پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۵

سكوت

سكوت بزرگترين فرياد هاست در برابر نامردميها ،

بنال اي دل كه رنجت شادمانى است 
بمير اى دل كه مرگت زندگانى است  ........ فريدون مشيرى 

 ،
شب گذشته به ترانه هاى استاد موسيقى وتنظيم كننده و آهنگساز افغانى " فريد زولاند" گوش ميدادم.  ومصاحبه اى يكى از رسانه هاى نسبتا خوب قابل تحسين با او داشت ،چهره اش را نيز ديدم ، سالها بود كه اورا تديده بودم شايد از بعد از انقلاب بسيار جذابتر  شده ، شيك بود واز مهمى مهمتر زبان فارسى رآ آنچنان باشيوه زيبا ودرست آن بيان ميداشت  كه حيران ماندم ، او سالها در ايران در هنرستان موسيقى  زير نظر زنده ياد حسين ملاح موسيقى ايرانى را فرا گرفته بود سپس با حسين بقول خودش هميشه سر فراز و سايرين آهنگهاى زيبا وبياد ماندنى  ساخت هم روى  فيلم وهم  با صداى خوانندگان  ، بهترين سخنى را كه بيان كرد اين بود : 
من نه أفغانيم ،ًنه تاجيكيم ، نه ايرانى ،ًمن آهنگساز وترانه گويى زبان فاخر فارسى هستم ، واقعا اينهمه انديشه  وبيان زيبايى را  من كمتر در كسى ديده بودم ،
نميدانم آيا ميدانست كه زبان فاخر پارسى در ميان دستهاى مشتى لجن دارد جان ميدهد واشعارى هجو آميز وتهوع آور بنام شعر ناب ميسازند و در زواياى اين رسانه هاى مجازى هركسى براى خودش ( انجمنى) ساخته وبى آنكه به كاوش درون  ديوان اشعار بزركان بپردازد ، ميتواند كپى بردارى كند وبنام خودش به ديگران قالب نمايد و چند  " راس" ديگر از همنوعنشان برايش هورا بكشند ، آه ميتى جان  ، عشقم ، دلم ، كلم ، به به !!!!  يا اشعارى كه انسان را بياد كله پاچه خوران ميدانها ى جنوب شهر وزورخانه ها مياندازد ،
حتما خبر دارد ، 
پس از آن دو مصاحبه  از خواننده دوست داشتنى وواقعا شريف ايران ، " ستار" ديدم ،  پروردگاررا شكر گذار هستم كه ميان اين لجنزار واين مرداب مار خيز وعقرب خيز هنوز اين انسانها زنده اند كه عمرشان هزار ساله باشد . 
بهترين هاى ما واقعا دقمرگ شدند ، رفتند ، ويا پشت به آن سر زمين كردند ، حال آن خاك خوب ، آن سر زمين ، آن دشتها. آن كوههاى سر بفلك كشيده ، در دست مشتى بيسواد وبيشعور افتاده كه غيراز خوردن وبازى "لا "زير شكمشانرا كار ديگرى ندارند ، از فرط حقارت مانند شپش در لَبْاس ديگران رخنه ميكنند تخم ميگذارند تخم هاي زهر آلود ، وبى نام ونشان ، بى فرهنگ ، ونام خودرا هم " انسان " ميگذارند. در حاليكه بايدنوشت " راسى  از حيوانات وحشى وآدمخوار"  گرد هم آمده اند ولباس آدم پوشيده اند و خودرا " فاخر" ميدانند ،
شيشه ، همه جا شيشه است هر چند به هزاران رنگ در آميزد ، اما لعل از دل كوه بر ميخيزد  ودر دل كوه رنگ ميگيرد و به دست زرگر زمانه آنقدر چكش ميخورد تا بشكلى دل پذير  در آمده بر تارك يك تاج بنشيند ويا در خزانه پنهان بماند ، پايان ،
30/6/2016 ميلادى ,!

