چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

ان قلاب

انقلاب  يا همان ان قلاب 

سهم شما از انقلاب اين است ؟ 
سهم ما هم از انقلاب از دست دادن مغز ها وافكار ومردان وزنان  بزرگ است ، 
سهم شما از انقلاب خود فروشى است ، كشتار است ، خفقان است ؟ 
سهم ما از انقلاب ، سكوت است 

انقلاب يعنى جا بجايى ، يعنى ريشه هاى هرزه درختان قطور را ميخورند ويا بر شاخه هاى آنها أويزان شده رشد ميكنند ،  فراموش نكنيد، آنهاييكه اين انقلاب را برايتان تدارك ديده اند ، وبرايتان همه وسائل را أماده كرده اند ، آرامش قبل از طوفان است ،
دنيا در انتظار يك شورش، ويك انقلاب بزرگترى است ، شما هم حتما گورهاى خودرا قبلا خريدارى كرده ايد ، در لبنان ، سو ريه ،ًكانادا ، أندونوزى ونزولا وساير جاها ، وزير عباى بابا بزرگتان  بريتيش ، اما همه اينها باضافه جانتان را   پس خواهيد داد ، اين آفتاب خيلى زود به شبى تار يك مبدل خواهد شد ، چندان دير نيست ، بانتظار شب سياه وتاريك بنشينيد وشمعى را ذخيره داشته باشيد تا راهتان را  گم نكنيد . از ما گفتن بود حال تا جا داريد در چمن سر سبز بچريد . 

آخرين شعر

سينه صبح را گلوله شكافت 
باغ لرزيد وآسمان لرزيد
خواب ناز كبوتران آشفت 
سرب داغى به سينه شان  ريخت 
و رد كنجشكان سست گسست 
عكس گل در  بلور شيشه شكست 
رنگ وحشت  با لحظه  ها آميخت 
پر خونين  ،به شاخه ها آويخت 

رفته رفته سكوت بر ميگشت 
رفته ها  ، آه بر نميكشيدند 
آن رها كرده  لانه اميد 
ديگر أن دور وبر نميگشتند 
باغ از نغمه وترانه تهى است 
لانه متروك  وآشيانه تهى است ،........ ف، مشيرى 

ديگر گريستن ، وياد كردن و درد انتقام در سينه انباشتن  كارى است بس دشوار ،
كلاغها  ،ًكركسان بيمار  آويزان به هزار زنجير  
در انتظار خون جوانان و نشئه اى ديگر 
ضحاك هنوز نفس ميكشد و هنوز مار ها بردوش  او نشسته اند و افعى ها در كنارش.
افعى هاى پير وبيمار روانى ، قزلباشان  تعليم ديده ، 
 هزار بار صفحات خا رجى را زير رو كردم  ودانستم كه چه كسانى  ( خودى ) هستند وچه كسانى ميانه رو وچه كسانى كاسه ليس وجيره خور ، بيفايده است گريستن ،
 عده اى  با آنها ، عده اى در كنار آنها وعده اى عمله طرب ، ملتى در درون دارد ميسوزد ودرد ميكشد ، بيصدا ،
درانتظار تسليت خيلى ها بودم ، سكوت ، سكوت ويا فورا از روى خبر ميگذشتند ، ممكن بود كه برايشان توليد  درد سر شود  
 آسوده بخو اب ، شايد اين خواب  شيرين شروعى باشد براى يك بيدارى تلخ  ،
شايد دوباره بهاران  بخانه برگشت ، وشور وشر آن دوباره همهرا بوجد آورد ، 
 الان كيفهاى يكصدهزار دلارى  (هرمس) بيشتراز فيلمهاى تو ارزش دارند و هر پيسهاى كلوين  كلاين ،
همه گريستند أنهاييكه در داخل بودند ، درخارج ، مي پرسيدند  ، مگر چكاره بوه ؟ غير از بزرگانى كه با تو دوست وهمكار بردند .  
تقديم بتو كه اول يك انسان بودى 
سپس يك شاهكار خلقت 
تقديم به : عباس كيا رستمى  ، 
........ ثريا / اسپانيا / سيزدهم جولاى دوهزار نهصدو شانزده ميلادى ، برابر با ٢٦ تيرماه ١٣٩٥ 
پايان  

