یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

آواز يك مهاجر / بخش سوم

سرو صدا همچنان ادامه دارد وساعت ٢/٤٨ دقيقه پس از نيمه شب است ، اين سر وصدا ها  براى جلب مشتريا ن وبيشتر بچها ست ومن در اين فكرم كه بچه ها چگونه تا اين ساعت بيدارند و هنور ( رولر كوستر ها) مشغول بالا وپايين  رفتن وتاب دادن آنها هستند ، مجبور شده ام دربهارا ببندم  كركره هارا پايين بكشم درجه حرارت درون اطاق ٢٨ درجه ميباشد  با كولر هم نميتوان خوابيد ، اين زندگى ما در بهشت است !!!. 
شب گذشته در يك يوتيوپ برنامه اى ديدم از فريدون فرخزاد بمناسبت روز قصابى كردن او به دست دژخيمان ، با خود فكر كردم اين آدمهاى با انصافى  بودند كه تنها فريدون ر ا كشتند ومانند قاتلان وأدمكشان امروزى  در وسط سينما يا تاتر ويا محل بر گذارى نمايشات بمب  نميگذارند ، بخاطر كشتن يك نفر صدها نفر قربانى شوند ،صدها نفرى كه نقشى در زندگى أن شخص مورد نظر نداشتند .
سپس باخود فكر  كردم  چگونه يك انسان تا اين حد ميتواند قسى القلب باشد تا جاندار ديگرى را بدينگونه قصابى كند ! أيا بايد نام انسان بر آنها گذاشت؟ يا خونخوارنيكه تشنه خونند ويا اين حيواناتيكه  بخاطر چند سكه يكهفته تمام خواب واستراحت را از يك محل ميگيرند ،
از خواب كه پريدم ، داشتم زير لب زمزمزمه ميكردم :
فريدون ، مهربان است  ، عزيز كودكان است ، بنرمى ميزند حرف ، چقدر خوش  زبان است ،  ايا اشعارارا در كتابهاى درسى كلاس اول يا دوم ابتدايى ميخوانديم ، با نقاشيهاى زيبا، 
 اما فريدون ما با نرمى حرف نميزد او با شهامت تمام هرچه ر ا كه در دل داشت بازگو ميكرد ، از همه مهمتر نامه ايكه فروغ ، خواهرش براى او نوشته بود ، پيمامبران  گونه پيش بينى كرده  بود كه : 
در ميان اين مردم من خواهم مرد، وتو با أن روح صاف وبچه گانه ات چگونه ميخواهى بين آنها باشى ؟ من ميدانم در فاميل ما من اولين كسى هستم كه خواهم مرد و سپس تو ! اين پيش بينى واقعا مرا  تكان داد ، 
حال بفكر كودك فلج او هستم كه آيا زنده است  يا مرده بايد مردى شده باشد. پسر فروغ در پاركهاى  شهرى كه روزى مادرش افتخار آن سر زمين بود  گدايى ميكند ، رستم پسر فريدون در آلمان بود ،، وباز بياد صادق هدايت افتادم كه خود به دست خود به زندگيش پأيان داد ونگذاشت تا  قاتلى اورا مثله كند ،
 نه ، نبايد  حرف  زد، بايد خاموش نشست وبه جنايتها نگاه كرد ولب فرو بست ، نبايد انديشه كرد انديشه ات ر ا دركنج  اطاقى كه حتى شب را از تو ميگيرند  ، بايد نهان كنى ، نبايد اعتراض كنى ، اين دنياى ماست ، ما اين طور ميخواهيم ، ميخواهيم ماشينها تا صبح فرياد بكشند ، چرخ وفلكها  با صداى ناهنجارشان تا طلوع صبح بچرخند ، وآواز خوانان بى صدا با ضربات تند ووحشتناك سازهاى الكترو نيكشان تا هر وقت ميل داشته باشند بر طبلها وسازها ميكوبند وعربده ميكشند ، در گوشهايت موم فرو كن تا صداى پشه را هم نشنوى كه چگونه به تو نيش ميزند ، 
امشب يكشنبه شب است امروز همه تعطيلند  وميتوانند تا ظهر بخوابند اما تكليف من چى ميشود ؟ يا تكليف ما ؟
شب كذشته پسركم تلفنم كرد صدايش در نميامد از فشار خستگى وكار ، گفت امروز  صبح زود با اتو مبيل  رفتم مادريد الان بركشتم ، بخاطر توله سگى كه سفارش داده بودم براى بچه ها از شمال ميامد ودر مادريد أنرا تحويل گرفتم تنها سه ماه دارد ،  بچه ها  خوشحال شدند !!! اما آيا كسى بفكر گوشها ، مغز سر من و اين طوفان وسر وصدا هست ؟ 
وصدا ها  همچنان ادامه دارند . 
ساعت  ٣/١٨ دقيقه صبح ومن همچنان درون اطاق در بسته نشسته ام تا ( فرهنگ پر بار ونورسيده  اين ديار تمام شود)
بهتر است قهوه اى دريت كنم وبنوشم و اين فريادها ا نا شنيده بگيرم ، هركجا بروى فرياد است أرامش از زندگيها رخت بربست همچنانكه زيباييها ،  پايان ٣/٧/٢٠١٦ ميلادى 
بيچاره مريم ، بيچار ه عيسا !

