پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۵

پنه لوپه درجنگ

در داستانهای اثیری یونان قدیم  همیشه این اولیس بوده که به جنگ میرفته وپنه لوپه سالها تنها در خانه مینشست وتور میبافت تا همسرش برگردد  گاهی این برگشت از جنگ مدت بیست سال طول میکشید وعاشقان و دلداگان پنه لوپه گرد او جمع شده تقاضای عشق وازدواج با اوراداشتند پنه لوپه میگفت هرگاه این توری تمام شد آنگاه من بشما جواب خواهم داد روزها توررا میبافت وشبها انرا میشکافت ، تا زمانیکه که همسرش از جنگ  برگشت .
اما امروز این پنه لوپه ها هستند که به جنگ میروند واولیسی دیگر نیست  مگر مردانی مفنگی ، الکلی یا معتاد به مواد مخدر یا معتاد به قمار وسکس ، پنه لوپه باید چارق را بپوشد وبه جنگ غولها برود .
مانند هرشب باز از سر وصداهای بیرون بیدار شدم ، آهان این رستوران روبروی خانه است که دارد صندلیهایش را ازروی پیاده رو جمع میکند وحال کرکره هارا پایین میکشد / ساعت؟ یک ونیم پس از نیمه شب است ، ، تشنه ام اما عیبی ندارد بخواب ، ساعت دونیم پس از نیمه شب ، آهان این صدای اتومبیلی است که زباله هارا میبرد وسطلهای آشغال را میشوید درهمان حال  به ریسایکل شدن شیشه ها نیز مشغول است پنج سطل بزرگ برای جدا کردن آشغالها وبسته بندیها ومقواها وشیشه ها ومواد غذایی گندیده درون سوپرها !  بردگی  از نوع جدید ، خواب از سرم میپرد ومطابق معمول قهوه ام را درست میکنم با چند بیسکویت بسراغ این دستگاه بیزبان  که دوربینهای مخفی وچشم هایی که هرکلام مرا هزار بار زیر ذره بین میبرد  ، میایم ، امشب درباره چی بنویسم؟ 
درباره برنامه ای ( حضرت اجل استاد استادان که روی سنگپای قزوین را نیز سفید کرده است جناب نوری زاده فرزند خلف همان آخوند نوری که با پول  عربها تلویزیوی راه انداخته وساعتی اجاره میدهد وخود شاه وار سان!!! در اول صفحه نشسته واظهار فضل ودانش وشرح خاطرات راست ودروغ را میدهد ،) من یک هفته درانتظا رمیمانم تا تنها برنامه مسعود اسدالهی را ببینم ، او هم مانند من از دنیا دل پر دردی دارد تنها چهل وپنج دقیقه وقت دارد تا برنامه اش را که هزار بارازصافی ردشده به نمایش بگذارد ، اما درفیس بوکش میتواند همه چیز را بنویسد وبخواند .
یکهفته تمام دور شهر ها میگردد  تا بتواند چهل وپنج دقیقه برنامه اجرا کند اا حضرت استاد چند برنامه گوناگون دارند مصاحبه با اشراف !! تفسیر خبرها ، قصه ها  وافسانه ها که من هیچ کدامرا نه میبینم ونه میشنوم ،  روز گذشته پسرم اورا درخیابان درلندن دیده بود .......
سرکار علیه بانو الویا دوهاویلند هنرپیشه برباد رفته یکصد ساله شدند ، زنی با چشمان درشت موههای انبوه صورتی تلخ ووچهره ای زمخت که هیچ ظرافتی درآن چهره دیده نمیشود درعوض در چشمان بی حالت وبزرگ او خودخواهییها موج میزند ، هفتاد سال با خواهرش  جون فونتین قهر بود ، از آن تیپ آدمهایی است که دنیارا تنها برای وجود خودش میخواهد ، هیچ حسی در این زن دیده نمیشود ، وعباس ما هنوز وقت داشت تا بازهم برایمان از طریق تصویرها ترانه بخواند .وخیلی زود بسرای باقی شتافت .
به زودی دنیا اورا فراموش خواهد کرد ، عکسی دیدم از یک پسرکی که میل داشت دین مسیحی را بپذیرد وبرای آنکه خودرا خوب بشکند وثابت کند که میتواند دراین راه گام بردارد مانند الاغ دولا شده بود ویک کشیش یکصد کیلویی را داشت تا آنسوی خیابان میبرد !!! همه جا این ادیان هستند که حاکمند آنهم با زور ویا احادیث دروغین ، درنزد همین مسیحیان ناز وانسان پرور هنوز بوی خوش حرام است ، هنوز اشعار عاشقانه حرام است وهنوز موسیقی اگر غیرا زا موسیقی کلیسا باشدحرام است ، البته این آزادی را به بردگانش داده است که ترک دین وایمان کنند وزنان سینه بندهایشانرا باز کرده لخت وعریان برای آزادی خود در خیابانها راه بروند ، عکس دیگری را