سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۵

گونه شب

امروز از آن روزهایی است که سخت بیاد تو افتادم ، آخرین نامه ای راکه برایم نوشته بود وبرادر زاده ت داشت روی صخره ها ودر کنار دریا میخواند ، باد برد به دوردستها ، گویی میخواستی قسمتی از روحترا دراینجا بگذاری ، آخرین کلامی که توانستنم بشنوم این بود " که خیال داری سفری هم باینجا بکنی وسپس به ایران برگردی دوستی دراینجا داشتی، ونامه را باد برد .ماه بعد خودترا نیز باد برد .
گونه شب خسته بود از گریه مهتاب 
بسترم  بیموج ، چون مرداب 
می رمید از دیدگانم خواب 
میگشودم بلکهای بسته را از خشم 
میشمردم روزنه های پرده را با چشم

بعد از تو دیگر نتوانستم با هیچکس در باره هیچ چیز حرف بزنم ، نه موسیقی ، نه تاثر ، نا نمایش ، ونه از نویسنده ای یا شاهکاری ، همه رفتند بسوی یک سراب ، وهمه گم شدند ، آنقدر تنها نشستم ونوشتم که اگر تو بودی حتما یک کتابخانه ازانها درست میکردی ، دوستانت نیز گاهی  به میل وگاهی به تخته میکوبیدند یکسر آنجا یکسر اینجا هیچگدام شهامت ترا نداشتند هیچکدام قدرت روح وبازوی ترا نداشتند ، ورزش یوگارا تو بمن یاد دادی وگفتی هرصبح آنرا انجام بده ، نفس کشیدنرا تو بمن یاد دادی ، با آن قد بلندآن نعلینهای سبک وراحت آن شلوار گشاد با یک پیراهن روی آن خودترا از تمام قیود رها ساخته بودی مگر دریک مراسم مخصوص که یگ پاپیون کوچک به گردنت میاویختی ، از اسارت بیزار بود ی، رها بودی ار مبلمان  بزرگ با پنجه های شیر که همسرت درخانه گذاشته وروی آنرهار ابا ملافه سفید پوشانده بود بشدت گریزان بودی ، درآشپزخانه کوچکت  روی یک صندلی پلاستیکی مینشستی وقهوه ات را مینوشیدی وبه غر غر او گوش میدادی وگاه میگفتی :
یکی از ما ها باید بمیرد یا او ویا من ، 
پسرت در این میان خیلی رنج میکشید ، شاد باش که او پسر توامروز باعث سر فرازی توست .
دیگر کسی نبود  تا برایم از ملودیها و سنفونیهای بتهوون بگوید ، کسی نبود تا برایم از مجسمه ساز بزرگ فرانسه  » رودن» حرف بزند بمن میگفتی اگر او زنده بود میدادم  مجسمه ترا بسازد ، مانند یک عروسک هستی ، ومرا » پوپه«  خطاب میکردی ، هرکجای دنیا که بودی نامه ات ویا کارتی بمن میرسید ویا تلفنی ،  از کجا به کجا افتادم ، خبر نداری که به چه حقارتی دچار شدم  روحم را ازدست ندادم آنرا محکم نگاه داشته ام ، وقلم راد نیز زمین نگذاشتم .  بفرمان تو .
امروز دلم سخت گرفته ، تمام شب بیدار بودم گرمای چهل درجه ودما ، گویی درجهنم راه میرفتم ، به راستی  عمو جان بهتر از جانم ، من جهنم را درطی این سالها خوب تجربه کردم وبه بوجود آن ایمان آوردم ، بهشتی را ندیدم ، ابدا بهشت جنایتکاران درکنار گوشم بکار خود مشغول است، اما من درجهنم میسوزم ، چون میخواستم همان راهی را بروم که تو جلوی پاهایم گذاشتی ، راستی ودرستی ، : خودت باش ، نترس ، برو جلو ،  ومن رفتم تا جاییکه نزدیک بود به چاه ویل فرو روم وچه بموقع خودمرا کنار کشیدم بوی تعفن آن داشت مرا خفه میکرد .
هنوز ایستاده ام ، امروز در صفحات گوگل به دنبال نام  پدر مسعوده همکلاسیم میگشتم  ، اوف شش صفحه بتو اختصاص داشت ، باضافه یک صفحه گویا وسی دی ، خوب میراثی برای سر زمینی که دیگر متعلق بتو نیست بجای گذاشتی حد اقل شاگران خوبی تربیت کردی ، تو بهترین  معلم جامعه ما بودی ومن سر تعظیم در مقابلت فرود میاورم .

