دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۵

آرادی

من نمیدانم این چند خطی را که من برای سرگرمی وکشتن وقت وگاهی ریختن بیرون آشغالهای درون مغزم روی این صفحه میاورم ، چرا میخ شده وبه فلان عده ای فرو رفته است ؟ کجا یشان دردگرفته ؟ به تریش قبای کدام بر خورده ، همه چیز عیان است ولازم به بیان نیست  من در چهار دیواری خانه خودم آزادم هرچه را که میل دارم بنویسم بی آنکه به کسی توهین کنم ویا چیزی را برملا سازم ، هرچه مینویسم از خودم مینویسم ، دیگران برایم کوچکترین اهمیتی نئدارند مگر آنکه تنها نمک خورده ونمکدان شکسته باشند که خوب این کار همه ایرانیان است لزومی بر تکرار آن نمبینم ، حال یکی در لباس عاشق ، دیگری درلباس راهب ، سومی درلباس دوست مرتب هرصبح وشب فضله هایشان را درون سطل زباله من خالی میکنند ، پانزده سال است که مینویسم وتاروزیکه انگشتانم حرکت کنند وچشمانم  کار کنند ومغزم از کار بیفتند ، بکوری چشم همه مینوسم.
داشتم قطعه ای از ( ویکتور هوگو ) نویسنده وشاعر فرانسوی که مورد غضب دربار پادشاه ناپلیون سوم قرار گرفته بود میخواندم  بنام ( آزادی) !! :
به چه حق مردان آزاد را در قفس زندانی میکنید؟ به چه حق این نغمه گران  آسمان را از بیشه ها  وچشمه ها.، وسپیده دم وابر وباران  دور میسازید وسر مایه زندگی را از آنها میگیرید؟ ؟ .

هیچ جوابی نداشتم به مرحوم ویکتور هوگو بدهم ، ایکاش الان زنده بود ومیدید که با اولین صدا گلوله درگلویت خالی میشود ، ما ازکجا بدانیم سرنوشت آنهاییکه در محبسها گرفتارند با سرنوشت ما یکسان نباشد ؟ ما رهگذران بی آزار میل داریم آزاد باشیم میل نداریم تابع افکار پلید ویا خواسته های نامشروع شما باشیم ، ما انسانیم ، نه حیوان ، نه برده ،  من همه آ ن فضا های مجازی آشغال را بستم چند بار چوب آنرا خورده بودم ، دیگر نه میل دارم ونه حوصله ، حالم را بهم زده اند این مردم بیشعور وبیسواد میل داشتم شمعی روشن کنم وبرایشان نغمه بخوانم ، نه ، آنها احتیاجی به بلبل باغ وبوستان ندارند آوای شوم کلاغان برایشان دلپذیر تر وخواب آور تر است .
من به هنگام تولدم لخت به دنیا آمدم ، موقع رفتن هم لخت خواهم رفت در فاصله وبین دو عدم هیچ احتیاجی به پوشش ابریشمین ویا زرنگار ندارم  تا برای آنها خودمرا به معرض فروش بگذارم .

شب خاموش است ، نزدیک بسترم تنها کتابی وچراغی است . دلم هوای شعر  هارا کرده ، شعرهایم چون جویباری از  عشق ،  از سر چشمه دلم  روانند ،  گه با برقی از مهر میدرخشند وزمانی از فرط درد فریاد برمیدارند ، من متعلق به هیچکس نیستم ، تنها بخودم تعلق دارم  ، تنها بخودم .ثریا /دوشنبه شب/

آواز یک مهاجر »بخش چهارم«

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت وصف حال مشتاقی

تو ای دلدار دیرینه ام،
که نامت را برزبان نمیرانم
صدایم در سینه آرام میگردد
 نمیخواهم که نامت را باین دفتر آرم 

