چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

آخرين شعر

سينه صبح را گلوله شكافت 
باغ لرزيد وآسمان لرزيد
خواب ناز كبوتران آشفت 
سرب داغى به سينه شان  ريخت 
و رد كنجشكان سست گسست 
عكس گل در  بلور شيشه شكست 
رنگ وحشت  با لحظه  ها آميخت 
پر خونين  ،به شاخه ها آويخت 

رفته رفته سكوت بر ميگشت 
رفته ها  ، آه بر نميكشيدند 
آن رها كرده  لانه اميد 
ديگر أن دور وبر نميگشتند 
باغ از نغمه وترانه تهى است 
لانه متروك  وآشيانه تهى است ،........ ف، مشيرى 

ديگر گريستن ، وياد كردن و درد انتقام در سينه انباشتن  كارى است بس دشوار ،
كلاغها  ،ًكركسان بيمار  آويزان به هزار زنجير  
در انتظار خون جوانان و نشئه اى ديگر 
ضحاك هنوز نفس ميكشد و هنوز مار ها بردوش  او نشسته اند و افعى ها در كنارش.
افعى هاى پير وبيمار روانى ، قزلباشان  تعليم ديده ، 
 هزار بار صفحات خا رجى را زير رو كردم  ودانستم كه چه كسانى  ( خودى ) هستند وچه كسانى ميانه رو وچه كسانى كاسه ليس وجيره خور ، بيفايده است گريستن ،
 عده اى  با آنها ، عده اى در كنار آنها وعده اى عمله طرب ، ملتى در درون دارد ميسوزد ودرد ميكشد ، بيصدا ،
درانتظار تسليت خيلى ها بودم ، سكوت ، سكوت ويا فورا از روى خبر ميگذشتند ، ممكن بود كه برايشان توليد  درد سر شود  
 آسوده بخو اب ، شايد اين خواب  شيرين شروعى باشد براى يك بيدارى تلخ  ،
شايد دوباره بهاران  بخانه برگشت ، وشور وشر آن دوباره همهرا بوجد آورد ، 
 الان كيفهاى يكصدهزار دلارى  (هرمس) بيشتراز فيلمهاى تو ارزش دارند و هر پيسهاى كلوين  كلاين ،
همه گريستند أنهاييكه در داخل بودند ، درخارج ، مي پرسيدند  ، مگر چكاره بوه ؟ غير از بزرگانى كه با تو دوست وهمكار بردند .  
تقديم بتو كه اول يك انسان بودى 
سپس يك شاهكار خلقت 
تقديم به : عباس كيا رستمى  ، 
........ ثريا / اسپانيا / سيزدهم جولاى دوهزار نهصدو شانزده ميلادى ، برابر با ٢٦ تيرماه ١٣٩٥ 
پايان