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۵

آواز یک مهاجر

امروز به دنبال کتابی میگشتم تا بخوانم ، همه رویهم انباشته شده اند عده از را از دسترس دورکردم صاحبان ترانه ها واشعار متعهد !!! آنهارا بیشتر بچشم یک خاین مینگرم تا یک شاعر ، نامشان هرچه میخواهد باشد .
بر حسب تصادف کتاب » ترانه های خیام « صادق هدایت به دستم افتاد بهتر دیدم آنرا مدل قرار دهم وبنویسم هم میخوانم هم مینویسم !.
این کتاب با کمک  انتشارات امیر کبیر درسال 1352 شمسی در تهران بچاپ رسیده وگویا چاپ ششم میباشد از نوع کتابهای جیبی هآن زمان درست میشد تا همه حتی کتاب را درجیب داشته باشند کتابی از (سلسله کتابهای پرستو ) . در مقدمه کتاب اینطور نوشته شده است :
شاید کمتر کتابی دردنیا  مانند مجموعه  ترانه های خیام ، تحسین شده ه ،  مردود ومنفور بود  ،تحریف شده  ، بهتان خورده ، محکوم گردیده ،  حلاجی شده ،  شهرت عمومی ودنیا گیر  پیدا کرده  وبالاخره ناشناس مانده است ..
 اگرهمه کتابهایی را که  راجع بخیام  ورباعیاتش  نوشته شده  جمع آوری گردد  تشکیل کتابخانه بزرگی  را خواهد داد  ، اما این مجموعه کوچک  که امروز در دسترس همه میباشد  مجموعه ایست  که از هشتاد  الی هزارو دویست رباعی  کم وبیش در بر دارد  اما همه آنها تقریبا ، جنگ مخلوطی  از افکار  مختلف را تشکیل میدهند  ، حال اگر یکی از این نسخه هارا از روی تفریح ورق بزنیم وبخوانیم  درآن به افکار متضاد  به مضمونهای  گوناگون و به موضوعات  قدیم وجدید بر میخوریم  ، بطوریکه اگر یکنفر صد سال عمر کرده باشد  وروزی دو مرتبه  کیش ومسلک وعقیده  حودرا عوض کرده باشد قادر بگفتن چنین افکار ی نیست ،  مضمون این رباعیات  روی فلسفه وعقاید مختلف است  از قبیل " الهی ، طبیعی ،  بنگی ،  دهری ،  صوفی ،  خوشبینی ،  بدبینی ،  افیونی ، شهوت پرستی ، مادی ، مرتاضی ، لا مذهبی ، زندی وقلاشی ،  خدایی ، وافوری.......
وآیا ممکن است یکنفر اینهمه حالات مختلف را پیموده باشد ؟ بالاخره ، منجم ، فیلسوف وریاض دان هم باشد ؟، پس تکلیف ما دراین آش درهم جوش چیست ؟ ........
تاکنون قدیمیترین  مجموعه اصیل  از رباعیات  که به خیام  منسوب است نسخه » بودئن«  میباشد که درسنه 865  در شیراز  به چاپ رسید یعنی سه قرن پس از خیام ودارای 158  رباعی  است  اما همین ایرادها کم و بیش به آن گرفته شده است .