دیدم در یک فروشگاه ایرانی زنی با روپوش بلندومقنه وصورت پوشید داشت چند جنس را زیر لباده اش پنهان میکرد !! البته دوربین مخفی اورا لو خواهد داد ، وسپس یکی از هنر پیشه گان سینمارا که نامی بلند وصدایی خوش دارد به دیدار  محل زرتشیان در امریکا رفته بود ، آتش را دیده بود که نماد پاکی ونور است وپندار نیک ، گفتار نیک وکردار نیکرا  بر بالای طاقنما زیر عکس زرتشت دیده بود که برایش ترجمه کردند وبه هنگام برگشت دگر گون شده بود که ایمان یعنی همین ، نه بیشتر نام اورا نمینویسم چرا که شاید نباید نامش برده شود ، هر موضوعی سه دید مختلف دارد ، دیدن من ، دیدن شما  و... حقیقت ....
حال دراین نیمه شب باخود میاندیشم ، خانه من کجاست ؟ خانه من آنجایی نیست که درآن متولد شده ام ، خانه تو جایی است که هنگامی به رشد عقلی رسیدی میتوانی تصمیم بگیری وببینی چه چیزی را دوست داری وچه چیز را دوست نداری وانرا انتخاب کرده یا دور بریزی ، دین هم باید همین راهرا داشته باشد نه با زور خنجر وشمشیر وتنفگ تو باید یک دینی را که لبریز از خرافات وهزاران ریا ودروغ است بپذیری ، 
ایران ما ویران شد ، اما لبنان ویران آباد شد ، به مددد برادران  حزب الله ، مردم ایران بخصوص جنوب آب آشامیدنی ندارند اما درلبنان بهترین وزیباترنی هتلهارا ساخته اند برای روزهای مبادا که اگر دری به تخته خورد ریش را بتراشند عمامه وعبارا به دور بریزند ودرکسوت یک تاجر شریف به آنجا پناه ببرند .
خوب سیستم جهانی -امریکایی درهمه جا حاکم است ، خوشبختی یعنی داشتن پول ، بدون پول تو هیچگاه خوشبخت نخواهی شد گویا خوشبختی هم مانند یک غذای لذیذ است که میتوان با پول آنرا خرید وخورد !
خوشبختی منهم دراین است که میتواتم بنویسم ودرگوشه ای انبار کنم ، همه دردهایم را غصه هایمرا ، تنهاییم را ، بیخوابیهای شبانه امرا ، تابستان است مردم دنبال گردش وتفریح واستراحتند من همیشه درحال استراحت بوده ام !! تنها آرزویم این است که هیچگاه گذشته هارا بیاد نیاورم وفراموش کنم کجا بودم ، کی بودم  وچگونه زیستم، افتخاری ندارد   تنها امشب بیاد روزی افتادم که تازه عروس بودم ، سوسن خوانند تازه آهنگی ( می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن ) را خوانده وببازار داده بود ، جاری بزرگ من از غرب با همسرش به دیدار تازه عروس آمده بودند !! من فورا خانمرا بطرف دستگاه موسیقی بردم وآن صفحه را گذاشتم " صدای سوسن با آن تن صدای گرفته بلند شد"
شبهای دراز بی عباد ت چه کنم / طبعم به گناه کرده عادت چه کنم / گویند خدا گناهرا میبخشد / او بخشد و من از این خجالت چه کنم / می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن.......... خانم محترم رو بمن کرد وگفت "
میدانم چرا شما این آهنگرا دوست دارید وصف زندگی خود شماست ؟؟؟!!!! 
گفتم ببخشید بانوی محترم من از شهر نو برنخاسته ام ، من  ازدیار میرزا آقاخان کرمانی برخاسته ام  شما با آنکه معلم هستید اورا نمیشناسید ، من بیگناه ترین عضو این امعه بیشتور شما هستم .رفتم به اطاق خوابم ودرب را از تو قفل کردم آنقدر دراطاق بسته ماندم تا آنها  رفتند !! اشکهایم بشدت میریختند همسرم درب را کوبید وبه درون آمدوگفت " 
من بتو گفته بودم که خانواده من فناتیک هستند ، آنها این چیزهارا نمیفهمند !!! بلی اما میدانند فلان مزون لباس کجاست ومیتوانند به عروس دگرشان دختر شازده قزمیت میرزا افتخار کنند  میدانند بهترین عرق را کجا میتوان یافت ..... نه دیگر میل ندارم چیز را بخاطر بیاورم . فراموشی بهترین هدیه ایست که پرودگار به بنده اش اهدا میکند ،  
اینها شمه ای از فرهنگ پر بار ولبریز از حس انسانی وفرزندان نیک پندار  کوروش میباشند که در چهل ستون وطاق بستان روضه میخوانند  ونماز میگذارند .پایان/  دست نوشته های نیمه شب من .
پنجشنبه 7/7/2016/.