بسترم بیگانه بود از نیل خواب
چینی شب میدرخشید  از سوی مهتاب 
مادری گهواری را میجنابد 
لالایی آشنایی بگوشم خورد 
وبیاد آسمان نیلی وکوه ( توچال ) بودم  

نامه امرا تمام میکنم ، گرما پدرم را جلوی چشمانم آورده . روانت شاد 
سه شنبه 14/ ژوئن 2016 میبادی /. ثریا / ساعت چهار بعد از ظهر !!!

مرد خسته

شگفتا ، که این مرد شوریده خاطر
ز فریاد خود یافت زنجیر خویش را
نه تقدیر او ، بند بر پای او زد 
که دردست خود داشت تقدیر خودرا ............ن. نادرپور
------------ تقدیم به میم . ت.  / آن قرار بیقران که خود نیز بیقرار بود .

آن روز دیدم پروین ، هراسان  با دوکتاب تازه درب خانه را زد و به درون آمد صورتش بر افروخته ، لرزان ، کتابهارا جلوی من پرتا ب بکرد وگفت :
ببین ، ببین همسر عز.....یزم چی بمن هدیه داده ، بمن ویکتا پسرش !! 
نگاهی به کتابها انداختم ، کتاب تازه او بود ، کشف یکی از سر زمینهای دوردست و مصاحبه با نخست وزیر وفت آن سرزمین ودر پشت آن نوشته بود که » تقدیم به همسرم و یگانه پسرم که هردو را از .....« دارم .  گفتم عزیزم ، این بهترین هدیه ایست که یک نویسنده میتواند به همسرش بدهد آنهم نویسنده نازک اندیشی که اینهمه زن ودختر دراطرافش ریخته اند  ترا به همسری گرفته وبشما افتخار میکند .
چهره اش قرمزتر شد وگفت :
بله ، باید هم از او دفاع کنی چون عاشق توست ، عاشق افکار واندیشه توست  همیشه ترا به رخ من میکشد  آرامش ترا ، مهربانی ترا ،، ببین همسر تو بتو چی هدیه میدهد ، آنوقت او بجای آنکه یک ساعت طلا یا یک انگشتری برای من بخرد اینهارا بسته بندی کرده بعنوان کادو جلویم گذاشت.
نمیدانستم چی بگویم ، همسرم درآن اطاق صدای مارا میشنید ، چایی برایش ریختم وآهسته گفتم :
عزیزم ، او بتو وخانواده اش عشق دارد ، همسز من اگر چیزی را میخرد جلوی همه بمن هدیه میدهد  شب آنرا از من پس میگیرد ودرون گاو صندوقش میگذارد ، برای روزهای مبادا یا به مترسهایش هدیه بدهد ،  او یک بچه تاجر است و میداند که چکار باید بکند  او هیچگاه  نازک اندیشی ندارد واصولا نمیداند که  اندیشه چیست  او همه چیز را وزن میکند وقیمت میگذارد .من هیچگاه ازآنهاییکه درون آن گاوصندوق آهنی است استفاده نمیکنم اصولا احتیاجی به آن همه شیشه  خورده ها وفلزات ندارم ، او دارد سرمایه جمع میکند درعین حال جلوی مردم مرا وسیله قرارداده که بعله من میلیونها پول برای جواهرات همسرم داده ام ، او حتی حلقه ازدواج مرا از بالای سرم دزدید . میبنی که من انگشتری خودم را که با حقوق خودم خریده ام  دردست دارم . 
اما همسر تو تمام احساس ، اندیشه وافکار وقلب خودرا بتو وپسرت هدیه داده است ، او عاشق جسم من نیست ، او روح مرا دوست دارد ، بعلاوه قبل از تو من اورا میشناختم میتوانستم همسر او شوم کما اینکه از من خواست با او به .... بیایم همانجا که ترا یافت وشبانه به رختخواب رفتیید اما او ترا رها نکرد شرافت داشت وترا به همسری گرفت . امروز هم چیزی کم نداری ، خانه ات لبریز از مبلمان عالی وپرده های تور وحریر چین است که از طریق ( کولتور مرکزی) بدون دادن مالیات آورده ای ، واقعا  ایکاش من جای توبودم ، 
کفت : راست میگی؟ 
کفتم بلی ، من ترسو بودم ومیل نداشتم به کشورهای ناشناخته پا  ی بکذارم والا درکنار او از امروز خوشبختر بودم چون هیچ آرزویی ندارم وحسرتی به دلم نمانده .
کتابهاراجمع کرد نگاهی بر پشت آن ها انداخت ، سپس گفت ، ما باید برویم از ایران میرویم  ، چون میل ندارم دیگر دراینجا بمانم خواهرم درآلمان مدرسه دارد منهم به آنجا میروم ، اثاثیه را هم برای فروش گذشاته ام ، اگر چیز میخواهی بیا وبخر ویا بردار  ، گفتم منهم خیال دارم بروم ، اما اثاثیه میماند تا همسرم درمیان آنها غلط بزند وبدون حضور من با خواننده مورد علاقه اش کنار منقل بنشیند ، شاید در اروپا یکدیگر را دیدیم .
رویش را بوسیدم .
دیگر هیچگاه اورا ندیدم ، در روزنامه ها خواندم که همسر سر گردانش  سر انجام بایران برگشت ودر یک تصادف جان سپرد پسرش به سوییس رفت وخودش تنها با چشمان نابینا در خانه سالمندان نشسته است .
همه دوستان وآشنایان رفتند ، ویا ناشنوا ونابنینا شدند ، پایان 
 سه شنبه 14/6/2016 میلادی 


دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۵

آتش شبانه

قبل از آنکه ابلیس  آتش را بر افروزد ، 
زان پیشتر  حیوانات  ، آنرا به شهر فرشتگان فرستادند ،
ابلیس بار دگر درجلد مومنین  باغ بهشت فروشد 
وآتشی افروخت ، تا جهان پرگناه را پاکیزه سازد 
آنهم درشبی تیره وسیاه 
-------------------------------برای کشته شدگان شهر » اورلاندو«

مرا رها سازید ای واژ های بی ثبات  در نیمه شب 
مرا رها کنید ، ای کوچه های بی هویت 
 مرا از خود دورسازید ، ای کلمات بی هنر 
قبل از من حیواناتی شما را بر شمردمند 
وحیواناتی دیگر آنهارا نشخوار کردند 

قبل از من شهر ها شهر بود وکوچه های پیامی داشت 
با آمدن شما » واژه «  ها همه چیز بهم ریخت 
پیام در کوچه گم شد ، خیابانها وسعت خودرا یافتند
وما درمسیر باد بحرکت کرم سان خود ادامه میدهیم 

شیطان ، چرقه آتش را بسوی جنگلها فرستاد 
تا نفسهارا بگیرد ، فرزندان مومن او 
در شبهای شگفت انگیز  بر گرد گروه گروه درختان 
مشعلی افروختند 

نسل ستاره ها گم شد ، با اولین جرقه وحریق شبانه شیطان 
اینک بر گرد من تنها هراسی ایستاده ، اندیشه فراررا از یاد بردم
 درعوض صدای مرغان شوم هرشب وهر صبح ، بمن پیامی تازه میدهند
مرغان نیز لباس عزا به تن کرده اند 
از آوای بلبلان خبری نیست ، قو ها گم شدند ، مرغانی سیه پوش وغریب
باینسو پر گشودند ، 
من در تبعیدگاه خود تنهایم ، درجهنمی که نمایش بهشت را میدهد 
یک فریب است ، 
خورشید پیر در تب سوزان خود میسوزد
پنجره های  بلند  شهر مرا به هراس میاندازنند

پنجره هایی که روزی به بوستانی باز میشدند 
انیک  مرگ سیاه شب را باور کرده اند 
درآسمان ستاره ای نیست ، ماه ازشرم پنهان شده 
مومنین اما بر سر سفره افطار خویش 
نقشه شوم وآتش کشیدن جنگل را میکشند 

آنها دلالند ، 

من درانتظار هیچ معجزه ای نیستم ، 
ودر انتظار فردای دیگری هستم ، ستاره ای میمیرد
 ستاره هایی قربانی میشوند ، 
اما عاشقان طلا بر چشمانشان سرمه میکشند 
وبه آنسوی پرده پرودگاراشان  با پیکرهای عریان 
همخوابی میکنند  ، 
مرا رها کنید ، واژ های نیمه شب ، 
مرا رها کنید ، خیابانهای بی هویت 
مرا رها کنید ، آتش افرزوان نمرود 
دیگر بفکر توهم نیستم ای دیار بیقراران
پایان 
دوشنبه 13/6/2016 میلادی


یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۵

تک ترانه من

غروب یکشنبه ، نیز مانند غروب جمعه ها دلگیر است ،  شنیدم جنگلهای اطاراف پاسارگارد را آتش زده اند ، کم کم همه ایران به آنش کشیده میشود تا جای امامزاده ها باز شود همه این ملاها تخم وترکه دارند طبیعی است که درآینده امام زاده خواهند بود !!!
------امشب دراندیشه ام ، 
ونمیدانم درکدام اندیشه وبچه میاندیشم !
من در سراسر زمین  ودرزمان تنهایم  ودر پرواز 
شاید بجای زندگی کردن در رویا ها  برای حال زنده بمانم 
فردایی نیست  ، آینده ای نیست 
بفکر کدام خدای مهربان باشم که او بفکر من باشد ؟
زمانی فرا میرسد که میل دارم با کلمات پرواز کنم 
سبکبال میشوم همانند یک پروانه بر روی شاخه گل.

میل ندارم افکارم را به آنسوی بفرستم 
 بر فراز آسمان میهنم 
آنجا دیگر متعلق بمن نیست 
مانند خاک مرده ایست ، دریای مرده وانسانها مرده اند
در جنگ  انسان به دنبال یک لحظه میرود ، نامش را عشق میگذارد 
همه افکار را در بر میگیرد ، وتو درگور عمیقی دفن میشوی 
بی هیچ هوای تازه ای 

نه ، باید نکاهم را به الان بدوزم  به عمق چشمان آبی مادر بیاندیشم 
مانند  ستاره ای که در آبی دریا شنا میکند 
در این هنگام است که تازه میشوم وسرخوش ، 
ورنگین کمان روحم  ، سر مست میشود 

دستهای همه درزنجیر است وپاهایشان قفل
طنین آهنگها شوم است مانند طبل شب گذشته 
همه بردگی وبندگی را دوست  دارند ، حتی درعشق هم بنده میشوند 
کسی نمیداند از کجا آمده ایم وبه کجا میرویم 
به آهستگی مانند یک شمع رو به خاموشی میرویم 
سپس دراطاقی متروک وخالی مارا رها میکنند 
دیگر کسی نشانی از ما نخواهد یافت وما فراوش میشویم 
اما ، کلمات میمانند ، صدا میماند ، 

امروز همه ملتها اسیرند ، اسیر جنگی وحشتناک 
اما هیچکس از این اسارت بیرون نمیاید همه میل دارند در بند باشند 
این ارباب است که تصمیم میگیرد ، یا بمان دربند  ویا بمیر 
از شرق تا غرب جنگ عالم سوز  از هرگوشه بر میخیزد 
وفردا مراسم تدفین شهدا در تما م دنیا  بر پا خواهد شد
ناج گلهارا باید آماده ساخت ، از همین الان 
ثریا / 12/6/2016 میلادی 

