سه شنبه 12/7/2016
ساعت 05:32 دقیقه صبح
خیلی زود برگشتم ، دلم برایت تنگ شد بود ، دیدم غیر از تو کسی را ندارم ، نه هیچکس را ، درهمه جا غریبم ، یک غریبه که هیچکس اورا نمیشناسد . داشتم داستان سکینه خانم وداود را مینوشتم که عباس کیا رستمی این وسط حاضر شد غایبی که همه جاحاضر است ، داشتم مینوشتم که سر انجام آقا میتی خانم کوچک را گرفت وخانم کوچک صاحب سه فرزند شد و بالا خانه را بکلی با حصیر پوشانید تا نامحرم آنهارا نبیند ، من دیگر بخارج آمده بودم ، دیگر هرچه را بود پشت سر گذاشته بودم پلهارا نیرخراب کرده بودم ، تا اینکه روزی همسر مهربان ووفادارم!!! بمن گفت بیا با دخترها برو ایران تا مادرجانت را ببینی ، آه چقدر مهربان شده بود ! سپس گفت یک وکالت هم به برادر من بده تا آپارتمان ترا درشهرک اکباتان بگیرد ، چه خوب ، فورا دست بکار سفر شدیم ، دوست او با کادیلاک سفیدش مارا تا فرودگاه برد تازه انقلاب شده بوده من با روسری ویک مانتو دخترها هنوز بچه بودند ! وارد فرودگاه بی در وپیکری شدیم که تا آن زمان ندیده بودم انگار عوضی آمده بودم ، آنگار بجای فرودگاه مهرآباد مرا به بنگلادش برده بودند ، نه ، روی یک سکو نشستیم تا چمدانهایم برسد سپس وارد صف شدیم ، میدیدم بعضی ها فریا برمیدارند که " این چمدونو ردکن بره مال فلانیه ) پیرزنی کنارم ایستاده بود وگفت "
شما یم از سوویسه میایین ؟ گفتم نه ، من ازجای دیگر میاییم ، گفت پسر من الان همه کاره است اینجا ، چه خوب .نزدیک میزی رسیدیم که چمدانهای ویران لباسها انباشته وچند دختر چارقد بسر داشتند آنهارا زیر رو میکردند ، ناگهان سر بلند کردم ، دوچشم شیشه ای مانند یک برکه راکد نه آبی نه خاکستری ، بمن خیره شده بود با لباس نگهبانی ، بند دلم پاره شد ، چشمانش آشنا بودند اما کی بود ؟ نوبت من رسید چیزی در گوش دختران گفت ساکها وچمدانهای ما رد شدند واو با یک اشاره باربری را صدا کرد وچمدانهارا با وداد وسپس با خنده گفت "
مرا نمیشناسی ؟ چند وقته خارج بودی؟ موهایم راست ایستادند نزدیک بود غش کنم ، لابد الان مرا به اطاق بازجویی میبرند دست دخترانمرا محکم گرفته بودم ، گفت ، به راستی منو نشناختی ؟ کلاهش را برداشت .گفت منم ، براد رسکینه خانم ، اوه اقا میتی شمایید ؟ چه خوب چقدر خوشحالم اما زبانم دردهانم به سقم چسپیده بود ، گفتم آمدم مادرجانرا ببینم ، پرسید کسی به دنبال شما میاید ؟ گفتم بلی برادر زاده همسرم ، مرا با بار بر راهی کرد وگفت سلام مرا به بی بی برسان زن بزرگی است ، هنگامیکه ازدران ویرانه بیرون آمدم هوا گرفته ونفسم سخت بالا میامد ، برادرزاده همسرم درانتظارم ایستاده بود !! مرا بخانه خودشان برد تا بعد بتوانم با شهرم تماس بگیرم ومادرم رابخوانم،
فردای آن روز واردیک محضر بزرگ شدیم که یک وکالتنامه از پیش تنظیم یافته بلند وبالا من بی آتکه آنرا بخوانم امضا کردم ... واز آن تاریخ دیگر صاحب هیچ چیزی نبودم ، نه آپارتمانم درشهرک اکباتان ونه آن تکه زمینی که درکرج داشتم .همه رفتند
بعدها که همسرم فوت کرد ومن به دنبال آپارتمان مرده خود بودم دیدم درطبقه پنج یک بلوک در شهر ک اکباتان بنام من پنج آپارتمان به ثبت رسیده بی آتکه خودم بدانم اما همه بفروش رفته بودند حال میبایست مالیات آنهارا بپردازم وبازجویی پس بدهم که "
از کجا آورده ای ......
دانشگاه شلوغ شد شهر سر به طغیان برداشت دست بچه هارا گرفتم تنها توانستم یکبار مادر را ببینم وراهی سفری شدم که بازگشت نداشت .