این کتاب کوچک دارا ی نقاشی های قلمکار وقدیمی میباشد وبرگهایش دارد از هم میبانشد اما من همچنان آنرا در لابلای کاغاذها سولوفون حفظ کرده ام "

میپیرسیدی  که چیست این نقش مجاز 
گر بگویم  حقیقتش هست دراز 
نقشی است  پدیدآمده از دریایی
وآنگاه  شده بقعر آن دریا باز 

پس من درست گفتم اول ماهی بودیم ، بعد ریه پیدا کردیم بعد با خاک خودمامان را وفق دادیم ، نه ازخاک بر آمدیم که بخاک برویم ونه دستی از آن بالاها مارا با گل وآب درست کرد ، ماهی بودیم نهنگ میشویم کوسه میشویم دوباره برمیگردیم به آب ،بنی آدم بنی عادت است به آتش جهنم هم عادت میکند  .پایان 

آواز يك مهاجر

من هميشه خودم راوى داستانهايم هستم ،نقش خودمرا بازى ميكنم ، اصرارندارم به داستانها ى تخيلى دست بزنم ، همه داستانهايم كه تا به امروز نوشته ام ومتاسفانه شانس چاپ كردن آنهارا نداشته ام خودم نقش اصلى را بازى كرده ام ، هميشه نميتوان قهرمان شد وروى دست عده خاصي بلند شده ودوباره بر زمين فرود بيايي، امروز تب ( صادق هدايت) همهرا مانند تب  مدلهاى " گوچى ". فرا گرفته است واين نشان  روشنفكرى وروشنگرايى است ، من منكر نويسندگى ونو أورى صادق هدايت نيستم ،اما نويسندگان  ديگرى هم ما داشتيم كه در سايه پنهان بودند  ، مانند مرحوم على دشتى ،او مترجم ، نويستده وكاوشگران بزرگى برد داستانهاى زيادى نوشت سعدى ، حافظ و، وخيام را از زير خروارها  خاك بيرون أورد ونشان كرد ونشان داد ، وبعدها نويسندگانى با پيروى از سبك او جلوه گر شدند ، شجاع الدين شفا در پستوها نهان است ! اما هنوز صادق هدايت به مددچپ گرا ها وآنهاييكه ضد رژيم پهلوى بودند برتارك ادبيات. ايران ميدرخشد كتابهايش را ممنوع الچاپ كردند چون پرده از رازها  بر ميداشت ،تند وسريع وبيرحمانه . 
خوشبختانه من در هيچ جبهه ايى كار نميكنم  وهمراه نيستم ، من دردهاى خودرا مينويسم شايد براى عده اى مهم نباشد شايد بى تفاوت   از روى آنها رد شوند ، شايد نوشته هاى مرا ابدا قابل خواتدن وتوجيح كردن ندانند ، برايم مهم نيست ،ىمن از نسل ( ميرزا آقاخان كرمانى ) هستم كه در تمام مدت عمرش با انديشه هاى  بزرگ ونو  پا وتازه اش مورد خشم دولتها بود ، اورا كافر خواندند ، ملهد  خواندند ،  اما هنوز انديشه هاى گرانبهايش مانند ألماسى درخشان بر تارك ادبيات ايران ما ميدرخشد ، 
