سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۵

كيا رستمى

عباس هم رفت درست در ماه تولدش ، در ماه ژوئن و در ماه تير ، بموقع هم رفت ، پاريس رفتن او بى علت نبود او هميشه از خاكش حرف ميزد ميل نداشت  نهالى در خاك ديگران بكذارد ميدانست ميوه اش تلخ است ،ناگوار است ، اما براى مردن خود آنجا را انتخاب كرد ، حال بايد ديد سر دمداران دين وايمان چگونه جنازه اورا بخاك ميسپارند ؟ آيا دعوا بين لأتها وعربده جوهاى اسلام نما و بين هنرمندان هميشه در صحنه وآنهاييكه واقعا به عباس احترام داشتند واورا ستايش ميكردند  وبه كارش ارج ميگذارند ، چگونه خواهد كذشت ؟ 
آيا بهتر نبود در رودخانه  سن ، با ساير ماهيهاى  درونش ميبوست ، او كه خوب ميدانست خاك ايران در حال حاضر آلوده به هزاران سم ناشى از ريختن زهر افعى هاست وهيچ نهالى نميرويد و هيچ درختى شكو فه نميدهد وهيچ شكوفه اى تبديل به ميوه نخواهد شد ،ً
روانت شاد ، تولدت مبارك ، خانه جديدت هم مبارك ، 
سه روز عزاى عمومى براى تو در خلوتم اعلام داشتم ، سه روزى كه عيد ديگران است ، من رخت عزا ميشوم ، ث

عباس کیا رستمی

او هم به جمع رفتگان پیوست، واین پس مانده سینما که هنوز نیمه جانی داشت ، یتیم شد ، او هنوز حرفهای زیادی برای گفتن داشت ، گویا در بیمارستان درپاریس برای معالجه او دیر دست بکار شدند!!!! برای زخمها ولاشه پرنسس دیانا هم دیر دست بکار شدند ، 
خوب ، ای رهگذران خوشبخت ، حال میتوانید ( کلئو پاترارا در بسترش برهنه ببینید ، ) ! حال عباس را  میتوانید برهنه ببیند  درخلوت او دیگر هیچکس نیست  چرا که اکنون درآغوش مرگ خفته است ، روزگاری که پای به عرصه سینما گذاشت میخواست همه حرفهایش را بنوعی بازگو کند ، حال دیگر او نیست ، همه ما یتیم شدیم ، بایددرکنار رجاله ها به تماشای تکه پاره شدن انسانها بنشینیم ، شاید بتوانیم ما هم ( حرفهایمانر را) از لابلای  تکه تکه شدن پییکرها بنوعی بازگو کنیم /
آن روز عکس اورا تکیده در تختخواب بیمارستان دیدم فهمیدم او هم در جاده مرگ ایستاده ودرانتظا قطارش میباشد ، حال (نمیدانم ژولیت پینوش زیبافرانسوی) که آنهمه اورا دوست میداشت چه خواهد کرد ؟ .عباس همیشه ساکت بود  با عینک تاریک که برچشمانش میگذاشت  نیمی از کثافت دنیارا نمیدید شاید درپشت آن عینک گاهی چشمانش را میبست ، 
آرامگاه او کجاست ؟ وکجا خواهد بود ؟ وشما ای زندگان ،  بدیدن آرمگاه پر شکوه او بروید  زیرا مردی در زیر خاک خفته که گفتنی های زیادی را باخود برد .
گریه میکنم ، ساعت  چهار ونیم پس از نیمه شب است اولین خبررا شنیدم ، درانتظار مرگ او بودم ، ودر این فکرم که آن یکی باسر وصدا وهوار مانند یک تکه هیزم سوخته  دربمیارستان خوابید وسپس عزراییل را هم فریب داد حال مصاحبه راه انداخته واین یکی چه آرام وچه سر به زیر در سکوت گام برداشت ، درسکوت فیلم ساخت ، ودرسکوت رفت .
اینهمه فریاد برای رسیدن به قدرت چه فایده دارد هنگامیکه آخر همه چیز مرگ ونیستی وفناست ،  آقایی و سروری بیخاصیت روی زمین چه فایده دارد ؟ چه خلیفه باشی، چه داریوش  یا اردشیر  یا خشایار شاه وسرانجام بخت النصر .یا یک نوازنده بی قدر 
افسوس خداوندان این جهان همه با سپاهیان بزرگ  در نبردبااجل نتوانستند دست و وپنجه نرم کنند .و نابود شدند .
عباس هم رفت . به سوگ اونشسته ام /ث