مار بييا Marbella

سالهاست كه پاى من به شهر مار بييا نرسيده است ، فاصله من با آن شهر تنها پنجاه دقيقه است ، اما حاضر نيستم حتى يك قهوه در آنجا بنوشم ، گاهى به نزديكى آنجا در يك مال ميروم به يك كتاب فروشى ويا فيلم و سى دى تازه اى بخرم وفورا خودر از ميان جمعيت بيرون ميكشم ،
حال وهواى شهر ماربييا كه يك كپى شيكتر از پالم بيچ است حال مرا  بهم ميزند ، در ( اوشن كلاب ) هرشب پارتى است ورفقا با شامپاين  حمام ميگيرند ، همه در حال قر دادن وخودرا تكان ميدهند ، يا رويهم افتاده اند ، لباسها همه بايد سپيد باشد ، دستور كلاب است ،ًگاهى هم لباس فانتزى بسبك مردمان ونيزى خوب بر اى أنها كه تازه پولدار شده اند واز سر زمينها افريقا ، صحرا و خاور ميانه بعضى ها هم از قاره اروپا أمده اند جاى بسيار خوبى است براى نمايش دادن جواهرات ولباسها و نوشيدن شامپاين صد البته بهشت جنايتكاران است ، جاى شهرهاى ونيز وسيسليا  را گرفته است ، 
نه ، هركسى را بهر كارى ساخته اند ، مرغى كه انجير مبخورد ، نوكش كج است  سى وهشت سال اينجا هستم شايد پنج  بار پايم به ماربييا نرسيده از روى أن بسرعت رد ميشوم ،بوى گند .....  همه چيز مشام مرا أزار ميدهد ، از همه بدتر گارسن هاى اوا خواهر   با شلوارها تنك يا شورت كوتاه ،،،، وزنانى كه تنها يك نخ بخودشان  آويخته اند بعنوان پوشش دريا ولباس شنا ، قايق هاى تفريحى شخصى واجازه اى با زنان لخت ونيمه مست ومردان مست تر روى دريا ويراژ ميدهند اتومبيلهاى لوكس و جت هاى شخصى در فرودگاه نزديك ساحل ، نه ، أن زندگى ابدا براى من ساخته نشده ، ما بايد راس ساعت ده بخوابم ، !!!!! وساعت  هفت بيدار شوم ، ورزش كنم ، دوش بگيرم ، جواب تلفن ونامه هاى الكترونيكى  رابدهم  بعد اگر بيرون كار داشته باشم ميروم ، أنجا ابدا جاى من نيست جاى از ما بهتران است كه شايد بتوانند به طريقى خودرا  به طياره آن بالاييها وصل كنند ،  نه! حسودى نميكنم ، ما ربيارا خوب ميشناسم ، " ثريا" ملكه سابق ايران همه جواهرات وهستى اش و سلامتى  اش را درهمين كلوبهاى شبانه ما ربيبا  از دست داد ،  بعنوان حمايت از حيوانات ( يعنى حمايت از خودشان)  ! نه ،من آدم بيربطى هستم جايم در دتياى امروزى ها نيست ، 
امروز مجله آنها به دستم رسيد عكسهارا ديدم مجله را بگوشه اى پرتاب كردم زنان ومردان "چيپ" خود فروش و💰💰💰💰پايان  يكشنبه 