من خود تن به مهاجرت دادم ، چون آزاديم محدود شد ، چون آن زن زنده دل و خوشبخت كه ابدا ميلى به نشستن سر سفره  نذرى نداشت ، ناگهان در محبىى گير افتاد كه نه راه پس داشت ونه راه پيش ، ميتوان بدون داشتن دين هم انسان بزرگى شد ، مدتهاى زيادى به سرنو شت فرزندانم  در أن محبس فكر كردم ، اطرافم را تجمل فرا گرفته  بو د وقدرت نفس كشيدن را از من صلب كرده بود ، ناگهان در يك بعد از ظهر پاييزى با چند چمدان و كتابهايم وصفحات موسيقى ام با بچه هاى خردسال راهى ديار غربت شدم ،توكل بر خدايى كردم كه آنرا درون سينه ام پنهان داشته وهيچكس اورا نميديد ،
هنوز نه از انقلاب خبرى بود ونه از شورشى ،درتنهايى أزادى وخوشبختى زندگى ميكردم ، اگر چادرى بسر ميانداختم واداى سكينه بانو ، ايران بانورا در مياوردم  ،امروز هنوز روى آن گنجينه ويران نشسته بودم وبچهايم يكى همسر پسر فلان حاجى برنج فروش ميشد ،ديگرى دختر فلان حاجى روغن فروش را به زنى ميگرفت وخودم ميشدم حاجبه خانم !!!!!!
اين بركات الهى وخسروانى را بخشيدم به آنهاييكه خسرت به دل بودند وخود در يك اطاق نشستم ونوشتم ، نترسيدم از هيچ مار واقعى وعقربى ،
اما يكى از دخترانم  نگاهش از سطح بالاى (مستر جى  أر تكزاسى) پاينتر نميامد بنا بر اين كم كم از ما فقرا فاصله گرفت ، به امريكا رفت ،ديد خبرى از جى أر نيست سخت به قدو قواره يكمترى هشتاد سانتيمترى پدرش مينازيد نميدانست اين قدر وقامت. مقوايى است ودرونش خالى ،تنها لباسهاى شيك اورا مانند يك مانكن نشان ميداد ،او از دردهاى ما بيخبر بود ، راحت دروغ ميگفت واين دروغ آنقدر تكرار ميشد تا تبديل به يك راست ميگرديد ، با پدرش عكسهاى زيادى داشت ، كه همهرا پدرش در جلد كيفي  پنهان كرده بود تا شايد شوهرى از نوع وشان والاى خودش براى او پيدا كند ، براى فشار بر من ،در انگلستان در هوم أفيس مرا نه بعنوان همسر بلكه بعنوان (گاردين ) يعنى عنوان ساده تر پرستار بچها معرفى كرد در نتيجه  هيچ ، بدون ويزا ماندم ،انقلاب شده بود وجايى نبود تا پناه ببرم باين دهكده فرار كردم ، ..... امروز سى وهشت  سال از فرار من از انگلستان وچهل سال از سر زمينم ميگذرد ، در جهنمى سوزان  تنها نشسته ام ، اما ... 
 مجبور نيستم در خدمت حاجى أقا چادر بسر كنم ى انكشت درون دهانم بكذارم تا نا محرم صداى مرا نشنود ، 
امروز در خبرها خواندم كه به ايرانيان  داخل مرز هشدار داده اند تا با كأفران خارج نشين هيچ. تماسى. از نو ع رابطه  الكترونيكى حاصل نكنند ،،
مهم نيست  ،خوانندگان من در ألجزيره  ، افغانستان ، پرتغال ، اوكراين امريكا ، كانادا ، اسلوانيا ،وهمين اسپانيا سر به هزار ميزنند ،مهم نيست يك يا دو نفر در سرزمين مادريم آنهارا نخوانند ، نه ابدا مهم نيست ، پايان 
تا روزهاى بعد 
٢/٧/٢٠١٦ ميلادى 

آواى مهاجر

خواجه شريف و مولا ى شعر مي ميفرمايد :

