چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۵

شمع کور

دستان مرا بگیر واز پلکان لغزان پایین ببرد ، مرا به کنار درودخانه ببر ، ویا درزیر درختان زیتون ، شاید آنجا کمی هوا خنکتر ودلپذیر ترباشد .
فکر تو از سرم بیرون نمیرود ، گمان نکم این چند روز جنازه اترا به دست بستگانت بسپارند ، عید فطیر است سفره ها پهن شده  وشکمهای گرسنه باید سیر شوند ، پس از آن شاید بعد از یک چرت بیاد بیاورند که ترا ازدرون سرد خانه شهر پاریس به خاک خودت برگردانند ، اول باید صف منظم نگهبانان وسپس منتظرین ودست آخر کدام قطعه جای توست ، تو درسینه های من مدفون شدی دیگر احتیاج به آرامگاه دیگری نداری ، تو بهترین آرامگاههای دنیارا بخود اختصاص دادی ، تو مانند دیگران بازی را بلد نبودی ، دل من محزون وغمگین است ، کسی نمیداند چرا ! انسان با دردو رنج متولد میشود  واز همان لحظه ورود به دنیای دنی به مرگ تهدید میشود ، از پس هزاران بیماری باید برآید ، تا بزرگ شود ، امروز ممکن است تو از اسرار زندگی خاک نشینان باخبر باشی ، دردها وغم های مارا بشناسی ،  تو از جابه جای اشیاه وطبیعت باخبر بودی ، تو بهاررا میشناختی ، امروز بهار هم رنگ خودرا باخته وپنهان شده است ، 

((امروز یک نوشته بلند نوشتم وبه چاپ رساندم ، گویا درآن کمی پارا از دایره عفت بیرون گذارده بودم ، نوشته ام محوشد !!!!))

برای تو ، عباس که چند روز است مرا رها نمیکنی ،  روح من افسرده است گویی بار سنگینی بر آن  از سرب نشانده اند ، هوا بشدت داغ است ومن از این طبیعت لعنتی هیچ لذتی نمیبرم ، شیطان با همه دست دردست هم داده و همهرا به زیر چتر خود برده است ، اما گوی بلورین من همچنان درون سینه ام میلغزد ، منهم مانند آن مار افسانه ای که مرتب خودرا میگزد وبه دردمیاورد خودرا میگزم  وعجب آنکه آرزویی هم ندارم ، 
هر پیکری  چون قطعه ی سنگ است که میتوان آنرا جلا داد وتبلدیل به نور ساخت ، من در نورها راه میروم ظلمت را پنهان کرده ام سالهاست که آنرا دورن یک جعبه سر بسته پنهان ساخته ام ، من نور خورشید را در سینه ام نگاه داشته ام  هیچ تیشه ای بر پیکرم کار گر نیست وهیچ نیشی مرا الوده نمیسازد ،  هیچکس نیست تا با پنجه سوداهایش مرا ولاک درونم بیرون بکشد ، من دردهای ترا احسا س کردم رنجهایت را دیدم ، آنقدر رفتی  وخودرا تراشیدی تا تبدیل به یک شاخه نور شدی ، ودرعجبم که چگونه بعضی ها ترا دست کم گرفتند وآیا از آن خوانند زبرتی کمتر بودی؟ نامی نمیبرم میترسم دوباره باد نوشته هایمرا ببرد تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل . هرچند بر بال باد مینوسم اما میدانم در سر تاسر دنیا آنهارا میبینند ، از سر کنجکاوی ، ویا از نظر امنیتی که مبادا به تارک تیغ تاجی انگشت رسانده باشم . ویادرب محرابی را گشوده باشم . دنیا ما بدینگونه بنا شده است ، وایران ما درگرو تاج وعمامه است . دیگر بس است . پایان /چهار شنبه / 6/7/2016/