میل داشتم قلمی دردست داشتم وکاغذی مانند گذشته ،  اما دیگر نمیدانم با قلم وکاغذ چه بگویم؟  ونمیدانم چه باید نوشت ودر کجا ؟ از کی؟ با یاد آوردن سخن ها ، سختیها ، ومرور وجولان دادن در  گذشته تنها یک درد مضاعف بر روی سینه ام میگذارم ، درآن روزگار نوشته ها حرمتی داشتند ، هنگامیکه نامه ای برای کسی میفرستادی با عشق وعلاقه روزها بلکه هفته ها در انتظار پاسخ بودی ،  واینکه  پاسخ  چه خواهد بود ، همان دلشورها ، بیقراریهای خود عالمی داشت ، امروز صفحه ای را که باز میکنی انگار هزاران پرئنده  روی صفحات مختلف زیر نام های عجیب وغریب و اسرار آمیز فضله گذاشته اند وتو مجبوری این  فضله هارا به درون سطل زباله بریزی ، اظهار فضلهای بیجا ، نوشته های دیگران را بنام خود ارائه دادن ، فحاشی ، از همه بدتر کثافت کرده به شعر وشاعری ، گویا منظور هم همین  است.وهم سیاست مدار وهمه اهل علم و بی ادبی !!!

آنروزها بر بالای نامه ها بیتی از شاعری نوشته میشد ودل ترا به اشوب وولوله وامیداشت ، آیا منظور منم؟

اگر چرخ فلک باشد حریرم ، ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد دوات  وشب سیاهی  ، حروف نامه برگ وریگ وماهی 

وتو دردل آرزو پرورت هزارن خیال در جان میبافتی وهزاران نهال عشق در سینه میکاشتی ، امروز دیگر حتی این تنها امیدرا نیز از ما گرفته اند " با دو یا سه کلمه :
حالت خوب است ؟ 
حالم خوب است !! 
شب خوب خوابید ی؟
شب خوب خوابیدم !!

و... من آن روزها که این نامه هارا مینوشتم ، نمیدانستم که در پی این افسانه ها چه خفته ؟  نه دیگر میل ندارم حریر آسمان بر سرم دبیر باشد ومیل ندارم از این خطوط طومار بنویسم ،  مل ندارم ماه وستاره و هوا بیرون ترجمان عشقهای من باشند ،  دیگر شب دواتی ومرکبی ندارد ، هرچه هست آتش است وسرخی وخون !
دیگر نه برگ گلی ، ونه مهتاب غمگسار کسی است ، باید مژگان خودرا قلم سازی واشک را جوهر  وحروف را بسازی با الفاظ » هیچ«  وسربی !واز بمب ها وتعداد آنها !
شب گرمی را گذراندم و گرمتر هم خواهد شد ،  بسترم لبریز از عرق شبانه وبیتابی ها ،  خواب از چشمانم میگریخت  پلکهایمرا به زور رویهم فشار میدادم ، بر طاق سپید اطاقم ستاره ای نبود که آنهارا بشمارم . خوب برویم تعدا د دروغ هارا بشماریم ! بار اول جفت میشدند ، بار دوم طاق !
درون گوشم را با دکمه های میکروفون بسته وداشتم به آهنگ افغانی »امیر جان صبوری «گوش میدادم که درد ولایت اورا تا مرز مرگ ونیستی کشانده بود وهنوز آرزو داشت درهرات بخواند .
چونکه طیفلم جرعه ای از آب مینوشد 
 اشکهای من است   که در پلکهایم میجوشد 

صدایی بم گرفته  ولبریز از غم ودرد بیدرمان آوارگیها وبی وطنی ها .
اینجا اگر قطره ای آب از شیلنگ من پایین بریزد فورا درب خانهرا میکوبند که آب را بخانه ما وبه لانه ما ریختی ، اما خودشان تا طلوع صبح فریاد آوازها ، خنده ها ، ومستیهایشان در همه شهر میپیچد وکسی نیست تا  بگوید "
ای نامردان  چرا خواب وآسایش من وآن کودک شیرخوار طبقه زیرین را برهم میزنید مگر شهرارا خریده اید؟ بلی ، خریده اند با چندر قاز پول به تعطیلی آمده اند برایشان مهم نیست که من میخوابم یا نه وآن کودک شیرخوار تا صبح ضجه میزند .
این همان جهنم است که فرشتگان آن هرصبح با فضله هایشان درون دفتر وکتب مشق من آنرا آلوده میسازند . پایان 
دوشنبه 4/7/2016 میلادی 


یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

ساعت پنج

درست ،ساعت پنج بود كه باران با شدت از آسمان باريد و ..... صداها متوقف شد ،
درست ساعت پنج بود كه دجار تهوع شدم ،
درست ساعت پنج بود كه ديدم خنياگر شبانه امرا ،بخاك سپردم 
درست ساعت پنج بود كه آوازها قطع شدتد  واز دوردستها آواى مرغى را شنيدم كه داشت ناله ميكرد ،