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۵

با جوانه ها ، نويد زدگى است

تمام شب بيدار بودم واشعار فريدون مشيرى را ميخواندم ، مسموم شده بودم ، 
خاك راهى خواهى  شد 
از رخ آيينه پاك خواهى شد 
چون غبارى  گيج وگم ، سرگشته  ، درافلاك خواهى شد 
بچه ها براى استخر رفتن ميامدند ، بسختى از جايم بلند شدم غذايى پختم آنها آمدند  خوردند وكمي خنديديم ورفتند ، اما من چندان خوب نيستم ،
بقول شادروان مشيرى با جوانه ها نويد زندگى است ، برنامه اى از بانوى بانوان سركارخانم  هما سر شار ميديدم ،عمر طولانى برايش أرزو دارم ،به حق يك زن لايق ، يك مادر مهربان ولايقتر و زنى كه از سن هفده سالگى تا الان هنوز كار ميكند با آنكه هيچ نيازى به كار ندارد ،كميته براى جمع آورى هدايا وسالمندان ، موسسه براى بچه هاى سرطانى ، وخوب ميدانم كه در سالهايى كه با مرحوم ايرج گرگين  راديوى اميد  را اداره ميكرد ،چقدر به همكاران سابقش كمك كرد ،حتى هزينه بيمارستان وبيمارى بعضى از آنهارا داد بى آنكه كسى بداند ويا بخواند ، هنوز هم خودرا يك روزنامه نگار ميداند كتابهاى زيادى نوشته ، ترجمه كرده  منجمله مصاحبه او با شعبان جعفرى معروف به بى مخ !! كه از بعضى مردان امروزى مغز وشعورش بيشتر كار ميكرد ،
مقايسه اين زن با زنان ديگر ايرانى  واقعا مرا به حيرت انداخت ، اگر روزى قرار شد خم بشوم ،تنها جلوى  او خم خواهم شد ، زنى با اراده ، قوى ،ولايق ،وزيبا ،هماى ماست سرشار از شور وشوق شعور انسانى ،آنهم در اين زمان كه انسانها تن به بردگى يا خود فروشى داده اند ، برايش طول عمر وسلامتى آرزو دارم ،
امروز ايميلم را بستم ، هنوز دو عدد ديگر در دست دارم  دوستانى كه ميدانند از آن استفاده ميكنند وسومى را روزى كه حالم خوب شد باز ميكنم ، حالم ر ا بهم زدند اين حيوانات ، تا بعد 
چهارشنبه 29/6/2016/ميلادى /.