 ای آشنای  برهنه خیال من ،
از بیدها خوش قامت تر  واز سروها بلندتری
 تو که طرح قامت خود را  درهوا  ریختی 
 تو با من از همه کس آشناتری

من پرده از روی تو برداشتم  نیمه شب 
من پیکر فرسوده ترا  چون درخت بید لرزان دیدم
گمان بردم اگر پوست ترا بکنند 
تازه تر برخواهی خاست  ، شفاف ترا از ( طعم گیلاس) 

من دیده ام زوال روح ترا 
میدانم که تو درچین امواج آبها  بجستجوی کدام ماهی بودی
گاه از حرارتی که ازتن تو آهسته بیرون میرفت 
بر پشت ماهیان غوطه ور در دریای دلت 
چون افتاب صبح  خزان پر نوازش وگرم بود 

ای آشای  برهنه خیال من 
روان توشاد باد روح بلندوقامت پر سکون تو، جاودان باد .
-------------
این حادثه دلخراش را به همه هنرمندان واقعی سینما ، آنها که درخلوت خویشند وبه دوستداران (عباس کیا رستمی وخانواده او ) از صمیم دل تسلیت میگویم / روانش شاد ویادش همیشه گرامی )

قامت راست وایستاده ترا نیمه  شب امشب درصفحه اینستا گرام دوستی برایم بی هیچ کامنتی گذاشته بود دیدم وفهمیدم که به اسمانها سفر کرده ای ، سفرت خوش ، نوای دل من بدرقه راه توست . / پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 5/7/2016 میلادی 

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۵

آرادی

من نمیدانم این چند خطی را که من برای سرگرمی وکشتن وقت وگاهی ریختن بیرون آشغالهای درون مغزم روی این صفحه میاورم ، چرا میخ شده وبه فلان عده ای فرو رفته است ؟ کجا یشان دردگرفته ؟ به تریش قبای کدام بر خورده ، همه چیز عیان است ولازم به بیان نیست  من در چهار دیواری خانه خودم آزادم هرچه را که میل دارم بنویسم بی آنکه به کسی توهین کنم ویا چیزی را برملا سازم ، هرچه مینویسم از خودم مینویسم ، دیگران برایم کوچکترین اهمیتی نئدارند مگر آنکه تنها نمک خورده ونمکدان شکسته باشند که خوب این کار همه ایرانیان است لزومی بر تکرار آن نمبینم ، حال یکی در لباس عاشق ، دیگری درلباس راهب ، سومی درلباس دوست مرتب هرصبح وشب فضله هایشان را درون سطل زباله من خالی میکنند ، پانزده سال است که مینویسم وتاروزیکه انگشتانم حرکت کنند وچشمانم  کار کنند ومغزم از کار بیفتند ، بکوری چشم همه مینوسم.
داشتم قطعه ای از ( ویکتور هوگو ) نویسنده وشاعر فرانسوی که مورد غضب دربار پادشاه ناپلیون سوم قرار گرفته بود میخواندم  بنام ( آزادی) !! :
به چه حق مردان آزاد را در قفس زندانی میکنید؟ به چه حق این نغمه گران  آسمان را از بیشه ها  وچشمه ها.، وسپیده دم وابر وباران  دور میسازید وسر مایه زندگی را از آنها میگیرید؟ ؟ .

هیچ جوابی نداشتم به مرحوم ویکتور هوگو بدهم ، ایکاش الان زنده بود ومیدید که با اولین صدا گلوله درگلویت خالی میشود ، ما ازکجا بدانیم سرنوشت آنهاییکه در محبسها گرفتارند با سرنوشت ما یکسان نباشد ؟ ما رهگذران بی آزار میل داریم آزاد باشیم میل نداریم تابع افکار پلید ویا خواسته های نامشروع شما باشیم ، ما انسانیم ، نه حیوان ، نه برده ،  من همه آ ن فضا های مجازی آشغال را بستم چند بار چوب آنرا خورده بودم ، دیگر نه میل دارم ونه حوصله ، حالم را بهم زده اند این مردم بیشعور وبیسواد میل داشتم شمعی روشن کنم وبرایشان نغمه بخوانم ، نه ، آنها احتیاجی به بلبل باغ وبوستان ندارند آوای شوم کلاغان برایشان دلپذیر تر وخواب آور تر است .
من به هنگام تولدم لخت به دنیا آمدم ، موقع رفتن هم لخت خواهم رفت در فاصله وبین دو عدم هیچ احتیاجی به پوشش ابریشمین ویا زرنگار ندارم  تا برای آنها خودمرا به معرض فروش بگذارم .