باو گفته بودم كه طبيعت ، ماه ، زمين  ، خورشيد ، ستارگان وكوهها دريا ها  وكل طبيعت همراه وهمگام من است ،ً
باو گفته بودم  كه طبيعت ، بموقع بكار خويش ميپردازد واگر لازم باشد ،ميسوزاند ،

درست ساعت پنج بود كه  ليوان قهوه ام روى ميز خالى شد ونويد مرگى را بمن داد ،
درست ساعت پنج بود كه گفتم : 
ترا هركز نميبخشم 
ونبخشيدم ، درانتظار عدالت طبيعت نشسته ام 

يكشنبه  ساعت پنج

آواز یک مهاجر

قسمت چهارم /قسمتهایی از یک دستنوشته .

بطور کلی نمیدانم در سرزمین " زولوها" زندگی میکنم یا در سر زمینی که نام دموکراسی را برخود نهاده است بی آنکه  معنای آنرا بداند ، شاید گمان میکند دموکراسی هم مانند شراب ویا گاوبازی ویا خوردن ونوشیدن شراب انیس  وچوریسیو میباشد .
تا ساعت پنج یک روند  صداها بلند بود ، منهم رایودی بالای سرم را تا حد امکان بالا بردم ودربهارا بهم کوبیدم ، نتیجه؟ هیچ ساعت پمج با یک قرص والیوم تنها چرت زدم وساعت هفت بیدار شدم ، خسته عصبی با سری که درونش دام دام دام میکند .

خوب همینقدر که بخانه ام نمیریزند ومرا قصابی نیمکنند جای شکر باقی است باین میگویند دومکراسی از نوع, جدید ،

نمیداتم چرا بیاد سال  1904 افتادم ، که( او برای دومین بار ) باینجا باز گشت ، مهری خانم از ایران  زنگ زد که : 
خداراشکر که شما پس از پنجاه سال بهم رسیدید !! گلستانه خانم از ایران زنگ زد واورا پای تلفن خواست ! مدتها بود که گلستانه خانم از حزب توده وریاست صنف زنان کار گر دوزنده به حزب الله رفته وحدمتگذار اداره امنیت  شده بود زیر چتر یک شرکت وارداتی وصادراتی ، حال با سجاده وقبله نما وچادر دور شهر ها میگشت ودور اروپا ! با او چکار داشت ، میدانستم که او هم پس از ورودش به ایران قبول کرده بود که به اداره امنیت خدمت کند ، شراب و زن را کنار گذاشت وبجایش تریاک ومواد ی که با آن مخلوط میکرد ومیکشید بموقع به دستش میرسید ، جوانانرا گرد خود جمع کرد ، حال آمده بود تا مرا باخود ببرد وبه توبه وادارد اما.... من دیگر او نبودم که بودم ، او هم او نبود که بود ، دواشنای قدیمی بودیم که باهم خاطراتمان را باز گو میکردیم نه بیشتر ، 
او میگفت دوستانم همیشه بمن میگفتند :
تو دراین دخترک سبزه چه دیدی که اینهمه به دنبالش میروی ؟ 
باو گفتم دوستان تو بمنهم میگفتند "
تو دراین مردک کوتاه قد با کله پهن رشتی وپای کج چه دیدی که اینهمه عاشقانه اورا دوست میداری؟
نه من درتو ترا نمیدیدم درتو خودم را وپدرم را میدیدم ، وسازی که ازآن ناله برمیخاست ، مقیم شهر ری بود گمان بردم اصالت او از همان خاکی است که نیمی از اجداد من زورکی آنجا بخاک سپرده شده اند،  درآمل به دنیا آمده دهی بنام نور وکجور که امروز حتما یک شهر توریستی شده است خانم گلستانه نیز درهمان دهات به دنیا آمده بود .

