دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۵

آواز یک مهاجر »بخش چهارم«

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت وصف حال مشتاقی

تو ای دلدار دیرینه ام،
که نامت را برزبان نمیرانم
صدایم در سینه آرام میگردد
 نمیخواهم که نامت را باین دفتر آرم 

میل داشتم قلمی دردست داشتم وکاغذی مانند گذشته ،  اما دیگر نمیدانم با قلم وکاغذ چه بگویم؟  ونمیدانم چه باید نوشت ودر کجا ؟ از کی؟ با یاد آوردن سخن ها ، سختیها ، ومرور وجولان دادن در  گذشته تنها یک درد مضاعف بر روی سینه ام میگذارم ، درآن روزگار نوشته ها حرمتی داشتند ، هنگامیکه نامه ای برای کسی میفرستادی با عشق وعلاقه روزها بلکه هفته ها در انتظار پاسخ بودی ،  واینکه  پاسخ  چه خواهد بود ، همان دلشورها ، بیقراریهای خود عالمی داشت ، امروز صفحه ای را که باز میکنی انگار هزاران پرئنده  روی صفحات مختلف زیر نام های عجیب وغریب و اسرار آمیز فضله گذاشته اند وتو مجبوری این  فضله هارا به درون سطل زباله بریزی ، اظهار فضلهای بیجا ، نوشته های دیگران را بنام خود ارائه دادن ، فحاشی ، از همه بدتر کثافت کرده به شعر وشاعری ، گویا منظور هم همین  است.وهم سیاست مدار وهمه اهل علم و بی ادبی !!!

آنروزها بر بالای نامه ها بیتی از شاعری نوشته میشد ودل ترا به اشوب وولوله وامیداشت ، آیا منظور منم؟

اگر چرخ فلک باشد حریرم ، ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد دوات  وشب سیاهی  ، حروف نامه برگ وریگ وماهی 

وتو دردل آرزو پرورت هزارن خیال در جان میبافتی وهزاران نهال عشق در سینه میکاشتی ، امروز دیگر حتی این تنها امیدرا نیز از ما گرفته اند " با دو یا سه کلمه :
حالت خوب است ؟ 
حالم خوب است !! 
شب خوب خوابید ی؟
شب خوب خوابیدم !!

و... من آن روزها که این نامه هارا مینوشتم ، نمیدانستم که در پی این افسانه ها چه خفته ؟  نه دیگر میل ندارم حریر آسمان بر سرم دبیر باشد ومیل ندارم از این خطوط طومار بنویسم ،  مل ندارم ماه وستاره و هوا بیرون ترجمان عشقهای من باشند ،  دیگر شب دواتی ومرکبی ندارد ، هرچه هست آتش است وسرخی وخون !
دیگر نه برگ گلی ، ونه مهتاب غمگسار کسی است ، باید مژگان خودرا قلم سازی واشک را جوهر  وحروف را بسازی با الفاظ » هیچ«  وسربی !واز بمب ها وتعداد آنها !
شب گرمی را گذراندم و گرمتر هم خواهد شد ،  بسترم لبریز از عرق شبانه وبیتابی ها ،  خواب از چشمانم میگریخت  پلکهایمرا به زور رویهم فشار میدادم ، بر طاق سپید اطاقم ستاره ای نبود که آنهارا بشمارم . خوب برویم تعدا د دروغ هارا بشماریم ! بار اول جفت میشدند ، بار دوم طاق !
درون گوشم را با دکمه های میکروفون بسته وداشتم به آهنگ افغانی »امیر جان صبوری «گوش میدادم که درد ولایت اورا تا مرز مرگ ونیستی کشانده بود وهنوز آرزو داشت درهرات بخواند .
چونکه طیفلم جرعه ای از آب مینوشد 
 اشکهای من است   که در پلکهایم میجوشد 

صدایی بم گرفته  ولبریز از غم ودرد بیدرمان آوارگیها وبی وطنی ها .
اینجا اگر قطره ای آب از شیلنگ من پایین بریزد فورا درب خانهرا میکوبند که آب را بخانه ما وبه لانه ما ریختی ، اما خودشان تا طلوع صبح فریاد آوازها ، خنده ها ، ومستیهایشان در همه شهر میپیچد وکسی نیست تا  بگوید "
ای نامردان  چرا خواب وآسایش من وآن کودک شیرخوار طبقه زیرین را برهم میزنید مگر شهرارا خریده اید؟ بلی ، خریده اند با چندر قاز پول به تعطیلی آمده اند برایشان مهم نیست که من میخوابم یا نه وآن کودک شیرخوار تا صبح ضجه میزند .
این همان جهنم است که فرشتگان آن هرصبح با فضله هایشان درون دفتر وکتب مشق من آنرا آلوده میسازند . پایان 
دوشنبه 4/7/2016 میلادی