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۵

آخرین درد

روزی فرا خواهد رسید که دریای ژرف
چون امواجی از یخ سرد برجای خود بماند
 روزی فرا خواهد رسید که  خورشید چون پاره سنگی 
 از آسمان جدا خواهد شد 
و آن تکه های آتش بر سرما فرو خواهد ریخت 
وما به دوزخی دیگر روانه خواهیم شد 

چرقه ای که درسینه ام نشسته ، برق انتقام است
از شوق این امید  پنهانی زنده ام هنوز
همه ما مرد ه هایی بیش نیستیم ، که درمیان خون آرمیده ایم
همه ما سایه های بید لرزانیم ، که در شبهای مهتابی 
 از نوازش بادی بر خود میلرزیم 

آسمان ما کم کم بدون ماه خواهدشد 
 وروزهایمان تاریکتر از شبهای بلند یلد ا
هنوز بغض بارانی شبانه درگلویم مانده 
 وهنوز نجوا کنان با خود میگویم "
ای یار دیرین ،  یاد آن شبها که میدانی
کوچه های تاریک پیچ در پیچ
 بوسه های دزدکی  وروزهای سرد باران

هنوز نجواهای تو درگوشم نشسته 
تهی هستم ، تهی از تو وتهی از خویش
من لبریز از اندوهم ، اندوه او ، اندوه خویش
به تماشای روزهای رفته وهفته مینشینم
بی هیچ احساسی 
و..... درانتظار مردن خورشید دیگری 
تیشه فرهاد بر تارک فریدون فرود آمد
او ، کوه را نمیدید ، 
عقاب بلند پرواز ما ناگهان سرنگون شد 
 وشعله های شهباز او آتش گرفت وسوخت 
او فرزند خود بود ، در این کویر بلاکش
  در کنار کرکسهای لاش خور 
آواز خودرا سر داد ، وچه زیبا خواند
دگر درمن عطش ماندن نمانده است 
تب دوشینه به عرق نشست  وآن شعله خاموش شد
 من سردم است ، سردم است ، درمیان خورشید سوزان
میلرزم  وپیکرم ا ز روشنایی روز نیز میترسد
جهنمی که درآن سوختیم  ، همیشه برای شما، فرزوان باد
شعلهای که مرا سوزاند ،  به نسیم بهشت مانند بود
ثریا/
----------------------
» شکسته بال عقابم  تپیده درشن «
»نگاه تشنه من درپی سرابی نیست «
»ذلم به پرتو غمناک ما ه خرسند است«
» که درغبار افق ،  برق آفنابی نیست «.............ن. نادرپور