تضادها درمیان ما ایرانیان وحشتناک است ، خانم میز قماررا پهن کرده ؛ سفره ناهار حاضر است اول نماز میخواند وسپس بر سر میز قمار مینشیند وپولهای بقیه را یکجا میبرد ! ومن حیران از این تضاد .هنوز هم باین کار شریف ادامه میدهد ودختران ونوه هایش نیز همین رشته را درپیش گرفته اند ، 
نماز بخوان ، هرکاری میل داری بکن .
حال امروز بیاد آن سال افتادم کامپویتر من دراطاقی بود که او میخوابید ، هرصبح کامپیوتر من روشن بود واو میگفت نیمه شب ناگهان خودش روشن شد  من تازه چند سالی بود که داشتم شعری و نوشته ای وتکه ایرا روی آن تمرین میکردم هنوز نه از لپ تاپ خبری بود ونه از تابلت  ،یک تنوره بزرگ با یک کیبورد وحشتناک و یک تلویزیون چند آهنگ را ذخیره کرده بودم وچند عکس را وچند نوشته را بخیال خود داشتم نقش یک نویسنده را بازی میکردم !!! او خوب ایمیلهای مرا بازدید میکرد نوشته هایمرا میخواند ، نه ! چیزی که قابل ضبط وخبردادان باشد نیست ، هنوز پخته نشده است .
با او با کمال مهربانی رفتار میکردم ، میگذاشتم لباسهای مارکدارش را به رخ من بکشد اورا به رستورانهای گران قیمت میبردم به همراه خانواده ام او بچه های مرا بچه های خودش مینامید ونوه هایمرا نوهای خودش !!! واز ایران خوب وده کجور برایشان افسانه میبافت .
نه دگر هیچ افسانهای بگوش من نمینشست ، حسابی کر شده بودم درمقابل سخنان واهی .
با خود  فکر میکنم ، درطی این سالهایی که درایران زیستم ، کدام روز را بعنوان بهترین وفراموش نشده ترین روزهای عمرم بیاد بیاورم ؟ هیچ روزی هیچ شبی وهیچ ساعتی را ، نه من درآن سر زمین هنوزهم غریب بودم .
مادر مادرم یا مادربزرگ مادریم هنگامیکه بچه کوچکی بود ه به همراه خانواده اش پس از آتش زدن آتشکده ها وخانه هایشان از کوههای بختیاری سرازیر کویر میشوند بامید آنکه در یزد وکرمان هنوز آتش روشن است ، اما آنجا هم کم کم آتشکده ها خاموش شدند ، مادر بزرگ با آنکه ه دل به پسر عمویش " آقاا خان" بسته بود بالاجبار به عقد یک مرد مسلمان درمیاید تا بلکه از شر آدمکشان درامان بمانند ، اما وصله گبر ونجس و گورو ، غیره سالهابر جامه خانواده ما دوخته شد مانند یهودیان با ستاره زرد همه جا تحقیر میشدیم اگر چه هفت شهرا را زیر پا میگذاشتیم وبه هفت آب خودرا شسشو میدادیم ، 
نهایت آنکه جناب استاد پژوهشگر ونویسنده مومن با مهربانی میگفتند :
معلوم است آن چهره گرد وسبزه رو از چه نژادیست !!!
بلی جناب استاد که مشغول تالیف وتفسیر مولانا  میباشید ، چهره من ؟!
ا زنژاد اصیل ایرانی  است .
نه از گرده اقوام بیابان گردان  پایین افتادیم ونه از بطن زنان مغول ونه از شکم زنان عرب ویا ترک ونه از سلسه سلوکیان ،  از سر چشمه های پاک ودست نخورده بصورت ماهیانی ظریف برخاستیم وامروز لاجرم بصورت یک ماهی یخ زده  به  دریای  غریبه  ها خواهیم رفت .
( اضافه میکنم که منظور من از بردن نام اقوام توهین مستقیم به آنها نیست بلکه به  یورش و کشت وکشتاری است که درسر زمین ما  ایران ما به راه  انداختند ویران کردند ، سوختند ، تجاوز به زنانمان کردند وغنائم را بردند ، مردانمانرا کشتند ، شکنجه دادند ، وهنوز هم ادامه دارد .)!
. پایان
یکشنبه 3/7/2016 میلادی