حال امروز دوباره برگشتم بی آنکه بدانم کجا رفتم وچرا آمدم وبکجا میروم ؟ ---------
------
داستان دوم
روز گذشته هرچه دفتر چه ونوشته داشتم به دست آتش سپردم در هوای داغ روی بالکن نشستم ولگنی را گذاشتم ودرونش را پراز تکه پارهای کاغد کردم کبریتی روشن کردم وزیر آنها زدم ، کلمات به همراه دود وخاکستر به هوا میفرستند ، بعضی ها سرسختی نشان میداندن اما سرانجام لگن لبریز از خاکستر کلمات شد /
آمدم ونشستم تا باز با دکمه ها رابطه برقرار کنم ، دختر جوانی بودم که ناگهان سیل همه اطرافیانش را باخود برده بود ، تنهای تنها .ماندم . آن دفتر چه ها حاوی هم زندگی من بودند .
» برجمال تو چنا ن صورت چین حیران شد «
» که حدیثش همه جا بر درودیوار بماند «
آنچه را که میخواستم بتو بدهم وآنچهرا که درباره خودم نوشته بودم همه را به دست آتش سپردم ،وخود نشستم به تماشای کلماتیکه به هوا میرفتند ، دردها ، ناکامیها ، فربه ها ، ریا کاریها وسر انجام بدبختیهای وخصوصی ترین اسراری را که درسینه داشتم همه خاکستر شدند .
سیرک تمام شد ، دیدم ما ملت شریف ونجیب ایران چقدر هنر شنا س وتا چه اندازه قدر هنر وهنر مندانرا میدانیم ، درهمانحالیکه خوبان درمجلس روی صندلیها آبی نشسته بودند با عینکهای بزرگ مارکدار ولباسهای ابریشمی وصورتکهایی که زیر خروارها پودرو کرم پنهان بودند ، درآن سوی شهر مردی هنرمند ، قهرمان بسکتبال تیم ایران ، هنرپیشه ساعات خوش در جلوی همسر بیمارش ودو فرزندش جان داد، همسرش بیمارای ام اس داشت وخودش درا ثر پارگی نخاع فلج ودر کنار میدان عروسک پلاستیکی میفروخت ، اما او بلد نبود با قوم ( v-i.p) و از ما بهتران درآمیزد ، شهرستانی بود ، غروز داشت ، اهل بندر عباس بود ،
خوب مراسم خوب برپاشد ستاد حمایت از بدرقه نشان داد که ما بدرقه کنندگان خوبی هستیم وپیشواز گنندگان بدی ، نمیدانم آیا خودت خبر داشتی هنگامیکه جسد نیمه جانت را به پاریس فرستادند تا دوباره با فرش قرمز از تو پذیرایی کنند ؟ حال نوبت شاگرانت هست .( آه استاد اگر در پس دیوار خداوند را دیدی با وبگو ماهیان حوضشان خالی است ) !!! به به ،
برایت نوشتم "
او از اهالی دیروز بود ، اوراز فصلهارا میدانست
اوحجم آب . خاک وآتش وبادرا خوب میشناخت
نوشتم " او خوب میدانست چگونه نانرا درکوچه پس کوچه های ویرانه
قسمت کند
او زیر سایه درخت زیتون لب گیلاس را بوسید وعشق را لمس کرد
او بزرگ بود واز اهالی دیروز بود ، نه باندازه هرکول
باندازه کوه دماوند .
وامروز دیدم که مانند یک درخت خشکیده آلوچه درون یک جعبه خوابیدی و بلبلان دوربرت چهچه میزنند وبردگان هرکدام دردستشان یک عکس ترا بدون هیچ لب تکان دادنی در مقابل صف از ما بهتران حرکت میکردند ، یک درمیان یک مامور امنیتی ایستاد بود ، بیچاره مردم ، بامید مسیح وناجی خود بودند بامید بازگشت او ، اما درمیدان بزرگ بین گلادیاتورها درسکوت راه رفتند .
دوهفته بخاطر تو کارم را تعطیل کردم وغصه خوردم ، حال سرخورد ونا امید برگشتم ودرپندار خود باقی ماندم که "
شاعران همه دروغگو هستند .
ودر سوی دیگر در سر زمینی که تو درآنجا جان به جان آفرین تسلیم کردی عده ای تروریست پرور با گرفتن حق الحساب دارند نقشه میکشند که دوران ایندولت سر آمده وباید دولتی دیگر بر سرکار آید آنهم نوگلی خوشبو زاده قجرها .
بنا براین دیگر جایی برای امثال من ونوشته های من ودفترهای من باقی نمیماند ، جهان دوقطبی وسر انجام یک قطبی خواهد شد . برمیگردیم به شهری که همه راهها به آنجا ختم میشوند ( روم).
» گشت بیمار که چو چشم تو گرددنرگس «
» شیوه آن نشدش حاصل وبیمار بماند «............حافظ
پابان
ثریا / .