آستان جانان

به پای بوس  تو دست کسی رسید که او 
چو ۀستان بدین در همیشه سر دارد ........." حافظ"

امروز دریک برنامه گریه ها وفریادهای دوستان کیا رستمی را شنیدم ، به دنبال قاتل ومجازات او هستند  وزارت محترم با آن (هرپیس) تر وتمیزشان قول دادند که به مقامات !! خواهند گفت !
روی جنازه عباس کیا رستمی حتی پرچم ایران هم نبود گوشه ای را به رنگ سبز وسفید وقرمز وبعد ها خرچنگی را نیز دروسطش جای داده بودند (یعنی که ازما نیست ) ! درقطعه هنرمندان ما جای ندارد ! 
 بیا آن سالهایی افتادم که هنوز داشتیم کم کم به تمدن بزرگ راهنمایی میشدیم ! وهنوز از بهار آزادی " رفقا " خبری نبود ، در آن زمان هنگامیکه اقوام همسر من بخانه من میامدند ، ( نه آنهاییکه خیلی زود مدرن شدند*!!! همان قدیمیها که حال لباسهای آستین کوتاه ودامنهای پفی را کنار گذاشته ودر قرائت  خانه های جای گرفته بودند ! اولین کارشان این بود که پارچه ای روی تلویزوین ما میکشیدند ودستور میداند که رادیو هم خاموش شود ! ای داد وبیدا بچه ها الان از مدرسه خواهند آمد به ذوق ، کارتونهای مورد علاقه شان ، عصر هجر ، افسونگر ، پارچه را از روی تلویزویون بر میداشتم وبه آنها میگفتم :
تمنا دارم به اطاق بی بی  یا مادرجان بروید آن جا پاکترین نقطه جهان است سجاده اش پهن وبه هیچ  آلودگی  ملوث نشده است با بی آلایشی رویش بخدای خودش میباشد ومن قول میدهم که به ایمان پر قوت شما هیچ لطمه ای وارد نشود ، نه رنگا رنگ خواهیم دید ونه بقیه برنامه هارا تنها بچه ها کارتون  تماشا میکنند . 
غرغر ها شروع میشد که خودت هم اطاقت را لبریز از صفحه نوار وکتاب کرده ای گناهکاری ، درجوا ب میگفتم من درگور خودم خواهم خفت نه درکنار شما !
با خاندان سخن سالار شعر وادبیات فامیل بودند آنهم فامیل نزدیک اما بخانه او نمیرفتند میگفتند : نانش حرام است !! چرا ؟ چونکه دررادیو درجاییکه بساط لهو لعب هست کار میکند !!! 
من پای آن سخن سالارا به همراه همه هنرمندان بخانه ام گشودم وآنهارا مانند مگس کیش دادم تا به سجاده خود برگردند ، غوغا بپا شد !  اه فلانی درخانه اش بساط لهو لعب به پا کرده است !!! لهو ولعب من بانوی آواز ایران دلکش بود ، گلپا بود ، توکل بود ، عماد رام بود هایده بود وچند خواننده دیگر که نامشان یادم نیست اما آنها هم پس از نوشیدن چند گیلاس وبستن چند کلاهک بر روی حقه وافور دادشان از دست رژیم به هوا بود  !!!!هرکدام در قصری زندگی میکردند. تنها کسی که حرف نمیزد هایده بود. ودلکش ، آنها سرشان بکار خودشان گرم بود .
امروز میبینم درمیان این آش شلم وشوروا وشور اگر یک کشمش شیرین پیدا شود باید آنرا درموزه نگاه داشت ، عباس کیارستمی نتوانست یا بلد نبود با آنها کنار بیاید ، او بوسه بر گونه ماهروی فرانسوی کاترین دونو زده بود واین گناهی نابخشودنی وسزایش جهنم بود !!. بگذار رخت سوی دیاری دیگر کشد ،  او درحریم ما بیگانه است ، درهمه جا  آسمان یکی است ،  آسمان زندگی ما تیره شد اما او مردانه زیر این آسمان ماند ، او چندان فریب غرب کج اندیش را نخورد ، سنگ بزرگ ته جویبار سر زمین خود باقی ماند ، نه نباید در عزای او سوگوار  بود ، هر کسی سرشتی دارد با سرشتی جداگانه روح وجسمش بافته شده است ، روح من با موسیقی عجین است اگر روزی صدای موسیقی خاموش شود من خواهم مرد ، بقول رودکی شاعر نا بینای ما "
گیرم به روز یاد تو از سر برون کنم 
شب کودکی ، شراره زند درنهاد من 
ما درقرنی پلید زندگی میکنیم  قرنی خون درخون  وهیچ فریاد رسی نیست  وهیچ گوشی آوای مرغان دربند وخسته را نخواهد شنید ، چون مرغ حق شکوهایمان درنهان است  واشکهایمان پنهان در زیر آسمانی که هرروز داغتر میشود . براین باورم که هنوز روح ایرانزمین زنده است هرچند اعراب بر پهنه دشتهای آن خانه بنا کنند این خانه ها سست وبی بنیاد است . من گاهی صداقت ویکرنگی شرقیان را دیده ام  درهمانجایی که غرب درمیان رنگها وزنگها گم میشود  فرزانگان وفرزندان شرق این خدایان  فضلیت  درهمین قرن پرهراس  ( طرحی نو) میریزند  ودر لابلای نقش های گوناگون ورنگها  گوش سخن شناسانرا باز میکنند ، من دیده ام . پایان 
چهارشنبه 13/7/2016 میلادی


سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۵

تابستان داغ

وتابستانى 
داغ وطولانى 
با آنكه ساعت  نزديك هشت شب است اما آفتاب همچنان از پشت كركره ها ميتابد ، هواى اطاق دم كرده است درجه حرارت ٣٣ درجه بالاى صفر است  ، راديو را روشن كرده  وتقاضا ميكنم آهنگ مذهبى نگذارد اما آولين صداى " تنور " دارد آوه مارياى  واگنر را ميخواند ، چا ره نيست اطاق نشيمن داغتر است ، كولر هم  تنها هواى نمدار. را به درون ميفرستند  
هنوز تب تند وداغ مرگ كيا رستمى فروكش نكرده است ، هر كجار اكه باز ميكنى يكنفر نشسته و اظهاراتى ميفرمايد عده اى اورا متعلق باين رژيم ، عده اى اورا مستقل و عده اى اورا بى تفاوت وخود خواه مينامند چيزي،كه ابدا مهم نيست احساسات و اعتقادى كه بعضى از آدمها باو داشتند وباينكه او توانست روى اين  رژيم خونخوار را در دنيا بنحو مطلوبى بشناساند ، نه از رهبرى پيامى رسيد ونه از رياست جمهور تنها آن سيد خندان كه دلى با هنر وشعر دارد پيامى براى خانواده او فرستاد وبه جامعه هنرمندان تسليت گفت ،اينجا باز " ملت ايران در گيومه " قرار گرفت ، من تنها سه فيلم اورا ديدم صحنه هايى زيبايى كه آفريده بود بينظيرند ، من صاحبنظر نيستم يك انسان عادى ومعمولى كه عاشق هنر وادبيات مملكت خودش ميباشد ، خوب هنوز چپى هاى پير وباز نشسته خطوط كتاب آسمانى ماركس را غرغره ميكنند ، جبهه ملى هاى فسيل هنوز در زمان خود قفل شده اند ، جوانان سرشان به مدلهاى جديد  اتومبيلهايشان ولباسهايشان گرم است واز دل ر درد او بيخبر بودند واز كارد جراحى آلوده اى كه در شكم او فرو بردند بهرروى ديگر با او كارى نداشتند ، كارش را كرده بود وبايد ميرفت سينماى او براى اين قوم معنا نداشت ، سينماى ده نمكى وسينماى كارگردان جدايى سيمن از نادر و سينماى حاتمى كيا و سايرين كه كمتر با آنها آشنا هستم  ،  برايشان دلپذير تر است ، نه كسى نميدانست آن پسر بچه براى چى يك ده را زيكزاك  دو.ر ميزند ، زندگى از نظر كيا رستمى زيكزاك بود كسى نفهميد مرديكه ميخواست خودكشى كند شيرينى يك توت  اورا وافكار اورا تغيير داد ، نه كسى نفهميد  ، مردم حوصله فكركردن  ندارند ، هفتير  كشه  كجاست ، أرتيسته كيه ، ،  
بياد آن هيزم سوخته افتادم با آنكه هيچ هنرى غير از " حال دادن" نداشت با همه جور أدمى سرو كار داشت ، گمان نكنم در تمام دنيا غيرا اطرافيان وطرف دارانش يكنفر اورا بشناسد ويايك تن.  از او تعريف كند ، غيرا ز روزى نامه هاى خودى آنهم با گرفتن حق الحساب  ،اما كارش را بلد بود ، يكصد وهشتاد درجه چرخيد ودر دامن امام افتاد وشد  فاميل امام !!! بقيه اش بماند ، او با سر وصدا وجنجال  وهياهو بيمارستان را  روي سرش گذاشت ،عزراييل  را فريب داد وهنوز پشت منقل سنگر گرفته است ، 
اين يكى خيلى زود پشت به رژيم گذشته كرد وخيلى زود هم از اين رزيم دلسرد شد ، مستقل ، تنها ،رفت تا اوج ستاره ها ،
روانش شاد ، 
نو شتم كه او از اهالى " ديروز " بود ، 
سه شنبه 12/7/2016 ميلادى 

