سرو صدا همچنان ادامه دارد وساعت ٢/٤٨ دقيقه پس از نيمه شب است ، اين سر وصدا ها براى جلب مشتريا ن وبيشتر بچها ست ومن در اين فكرم كه بچه ها چگونه تا اين ساعت بيدارند و هنور ( رولر كوستر ها) مشغول بالا وپايين رفتن وتاب دادن آنها هستند ، مجبور شده ام دربهارا ببندم كركره هارا پايين بكشم درجه حرارت درون اطاق ٢٨ درجه ميباشد با كولر هم نميتوان خوابيد ، اين زندگى ما در بهشت است !!!.
شب گذشته در يك يوتيوپ برنامه اى ديدم از فريدون فرخزاد بمناسبت روز قصابى كردن او به دست دژخيمان ، با خود فكر كردم اين آدمهاى با انصافى بودند كه تنها فريدون ر ا كشتند ومانند قاتلان وأدمكشان امروزى در وسط سينما يا تاتر ويا محل بر گذارى نمايشات بمب نميگذارند ، بخاطر كشتن يك نفر صدها نفر قربانى شوند ،صدها نفرى كه نقشى در زندگى أن شخص مورد نظر نداشتند .
سپس باخود فكر كردم چگونه يك انسان تا اين حد ميتواند قسى القلب باشد تا جاندار ديگرى را بدينگونه قصابى كند ! أيا بايد نام انسان بر آنها گذاشت؟ يا خونخوارنيكه تشنه خونند ويا اين حيواناتيكه بخاطر چند سكه يكهفته تمام خواب واستراحت را از يك محل ميگيرند ،
از خواب كه پريدم ، داشتم زير لب زمزمزمه ميكردم :
فريدون ، مهربان است ، عزيز كودكان است ، بنرمى ميزند حرف ، چقدر خوش زبان است ، ايا اشعارارا در كتابهاى درسى كلاس اول يا دوم ابتدايى ميخوانديم ، با نقاشيهاى زيبا،
اما فريدون ما با نرمى حرف نميزد او با شهامت تمام هرچه ر ا كه در دل داشت بازگو ميكرد ، از همه مهمتر نامه ايكه فروغ ، خواهرش براى او نوشته بود ، پيمامبران گونه پيش بينى كرده بود كه :
در ميان اين مردم من خواهم مرد، وتو با أن روح صاف وبچه گانه ات چگونه ميخواهى بين آنها باشى ؟ من ميدانم در فاميل ما من اولين كسى هستم كه خواهم مرد و سپس تو ! اين پيش بينى واقعا مرا تكان داد ،
حال بفكر كودك فلج او هستم كه آيا زنده است يا مرده بايد مردى شده باشد. پسر فروغ در پاركهاى شهرى كه روزى مادرش افتخار آن سر زمين بود گدايى ميكند ، رستم پسر فريدون در آلمان بود ،، وباز بياد صادق هدايت افتادم كه خود به دست خود به زندگيش پأيان داد ونگذاشت تا قاتلى اورا مثله كند ،
نه ، نبايد حرف زد، بايد خاموش نشست وبه جنايتها نگاه كرد ولب فرو بست ، نبايد انديشه كرد انديشه ات ر ا دركنج اطاقى كه حتى شب را از تو ميگيرند ، بايد نهان كنى ، نبايد اعتراض كنى ، اين دنياى ماست ، ما اين طور ميخواهيم ، ميخواهيم ماشينها تا صبح فرياد بكشند ، چرخ وفلكها با صداى ناهنجارشان تا طلوع صبح بچرخند ، وآواز خوانان بى صدا با ضربات تند ووحشتناك سازهاى الكترو نيكشان تا هر وقت ميل داشته باشند بر طبلها وسازها ميكوبند وعربده ميكشند ، در گوشهايت موم فرو كن تا صداى پشه را هم نشنوى كه چگونه به تو نيش ميزند ،
امشب يكشنبه شب است امروز همه تعطيلند وميتوانند تا ظهر بخوابند اما تكليف من چى ميشود ؟ يا تكليف ما ؟
شب كذشته پسركم تلفنم كرد صدايش در نميامد از فشار خستگى وكار ، گفت امروز صبح زود با اتو مبيل رفتم مادريد الان بركشتم ، بخاطر توله سگى كه سفارش داده بودم براى بچه ها از شمال ميامد ودر مادريد أنرا تحويل گرفتم تنها سه ماه دارد ، بچه ها خوشحال شدند !!! اما آيا كسى بفكر گوشها ، مغز سر من و اين طوفان وسر وصدا هست ؟
وصدا ها همچنان ادامه دارند .
ساعت ٣/١٨ دقيقه صبح ومن همچنان درون اطاق در بسته نشسته ام تا ( فرهنگ پر بار ونورسيده اين ديار تمام شود)
بهتر است قهوه اى دريت كنم وبنوشم و اين فريادها ا نا شنيده بگيرم ، هركجا بروى فرياد است أرامش از زندگيها رخت بربست همچنانكه زيباييها ، پايان ٣/٧/٢٠١٦ ميلادى
بيچاره مريم ، بيچار ه عيسا !