خورده ام  تير فلك ، باده تا سر مست 
 عقده در بند كمر كش  جوزا فكنم
در حال حاضر از هر سو تير فلك بسوى ما نشانه ميرود وكم كم بايد سپر را بر زمين بگذاريم ، 
اين برنامه بزن وبكوب  تا نيمشب ، يكهفته ادامه خواهد داشت ،آنهم درست پشت خانه من ،   اين. مردم كوته نظر كم كم دين را از كليسا به دوردستها فرستادند ورقص وآواز وگيتا ر را به آنجا بردند ،يكنوع بت پرستى در ميان  مردمان جنوب اين كشور رواج دارد  هر محله اى براى خود بتى دارد خوشبختانه اين بت يك زن زيباست. حال نامش هرچه ميخواهد باشد براى هر عملى بجاى انديشه اين بت نشسته  ويك هفته تمام اين بت پس از گرداندند در بيشه زارها واطراف مزارع كه آنهم داستان ديگرى دارد اورا در محلى كه از پيش ساخته شده ميگذارند و به دورش ميخوانند وميرقصند همه اهالى محل هم مجبورند در اين مراسم شركت كنند در غير اينصورت در خانه هايشان بايد چو ب پنبه درون گوشهاى خود بگذارند تا از شر سر وصد راحت  باشند درطول روز نيز آتش اين جشن روشن است ومانده هاى رستورانها ، قصابيهاى  به آنجا فرستاده ميشود وملت تا جاى دارند مينوشند وميخورند   وميرقصند ، عربده ميكشند ، برايشان هم مهم نيست كه شايد انسانهايى باشند كه ميل تدارند در اين مراسم بى معنا شركت كنند ، نه مهم نيست ،حال تا يكهفته هرشب بايد شاهد اين مراسم وحشتناك كه حتى از عصر جاهليت هم بدتر است ،باشم،گرما بيداد ميكند .
در حال حاضر در دتيا اقتصاد حرف اول را ميزند  وصنعت با اقتصاد شروع ميشود اما صنعت اين مردم در بيدردى ها وبيعارى هاست ، كليسا بهره مند ميشود ، مغازه داران ، آشغالهايشانرا بجاى آنكه درون زباله دانى بريزند با كمي ساز وآواز و شراب ، بخورد مردم ميدهند ، اين مراسم از رومريا يعنى بردن بانوى مقدس به صحرا با آن كالسكه هاى عهد بوق كه گاوهاى بيچاره أنرا ميكشند ، شروع ميشود و با أتش بازى تمام ميشود ، همه اين نمايشات مسخره هم درست از اول تابستان شروع ميشود تا اوايل سپتامبر  ، اگر ما هم در سر زمينمان بتى از يك چهره ميساختيم و آنرا به قربانگاه معابد ميبرديم شايد هنوز در خانه خود  درهمان چهار ديوارى ودر تختخواب خود خوابيده بوديم ، متاسفانه در أن سرزمين بلاخيز  هنر ،شعر موسيقى ،نقاشى همه مطرود وحرام است ، در حال حاضر بيشتر كتابهايى را كه نويسندگان مينو يستد در كشور خودشان اجازه چاپ وپخش آنرا ندارند . به ناچار كشورهاى همسايه نظير افغانستان آنها را به چاپ ميرسانند ، زيبايىهااز أن سر زمين  رخت بر بسته بجايش كلمات وآيات و رنگهاى سياه وسبز حرف ميزنند  ، فارسى وشعر فارسى چندان خريدارى ندارد اما اگر اراجيف عربى را از ته گلو بخوانند هزاران بار تحسين ميشوندويا ترجمه ناقص اشعار عرب زبان را  غرغره ميكنند ، نه ! كورخواتدى زبان فارسى فاخر است وفخر ميفروشد نه زبان عرب ،هنوز شاهد روشن شدن هرروز اشعار شاعران بزرگ هستيم ،  اگر در درون خانه قدغن است در بيرون آزاد است ودست به دست ميگردد، هنوز يك خواننده خارجى اشعار فروغ را تر جيح ميدهد، براى هر كلامى بيتى از شاعران بزرگ پارسى گوى مياورند  در ، سرزمبني كه مشتى انسان بيمار جسمى وسرطانى وبيمار روحى آنرا اداره كنند نميتوان انتظار شكوفايى  فرهنگ را داشت نهايت آنكه آنها هم روزى بت پرست ميشوند وبا ساختن نوع  مذكر آن  ودر برابرش زانو ميزنند وطلب بخشايش ميكنند  ،أن قوم نر پرستند مانند قوم لوط كه لواطشان بر باد داد . اميد روزى را دارم كه  سرزمين ماو سر زمين دوست وهمسايه  ما افغانستان از شر داعشيان وآدمخواران رهايى يافته ودوباره خورشيد همچنان بر پهنه دشتهاى اين سر زمينها بتابدودختران دست در دست پسران به رقص بپردازند وسرود پيروزى را سر دهند ، باميد آن روز .