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۵

گذرگاه تاریخ

بی سرانجام ، خسته ، د.وسال دیگر میشود چهل سال وده سال دیگر میشود پنجاه سال که حکومت شاهنشاهی از ایران بر کنده شده وحکومت آخوندی بر قرار است ، سی وهشت سال است که مردم را بنوعی سرگرم کرده اند ، تا افکارشان منحرف شود ، جوانان دیروز پیر شدند و مسن ترها درغربت ویا درغربت  داخلی جان سپردند ،  جوانانیکه پا به عرصه وجود گذاشتند نه خودرا میشناختند ونه سر زمینشانرا ، امروز داشتم به گفتار یک محقق گوش میدادم ، برای مرگ  » علیرضا« برادر کوچکتر این شاهزاده  که کم کم دارد پای بسنین بالای عمر میگذارد ، گاهی شهروند میشود ، گاهی سرباز میشود ، گاهی مبارز میشود وشهبانو هم بنوعی دیگر بانوانرا سرگرم ساخته است ، مرتب از گذشته میگویند ، گویی دیگر حال وآینده وجود نخواهد داشت ، چرا بهترین  گل این خانواده  (لیلا ) خودکشی ! شد؟ 
چرا علیرضا با آن همه زیبایی وتحصیلات وجاذبه وشعور ( خودکشی ) شد! نه ! اگر مردمرا دوراز جان همه خر حساب کرده عده ای هستند که میدانند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است ، شاهزاده همسرگرفت  وسه دختر بجای گذاشت ، علیرضا هم راست یا دروغ دختری از خود بجای گذاشت ، کاری به زندگی خصوصی آنها ندارم ، اما من، بعنوان یک شهر وند ایرانی باید بدانم چرا ؟ وچه بر سرما آمد وچه بر سر ما خواهد آمد ؟ سی وهشت سال مردم ایران سرگرم شدند با هنرپیشه ها ، دلقک ها ، خوانندگان ، مد وزیبایی، رفتن به دوبی ، کیش ، صاحبان اصلی آن خاک بیرون شدند وجایشان  را بچه مارمولکها گرفتند که از دیوار راست بالا میروند ودر آینده تبدیل به یک ایگونا وسپس یک کروکودیل خواهند شد .
خاک من کو؟ هر روز عده ای تازه میکروفون به دست طرحی نو میافرینند ، خانه من چه شد؟  یک خوانند نیمه خواجه ناگهان همه کاره دفتر مخصوص شد ، کدام دفتر مخصوص؟ دفتری که  سی . آی آ. آنرا تغذیه میکند ؟ نه بقول آن خواننده من دیگه خر نمیشم . شاه در گوشه ای از یک شهر غریب درکنج مسجدی خوابیده ، آیا روحش از این سر کردانی ملتش شاد است ؟ گمان نکنم 
خوب ، از من وما گذشت ، فرزندان سه وچهارساله ما تبذیل به زنان بزرگ ومردانی شدند که جانشانرا در راه زندگی فنا کردند بی ذره ای خوشی یا خوشحالی ، عده ای توانستند بردند وخوردند وچاپیدن ، بزرگزاده شدن برای خود پشتوانه والقا ب و خانواده خریدند وما آنچهرا که داشتیم در سر زمینمان بخاک سپردیم امروز هم بی هیچ امیدی به آینده در غربت پشت شیشه های کدر باید آسمان تاریکی را نگاه کنیم وبه دنبال ستاره خود بگردیم ،  همه مبارزین !!! هنگامیکه کفگیرشان به ته دیگ خورد ناگهان هوای وطن کردند وبه پا بوس امام رضا رفتند ! وجیفه .و هدیه خودرا گرفتند ، نذرشان قبول شد باز برگشتند درجای خود مانند خان زاده ها نشستند وتنها حرف زدند ، حرفهایی که با د آنهارا برد .
شاعران متعهدی که سر زمین مارا به شوراها وملا ها یعنی به روسیه وانگلیس دو دستی تقدیم داشتند .
 حال همه خفقان گرفته اند زلال چشمه شعرشان خشکید تنها هریک مشت بلند کرده بسوی دیگر وآب دهان بسوی سومی پرتا ب کرده رگهای گردنشان کلفت میشود عرق از سر رویشان میریزد دهانشان کف میکند ، مردم بدبختی درکنج بیغولها  سرگرم میشوند ، سخن سالاران بزرگ مدیحه سراها گفتند وصله خودرا دریافت داشتند حال نوه ها ونتیجه هایشان یک پا در اروپا وامریکا وکاناداویک پا درایران دارند ، ما چه کردیم ، روی هما ن ریل داغ اما صاف پیاده راه رفتیم واز هر کس وناکسی حرف مفت شنیدیم ، ونشستیم تا حیثت وحرمت وآبروو اصالت خودرا محکم نگاه داریم !! اینجا باید گفت که ( زرشک پلو با مرغ )  اصالت امروز جایی است که اتومبیلت جلوی خانه ات پارک شده باشد و ارقام بانکیت هشت تا ده رقم باشد ، آنوقت مانند خانم فلانی هشتاد ساله ، هر روز یک (توئیز) بوی عوض میکنی ، چون شوهرت بکار گل مشغول نبود بلکه بار فعل مشغول بود ، 
آنقدر نشستم ، تا موهایم به رنگ سرب درآمدند ، آنقدر نشستم وگریستم تا ناگهان سر بلند کردم دیدم عمرم تمام  وتباه شده حال باید درانتظار قطار بعدی باشم .
اینهارا نوشتم تا اگر نسلی بجای ماند فریب نخورد ، ما ایرانیان در دروغگویی ، تهمت زدن ، دزدی ، وخیلی از کارها درتمام دنیا یگانه هستیم ، حال شهبانوی ما میرود تا بتاریخ دوهزار وپانصد ساله بپیوندد دودر کنار آتوسا و ایراندخت وتوراندخت حماسه بیافریند ، وروی دیوارهای پرسپولیس نقشی بیادگار بگذارد . 
ومن میروم تا خاکسترم را در کنار یکدرخت بکارم شاید گلهای تازه ای رویید وگلها وبرگها سخن گو شدند با بلبلان هم آواز /
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 28 ژوئن 2016 میلادی . 

