، غم انگیر ، بر گشتم ، نه چیزی بنظرم اشنا نبود ، هیچ چیز .تنها درپشت سرم سایه هایی مرا احاطه کرده بودند ، ومن از سایه ها داشتم فرار میکردم ، من هنوز تصمیم دارم که دراین باره داوری نکنم واتهام خودمرا پس بگیرم ، اما پرونده بسته شد ، بقول فروغ فرخزداد اشتباهات من چی بودند ؟ غیر از مهربانیهای زیاد ! هر دو ما راهمانرا عوضی طی کردیم ، او محکوم بمرگ شد و من محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه ، بزرگترین غرور من این بود که توانستم ( آزادیم) را به دست بیاورم ، این آزادی به چه دردمن خورد گاهی قفس جای بهتری است .برای اجتماع حضور من بسیار سنگین بود ، من برای بیشتر اصول اخلاقی احترامی غیر قابل وصف قائل بودم ، در حالیکه اخلاقی درمیان نبود ، اما من از حد خود گذشتم میل داشتم پای به قلمرو ایده آلها بگذارم ، هی ، بیدار شو ، هنوز خوابی ؟ !
چشمانم میسوزند ، خواب درسرم شکسته به حضور اولین مرد واولین عشقم درزندگیم میاندشم ، شخصیت محکمی نداشت ، اصلا شخصیت نداشت تا محکم باشد یا بیقواره ، او شخصیت خودرا از راه دیگری کسب کرد دریک دنیای مجازی . بیا د دومین عشق زندگیم ومرد خانواده افتادم ، او درپشت یک چهره زیبا وقامت کشیده وانبوهی از حسابهای بانکی برای خود یک شخصیت کاذب کسب کرده بود ، هردو میل داشتند مرا ودار به تعظیم کنند ، من سرکشی میکردم درآن زمانها با طبیعت بند پرواز خود سر تا اسمان میساییدم ، هیچ چیزمانع پرواز افکارم تمیشد ، همه بزرگ وبا شکوه بودند غیر از هنگامیکه شکست میخوردم ، اما اعتراف نمیگردم که شکست خورده ام . این شگفتی توام با روشن بینی ذهنی من در تاریک خانه ها با هم درتضاد بودند ، من آزادیم را دوست داشتم ، اما اجتماع قید وشرط هایی داشت ، قوانینی داشت ، مانند همین قانون ( سیفون توالتها) در سر یک ساعت باید کشیده شوند !!!
اشتباهات من از هنگامی شروع شد که سر درون کتب بردم ، اولین کتاب دروازه جهنم ویا آشویتس بود در آنجا بیرحمی انسانهارا دیدم ، سپس به پاورقی رونامه ها رسیدم ، آنهارا رها کردم رفتم به طرف کتب فلاسفه بزرگ ،( الان همه روبرویم با قامت بلند ایستاده اند ) آن غولهای بزرگ ، شیلر ، گوته ، نیچه ، اما اینها درسر زمین خودشان جنگ داشتند ومعلم اخلاق بودند ، نه در خاورمیانه وبین مردم جهان سوم که هنوز باید با پای راست یا چپ وارد مستراح شوند ونمیدانند سیفون یعنی چه !! بلی اشتباهات من از اینجا شروع شد .
اگر درهمان مکتب خانه نشسته بودم وچادرم را محکم روی صورتم میکشیدم تا آفتاب ومهتاب روی ماه مرا نبیند ، وبه عقد یک حاجی آقا درمیامدم ، ومیگذاشتم بهجت خانم بند انداز مرا برای شب عروسی تمیز کند ، آیا بهتر نبود ؟ نه ، واقعا بنظر شما بهتر نبود؟/.
ثریا /اسپانیا / یکشنبه .
17/7/2016 میلادی/ ساعت 06/43 دقیقه صبح !!!.