شب خاموش است ، نزدیک بسترم تنها کتابی وچراغی است . دلم هوای شعر  هارا کرده ، شعرهایم چون جویباری از  عشق ،  از سر چشمه دلم  روانند ،  گه با برقی از مهر میدرخشند وزمانی از فرط درد فریاد برمیدارند ، من متعلق به هیچکس نیستم ، تنها بخودم تعلق دارم  ، تنها بخودم .ثریا /دوشنبه شب/

آواز یک مهاجر »بخش چهارم«

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت وصف حال مشتاقی

تو ای دلدار دیرینه ام،
که نامت را برزبان نمیرانم
صدایم در سینه آرام میگردد
 نمیخواهم که نامت را باین دفتر آرم 

میل داشتم قلمی دردست داشتم وکاغذی مانند گذشته ،  اما دیگر نمیدانم با قلم وکاغذ چه بگویم؟  ونمیدانم چه باید نوشت ودر کجا ؟ از کی؟ با یاد آوردن سخن ها ، سختیها ، ومرور وجولان دادن در  گذشته تنها یک درد مضاعف بر روی سینه ام میگذارم ، درآن روزگار نوشته ها حرمتی داشتند ، هنگامیکه نامه ای برای کسی میفرستادی با عشق وعلاقه روزها بلکه هفته ها در انتظار پاسخ بودی ،  واینکه  پاسخ  چه خواهد بود ، همان دلشورها ، بیقراریهای خود عالمی داشت ، امروز صفحه ای را که باز میکنی انگار هزاران پرئنده  روی صفحات مختلف زیر نام های عجیب وغریب و اسرار آمیز فضله گذاشته اند وتو مجبوری این  فضله هارا به درون سطل زباله بریزی ، اظهار فضلهای بیجا ، نوشته های دیگران را بنام خود ارائه دادن ، فحاشی ، از همه بدتر کثافت کرده به شعر وشاعری ، گویا منظور هم همین  است.وهم سیاست مدار وهمه اهل علم و بی ادبی !!!

آنروزها بر بالای نامه ها بیتی از شاعری نوشته میشد ودل ترا به اشوب وولوله وامیداشت ، آیا منظور منم؟

اگر چرخ فلک باشد حریرم ، ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد دوات  وشب سیاهی  ، حروف نامه برگ وریگ وماهی 

وتو دردل آرزو پرورت هزارن خیال در جان میبافتی وهزاران نهال عشق در سینه میکاشتی ، امروز دیگر حتی این تنها امیدرا نیز از ما گرفته اند " با دو یا سه کلمه :
حالت خوب است ؟ 
حالم خوب است !! 
شب خوب خوابید ی؟
شب خوب خوابیدم !!

و... من آن روزها که این نامه هارا مینوشتم ، نمیدانستم که در پی این افسانه ها چه خفته ؟  نه دیگر میل ندارم حریر آسمان بر سرم دبیر باشد ومیل ندارم از این خطوط طومار بنویسم ،  مل ندارم ماه وستاره و هوا بیرون ترجمان عشقهای من باشند ،  دیگر شب دواتی ومرکبی ندارد ، هرچه هست آتش است وسرخی وخون !
دیگر نه برگ گلی ، ونه مهتاب غمگسار کسی است ، باید مژگان خودرا قلم سازی واشک را جوهر  وحروف را بسازی با الفاظ » هیچ«  وسربی !واز بمب ها وتعداد آنها !
شب گرمی را گذراندم و گرمتر هم خواهد شد ،  بسترم لبریز از عرق شبانه وبیتابی ها ،  خواب از چشمانم میگریخت  پلکهایمرا به زور رویهم فشار میدادم ، بر طاق سپید اطاقم ستاره ای نبود که آنهارا بشمارم . خوب برویم تعدا د دروغ هارا بشماریم ! بار اول جفت میشدند ، بار دوم طاق !
درون گوشم را با دکمه های میکروفون بسته وداشتم به آهنگ افغانی »امیر جان صبوری «گوش میدادم که درد ولایت اورا تا مرز مرگ ونیستی کشانده بود وهنوز آرزو داشت درهرات بخواند .
چونکه طیفلم جرعه ای از آب مینوشد 
 اشکهای من است   که در پلکهایم میجوشد 