ناگفته ها

امروز ترانه ای شنیدم از یک خواننده تازه پا ، نمیدانم چرا اشکهایم سرازیر شدند ،  شاید به جوانیم میگفتم ، نرو ! بایست !
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کنار بسترم مینشینم ، 
خورشید میرود تا غروب کند ،
بخود مبگوبم ، باید شمعی  دوباره روشن کنم
 جوانیت  غایب شده ، رو بخاموشی میرود
آنقدر نشستی ، تا خسته شد ورفت 
با نفرین جادوگران پیر 

کنار بسترم مینشینم ، زانو میزنم ، هشیارم 
در تابستانی نه چندان داغ ، 
به رنگ زیتونی پیکرم مینگرم 
روزی شاعری نامم را گذاشت شاخه درخت زیبا ی زیتون 
در اشعارش مرا زنی با پوست ساقه های گندم خواند 
امروز رنگهای خدایی تنم ، هزار رنگند

اندوه از چهره ام میبارد بیاد هیچکس نیستم
 قفلی محکم بر دهانه آتش فشان دل نهادم 
آتش را خاموش کردم ، به عمد ، به میل خودم

شبها روحم پرواز میکند ، مینشیند ببالینت 
بی آنکه مرا ببینی در بستر عشق خوابیده ای
من از عصر بلور وآتش برخاستم 
 تو از نسل خشم وخروش 
تو روشن ماندی ومن خاموش شدم 

امروز برای آن ترانه گریستم ، بی آنکه خود بدانم چرا
ساز به آهستگی میرفت تا فریاد را بلند تر کند
ومن غمگینانه  درآخرین پرده نمایش زندگی
بیدار مانده درکنار بسترم ،
نبضم تند  بغضم دیوانه 
 رازی دردلم میگوید "
دیگران نخواهند  فهمید ، تو بخوان 
تو آوازت را بخوان ، 
آینه را دور بیانداز ، زمانی که از روزگاران گذشته ای
تا امروز 
آیینه به چکارت میاید؟ 

» نرو« به جوانیم میگفتم نرو ، بایست 
در این شهر کسی نبود  ، صدایی نبود 
ومن بی صدا آواز خواندم ، آنقدر خواندم 
تا همسان همان مرغ خونین بال 
گلویمرا باشاخه تیز درختی سوراخ گردم 
نه ، عاصی نشده ام تا مااند الماس شیشه هارا خط خطی کنم
باید بنوعی از شکاف این درد رهایی یابم 
جهان بسوی تاریکیها میرود ، نه روشناییها 
برهنه ام ، از لذات جهان  وگذ شتم از آتش ایمان 
----- ثریا / سه شنبه / اسپانیا /