زود برگشتم

سه شنبه  12/7/2016
ساعت 05:32 دقیقه صبح 

خیلی زود برگشتم ، دلم برایت تنگ شد بود ، دیدم غیر از تو کسی را ندارم ، نه هیچکس را ، درهمه جا غریبم ، یک غریبه که هیچکس اورا نمیشناسد . داشتم  داستان سکینه خانم وداود را مینوشتم که عباس  کیا رستمی این وسط حاضر شد غایبی که همه جاحاضر است ، داشتم مینوشتم که سر انجام آقا میتی خانم کوچک را گرفت وخانم کوچک صاحب سه فرزند شد و بالا خانه را بکلی با حصیر پوشانید تا نامحرم آنهارا نبیند ، من دیگر بخارج آمده بودم ، دیگر هرچه را بود پشت سر گذاشته بودم پلهارا نیرخراب کرده بودم ، تا اینکه روزی همسر مهربان ووفادارم!!! بمن گفت بیا با دخترها برو ایران تا مادرجانت را ببینی ، آه چقدر مهربان شده بود ! سپس گفت یک وکالت هم به برادر من بده تا آپارتمان ترا درشهرک اکباتان بگیرد ، چه خوب ، فورا دست بکار سفر شدیم ، دوست او با کادیلاک سفیدش مارا تا فرودگاه برد تازه انقلاب شده بوده من با روسری ویک مانتو دخترها هنوز بچه بودند ! وارد فرودگاه بی در وپیکری شدیم که تا آن زمان ندیده بودم انگار عوضی آمده بودم ، آنگار بجای فرودگاه مهرآباد مرا به بنگلادش برده بودند ، نه ، روی یک سکو نشستیم تا چمدانهایم برسد سپس وارد صف شدیم ، میدیدم  بعضی ها فریا برمیدارند  که " این چمدونو ردکن بره مال فلانیه ) پیرزنی کنارم ایستاده بود وگفت " 
شما یم از سوویسه میایین ؟ گفتم نه   ، من ازجای دیگر میاییم ، گفت پسر من الان همه کاره است اینجا ، چه خوب .نزدیک میزی  رسیدیم که چمدانهای ویران لباسها انباشته وچند دختر چارقد بسر داشتند آنهارا زیر رو میکردند ، ناگهان سر بلند کردم ، دوچشم شیشه ای  مانند یک برکه راکد نه آبی نه خاکستری ، بمن خیره شده بود با لباس نگهبانی ، بند دلم پاره شد ، چشمانش آشنا بودند اما کی بود ؟ نوبت من رسید چیزی در گوش دختران گفت ساکها وچمدانهای ما رد شدند واو با یک اشاره باربری را صدا کرد وچمدانهارا با وداد وسپس با خنده گفت " 
مرا نمیشناسی ؟ چند وقته خارج بودی؟ موهایم راست ایستادند نزدیک بود غش کنم ، لابد الان مرا به اطاق بازجویی میبرند دست دخترانمرا محکم گرفته بودم ، گفت ، به راستی منو نشناختی ؟ کلاهش را برداشت .گفت منم ، براد رسکینه خانم ، اوه اقا میتی شمایید ؟ چه خوب چقدر خوشحالم اما زبانم دردهانم به سقم چسپیده بود ، گفتم آمدم مادرجانرا ببینم ، پرسید کسی به دنبال شما میاید ؟ گفتم بلی برادر زاده همسرم ، مرا با بار بر راهی کرد وگفت سلام مرا به بی بی برسان زن بزرگی است ، هنگامیکه ازدران ویرانه بیرون آمدم هوا گرفته ونفسم سخت بالا میامد ، برادرزاده همسرم درانتظارم ایستاده بود !! مرا بخانه خودشان برد تا بعد بتوانم با شهرم تماس بگیرم ومادرم رابخوانم، 
فردای آن روز واردیک محضر بزرگ شدیم که یک وکالتنامه از پیش تنظیم یافته بلند وبالا من بی آتکه آنرا بخوانم امضا کردم ... واز آن تاریخ دیگر صاحب هیچ چیزی نبودم ، نه آپارتمانم درشهرک اکباتان ونه آن تکه زمینی که درکرج داشتم .همه رفتند 