شمع کور

دستان مرا بگیر واز پلکان لغزان پایین ببرد ، مرا به کنار درودخانه ببر ، ویا درزیر درختان زیتون ، شاید آنجا کمی هوا خنکتر ودلپذیر ترباشد .
فکر تو از سرم بیرون نمیرود ، گمان نکم این چند روز جنازه اترا به دست بستگانت بسپارند ، عید فطیر است سفره ها پهن شده  وشکمهای گرسنه باید سیر شوند ، پس از آن شاید بعد از یک چرت بیاد بیاورند که ترا ازدرون سرد خانه شهر پاریس به خاک خودت برگردانند ، اول باید صف منظم نگهبانان وسپس منتظرین ودست آخر کدام قطعه جای توست ، تو درسینه های من مدفون شدی دیگر احتیاج به آرامگاه دیگری نداری ، تو بهترین آرامگاههای دنیارا بخود اختصاص دادی ، تو مانند دیگران بازی را بلد نبودی ، دل من محزون وغمگین است ، کسی نمیداند چرا ! انسان با دردو رنج متولد میشود  واز همان لحظه ورود به دنیای دنی به مرگ تهدید میشود ، از پس هزاران بیماری باید برآید ، تا بزرگ شود ، امروز ممکن است تو از اسرار زندگی خاک نشینان باخبر باشی ، دردها وغم های مارا بشناسی ،  تو از جابه جای اشیاه وطبیعت باخبر بودی ، تو بهاررا میشناختی ، امروز بهار هم رنگ خودرا باخته وپنهان شده است ، 

((امروز یک نوشته بلند نوشتم وبه چاپ رساندم ، گویا درآن کمی پارا از دایره عفت بیرون گذارده بودم ، نوشته ام محوشد !!!!))

برای تو ، عباس که چند روز است مرا رها نمیکنی ،  روح من افسرده است گویی بار سنگینی بر آن  از سرب نشانده اند ، هوا بشدت داغ است ومن از این طبیعت لعنتی هیچ لذتی نمیبرم ، شیطان با همه دست دردست هم داده و همهرا به زیر چتر خود برده است ، اما گوی بلورین من همچنان درون سینه ام میلغزد ، منهم مانند آن مار افسانه ای که مرتب خودرا میگزد وبه دردمیاورد خودرا میگزم  وعجب آنکه آرزویی هم ندارم ، 
هر پیکری  چون قطعه ی سنگ است که میتوان آنرا جلا داد وتبلدیل به نور ساخت ، من در نورها راه میروم ظلمت را پنهان کرده ام سالهاست که آنرا دورن یک جعبه سر بسته پنهان ساخته ام ، من نور خورشید را در سینه ام نگاه داشته ام  هیچ تیشه ای بر پیکرم کار گر نیست وهیچ نیشی مرا الوده نمیسازد ،  هیچکس نیست تا با پنجه سوداهایش مرا ولاک درونم بیرون بکشد ، من دردهای ترا احسا س کردم رنجهایت را دیدم ، آنقدر رفتی  وخودرا تراشیدی تا تبدیل به یک شاخه نور شدی ، ودرعجبم که چگونه بعضی ها ترا دست کم گرفتند وآیا از آن خوانند زبرتی کمتر بودی؟ نامی نمیبرم میترسم دوباره باد نوشته هایمرا ببرد تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل . هرچند بر بال باد مینوسم اما میدانم در سر تاسر دنیا آنهارا میبینند ، از سر کنجکاوی ، ویا از نظر امنیتی که مبادا به تارک تیغ تاجی انگشت رسانده باشم . ویادرب محرابی را گشوده باشم . دنیا ما بدینگونه بنا شده است ، وایران ما درگرو تاج وعمامه است . دیگر بس است . پایان /چهار شنبه / 6/7/2016/