صدایی بم گرفته  ولبریز از غم ودرد بیدرمان آوارگیها وبی وطنی ها .
اینجا اگر قطره ای آب از شیلنگ من پایین بریزد فورا درب خانهرا میکوبند که آب را بخانه ما وبه لانه ما ریختی ، اما خودشان تا طلوع صبح فریاد آوازها ، خنده ها ، ومستیهایشان در همه شهر میپیچد وکسی نیست تا  بگوید "
ای نامردان  چرا خواب وآسایش من وآن کودک شیرخوار طبقه زیرین را برهم میزنید مگر شهرارا خریده اید؟ بلی ، خریده اند با چندر قاز پول به تعطیلی آمده اند برایشان مهم نیست که من میخوابم یا نه وآن کودک شیرخوار تا صبح ضجه میزند .
این همان جهنم است که فرشتگان آن هرصبح با فضله هایشان درون دفتر وکتب مشق من آنرا آلوده میسازند . پایان 
دوشنبه 4/7/2016 میلادی 


یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

ساعت پنج

درست ،ساعت پنج بود كه باران با شدت از آسمان باريد و ..... صداها متوقف شد ،
درست ساعت پنج بود كه دجار تهوع شدم ،
درست ساعت پنج بود كه ديدم خنياگر شبانه امرا ،بخاك سپردم 
درست ساعت پنج بود كه آوازها قطع شدتد  واز دوردستها آواى مرغى را شنيدم كه داشت ناله ميكرد ،

باو گفته بودم كه طبيعت ، ماه ، زمين  ، خورشيد ، ستارگان وكوهها دريا ها  وكل طبيعت همراه وهمگام من است ،ً
باو گفته بودم  كه طبيعت ، بموقع بكار خويش ميپردازد واگر لازم باشد ،ميسوزاند ،

درست ساعت پنج بود كه  ليوان قهوه ام روى ميز خالى شد ونويد مرگى را بمن داد ،
درست ساعت پنج بود كه گفتم : 
ترا هركز نميبخشم 
ونبخشيدم ، درانتظار عدالت طبيعت نشسته ام 

يكشنبه  ساعت پنج

آواز یک مهاجر

قسمت چهارم /قسمتهایی از یک دستنوشته .

بطور کلی نمیدانم در سرزمین " زولوها" زندگی میکنم یا در سر زمینی که نام دموکراسی را برخود نهاده است بی آنکه  معنای آنرا بداند ، شاید گمان میکند دموکراسی هم مانند شراب ویا گاوبازی ویا خوردن ونوشیدن شراب انیس  وچوریسیو میباشد .
تا ساعت پنج یک روند  صداها بلند بود ، منهم رایودی بالای سرم را تا حد امکان بالا بردم ودربهارا بهم کوبیدم ، نتیجه؟ هیچ ساعت پمج با یک قرص والیوم تنها چرت زدم وساعت هفت بیدار شدم ، خسته عصبی با سری که درونش دام دام دام میکند .

خوب همینقدر که بخانه ام نمیریزند ومرا قصابی نیمکنند جای شکر باقی است باین میگویند دومکراسی از نوع, جدید ،

نمیداتم چرا بیاد سال  1904 افتادم ، که( او برای دومین بار ) باینجا باز گشت ، مهری خانم از ایران  زنگ زد که : 
خداراشکر که شما پس از پنجاه سال بهم رسیدید !! گلستانه خانم از ایران زنگ زد واورا پای تلفن خواست ! مدتها بود که گلستانه خانم از حزب توده وریاست صنف زنان کار گر دوزنده به حزب الله رفته وحدمتگذار اداره امنیت  شده بود زیر چتر یک شرکت وارداتی وصادراتی ، حال با سجاده وقبله نما وچادر دور شهر ها میگشت ودور اروپا ! با او چکار داشت ، میدانستم که او هم پس از ورودش به ایران قبول کرده بود که به اداره امنیت خدمت کند ، شراب و زن را کنار گذاشت وبجایش تریاک ومواد ی که با آن مخلوط میکرد ومیکشید بموقع به دستش میرسید ، جوانانرا گرد خود جمع کرد ، حال آمده بود تا مرا باخود ببرد وبه توبه وادارد اما.... من دیگر او نبودم که بودم ، او هم او نبود که بود ، دواشنای قدیمی بودیم که باهم خاطراتمان را باز گو میکردیم نه بیشتر ، 
او میگفت دوستانم همیشه بمن میگفتند :
تو دراین دخترک سبزه چه دیدی که اینهمه به دنبالش میروی ؟ 
باو گفتم دوستان تو بمنهم میگفتند "
تو دراین مردک کوتاه قد با کله پهن رشتی وپای کج چه دیدی که اینهمه عاشقانه اورا دوست میداری؟
نه من درتو ترا نمیدیدم درتو خودم را وپدرم را میدیدم ، وسازی که ازآن ناله برمیخاست ، مقیم شهر ری بود گمان بردم اصالت او از همان خاکی است که نیمی از اجداد من زورکی آنجا بخاک سپرده شده اند،  درآمل به دنیا آمده دهی بنام نور وکجور که امروز حتما یک شهر توریستی شده است خانم گلستانه نیز درهمان دهات به دنیا آمده بود .