بعدها که همسرم فوت کرد ومن به دنبال آپارتمان مرده خود بودم دیدم درطبقه پنج یک بلوک در شهر ک اکباتان بنام من پنج آپارتمان به ثبت رسیده بی آتکه خودم بدانم اما همه بفروش رفته بودند حال میبایست مالیات آنهارا بپردازم  وبازجویی پس بدهم که "
از کجا آورده ای ......
دانشگاه شلوغ شد شهر سر به طغیان برداشت دست بچه هارا گرفتم تنها توانستم یکبار مادر را ببینم وراهی سفری شدم که بازگشت نداشت .
حال امروز دوباره برگشتم بی آنکه بدانم کجا رفتم وچرا آمدم وبکجا میروم ؟ ---------
------
داستان دوم 
 روز گذشته هرچه دفتر چه ونوشته داشتم به دست آتش سپردم در هوای داغ روی بالکن نشستم ولگنی را گذاشتم ودرونش را پراز  تکه پارهای کاغد کردم  کبریتی روشن کردم وزیر آنها زدم ،  کلمات به همراه دود وخاکستر به هوا میفرستند ، بعضی ها سرسختی نشان میداندن اما سرانجام لگن لبریز از خاکستر کلمات شد /
آمدم ونشستم تا باز با دکمه ها رابطه برقرار کنم ، دختر جوانی بودم که ناگهان سیل همه اطرافیانش را باخود برده بود ، تنهای تنها .ماندم . آن دفتر چه ها حاوی هم زندگی من بودند .
» برجمال تو چنا ن صورت چین حیران شد «
» که حدیثش همه جا بر درودیوار بماند «
آنچه را که میخواستم  بتو بدهم وآنچهرا که درباره خودم نوشته بودم همه را  به دست آتش سپردم ،وخود نشستم به تماشای کلماتیکه به هوا میرفتند ، دردها ، ناکامیها ، فربه ها ، ریا کاریها وسر انجام بدبختیهای وخصوصی ترین اسراری را که درسینه داشتم همه خاکستر شدند .
سیرک تمام شد ، دیدم ما ملت  شریف ونجیب ایران چقدر هنر شنا س وتا چه اندازه قدر هنر وهنر مندانرا میدانیم ، درهمانحالیکه  خوبان درمجلس روی صندلیها آبی نشسته بودند با عینکهای بزرگ مارکدار ولباسهای ابریشمی وصورتکهایی که زیر خروارها پودرو کرم پنهان بودند ، درآن سوی شهر مردی هنرمند ، قهرمان بسکتبال تیم ایران ، هنرپیشه ساعات خوش در جلوی همسر بیمارش ودو فرزندش جان داد، همسرش بیمارای ام اس داشت وخودش درا ثر پارگی نخاع فلج ودر کنار میدان عروسک پلاستیکی میفروخت ، اما او بلد نبود با قوم ( v-i.p) و از ما بهتران درآمیزد ، شهرستانی بود ، غروز داشت ، اهل بندر عباس بود ، 
خوب مراسم خوب برپاشد ستاد حمایت از بدرقه نشان داد که ما بدرقه کنندگان خوبی هستیم وپیشواز گنندگان بدی ، نمیدانم آیا خودت خبر داشتی هنگامیکه جسد نیمه جانت را به پاریس فرستادند تا دوباره با فرش قرمز از تو پذیرایی کنند ؟ حال نوبت شاگرانت هست .( آه استاد اگر در پس دیوار خداوند  را دیدی با وبگو ماهیان حوضشان  خالی است ) !!! به به ، 
برایت نوشتم "
او از اهالی دیروز بود ، اوراز فصلهارا میدانست  
اوحجم آب . خاک وآتش وبادرا خوب میشناخت 
نوشتم " او خوب میدانست  چگونه نانرا درکوچه پس کوچه های ویرانه 
قسمت کند 
او زیر سایه درخت زیتون لب گیلاس را بوسید وعشق را لمس کرد 
او بزرگ بود واز اهالی دیروز بود  ، نه باندازه هرکول 
باندازه کوه دماوند .