عید ، فطی-------ر

امروز روز عید فطیر است !!! یعنی فطر خوب برمسلمانان بیگناهی نظیر نادیه ما مبارک باشد که بسلامت برگشت در تقویم دیدم  اول یک روز تعطیل بود  ، بعد دوروز حال چهارروز سپس پنج روز وکم کم با همت ایرانیان عزیر چند هزار رشته ای ودسته ای نوروزهم از بین خواهد رفت وهمین عید فطیر برایمان میماند میشود عید سعید باستانی فطیر!!!!
در انتظار باز گشت جنازه ونتیجه کالبد شکافی  کیا رستمی هستم هرچند در ایران باستانی عزیز چیزی به روز نخواهند داد ودشمنان بیماری دیگری را باو نسبت میدهند ، اما کبد او بیمار بود ورنگ رخسارش خبر از بیماری او میداد ، کمبود مواد غذایی وتنفس درآن هوای وحشتناک دگر برای کسی عمری باقی نمیکذارد مگر افعی ها ومارها وزالوها که آنها همه عمرشان درون لجنزار ها و آبهای راکد وبرکه های لبریز از جانوران موذی ودرلابلای گچ ها وسنگلاخها زیسته اند این هوا برایشان بهشت است . همین تا بعد .
چهارشنبه 6/7.2016 میلادی 

خانه دوست کجاست؟

آسمان شب ، که صد هاهزارستاره داشت 
در زیر پنجه های شوم  مرگ شکست 
هر ستاره ای گریان بگوشه ای بال وپر کشید
دنیا لبریز از ترانه های تو شد  وخامشی شکست
 --------
 باد گرم تیر ماه وزید وهمه چیز را با خودبرد ، حال درختان تهی از برگ با حقارت روحشان شاخه های بی بال وبرگشانرا بر روی زمین میکشند ، وچه ناشیانه وحقیر ، آشیانه سوخت وویران شد ، حال کلاغان قارقار کنان صحنه آسمان تاریک را ناریک تر کرده اند .
تا دیروز کمتر از او از عباس  کیا رستمی حرفی بود ، حال همه از شمال اروپا تا جنوب آسیا بسوگ نشسته اند ، قاتلان در هراسند  همه سکوت کرده اند ، میل ندارند بگویند ما اکراه داشتیم دست به این کوه بزرگ بزنیم ویا ترسیدیم ، عفونت داخلی اورا کشت .
حال باید جئابگوی دنیا باشند ، که نخواهند بود .
اولین فیلمی را که از او دیدم  ( خانه دوست کجاست ) بر روی شعری از سهراب سپهری بود ، کسی چندان لطفی به آن نشان نداد ، هیچکس آن زاویه های زیبا و مهربانی پسرک را ندید ، هیچکس بی تفاووتی مردم ده را ندید وهیچکس خستگی بی ثمر پسرک را که به دنبال خانه دوست میگشت ندید ، این نگاه زیبا ودرعین حال تلخ وطنز آلود را کسی نشناخت ، دومین فیلم او زیر درختان زیتون بود وآخرین آنها گویا ( کپی برابر بااصل بود ) که درپشت جلد آن نوشته بود این فیلم در سر زمین ایران ممنوع است ! !! ومن تنها تکه هایی از انرا دیدم فیلمی که دنیارا تکان داد اما در سر زمین مهر پرو وهنر دوست ایران زمین آب از آبی  تکان نخورد  !
باد تابستان نیمه شب وزید ، وخواب وآرامش مرا بهم زد ، از خود میپرسیدم " خانه دوست کجاست «؟ بامداد خورشید سر میزند سرگرمی مردم تمام میشود ، فیس بوکها خالی میشوند ، توییترها به دنبال سوژه دیگری میروند و در سر زمین مهر پرور ونمونه ایران در تمام جهان ، خبرهای همچنان پنهانند وکودکان دیروز سراغ بادرا میگیرند تا بادبادکهایشانرا به هوا بفرستند . 
امروز صفحات  رسانه های مجازی لبریز از عکس اوست درحالیکه هفته ها پیش در بیمارستان زیر دستگاه تنفس مصنوعی افتاده بود وکسی نمیدانست ، مانند ( آن یکی هوار وجنجال بپا نکرد که آهای مردم به دادم برسید من یکی از فیلمهایمرا فروختم تا مخارج بیمارستانرا بدهم ) !! نه این بازی را بلد نبود باز یرا میشناخت اما خود بازیگر نبود ،

