شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۵

آواز يك مهاجر

من هميشه خودم راوى داستانهايم هستم ،نقش خودمرا بازى ميكنم ، اصرارندارم به داستانها ى تخيلى دست بزنم ، همه داستانهايم كه تا به امروز نوشته ام ومتاسفانه شانس چاپ كردن آنهارا نداشته ام خودم نقش اصلى را بازى كرده ام ، هميشه نميتوان قهرمان شد وروى دست عده خاصي بلند شده ودوباره بر زمين فرود بيايي، امروز تب ( صادق هدايت) همهرا مانند تب  مدلهاى " گوچى ". فرا گرفته است واين نشان  روشنفكرى وروشنگرايى است ، من منكر نويسندگى ونو أورى صادق هدايت نيستم ،اما نويسندگان  ديگرى هم ما داشتيم كه در سايه پنهان بودند  ، مانند مرحوم على دشتى ،او مترجم ، نويستده وكاوشگران بزرگى برد داستانهاى زيادى نوشت سعدى ، حافظ و، وخيام را از زير خروارها  خاك بيرون أورد ونشان كرد ونشان داد ، وبعدها نويسندگانى با پيروى از سبك او جلوه گر شدند ، شجاع الدين شفا در پستوها نهان است ! اما هنوز صادق هدايت به مددچپ گرا ها وآنهاييكه ضد رژيم پهلوى بودند برتارك ادبيات. ايران ميدرخشد كتابهايش را ممنوع الچاپ كردند چون پرده از رازها  بر ميداشت ،تند وسريع وبيرحمانه . 
خوشبختانه من در هيچ جبهه ايى كار نميكنم  وهمراه نيستم ، من دردهاى خودرا مينويسم شايد براى عده اى مهم نباشد شايد بى تفاوت   از روى آنها رد شوند ، شايد نوشته هاى مرا ابدا قابل خواتدن وتوجيح كردن ندانند ، برايم مهم نيست ،ىمن از نسل ( ميرزا آقاخان كرمانى ) هستم كه در تمام مدت عمرش با انديشه هاى  بزرگ ونو  پا وتازه اش مورد خشم دولتها بود ، اورا كافر خواندند ، ملهد  خواندند ،  اما هنوز انديشه هاى گرانبهايش مانند ألماسى درخشان بر تارك ادبيات ايران ما ميدرخشد ، 
من خود تن به مهاجرت دادم ، چون آزاديم محدود شد ، چون آن زن زنده دل و خوشبخت كه ابدا ميلى به نشستن سر سفره  نذرى نداشت ، ناگهان در محبىى گير افتاد كه نه راه پس داشت ونه راه پيش ، ميتوان بدون داشتن دين هم انسان بزرگى شد ، مدتهاى زيادى به سرنو شت فرزندانم  در أن محبس فكر كردم ، اطرافم را تجمل فرا گرفته  بو د وقدرت نفس كشيدن را از من صلب كرده بود ، ناگهان در يك بعد از ظهر پاييزى با چند چمدان و كتابهايم وصفحات موسيقى ام با بچه هاى خردسال راهى ديار غربت شدم ،توكل بر خدايى كردم كه آنرا درون سينه ام پنهان داشته وهيچكس اورا نميديد ،
هنوز نه از انقلاب خبرى بود ونه از شورشى ،درتنهايى أزادى وخوشبختى زندگى ميكردم ، اگر چادرى بسر ميانداختم واداى سكينه بانو ، ايران بانورا در مياوردم  ،امروز هنوز روى آن گنجينه ويران نشسته بودم وبچهايم يكى همسر پسر فلان حاجى برنج فروش ميشد ،ديگرى دختر فلان حاجى روغن فروش را به زنى ميگرفت وخودم ميشدم حاجبه خانم !!!!!!
اين بركات الهى وخسروانى را بخشيدم به آنهاييكه خسرت به دل بودند وخود در يك اطاق نشستم ونوشتم ، نترسيدم از هيچ مار واقعى وعقربى ،
اما يكى از دخترانم  نگاهش از سطح بالاى (مستر جى  أر تكزاسى) پاينتر نميامد بنا بر اين كم كم از ما فقرا فاصله گرفت ، به امريكا رفت ،ديد خبرى از جى أر نيست سخت به قدو قواره يكمترى هشتاد سانتيمترى پدرش مينازيد نميدانست اين قدر وقامت. مقوايى است ودرونش خالى ،تنها لباسهاى شيك اورا مانند يك مانكن نشان ميداد ،او از دردهاى ما بيخبر بود ، راحت دروغ ميگفت واين دروغ آنقدر تكرار ميشد تا تبديل به يك راست ميگرديد ، با پدرش عكسهاى زيادى داشت ، كه همهرا پدرش در جلد كيفي  پنهان كرده بود تا شايد شوهرى از نوع وشان والاى خودش براى او پيدا كند ، براى فشار بر من ،در انگلستان در هوم أفيس مرا نه بعنوان همسر بلكه بعنوان (گاردين ) يعنى عنوان ساده تر پرستار بچها معرفى كرد در نتيجه  هيچ ، بدون ويزا ماندم ،انقلاب شده بود وجايى نبود تا پناه ببرم باين دهكده فرار كردم ، ..... امروز سى وهشت  سال از فرار من از انگلستان وچهل سال از سر زمينم ميگذرد ، در جهنمى سوزان  تنها نشسته ام ، اما ... 
 مجبور نيستم در خدمت حاجى أقا چادر بسر كنم ى انكشت درون دهانم بكذارم تا نا محرم صداى مرا نشنود ، 
امروز در خبرها خواندم كه به ايرانيان  داخل مرز هشدار داده اند تا با كأفران خارج نشين هيچ. تماسى. از نو ع رابطه  الكترونيكى حاصل نكنند ،،
مهم نيست  ،خوانندگان من در ألجزيره  ، افغانستان ، پرتغال ، اوكراين امريكا ، كانادا ، اسلوانيا ،وهمين اسپانيا سر به هزار ميزنند ،مهم نيست يك يا دو نفر در سرزمين مادريم آنهارا نخوانند ، نه ابدا مهم نيست ، پايان 
تا روزهاى بعد 
٢/٧/٢٠١٦ ميلادى