وامروز دیدم که مانند یک درخت خشکیده آلوچه درون یک جعبه خوابیدی و بلبلان دوربرت چهچه میزنند وبردگان هرکدام دردستشان یک عکس ترا بدون هیچ لب تکان دادنی در مقابل صف از ما بهتران حرکت میکردند ، یک درمیان یک مامور امنیتی ایستاد بود ، بیچاره مردم ، بامید مسیح وناجی خود بودند بامید بازگشت او ، اما درمیدان بزرگ بین گلادیاتورها درسکوت راه رفتند .
دوهفته بخاطر تو کارم را تعطیل کردم وغصه خوردم ، حال سرخورد ونا امید برگشتم  ودرپندار خود باقی ماندم که "
شاعران همه دروغگو هستند .
ودر سوی دیگر در سر زمینی که تو درآنجا جان به جان آفرین تسلیم کردی عده ای تروریست پرور با گرفتن  حق الحساب دارند نقشه میکشند که دوران ایندولت سر آمده وباید دولتی دیگر بر سرکار آید آنهم نوگلی خوشبو زاده قجرها .
بنا براین دیگر جایی برای امثال من ونوشته های من ودفترهای من باقی نمیماند ، جهان دوقطبی وسر انجام یک قطبی خواهد شد . برمیگردیم به شهری که همه راهها به آنجا ختم میشوند ( روم).

 » گشت بیمار که چو چشم تو گرددنرگس «
» شیوه آن نشدش حاصل وبیمار بماند «............حافظ
 پابان 
ثریا / .


شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۵

آخرين وداع

درود وبادرود 

وبدرود ، منهم اونجا هستم ، عباس ، جلوى كانون پرورش  فكرى كودكان همونجايى كه اولين نقاشى واولين فيلمتو  ساختى ، فردا (يكشنبه ) ساعت  هشت و نيم اونجا با تو هستم تا آخرين وداع را كرده باشم ، اگر مامورين انتظامى جلوى مرا نگيرند وجلوى ترا نگيرند ، وبقيه از جنازه ومرگ تو استفاده سياسي نكنند ، 
فردا قرار ما ساعت هشت ونيم صبح جلو كانو ن پرورش  فكرى كودكان كه جوانان ومردان بزرگى را تحويل داد اما به روى مادر چنگ انداختند  ، دورد عباس كيا رستمى عزيز ، رستم دستان ايران ما ، 
روانت شاد وروحت قرين رحمت باد ، جاودانه ابدى ، ثريا ايرانمنش / ١٩ تيرماه ١٣٩٥ / برابر با ٩/جولاى٢٠١٦ ميلادى ،