فانوس صبگاهی  در زیر طاق مرمرین آسمان شگفت  ، اما آسمان مان تاریکتر شد .
چه روی داد ه ؟ هیچ ، چون پرنده ای بیجان باین سو آن سو میپرم تا شاید بتوانم این فاجعه دردناکر ا فراموش کنم واین ملت بی تعهد وبی همت وسر انجام بیشعور را که امروز سفره عید خودرا بازکرده اند تا شکم های بزرگشانرا انباشته از مواد وآشغال سازند ، سه روز تعطیلی عید وبرای  من سه روز عزای ملی است ، ما عزیزی را ازدست دادیم که تمام دنیارا تکان داد با چند حلقه فیلم .
در انتظار پیام های تسلیت آمیز ( بزرگان گذشته ) هستم کسانیکه برای آن خوانند درجه چهارم تسلیت فرستادند اما باسکوت از کنار این یکی این قهرمان دنیا گذشتند ، منافع اقتضا نمیکند ، باید با قافله همراه بود ، 
حال دیگر از گذشتگان چه کسی مانده ؟ هیچکس /
فعلا در انتظا ر آمدن جنازه او از پاریس هستم ، چرا در همانجا بخاک نرفتی ؟ کجا برمیگردی ؟ به سر زمین نان وعشق ودروغ !به سر زمین که جنگلهارا میسوزانند وراه را برای شن های صحراهای دوردست باز میکنند تا هوارا تیره تر وتاریکتر سازندومردم درخانه هایشان بمانند ،؟ بسر زمینی که جنگل بانانرا میکشند برای بردن درختان افرا وچوبهای گرانبها و حیواناتی که درون جنگل بی هیچ خطری به زندگی خود ادامه میدهند ناگهان هدف یک تیر از دوردستها قرار میگیرند ، ؟ خانه دوست کجاست ؟ خانه دوست درقلب ماست در سینه ماست ودر اندیشه ماست . 
زنان ومردان دیروز چه ساده وبی تفاوت از کنار این حوادث میگذرند ، برای بقاء خود برای زنده ماندن ، خودرا با گریم جدیدی آرایش داده اند ، گذشته را بکلی فراموش کردند ، ترا ومرا نیز فراموش خواهند کرد . بین منافع کجاست و درکدام قسمت جانوری با تیر جانسوزش در انتظار تو ننشسته است ؟ .

من درآغوش چه کسی خواهم مرد ؟
در آغوشی که پر بها باشد ،
در آغوشی که ماتم گرگان صحرایی را 
در میان سینه پاکشان پنهان نکرده اند 

ترا من با همه اندوهم دوست میدارم 
تو رفتی ای خورشید گرم آسمان 
کاش درآغوش تو میمیردم 
بیا ومرا ازآن تاریکی شهرمردگان 
نجات بده 
نام تو جاودانه خواهد بود بر تارک تاریخ ،

سر زمین ما ، سر زمین ایران ویا پرشیا درتمام جهان نمونه است ، تنها کشوری است که موسیقی درآن حرام است ، تنها کشوری است که زنان نباید آواز بخوانند وتنها کشوری است که درفیلمهایشان حتی درخانه ها مادر از پسرش رو میگیرد وتو این سنت را نپذیرفتی  تمایلی بخود نمایی ودروغ نداشتی با فیلمهایت به درون خانه ها نرفتی ، چون فریب را دوست نداشتی ، خدا نگهدار ای یگانه مرد . ما دیگر به رستم احتیاجی نداریم ، ترا داریم . روانت شاد / ثریا/.
چهارشنبه . نیمه شب  /ساعت 5/18 دقیقه صبح !!5.7/2016 میلادی/.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۵

قمر درعقرب!

