در بالكن نشسته ام ، هوا خنكتراز درون است ، در اطاق كوچكم كه بنام دفتر كارم ,,,آنرا درست مرده ام نميتوان پاى گذاشت حمام داغ است ،
اين سالها واين روزهارا بايد بگذرانم ، تنهاى تنها در انتظار هيچ ، شايد باز دستى خشك و مشتى محكم بر در كرفته شود ، اما من هيچ صدايى را نخواهم شنفت ، همه خانه وديوارها در كام تار يكى خواهند رفت ،
روزى از فرط داغى وگرماى بيرون وهياهو هاى وحشتناك ،جانم از نسيمى لرزيد يك نسيم خنك واما نمناك وسپس ترس مرا فرا گرفت
آيا اين همان "مرگ" بود كه در هيبت يك انسان ظاهر شد ؟ اما نه ، چهره اش سالها پيش با من آشنا بود اورا بارها ديده بودم ، كجا؟ نميدانم .
فريادى تلخ واندوهناك در گلويم شكست و بادى سرد همچنان زمستان مرا در كام خود كشيد ، من فرو رفتم در ژرفناى تاريكيها ، تيرهگيها ،در خلوت او گردابى سهمناك. سرد وتاريك وناشناخته بود ومن آهسته گام بر ميداشتم دركام اوهام وخيال .
اين آخرين رنجي بود كه بر سينه ام نشست ، آخرين دردى بود كه جانم را درهم فشرد ، همه بر باد شد آن خاطره ها وآن رنجهاى نا شاد .
اكنون تنها مانده ام ، صحنه هاى ديرين زندگى مانند پرده سينما از جلوى چشمانم ميكذراند ، زمانى بشدت ميخندم وگاهى سرى از تاسف تكان ميدهم ، اين تاسف براى من نيست ،
آن رهگذرى كه روزى بر وادى پر نقش ونگار زندگيم كذشت ، همه نقشها ر ا پاك كرد تا نقش خودش را بر لوح سينه ام بنشاند وچه ناشيانه اين نقاشى مضحك را كشيد ، واين بود حقيقت تلخ يك سرنوشت ،ديگر ميل ندارم تن به آفتاب سوزان بدهم ، در سايه مينشينم ، اگر روزى بمرگ روى أوردم هيچ از كرده خويش پشيمان نيستم ، من راه راست را رفتم درحاليكه جاده زندگى لبريز از دست اندازها وسنگلاخها و در لابلاى هر صخره مارى سمى كمين كرده بود ، تا زهرش را بكام تو بريزد .
پادزهر من قوى است ، فورا زهر را از پيكرم بيرون ميراند ، حال تشنه اين هواى جانبخشم ، در ايوان بلند ، مبلهاى كه روى همه را پوشانده ام ،
سر وصدا وحراجيهاى مضحك تابستانى وتور يستى شروع شده است ، همه ديوانه وار ميدوند ميخرند بى آنكه بدانند چرا آنهم با پولهاى پلاستيكى اعتبارى كه بانكها در اختيارشان گذاشته اند و سپس بايد ده مقابل را پپردازند ، آنگاه دولت ميگويد بايد تن به رياضت بدهيم ، بدهكار يم !!!!!
همه بر باد شد از دست تو اى سيل عظيم
كشت ما ، خرمن ما ، خانه ما ، كلبه ما
پايان
جمعه / اول ژولاى 2016 ميلادى 🌞🌞🌞