آواز يك مهاجر / بخش سوم

سرو صدا همچنان ادامه دارد وساعت ٢/٤٨ دقيقه پس از نيمه شب است ، اين سر وصدا ها  براى جلب مشتريا ن وبيشتر بچها ست ومن در اين فكرم كه بچه ها چگونه تا اين ساعت بيدارند و هنور ( رولر كوستر ها) مشغول بالا وپايين  رفتن وتاب دادن آنها هستند ، مجبور شده ام دربهارا ببندم  كركره هارا پايين بكشم درجه حرارت درون اطاق ٢٨ درجه ميباشد  با كولر هم نميتوان خوابيد ، اين زندگى ما در بهشت است !!!. 
شب گذشته در يك يوتيوپ برنامه اى ديدم از فريدون فرخزاد بمناسبت روز قصابى كردن او به دست دژخيمان ، با خود فكر كردم اين آدمهاى با انصافى  بودند كه تنها فريدون ر ا كشتند ومانند قاتلان وأدمكشان امروزى  در وسط سينما يا تاتر ويا محل بر گذارى نمايشات بمب  نميگذارند ، بخاطر كشتن يك نفر صدها نفر قربانى شوند ،صدها نفرى كه نقشى در زندگى أن شخص مورد نظر نداشتند .
سپس باخود فكر  كردم  چگونه يك انسان تا اين حد ميتواند قسى القلب باشد تا جاندار ديگرى را بدينگونه قصابى كند ! أيا بايد نام انسان بر آنها گذاشت؟ يا خونخوارنيكه تشنه خونند ويا اين حيواناتيكه  بخاطر چند سكه يكهفته تمام خواب واستراحت را از يك محل ميگيرند ،
از خواب كه پريدم ، داشتم زير لب زمزمزمه ميكردم :
فريدون ، مهربان است  ، عزيز كودكان است ، بنرمى ميزند حرف ، چقدر خوش  زبان است ،  ايا اشعارارا در كتابهاى درسى كلاس اول يا دوم ابتدايى ميخوانديم ، با نقاشيهاى زيبا، 
 اما فريدون ما با نرمى حرف نميزد او با شهامت تمام هرچه ر ا كه در دل داشت بازگو ميكرد ، از همه مهمتر نامه ايكه فروغ ، خواهرش براى او نوشته بود ، پيمامبران  گونه پيش بينى كرده  بود كه : 
در ميان اين مردم من خواهم مرد، وتو با أن روح صاف وبچه گانه ات چگونه ميخواهى بين آنها باشى ؟ من ميدانم در فاميل ما من اولين كسى هستم كه خواهم مرد و سپس تو ! اين پيش بينى واقعا مرا  تكان داد ، 
حال بفكر كودك فلج او هستم كه آيا زنده است  يا مرده بايد مردى شده باشد. پسر فروغ در پاركهاى  شهرى كه روزى مادرش افتخار آن سر زمين بود  گدايى ميكند ، رستم پسر فريدون در آلمان بود ،، وباز بياد صادق هدايت افتادم كه خود به دست خود به زندگيش پأيان داد ونگذاشت تا  قاتلى اورا مثله كند ،
 نه ، نبايد  حرف  زد، بايد خاموش نشست وبه جنايتها نگاه كرد ولب فرو بست ، نبايد انديشه كرد انديشه ات ر ا دركنج  اطاقى كه حتى شب را از تو ميگيرند  ، بايد نهان كنى ، نبايد اعتراض كنى ، اين دنياى ماست ، ما اين طور ميخواهيم ، ميخواهيم ماشينها تا صبح فرياد بكشند ، چرخ وفلكها  با صداى ناهنجارشان تا طلوع صبح بچرخند ، وآواز خوانان بى صدا با ضربات تند ووحشتناك سازهاى الكترو نيكشان تا هر وقت ميل داشته باشند بر طبلها وسازها ميكوبند وعربده ميكشند ، در گوشهايت موم فرو كن تا صداى پشه را هم نشنوى كه چگونه به تو نيش ميزند ، 
امشب يكشنبه شب است امروز همه تعطيلند  وميتوانند تا ظهر بخوابند اما تكليف من چى ميشود ؟ يا تكليف ما ؟
شب كذشته پسركم تلفنم كرد صدايش در نميامد از فشار خستگى وكار ، گفت امروز  صبح زود با اتو مبيل  رفتم مادريد الان بركشتم ، بخاطر توله سگى كه سفارش داده بودم براى بچه ها از شمال ميامد ودر مادريد أنرا تحويل گرفتم تنها سه ماه دارد ،  بچه ها  خوشحال شدند !!! اما آيا كسى بفكر گوشها ، مغز سر من و اين طوفان وسر وصدا هست ؟ 
وصدا ها  همچنان ادامه دارند . 
ساعت  ٣/١٨ دقيقه صبح ومن همچنان درون اطاق در بسته نشسته ام تا ( فرهنگ پر بار ونورسيده  اين ديار تمام شود)
بهتر است قهوه اى دريت كنم وبنوشم و اين فريادها ا نا شنيده بگيرم ، هركجا بروى فرياد است أرامش از زندگيها رخت بربست همچنانكه زيباييها ،  پايان ٣/٧/٢٠١٦ ميلادى 
بيچاره مريم ، بيچار ه عيسا !