تضادها درمیان ما ایرانیان وحشتناک است ، خانم میز قماررا پهن کرده ؛ سفره ناهار حاضر است اول نماز میخواند وسپس بر سر میز قمار مینشیند وپولهای بقیه را یکجا میبرد ! ومن حیران از این تضاد .هنوز هم باین کار شریف ادامه میدهد ودختران ونوه هایش نیز همین رشته را درپیش گرفته اند ، 
نماز بخوان ، هرکاری میل داری بکن .
حال امروز بیاد آن سال افتادم کامپویتر من دراطاقی بود که او میخوابید ، هرصبح کامپیوتر من روشن بود واو میگفت نیمه شب ناگهان خودش روشن شد  من تازه چند سالی بود که داشتم شعری و نوشته ای وتکه ایرا روی آن تمرین میکردم هنوز نه از لپ تاپ خبری بود ونه از تابلت  ،یک تنوره بزرگ با یک کیبورد وحشتناک و یک تلویزیون چند آهنگ را ذخیره کرده بودم وچند عکس را وچند نوشته را بخیال خود داشتم نقش یک نویسنده را بازی میکردم !!! او خوب ایمیلهای مرا بازدید میکرد نوشته هایمرا میخواند ، نه ! چیزی که قابل ضبط وخبردادان باشد نیست ، هنوز پخته نشده است .
با او با کمال مهربانی رفتار میکردم ، میگذاشتم لباسهای مارکدارش را به رخ من بکشد اورا به رستورانهای گران قیمت میبردم به همراه خانواده ام او بچه های مرا بچه های خودش مینامید ونوه هایمرا نوهای خودش !!! واز ایران خوب وده کجور برایشان افسانه میبافت .
نه دگر هیچ افسانهای بگوش من نمینشست ، حسابی کر شده بودم درمقابل سخنان واهی .
با خود  فکر میکنم ، درطی این سالهایی که درایران زیستم ، کدام روز را بعنوان بهترین وفراموش نشده ترین روزهای عمرم بیاد بیاورم ؟ هیچ روزی هیچ شبی وهیچ ساعتی را ، نه من درآن سر زمین هنوزهم غریب بودم .
مادر مادرم یا مادربزرگ مادریم هنگامیکه بچه کوچکی بود ه به همراه خانواده اش پس از آتش زدن آتشکده ها وخانه هایشان از کوههای بختیاری سرازیر کویر میشوند بامید آنکه در یزد وکرمان هنوز آتش روشن است ، اما آنجا هم کم کم آتشکده ها خاموش شدند ، مادر بزرگ با آنکه ه دل به پسر عمویش " آقاا خان" بسته بود بالاجبار به عقد یک مرد مسلمان درمیاید تا بلکه از شر آدمکشان درامان بمانند ، اما وصله گبر ونجس و گورو ، غیره سالهابر جامه خانواده ما دوخته شد مانند یهودیان با ستاره زرد همه جا تحقیر میشدیم اگر چه هفت شهرا را زیر پا میگذاشتیم وبه هفت آب خودرا شسشو میدادیم ، 
نهایت آنکه جناب استاد پژوهشگر ونویسنده مومن با مهربانی میگفتند :
معلوم است آن چهره گرد وسبزه رو از چه نژادیست !!!
بلی جناب استاد که مشغول تالیف وتفسیر مولانا  میباشید ، چهره من ؟!
ا زنژاد اصیل ایرانی  است .
نه از گرده اقوام بیابان گردان  پایین افتادیم ونه از بطن زنان مغول ونه از شکم زنان عرب ویا ترک ونه از سلسه سلوکیان ،  از سر چشمه های پاک ودست نخورده بصورت ماهیانی ظریف برخاستیم وامروز لاجرم بصورت یک ماهی یخ زده  به  دریای  غریبه  ها خواهیم رفت .
( اضافه میکنم که منظور من از بردن نام اقوام توهین مستقیم به آنها نیست بلکه به  یورش و کشت وکشتاری است که درسر زمین ما  ایران ما به راه  انداختند ویران کردند ، سوختند ، تجاوز به زنانمان کردند وغنائم را بردند ، مردانمانرا کشتند ، شکنجه دادند ، وهنوز هم ادامه دارد .)!
. پایان
یکشنبه 3/7/2016 میلادی