زبانی دیگر

اخیرا در جایی خواندم که اکثر نویسندگان ، یعنی آنهاییکه مانند من دیگر بکاری نمیخورند وباز نشسته  شده اند لاجرم تنها راهی را که برای سر گرمی پیدا کرده ان ( نوشتن) است آنهم گاهی بصورت خاطره ویا اظهار فضلهایی که ابدا سندیت ندارد ، امروز برای آنکه بهتر شناخته شوند نوشته هایشانرا با زبان محلی که درآن زندگی میکنند مینویسند !!! هلندی ، دانمارکی ، سوئدی، وصددالبته فرانسه وانگلیسی وایتالیایی که جای خودرا دارد ، پسر یکی از دوستان درایتالیا چند کتاب نوشته اما درهمان محدوده شهری که در آنجا زندگی میکند با چند روزنامه نویس محلی شهرتی روی ( گوگل) به دست آورده چون ترجمه کتابش در ایران ممنوع است .
بنظر من این یک خیانت بزرگی است به زادگاه وادبیات سر زمینمان ، تنها همین چند خط مانده تا هویت واقعی مارا روشن کند تاریخ که درایران گم شد ، فلسفه حرام ونابود شد ، شنیدم در کتب مدارس از (مزدک )خائن  وپدرش داستانهایی جعل کرده با نقاشیهای زیبایی بخورد بچه های نادان ونورس ایران میدهند ، مزدک ( کوچک) شده اهورا مزدا وبت بزرگ کمونیستهای سر زمینمان میباشد گه امروز ایران ومارا باین ورطه کشاندند که حتی جرئت نداری دراطاق خوابت نفس بکشی ! اما کسی از بابک خرمدین ننوشت که مانند پاتریس لومومبا اول یکدست اورا قطع کردند سپس او با دست دیگرش خون را بصورتش مالید تا سرخ نشان دهد وزردی چهره اش را بپوشاند سپس دست دیگرش  وسرانجام پاهایش را ودست آخر سر اورا بریدند ، سالها کمونیستهای نو رسیده کوچولو ما برای پاتریس لومبا گریستند ونوحه خواندند اما کسی از بابک خرمدین که به دست آدمکشان حرفه ای جاهل تازه عرب شده تکه تکه شد چیزی ننوشتند ، امروز مزدک خدای دیگری شده ، اهورا مزدا وسر شت نیکی  وخوبیهای او درپشت صحنه قرار گرفته است .
این خطی که امروز ما با« مینویسیم تحریف شده ومخلوطی از خطوط عرب ومغول وغیره میباشد خط میخی ایرانیان هیچگاه ترجمه نشد تا به دست فرزندان ایران برسد امروز این حروف را با حروف کج وموج عربی مخلوط کرده اند حتی روی بعضی از کامپیوترها ابدا نامی از خط فارسی برده نشده عربی وفارسی را یکی میدانند !! اقبال لاهوری شاعر بزرگ هند بفارسی اشعاری میسرود اما با آنکه عشق بیحد به زبان پارسی داشت اما گاهی میگفت شرم دارم به زبان دیگری شعر میسرایم ، ما امرو ز زبانی داریم فارانگلیس ویا فار فرانس ویا فارهلند !!! بچه ها بسختی با زبان مادری حرف میزنند خوشحالم که بچه های من زبان مادری را ازمن بهتر میدانند نوه هایم نیز فارسی را خوب میفهمند اما بالجبار باید درجامعه دیگری زندگی کنند ، گاهی خودمن در معنا کلامی میمانم ودخترم بکمک میاید ومعنای فارسی آنرا بمن یاد آوری میکند ، من چندان ناسیونابیزم دوآتشه نیستم اما با این فرهنگ رشد کرده ام اشعار شعرا را درمیان سینه ام پنهان داشته ام موسیقی سر زمینم رابا همه کم  وکاستیهایش نگاهداری کرده ام ، مانند خداوندگار بزرگ استاد احمد شاملوی دیوانه نیستم که بگویم موسیقی ایران زرو زر وعر عر است موسیقی کلاسیک بهترین است ویا فردوسی را بکلی منکر شوم ، معلوم است که آبشخور او از کجا بود ! با چند خط اشعار ترجمه شده وسر وته کردن جملات با کمک همسر ارمنیش بکلی ایران زدایی میکرد از این نظر بسیار در نظرم ادم منفوری است . انسان که هیچ ادم با انسان فرق بسیار دارد .
من طرفدار » نیچه« هستم  او یک فیلسوف کامل ویک ادیب بود اما در انگلستان عنوان میکردند که نباید چندان اورا جدی گرفت برای آنکه او بشدت از یهودیان بیزار بود  وآنها را مبدا بیهدوگی وبیشعوری انسانها میدانست درعوض سخت عاشق ناپلئون بوناپارته بود ، یرای همین یکی هم شد ه من اورا ستایش میکنم ،  موسو لینی همیشه از او تجلیل میکرد ،  با آمدن وظهور اگزیستالیانلیزم  نیچه کم کم درسایه قرار گرفت اما او همیشه قلم خود را بجای شمشیری که نمیتوانست داشته باشد بکار میبرد ، منظور از آوردن نام نیچه دراین جا این بود که او هیچگاه به عقاید خود پشت نکرد .
امروز دنیا اورا بعنوان یک فیلسوف بزرگ میشناسد  وبقدرت روح وروانشناسی او  اهمیت فرا وان میدهد  نوشته هایش بسیار ساده وروانند  وطوری آنهارا ترتیب میدهد که هیچگاه از مغز انسان فرار نخواهند بود ، ونیچه در کتاب معروف خود ( چنین گفت زردتشت)  از اصول قیام وقیامت فراری شده وتنها باین  امر اکتفا میکند وآنرا برایمان باقی میگذارد :

" برادران ، شمارا سوگند میدهم ، که ایمان خودرا به زمین حفظ کنید ،  وبکسانیکه با شما از امیدهای واهی  وفوق طبیعی سخن میگویند  باورمدارید ، اینان چه خود بدانند  وچه ندانند دمی زهر آلوده وسمی وسهمگین دارند " ودرجایی دیگر مینویسد "
نجات انسان  فقط از طریق  تسلیم ، فدا کاری  ورنج میسر میشود  او هیچگاه خشونت را برای مهربان بودن اختیار نکرد وکلمات زشت را بکار نبرد .
حال امروز من دراین فکرم که سر انجام ما به کجا خواهد رسید با اینهمه پراکندگی اخلاق وتفکر. ابن یمین شاعر بزرگ ما میسراید :
چون جامه چرمین شمرم صحبت نادان را 
که گران باشد وتن گرم ندارد...............