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۵

آواز یک مهاجر

امروز به دنبال کتابی میگشتم تا بخوانم ، همه رویهم انباشته شده اند عده از را از دسترس دورکردم صاحبان ترانه ها واشعار متعهد !!! آنهارا بیشتر بچشم یک خاین مینگرم تا یک شاعر ، نامشان هرچه میخواهد باشد .
بر حسب تصادف کتاب » ترانه های خیام « صادق هدایت به دستم افتاد بهتر دیدم آنرا مدل قرار دهم وبنویسم هم میخوانم هم مینویسم !.
این کتاب با کمک  انتشارات امیر کبیر درسال 1352 شمسی در تهران بچاپ رسیده وگویا چاپ ششم میباشد از نوع کتابهای جیبی هآن زمان درست میشد تا همه حتی کتاب را درجیب داشته باشند کتابی از (سلسله کتابهای پرستو ) . در مقدمه کتاب اینطور نوشته شده است :
شاید کمتر کتابی دردنیا  مانند مجموعه  ترانه های خیام ، تحسین شده ه ،  مردود ومنفور بود  ،تحریف شده  ، بهتان خورده ، محکوم گردیده ،  حلاجی شده ،  شهرت عمومی ودنیا گیر  پیدا کرده  وبالاخره ناشناس مانده است ..
 اگرهمه کتابهایی را که  راجع بخیام  ورباعیاتش  نوشته شده  جمع آوری گردد  تشکیل کتابخانه بزرگی  را خواهد داد  ، اما این مجموعه کوچک  که امروز در دسترس همه میباشد  مجموعه ایست  که از هشتاد  الی هزارو دویست رباعی  کم وبیش در بر دارد  اما همه آنها تقریبا ، جنگ مخلوطی  از افکار  مختلف را تشکیل میدهند  ، حال اگر یکی از این نسخه هارا از روی تفریح ورق بزنیم وبخوانیم  درآن به افکار متضاد  به مضمونهای  گوناگون و به موضوعات  قدیم وجدید بر میخوریم  ، بطوریکه اگر یکنفر صد سال عمر کرده باشد  وروزی دو مرتبه  کیش ومسلک وعقیده  حودرا عوض کرده باشد قادر بگفتن چنین افکار ی نیست ،  مضمون این رباعیات  روی فلسفه وعقاید مختلف است  از قبیل " الهی ، طبیعی ،  بنگی ،  دهری ،  صوفی ،  خوشبینی ،  بدبینی ،  افیونی ، شهوت پرستی ، مادی ، مرتاضی ، لا مذهبی ، زندی وقلاشی ،  خدایی ، وافوری.......
وآیا ممکن است یکنفر اینهمه حالات مختلف را پیموده باشد ؟ بالاخره ، منجم ، فیلسوف وریاض دان هم باشد ؟، پس تکلیف ما دراین آش درهم جوش چیست ؟ ........
تاکنون قدیمیترین  مجموعه اصیل  از رباعیات  که به خیام  منسوب است نسخه » بودئن«  میباشد که درسنه 865  در شیراز  به چاپ رسید یعنی سه قرن پس از خیام ودارای 158  رباعی  است  اما همین ایرادها کم و بیش به آن گرفته شده است .

این کتاب کوچک دارا ی نقاشی های قلمکار وقدیمی میباشد وبرگهایش دارد از هم میبانشد اما من همچنان آنرا در لابلای کاغاذها سولوفون حفظ کرده ام "

میپیرسیدی  که چیست این نقش مجاز 
گر بگویم  حقیقتش هست دراز 
نقشی است  پدیدآمده از دریایی
وآنگاه  شده بقعر آن دریا باز 

پس من درست گفتم اول ماهی بودیم ، بعد ریه پیدا کردیم بعد با خاک خودمامان را وفق دادیم ، نه ازخاک بر آمدیم که بخاک برویم ونه دستی از آن بالاها مارا با گل وآب درست کرد ، ماهی بودیم نهنگ میشویم کوسه میشویم دوباره برمیگردیم به آب ،بنی آدم بنی عادت است به آتش جهنم هم عادت میکند  .پایان