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۵

ستاره دور

امروز صبح در یکی از سایتهای تبلیغاتی ، عکس وفیلم وگفتاری از ( او دیدم) که ایکاش هیچگاه نمیدیدم وچهره  همان آخرین لحظه که از اینجا رفت درذهنم  میماند ، او به آلمان رفت ظاهرا کنسرتی داشت  خواست برگردد باو گفتم ، نه ! رفت وگویا با همسر بیوه پسر عمه اش عروسی کرد احتیاج داشت کسی اورا جمع کند ، برایم مقدارای سی دی وعکسهای کنسرت وغیره را فرستاد همهارا درآرشیو خودش گذاشتم .
حال دراین فیلم که در سوم فروردین 1395 ظبط شده بود  او پیام نوروزی میفرستاد با دهانی جمع شده وخشک هیکلی همانند  یک درخت سوخته چهره اش شبیه همه چیز بود غیر از یک انسان موهایش هم کم شده بودند اما هنوز دستمال ابریشمی را برگردن داشت وهنوز پیراهنهای راه راه سفید وقرمز محصول ایتالیا برتنش بود ، معلوم نشد چی گفت برای علاقمندانش وطرفدارنش پیام تبریک فرستاد واز کسانی که این برنامه پر شور وهیجان انگیز !!! را درست کرده بودند تسشکر کرد اما  گاهی مکث میکرد گویی فراموشش میشد که چه میخواهد بگوید ، اما آخرین نگاهی که به دوربین انداخت ، همان نگاه آشنا بود .
نه گریستم ، نه متاسف شدم خود کرده را تدبیر نیست ، به سالهای جوانی ام برگشتم ، به آن دوران که هنوز بوی خوش جوانی از لباس ودستهایش بر میخاست من چهارده ساله بودم وتازه پای به دبیرستان گذاشته بودم واو  نمیدانم آنقدر درمصاحبه هایش تاریخ تولدش پس وپیش وبالا وپایین رفته  به درستی نمیداتم چند ساله است اما همسرم میگفت از من بزرگتر است ، اگر همسر من زنده بود الان هشتاد وهشت سال داشت اما او نخواست اینهمه پیری را تحمل کند درسن پنجاه وهشت سالگی خودش را بکشتن داد.
امروز خاطرات گذشته مانند پرده سینما از جلوی چشمانم میگذرد ، گریه های شبانه ام ، هنگامیکه اورا بسربازی بردند آنهم در جزیره خاش برای آنکه سر باز فراری بود ، بهر شهرستانی که برای کنسرت میرفت هدیه ای برایم میاورد ، نیمی از آنهارا گم کردم ، عکس امضاء شده اش را که آرتیستی انداختته بود وعکس من که درآلبوم خانه اش بود ودرآخرین سفرم به ایران آنرا پس گرفتم ، هنوز نامه وعکسهای مرا دداشت وهنوز خاطرات مرا درذهنش زیررو میکرد گاهی یکی را عنوان میکرد ،  
خوب او رفت ، منهم رفتم ، سالها از یکدیگر بیخبر بودیم میدانستم پس از انقلاب از ایران به امریکارفته درآتجا همسری اختیار کرده بود ده سال هم با هم بودند اما جدا شد وبه ایران برگشت ، پس از فوت همسرم بایران رفتم واورا دریکی از کنسرتهایش دیدم ، فرشته نجاتم بود  هرچه داشتم باودادم وگفتم این گره کوررا باز کن اگر چیزی فروختی ومیلت کشید برای منهم بفرست ودیگر هیچگاه از او سئوال نکردم میدانستم همه آنهارا در راه قمار وتریاک وهرویین از دست خواهد داد من احتیاچی به مال همسرم نداشتم اگر همسرم میل داشت که ما صاحب اموال او باشیم آنها را مانند بقیه به خارج میاورد اما دوسال ممنوع الخروجی وسپس دخترکی شوهر دار خودش را باو آویخت دیگر پس مانده دیگران را نمیخواستم . در عوض به یک هنر مند کمک کردم ! 
شبی دراین اینجا به همراه بچه ها ونوه ها برای شام بیرون رفتیم ، باو گفتم :
اگر درآن زمان که ما باهم به سینما میرفتیم ویا به کافه نادری برای خوردن بستنی وتوت فرنگی ویا شام ، اگر یک پیش گو بتو میگفت که چهل سال بعد شما دریک نقطه از اروپا بهم خواهید رسید وبا نوه ها وبچه های این دخترخانم شام خواهید خودر ! آیا باورت میشد ؟ نه ! بطور قطع ، نه چون هردو درآن زمان جوان بودیم عاشق بودیم وازاد مانند دو پرنده .
حال من پای بسن گذاشته ام مادر بزرگ شدم وتوهنوزباهمه پیری پسری ! ..... بهتر است دیگر ننویسم داستانها دارم ، میدانی عزیزم ، من مقدرای روی این صفحه مینویسم اما چیزهایی هم هست  که درون دفترچه های من پنهانند ، مغز کامیرترم انباشته است . دفترچه هایم  زیاد رویهمر درون چمدان خوابیده است برای روز مبادا ، من خود یک تاریخم ، تاریخی راستگو نه تحریف شده .دلم  برایت خیلی سوخت بخصوص آن نگاه آخر لبریز از التماس ترا از یاد نمیبردم  آن ویدو یا فیلم را نگاه داشته ام تا به بچه ها نشان بدهم ، بچه ها غیر از پسرم بقیه ترا دوست داشتند ، خوب سرنوشت عشق ما این بود اولین عشق تو ومن . هر دو اولین بودیم نمیدانم آخرین تو کیست ، دیگر برایم مهم نیست ، دیگر به نوای سازت گوش نمیدهم سی دی ها همه درون گنجه افتادهاند وعکسهاینت درون یک پاکت بزرک وآن کیف ملیلیه دوزی روی مخمل را که اولین بار از اصفهان برایم آورده ای هنوز صحیح وسالم با یک جفت گوشواره درونش سالم باقی مانده  ، ان کیف نشان عشق راستین است بنا بر این از بین نخواهد رفت . دیگر میل ندارم بیشتر ترا در صفحات ببینم صورت به آن  زیبایی را به دست جراح سپردی ، لبان قلوه ای ودرشت خودرا از دست دادی لبختد شیرینت گم شد حال با دهان بسته و باریک میخندی ، دیگر از آن قهقه ها خبری نیست . هنوز میل داری مطرح باشی مانند بقیه خوب خواستن توانستن است ، آیا هنوز پنجه هایت کار میکنند؟ یا تنها به کلکسیون سازهایت مینگری وشاگردانت راه ترا در پیش گرفته ومینوازند .
روزی دراینجا از من دعوت کردی که باهم بمیریم ، گفتم  تو خودت تنها برو وکارخودترا بساز  بچه های من بمن احتیاج دارند  بدرود اسناد . .پایان 
شنبه بعدز از ظهر