میل دارم باز هم بنویسم اما آنقدر دراین اطاق کوچک من اثاثیه ریخته اند که نفس نمیتوانم بکشم درانتظار تمیز کردنش هستم ، 
پایان / سه شنبه /
28 ژوئن 2016 میلادی /.

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۵

دنیای روشنگرایی

هرشب  که چراغها را روشن میکنم ، خانه پر نور میشود  ، تنها درآنسوی اطاقم  به شمارش شبهای پاییز عمر مینشینم ، هنوز میتوانم یاد ویادواره هارا که به مغزم هجوم میاورند بشناسم وبنویسم ، از مردان بزرگی که  درکنارشان راه رفتم وچیزها فرا گرفتم ،  چیزهاییکه دیگر امروز خبری از آنها نیست ،  روزی » فروید « کاشف روح وروان انسانها ، سلطان قلبها بود ، امروز جایش را باج گیران ودزدان و خانه داران گرفته اند ، روزیکه  برای اولین بار احساس کردم باردارم اولین کتابی را که خواندم متعلق به روانکاوی کودک بود واینکه یک مادر چگونه باید در فکر جنینی باشد !که حامل اوست ، امروز در زیر فشار بار سنگین این اجتماع وحشتناک  که خالی از هر نوع آرامش درونی وبیرونی است ،  خالی از هرگونه گفته های دیرین است  وجودم درهم پیچیده تنها دود ی از وحشت در فضا میبینم ، نه ، دیگر آن نیستم که بودم  ودیگر آن هستم که بودم  ، بعدها چقدر به دنیای فروید نزدیک شدم امروز فروید  فراموش گشته   او که نور روانشناسی را بر همه مردم میتاباند ،  بذرها  وعناصر مخفی  مفهموم جدید را از انسانیت بما نشان داد ، همه برباد شدند ، امروز باید  از ثمره گفتار او گذشت  ومفهموم جدیدی  از انسانیت  را که درحال رشد وتکامل است بر سنگها نوشت .
 امروز خود انسانها  سنگهارا فراهم آورده اند وکم کم بنای یک انسان نوین مقوایی ، فلزی ، کاغذی را  برافراشته خواهند نمود 
 بنایی که درآینده ساخته خواهد شد خالی از هر شعور انسانی است  انسان بجای آنکه عاقلتر شود  رو به عقب میرود وکم کم فنا میشود جایش را به حیوانات عظیم الجثه ای میدهد با کله های کوچک ،  بشریتی که امروز در ذهن من شکل گرفته خالی از هر خلاقیت  وبدون تجربه مانند رباطی سرگردان به دور خود میچرخد ، کارهایش غیر ارادی ، افکارش منحط ، رفتارش تهوع آور ،با یک دنیای مبتذل  ناخود آگاه از وجود خویش بیخبر از گذشته خود تنها گذشته او بیست وچهار ساعت قبل است !!.
مناسباتی جسور آمیز تر ، کثیفتر ، وآزادانه تر  ومنزوی ، نفرت زده ، وفرومایه . 
انسانها دیگر کمتر فکر میکنند ، ماشینها بجایشان فکر خواهند کرد  وآنها به همراه تردیدها  وشادمانی کودکانه  درکنار حیله ها ، دسیسه ها وجنایتها  روح خودرا برملا میسازند وروح مارا خواهند کشت .
ا رواحی که هیچگاه بخواب نخواهند رفت  به ژرفای ساده لوحی  وخامی  وخالی از احساسات راه میرود بی آنکه بداند چرا ، میخوابد بی آنکه بداند کجاست ، احساسات را بقول انگلیسها  با ذائقه محافظه کاری  در وجودشان کشت میدهند  .
امروز باید با غولهای بزرگ گذشته وداع گفت ، وبر کول مردان کوچکی سوار شد که زیر دست وپاهایت له میشوند ووا میروند .
نه دیگر کسی حوصله کاویدن در روح انسانهارا نخواهد داشت ، انسانهای بیروح ، مرده ، منجمد ، خالی از تمام صفات انسانی .
--------
دلم پر است ، ولی دیده ام  زاشک خالی
چه آفتی است  غمین بودن ونگریستن 
چه افتی است  که چون درخت خزان دیده 
در آفتاب   ، ز سرمای زمستان لرزیدن 
پایان / .
شب سه شنبه 28/6/ 2016 میلادی