شمع همچنان میسوزد بیاد عباس  کیا رستمی ، ومن دراین فکرم که جلبکها وریشه های خار همچنان دور پر وپاهای ما میپیچند  واز خون ما تغذیه میکنند اما  اجل ناگهان دستش را دراز میکند وبهترین  میوه را از درخت زندگی میکند ومیبلعد ، 
امروز روی یوتیوپ دیدم مردکی دهاتی مانند کدخدای ده ما ، نشسته  واظهار فضل یا فضولات میکند ، درباره فالنامه وپیشگویی شاه نعمت اله ولی اما انهارا بنوعی وصل میکند به فاطمه زهرا همچنین ( بانوی فاطیما) پاترون پرتغال را نیز روح حضرت فاطمه مینامد  ، اوف که دیگر بالا آوردم ، خوب شد فال نامه وپیشگویی شاه نعمت اله را دارم وباید بعرض این آخوند مکلا برسانم مردک دیوانه فاطمه زهرا ی شما هزارو چهار صد سال پیش بود حال به تبعیت از روح مسیحیان روح اورا درون  بانوی فاطیماا که تنها یکصد وپنجاه سال است آنهم بمدد قصر واتیکان وسایرین که از حماقت من وتو استفاده کرده اند وآنرادر شهرکی بنام  شهر فاطیما درپرتغال بنا داشته اند تو داری آن دورا یعنی هرسه را بهم میچسپانی ، نام تلویزن هم ( دور ) یعنی گوهر وجواهر صدف !!!
نه عزیزم کور خواندی هنوز هستند کسانی که  بقول آن آقای دانا بتو رودست بزنند ، بانو فاطیما یک موسسه ای دارد برای بچه های فلج وناتوانان در سرتا سر دنیای مسیحیت بخصوص در امریکای جنوبی حال ناگهان سر از صحرای کربلا درآورد وهمه الهاماترا که بوسیله جبرییل براو وارد میشد به علی میگفت او مینوشت  برای امروز ما!!! این جبرییل خسته نشد اینهمه پیک آورد وبرد؟ .
نه ، این یکی را  دیگر نمیتوانید صاحب شوید ، آن چرندیاتی را هم که بهم میبافی  از روی نوشته های ( ایلیوماتییها) یا همان مثلث معروف کپیه برداری کردی آنهم بطور ناشیانه ،  مردم بیکار وبیعار هم گوسفند وار مینشینند وباین اراجیف گوش میدهند .

امروز باز روی یوتیوپ  صدای بانویی بسیارخوش آهنگ را شنیدم که از قول تقی تفضلی برادر بزرگ محمود تفضلی که روزی درپاریس چندی با صادق هدایت بوده چیزهایی را نقل میکرد ، میدانم که تقی تفضلی دستی به ساز داشت وروزهای آخر عمرش در کمبریج مشغول تفسیر ( منطق الطیر ) عطار بود وگاهی هم چند شاگرد میگرفت ودرسی به آنها میدا دبا مرحوم پروفسور (پیتر ایوری )شرق شناس وایران شناس معروف دوستی داشت ، ایوری هم مشمغول ترجمه خیام وحافظ بود او استاد ادبیات  فارسی پسر بزرگ من در دانشگاه کمبریج بود گاهی همه باتفاق تقی تفضلی شامی درخانه ما صرف میکردند  ویا ما بخانه تقی خان میرفتیم ، تنها بود همسرش را طلاق گفته گویا چند پسر هم داشت من از کودکی با این خانواده دوست بودم محمود شاهد عقد من بود مسعوده دختر جهانگیر تفضلی همکلاسم بود ، همه رفته اند یادشان مانده ودلم میخواست بدانم چه کسی این خاطره را با آن صدای دلپذیر ضبط کرده بود؟  امروز تلویزوین خفه خون گرفته وبیصدا شده تنها تصویر دارد !! هوا هم بشدت داغ است ، منهم غصه دار وغمگینم .باین میگویند : قمر درعقرب !!!پایان 
همان سه شنبه