كوير از همه سو گرد آلود 
جويبارها همه خشكيده 
تو در آن لحظه شگفتيها 
ناگاه ،  سخن از گل نيلوفر گفتى 

سخنى ساده بود ، بر لب تو 
اما من ،
به هزاران هوسش آميختم  
   
پايان دست نوشته هاى  نيمه شب ! 
شنبه / 2/7/2016 ميلادى

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۹۵

آخرين رنج

در بالكن نشسته ام ، هوا خنكتراز درون است ، در اطاق كوچكم كه بنام دفتر كارم ,,,آنرا درست مرده ام نميتوان پاى گذاشت حمام داغ است  ،
اين سالها واين روزهارا بايد  بگذرانم ، تنهاى تنها  در انتظار هيچ ، شايد باز دستى خشك و مشتى محكم بر در كرفته شود ، اما من هيچ صدايى را نخواهم شنفت ،  همه خانه وديوارها در كام تار يكى خواهند رفت ، 

روزى  از فرط داغى وگرماى بيرون وهياهو هاى وحشتناك  ،جانم  از نسيمى لرزيد  يك نسيم خنك واما  نمناك  وسپس ترس مرا فرا گرفت 
آيا اين همان "مرگ" بود كه در هيبت يك انسان ظاهر شد ؟  اما  نه ، چهره اش  سالها پيش با من آشنا بود  اورا بارها ديده بودم ، كجا؟ نميدانم .
 فريادى تلخ واندوهناك در گلويم شكست  و بادى سرد همچنان زمستان  مرا در كام خود كشيد ، من فرو رفتم در ژرفناى تاريكيها  ، تيرهگيها   ،در خلوت او  گردابى سهمناك. سرد وتاريك وناشناخته بود ومن آهسته گام بر ميداشتم  دركام اوهام وخيال .

اين آخرين رنجي بود كه بر سينه ام نشست ،  آخرين دردى بود كه جانم را درهم فشرد ،  همه بر باد شد  آن خاطره ها وآن رنجهاى  نا شاد .
اكنون تنها مانده ام ، صحنه هاى ديرين زندگى مانند پرده سينما از جلوى چشمانم ميكذراند ، زمانى بشدت ميخندم وگاهى سرى از تاسف تكان ميدهم ، اين تاسف براى من نيست ،

آن رهگذرى كه روزى بر وادى پر نقش ونگار زندگيم كذشت ، همه نقشها ر ا پاك  كرد تا نقش خودش را بر لوح سينه ام بنشاند وچه ناشيانه اين نقاشى مضحك را كشيد ، واين بود حقيقت تلخ يك سرنوشت ،ديگر ميل ندارم تن به آفتاب سوزان بدهم ، در سايه مينشينم ، اگر روزى بمرگ روى أوردم هيچ از كرده خويش پشيمان نيستم ، من راه راست را رفتم درحاليكه جاده زندگى لبريز از دست اندازها وسنگلاخها و در لابلاى  هر صخره مارى سمى كمين كرده بود ، تا زهرش را بكام تو بريزد .
پادزهر من قوى است ، فورا زهر را از پيكرم بيرون ميراند ،  حال تشنه اين هواى جانبخشم ، در ايوان بلند ، مبلهاى كه روى همه را پوشانده ام ، 
سر وصدا وحراجيهاى مضحك تابستانى وتور يستى  شروع شده است ،  همه ديوانه وار ميدوند ميخرند بى آنكه بدانند چرا آنهم با پولهاى پلاستيكى  اعتبارى كه بانكها در اختيارشان گذاشته اند و سپس بايد ده مقابل را پپردازند ،  آنگاه دولت ميگويد بايد تن به رياضت بدهيم ، بدهكار يم !!!!!

همه بر باد شد از دست تو اى سيل عظيم 
كشت ما ، خرمن ما ، خانه ما ، كلبه ما 
پايان 
جمعه / اول ژولاى 2016 ميلادى 🌞🌞🌞

مستان شبانه

از صدايى وحشتناك  وپر هياهو از خواب پريدم ، صدا از دوردستها ميامد كجا  كنسرتى بود؟ جشنى بود ؟ نميدانم هر چه بود طبلها محكم ميكوبيدند ، از بالاى تپه بهر سو نگاه كردم  از طرف دست راست صدا بر ميخواست ساعت از نيمه شب گذشته بود ، ميكروفون هم در گوشم تأثير ندارد ، 
شروع تابستان است ، هجوم توريستهاى بيدرد ، ديسكوتهاى روباز 
 صدا يك لحظه قطع نميشود 
أيا جشن هاى محلى شروع شده ؟  درهارا بستم ،كركره هارا پايين كشيدم اما همچنان صداى طبلها دو گوشم مينشيند ، وتمام نشدنى است ، 

كتابهارا بازكردم شايد حواسم را ببرند ، كتاب اشعار شعرا ى از دست رفته كه همه در حسرت  بستر !!! بودند ، آه وناله شان حد ومرزى  ندارد ، عشقهاى پوچ ورويايى ، چه در وطنشان وچه در خارج  سخن از يك چيز. است " بستر خالى " !
معمولا از ساعت دوازده شب به ببعد صدا ها خاموش ميشوند اما صداى اين طبلها همچنان از دور دستها گوش مرا پر كرده  وسر  درد كرفته ام ،از ساعت نيم پس از نيمه شب اين كنسرت ديوانه وار ادامه دارد ،
حال بايد ببينم كه در كدام سو زندگى ميكنم هوا بشدت گرم است و درها بسته اما همچنان اين صدا بيشتر قوت ميگيرد نميدانم ديسكوتك رقص است يا جشنى يا كنسرتى ، رفتم روى بالكن مسير صدا از طرف چپ شهر ميامد ، نميدانم در بهشت نشسته ام يا در جهنم و در فكر  إنسوى شهر ودختر بيچاره ام ميباشم كه فردا بايد ساعت هشت سر كارش حاضر باشد ، اين صدا بين خانه من وأوست ،
بلى عده اى همچنان  ، مست بايد بنوعى انرژى هاى خود را  خالى كنند واين اولين بار است كه اين اتفاق ميافتد لابد به اداره پليس پول خوبى داده اند ! 
تلويزيون را روشن كذاشته ام صداى اين هياهو ى دور دست نميگذارد حتى صداى تلويزون را بشنوم ، دوساعت تمام اين صدا همچنان ادامه دارد ، فكر نميكنند ؟ 
نه ! اين مردم  بلد نيستند فكر كنند ، كليد مغزها ر ا زده اند وبسته اند ،فكر نميدانند چيست ،باحتمال زياد نوكيسه هاى تازه اى جشنى دريكى از باغها ويا خانه ها بر پا داشته اند وشايد هم جشن تابستانى محله شروع شده ، 
هوا بشدت داغ است كولر را روشن كردم ،هيچ سالى در اين فصل من در اينجا نبودم از اوايل ما ژوئن تا اواخر سپتامبر به لتدن ميرفتم ،اما امسال نه حوصله اشرا داشتم ونه ديگر به أن سرزمين  ميلى دارم ،  ساعت يك وچهل وهفت  دقيقه پس از نيمه شب است و طبالها  همچنان بر طبل ميكوبند  واز لابلاى  آنها صداى ظعيف سازى بگوش ميرسد ، بايد بنشينم تا تمام شود  ، زندگى در بهشت جنايتكاران ودر كنار كوليان همين است ،  زندگى در برزخ ،  

اى آشناى دور ، چو ياد إورى زمن 
دانى كه چه اشكها براى تو ريختم 
آنجا بهشت بود وشدم رانده ز بهشت
اينك سزاى من كه به دوزخ گريختم 

نيمه شب جمعه  اول ژولاى 2016 ميلادى،